معنی حسودی

لغت نامه دهخدا

حسودی

حسودی. [ح َ] (حامص) بدخواهی. رشگنی. حَسَد:
کسی که غال شد اندر حسودی تو ملک
خدای خانه ٔ وی جای رحبه دادش غال.
عماره.
اگرچه حسودی ز هر در بود
برادر هم آخر برادر بود.
(یوسف و زلیخا).


رحبة

رحبه. [رَ ب َ] (ع ص) رَحَبه. مؤنث رَحْب. فراخ. یقال: ارض رحبه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). زمین فراخ. (از منتخب اللغات) (از غیاث اللغات). رجوع به رَحْب شود. || (اِ) پیش خانه. پیش آستانه ٔ در. (یادداشت مؤلف). پیرامون سرای. (دهار). || گشادگی جای و ساحت آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || صحن مسجد و غیره. (آنندراج) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد). گشادگی مسجد. (دهار). رحبهالمسجد؛ فراخنای مسجد. (مهذب الاسماء). || جای انگور. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای عنب. (منتهی الارب) (آنندراج). || آن طرف از میوه که به شاخه اتصال دارد. (از ناظم الاطباء). || نام جامه ای که در رحبه ٔ شام کردندی. (یادداشت مؤلف). || جای گیاه ناک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || زمین فراخ بسیار رویاننده ٔ گیاه که در وی مردم بسیار فرودآیند. ج، رِحاب، رَحْب، رَحَب، رَحْبات، رَحَبات. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || رحبهالثمام، فراهم آمدنگاه یزبن و محل روییدن گیاه آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بقعه ٔ وسیعی که در میان خانه های قوم واقع شده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد):
کسی که غال شد اندر حسودی تو ملک
خدای خانه ٔ وی جای رحبه دادش غال.
عماره ٔ مروزی.
در آن روضه از گلرخان سمنبر
در آن رحبه از مهوشان سهی قد
چو بینی فراموش از من مبادت
که خلد برین است و باشی مخلد.
لطفعلی بیگ آذر.
|| کاروانسرای. (آنندراج) (از منتخب اللغات) (غیاث اللغات). || آبراهه ٔ وادی از دو جانب. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- بنورحبه، نام بطنی است از حِمْیَر. (ناظم الاطباء).


غال

غال. (اِ) سوراخ گوسفندان در کوه. (لغت فرس اسدی). مغاره ای که شبانان به جهت شبها خوابیدن گوسفندان در صحرا و دامن کوه سازند. (برهان). شکاف کوه و مغاکی که حیوانات شب در آن خسبند و متبدل غار است. (انجمن آرا) (آنندراج). سوراخی باشد که جانوران صحرایی همچو روباه و شغال و کفتار و امثال آنها در آن بسر برند و بچه کنند. (برهان) (جهانگیری). غار و شکاف کوه. (برهان):
کسی که غال شد اندر حسودی تو ملک
خدای خانه ٔ وی جای رحبه دادش غال.
کسی که در دل او جای کرد خصمی تو
به جای خانه و کاشانه چرخ دادش غال.
عماره ٔ مروزی.
بسا کس که ز بیمش بخلافی که درآورد
فتاد ازسر منظر به بُن غاری و غالی.
فرخی.
|| در بعضی شهرهای جنوب خراسان مطلق سوراخ را غال گویند: کاسه غال دارد. کوزه غال شده است. || غال گذاشتن کسی را؛ کنایه از فریفتن او را. || به غال گذاشتن کسی را؛ با فریب او را ضامن دین خود کردن. || آشیانه ٔ زنبور. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). || ریشه ٔ مضارع از غالیدن. به معنی بر پهلو غلطیدن. (فرهنگ اسدی) (برهان). رجوع به غالیدن شود. || (فعل امر، نف) غلطانیدن و امر به غلطانیدن. (آنندراج) (انجمن آرا). و از این ریشه است در ترکیب، کلمه ٔ کنغال و کنغاله یعنی امردباز و غلام باره که در اصل کنگ غال بود یعنی امرد را می غلطاند. (از حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین از فرهنگ رشیدی). || (اِ) بوته ٔ زرگری. || (معرب، اِ) نوعی ماهی بزرگ، مأخوذ از اسپانیولی گال، و ویکتور آن را همان ماهی موسوم به درس دانسته است. (دزی ج 2ص 198).


تابه

تابه. [ب َ / ب ِ] (اِ) (از: تاب + ه پسوند آلت). پهلوی تاپک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ظرفی باشد پهن که در آن کوکو و خاگینه و ماهی بریان کنند. (برهان) (آنندراج). ظرفی است برای پختن چیزی از قبیل گوشت و ماهی و غیره و آن را ماهی تابه نیز گویند. (انجمن آرا). تاوه به واو نیز گویند. (آنندراج). اعراب آنرا معرب کرده طابق و طاجن و طبخ گویند. بریان کرده چیزی است در تابه و مطنجن و مطنجنه مشتق از آن است. (انجمن آرا). ظرفی مسین دسته دار برای سرخ کردن ماهی و بادنجان و کدو و خوردنی های حیوانی و نباتی. چیز آهنی که در آن ماهی پزند. روغن داغ کن. طاجن. تابه که در آن بریان کنند. (منتهی الارب). مطجّن، بریان کرده در تابه. (منتهی الارب):
کی شود شوی لاهی اللهی
عاشق تابه کی شود ماهی.
سنائی.
هر که دریا به تف غبار کند
ماهی از تابه کی شکار کند.
سنائی.
حایض او، من شده بگرمابه
ماهی او، من طپیده در تابه.
سنائی.
گرد دریا و رود جیحون گرد
ماهی از تابه صید نتوان کرد.
سنائی.
کس بنگرفت ماهی از تابه.
سنائی.
|| آنچه بر آن نان پزند و تاوه نیز گویندش. (شرفنامه ٔ منیری). گاهی نان بر روی آن پزند. (آنندراج). نان بر بالای آن پزند. (برهان). قرص آهن که بر آن نان پزند و بهندی توا گویند. (غیاث اللغات). ساج، تابه ٔ نان پزی را نیز گفته اند و آن آهنی باشد پهن که نان تنک را بر بالای آن پزند. بریزن، تابه ای را نیز گویند که از گل ساخته باشند و بر بالای آن نان پزند. (برهان). فرین، تابه ٔ گلین که در وی نان پزند. فرن، تابه ٔ سفالین که در وی نان پزند. (منتهی الارب): بیضه های اعمال که نهاده ایم بر خاک تن، از آسیب چنگال گربه شهوت نگاهدار. تابه ٔ طبع ما را از صدمت سنگ سنگین دلان نگاهدار. (کتاب المعارف). || آلتی است که در آن دانه ٔ گندم و سایر حبوبات بریان کنند. مسطح، تابه ٔ کلان که در آن گندم بریان کنند. (منتهی الارب):
بسان دانه بر تابه بی آرام
بمانده چشم برراه دل آرام.
اسعد گرگانی (ویس و رامین).
از سر عشوه باده میخوردم
بر سر تابه صبر می کردم.
نظامی.
... چون دانه بر تابه مضطرب می باشید. (مرزبان نامه).
حسودی که یک جو خیانت ندید
بکارش چو گندم بتابه تپید.
سعدی.
... و هر گاه که اهل براوستان غله فروخته اند اول آن غله را بر تابه ها و قزغانها بریان کرده اند و بعداز آن بفروخته اند تا نباید که غله که از ایشان بخرند زراعت نمایند و غله بسیار گردد و نرخ غله کم شود و قحط سالی بفراخ سالی مبدل شود. (تاریخ قم ص 64). || خشت پخته و آجر بزرگ را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). مؤلف انجمن آرا بنقل از برهان همین عبارت را آورده است. طابق، خشت پخته ٔ کلان. و تابه، معرب است، طوابق و طوابیق جمع. قرمد، سفال و خشت پخته. (منتهی الارب). || بمعنی شیشه تابدان هم آمده چنانکه در عنوانی از عنوانهای دفتر اول مثنوی است که تابه ٔ کبود آفتاب را کبود نماید، تابه ٔ سرخ سرخ نماید و چون تابه ها از رنگها برآیند و سپید شوند از همه تابه های دیگر راست گوتر باشند. (آنندراج). || نوعی از غذاهای مطبوخ. غذای ملوکانه:
دور گشتند نا رسیده بکام
تابه ٔ پخته بین که چون شد خام.
نظامی.
بفرمود کارند نوشابه را
بتنها نخورد آنچنان تابه را.
نظامی.
ز بس حرزی در آن خاک خرابه
مسلمان پخته کافر خورده تابه.
نظامی.
بسا تابه که ماند از طیرگی سرد
بسا سکبا که سگبان پخت و سگ خورد.
نظامی.


حسد

حسد. [ح َ س َ] (ع مص) بدخواهی. (دهار) (محمودبن عمر ربنجنی). بد خواستن. (زوزنی). رشگ. (لغت نامه ٔ اسدی). غیرت. بد خواستن برای کسی. (ترجمان عادل). زوال نعمت کسی را تمنی کردن. تمنی زوال نعمت از دیگری. (تعریفات جرجانی). خواهش زوال نعمت دیگری. حسودت. حسود. حسیدت. حسودی. حسادت. خلاف غبطه. نجاه. (منتهی الارب). تنگ چشمی. خاشه. تهانوی گوید: بفتح حا و سین مهملتین در لغت بد خواستن، کما فی الصراح، و در خلاصهالسلوک گوید: الحسد نزد اهل سلوک خواستن زوال نعمت محسود باشد و قیل: الذی لایرضی اهله بقسمه الواجد. و گفته اند حسد نیکوترین افعال شیطان و زشت ترین افعال انسان است. و نیز گفته اند حسد دردی است که جز مرگ دوائی ندارد. و گفته اند حسد جراحتی است که مندمل نشودمگر به هلاک حاسد یا محسود و گفته اند حسد آتشی است که آتش زنه ٔ آن حاسد است. و حکیمی گفته است: حسد در تمام احوال ناپسند است مگر تعلیم و عمل به علم و بخشش به مال و فروتنی به بدن - انتهی. و در صحائف آورده که: حسد آن است که زوال نعمت دیگری خواهد و آن در جمیع مذاهب حرام است. و اما اگر زوال آن نخواهد بلکه برخود نیز مثل آن خواهد حرام نباشد و این را غبطه خوانند، و این در میان اهل بهشت نیز خواهد بود. در مجمعالسلوک آورده که: حسد، آرزو بردن بر نعمت غیری که مخصوص بدوست و یا بر زوال نعمت غیری. پس اگر خدای تعالی شخصی را بصفتی مخصوص گرداند و شخصی دیگر آرزو دارد که آن صفت بمن حاصل شود، این را حسد گویند. چه این شخص آرزو دارد بر زوال خصوص نعمت. و اگر آرزو برد بر حصول نعمت غیری بدون زوال آن نعمت و یا خصوص آن نعمت بدان غیر، این را غبطه گویند. و این محمود است... (کشاف اصطلاحات الفنون). و با داشتن و کردن و بردن و ورزیدن و آوردن صرف شود، بمعنی رشک بردن:
همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم
به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب.
ابوطاهر خراسانی.
حسد برد بدگوی در کار من
بتر شد بر شاه بازار من.
فردوسی.
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم
مثل زند که حسد هست درد بی درمان.
عنصری.
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن.
عنصری.
حسودان را حسد بردن چه باید
به هرکس آن دهدیزدان که شاید.
(ویس و رامین).
حسد کاهش تن است و حاسد را هرگز آسایش نباشد. (تاریخ بیهقی). از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند... و ایشان را میخواستند که به روی استادم برکشند... و آن طائفه از حسد وی هر کسی نسختی کرد. (تاریخ بیهقی). میشنویم تنی چند به باب ایشان حسد مینمایند و ژاژ میخایند... از آن نباید اندیشید. (تاریخ بیهقی ص 223).
مرکهین را خدای ما بگزید
تا بکشتش بدین حسد قابیل.
ناصرخسرو.
ناید حسد و رشک کهین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانش.
ناصرخسرو.
دست حسد سرمه ٔ بیدادی در چشم وی کشید. (کلیله و دمنه). همیشه هنرمندبه حسد بی هنران در معرض حسد افتد. (کلیله و دمنه). اما چون صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید... (کلیله و دمنه). هرگاه که متقی در کار جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آنرا بنظر بصیرت بیند. و به ترک حسد بکوشد تا در دلها محبوب گردد. (کلیله و دمنه).
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوشی
تا ز من شیردل این نکته ٔ عذرا شنوند.
خاقانی.
وز حسد لفظ گهرپاش من
در خوی خونین شده دریا و کان.
خاقانی.
|| مجازاً مورد حسادت. محسود علیه، چیزی که بر آن حسد برده شود:
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری.
خاقانی.
- بی حسد، بی غرض. ساده دل:
چون کنی با بی حسد مکر و حسد
ز آن حسد دل را سیاهی ها رسد.
مولوی.
- حریف حسد، حسود. حسدورز:
دشمنند این ذهن و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا.
خاقانی.
- در حسد آمدن، تحریک شدن حس حسادت در کسی:
زاغ چون بشنود آمد در حسد
با سلیمان گفت کو کج گفت و بد.
مولوی.
- راه حسد رفتن، حسادت ورزیدن:
تو ره مکر وحسد مسپری ازیراک
هرکه به راه حسد رود بسر آید.
ناصرخسرو.


طپیدن

طپیدن. [طَ دَ] (مص) اصلش تپیدن است، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است، چون کمال گرمی رابیقراری لازم است، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج). || تلواسه کردن. اضطراب. اضطراب داشتن. مضطرب گشتن. بی آرامی کردن. تبعرض. لعلعه. هیع. ترجرج. رجراج. لیعان. (منتهی الارب):
کنون که نام گنه میبری دلم بطپد
چنان کجا دل بد دل طپد بروز جدال.
آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 116).
تا سحر هر شب چنان چون میطپم
جوزه ٔ زنده طپد بر بابزن.
آغاجی.
یکایک به برف اندرون ماندند
ندانم بدانجای چون ماندند
زمانی طپیدند در زیر برف...
بر آن کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگه آرمید.
فردوسی.
به مجلس اندر تا ایستاده ای، دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه.
فرخی.
من شعر بیش گویم، تا شاه را خوش آید
الفاظهای نیکو ابیاتهای جاری
گر تو بهر مدیحی چندین طپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری.
منوچهری.
شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد و می طپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اسبان از آن خمر خوردند، همه بیفتادند، سمردون از آنجا رفت و همه را در هم بست، چون با خود آمدند، یکزمان بطپیدند. (قصص الانبیاء ص 167).
مر مرا گویی توآنچت خوش نیاید همچنان
ور بگویم از جواب من چرا باید طپید.
ناصرخسرو.
حایض او، من شده به گرمابه
ماهی او، من طپیده در تابه.
سنائی.
کرده ست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده می طپم چو سیماب امشب.
سیدحسن غزنوی.
مردی پیر و مقبول القول را پیش بهرام و فرامرز فرستاد و گفت: بسیار مطپید، و دست از بوالعجبی بدارید و همینجا بخانه بنشینید... تا من بشوم و چنانکه بباید کار بسازم، و بجهت شما نان پدید کنم. (تاریخ طبرستان).
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند.
محتشم.
|| از جای جهیدن. (صحاح الفرس). || دست و پا زدن. پر و بال زدن: و هرچ فرشته بر کافری زدی همه اندامش شکسته شدی، کافر بیفتادی و همی طپیدی، و هیچ جای جراحت پیدا نبودی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
تن کشته با مرده یکسان شود
طپد یک زمان پس تن آسان شود.
فردوسی.
بچنگ و بمنقار چندی طپید
چو نیرو بشد زآن سپس آرمید.
فردوسی.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید...
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بطپید.
منوچهری.
چو ماهی بسینه درون جان تو
چنان می ز بهر رهایش طپد.
ناصرخسرو.
ماهی از دریا چو در صحرا فتد
میطپد تا باز در دریا فتد.
(از اختیارات شیخعلی همدانی از کتب عطار).
در راه اشتیاقت جانها ز انتظارت
چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون طپیده.
عطار.
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
چو بلب رسید جانم پس از این دگر تو دانی.
عطار.
تشنگان لبت ای چشمه ٔ حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید.
سعدی.
مؤمن بدر مرگ چو آن عالم آنرا ببیند بطپد، و بر خود زند، چنانکه مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آزادی آن پر و بال زند. (کتاب المعارف).
- برطپیدن، و دل برطپیدن، اضطراب. لرزیدن. هراسیدن. پریشانی:
چو آگاهی کشتن او رسید
به بر در دلش درزمان برطپید.
فردوسی.
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل اندر بر او همی برطپید.
فردوسی.
سخن چون به گوش سپهبد رسید
ز شادی دل اندر برش برطپید.
فردوسی.
چو ارجاسب پیکار از آن گونه دید
ز غم سُست گشت و دلش برطپید.
فردوسی.
نرنجم ز خصمان اگر برطپند
کزین آتش پارسی در تبند.
(بوستان).
- درطپیدن، در خود طپیدن. جنبیدن و اضطراب شدید دل در حال تأثری نیک یابد:
حسودی که یک جو خیانت ندید
ز کارش چو گندم به خود درطپید.
سعدی (بوستان).
- طپیدن دل یا دل طپیدن، ضربان قلب خفق و خفقان. (منتهی الارب) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). وجیف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار):
کنون که نام کنیسه برد دلم بطپد
چنان کجا دل بددل طپد به روز جدال.
آغاجی.
همی دلت بطپد زو بسان ماهی از آنک
ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد.
ناصرخسرو.
شبی پای عمرش فروشد بگل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل.
سعدی.
چنانم ز افعال و اعمال بد
که از هول دل دربرم می طپد.
نزاری قهستانی (دیوان چ روسیه ص 47).
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد.
حافظ.
- طپیدن کشته، سهف. طپیدن کشته در خون. شحط. شحوط. (منتهی الارب).
- طپیدن مرغ، پر و بال زدن چنانکه در قفس، یا پس از بسمل شدن در خون.


پیربداق

پیربداق. [ب ُ] (اِخ) پیربداغ. پسرمیرزا جهانشاه بن یوسف ترکمان از سلسله ٔ قراقوینلو. وی از جانب پدر مدتی حکومت فارس داشته و در آن اوان احمدبن حسین بن علی الکاتب تاریخ جدید شهر یزد را بنام وی ساخته و پرداخته است. دولتشاه در شرح زندگی وی در تذکره گوید: او بر پدر [جهانشاه] عاصی شد و از شیراز بدارالسلام بغداد نهضت فرمود و جهانشاه بر قصد فرزند عزیمت بغداد نمود و یک سال و نیم بغداد را محاصره کرد و در حین محاصره این ابیات را بفرزند نوشت:
ای خلف از راه مخالف بتاب
تیغ بیفکن که منم آفتاب
شاه منم ملک خلافت مراست
تو خلفی از تو خلافت خطاست
غصب مکن منصب پیشین ما
غصب روا نیست در آئین ما
ای پسر ار چه بشهی درخوری
با پدر خویش مکن سروری
تیغ مکش تا نشوی شرمسار
شرم منت نیست ز خود شرم دار
تیغ که سهراب برستم کشید
هیچ شنیدی که ز گیتی چه دید
با چو منی تیغفشانی مکن
دولت من بین و جوانی مکن
گر سپهم پا برکاب آورد
ریگ بیابان بحساب آورد
کوه بجنبد چو بجنبم ز جای
چرخ بخیزد چو بخیزم ز پای
گرچه جوانیت ز فرزانگی است
این ز جوانی نه که دیوانگی است
کودکی ار چند هنرپرورست
خرد بود گر همه پیغمبرست
کی رسد این مرتبه ٔ فن بتو
از پدر من بمن از من بتو
[جواب پیر بداغ مر پدر را]:
ای دل و دولت بلقای تو شاد
باد ترا شوکت و بخت و مراد
نیستم آن طفل که دیدی نخست
بالغم و ملک ببالغ درست
شرط ادب نیست مرا طفل خواند
بخت چو بر جای بزرگم نشاند
هر دو جوانیم من و بخت من
با دو جوان پنجه بهم بر مزن
با منت از بهر تمنای ملک
خام بود پختن سودای ملک
تیغ مکش بر رخ فرزند خویش
رخنه مکن گوهر دلبند خویش
پخته ٔ ملکی دم خامی مزن
من ز تو زادم نه تو زادی ز من
شاخ کهن علت بستان بود
نخل جوان زیب گلستان بود
کشور من نیست کم از کشورت
لشکر من نیست کم از لشکرت
خطه ٔ بغداد بمن شد تمام
کی دهم از دست بسودای خام
چون تو طلب میکنی از من سریر
من ندهم گر تو توانی بگیر.
پیر بداغ جوانی پردل و کریم بود. جهانشاه جهان دیده و مدبر و مکار و فهیم:
گوزن جوان گرچه باشد دلیر
نیارد زدن پنجه با شیر پیر.
بعد مشرب میان پدر و پسر واقعبود و بهیچ صورت اتفاق دست نداد و جهانشاه از روی ستیزه در فرط گرمای نواحی بغداد مدتی مدید زیردستان ورعایا و لشکریان را معذب میداشت. کار بجائی انجامیدکه فرزندان طفل لشکریان از گرما در گهواره ضایع میشدند و مردم سردابها زیر زمین کنده در آنجا میخزیدند و در درون شهر بغداد نیز از امتداد محاصره قحط خاست و مأکولات و ذخایر اهل شهر و قلعه تمام شد و پیر بداق عاجز و بصلح راضی شد و در اثنای صلح محمدی که ولد جهانشاه بود از خلاصی پیربداق و تسلط او دیگرباره اندیشه مند شد و پدر را بر آن آورد که بقتل پیر بداق بخاموشی رضا داد و نماز پیشین روز سه شنبه چهارم ذی القعده سنه احدی و سبعین و ثمانمائه (871 هَ. ق.) آن مدبر با جمعی از امرای جهانشاهی بقصد کشتن برادر بشهر بغداد درآمدند و بوقتی که پیربداق نیم روز غافل نشسته بود بسرای او درآمدند و آن معدن احسان و سماحت را بدرجه ٔ شهادت رسانیدند:
خاک بر سر جهان فانی را
که ز بهر دو روز بی بنیاد
قصد خون پسر کند والد
وز فنای پدر پسر دلشاد
وان برادر که قاصد جانست
ملک الموت دانش نه همزاد
از قرابت غریب نیست بدی
بود خویش حسین پور زیاد.
آباء علوی و امهات سفلی که مؤثران موالیدند با وجود شفقت پدری و مهر مادری بنگر که موالید را در اول در مهد عزت به نیات حسن میپرورانند وآخر بذبول حرمان پایمال حوادث میگردانند، فریاد از این پدران فرزندکش و داد از این برادران بردارسوز که نه در قلب غلیظ این آبا آزرمی است و نه در دل بیرحم این برادران شرمی، اخوان الصفا رخت بدروازه ٔ فنا بیرون برده اند و این شهر بند کبود را بحقه ٔ برادران حسود سپرده. صاحب گلشن راز راست:
عجب درمانده ای نیکو بیندیش
میان این همه بیگانه سان خویش
نهادی ناقصی را نام خواهر
حسودی را لقب کردی برادر
برادر خیز ازینها خیر مطلب
چراغ صومعه از دیر مطلب
خودی را یک طرف کن زود برخیز
تو خویش خویش باش از خویش بگریز.
چون پیربداق رکنی بود از ارکان سلطنت جهانشاه وقصد فرزند نمودن، بتخصیص همچنان فرزند رشید، در دنیا و دین سبب نقص دولت سلطان جهانشاه شد و بر او آن فعل مبارک نیامد و دولت ازو روگردان شد - انتهی.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

حسودی

بخل


حسودی، رشک

بخل


بخل

حسودی

حسودی، رشک

فرهنگ فارسی هوشیار

حسودی

حسد ورزی رشکینی بد خواهی.


حسد

بدخواهی، بد خواستن، غیرت، برخواستن برای کسی، حسادت، حسودی، تنگ چشمی

فرهنگ عمید

حسد

* حسد بردن
(صفت) [قدیمی، مجاز] مایۀ حسادت،
* حسد بردن: (مصدر لازم) به مال و مقام کسی حسودی کردن و زوال آن را خواستن، حسادت،

تعبیر خواب

بغل و بغل کردن (در آغوش گرفتن)

به تعبیر منوچهر مطیعی اگر بغل کردن و یا در آغوش کشیدن جنبه شیطانی و نفسانی نداشته باشد دارای تعبیر و تفسیر است همچنین بغل کردن نوزاد در رویا نیاز عاطفی شما به دیگران را نشان می‌دهد.
تعبیر خواب بغل کردن و بوسیدن
لوک اویتنهاو می‌گوید: کسی را بغل کردن: نیکبختی در عشق
منوچهر مطیعی تهرانی گوید: بغل کردن اگر جنبه شیطانی داشته باشد تعبیر ندارد. گرفتن بدون جنبه شهوی قابلیت تعبیر پیدا می‌کند و غالباً خوب است.
آنلی بیتون می‌گوید: اگر در خواب دیدید کسی را بغل می‌کنید، به این معنا است که در عشقتان دچار شکست می‌شوید.
کارل یونگ می گوید: خواب دیدن اینکه کسی را بغل می کنید نمادی از ماهیت مراقب و عشق ورزنده شماست. شما کسی یا چیزی را نزدیک به قلب تان نگه می دارید. تعبیر دیگر این است که ممکن است بیانگر این باشد که نیاز دارید مهربان تر باشید.
در آغوش گرفته شدن
یونگ می گوید: خواب دید اینکه کسی شما را بغل می کند بیانگر این است که نیاز دارید کمی رها کنید (آنقدر گارد نگیرید) و اجازه دهید که از نظر احساسی شفا یابید (خوب شوید).
در کتاب سرزمین رویاها آمده: غریبه‌ها شما را بغل می‌کنند: وقتش رسیده که نقشه‌هایتان را دنبال کنید.
تعبیر خواب بغل کردن غریبه
مطیعی تهرانی: اگر در درگاه خانه شخصی را بغل کردید که نمی‌شناختید مسافری به خانه شما وارد می‌گردد و اگر در درگاه خانه‌ای نا آشنا و غریب که به شما تعلق ندارد و آنجا را نمی‌شناسید کسی را در آغوش گرفتید به سفر می‌روید. اگر کسی ازپشت شما را بغل کرد در روزهای آینده مورد اتهام قرار می‌گیرید که برای اثبات بی گناهی خود باید تلاش و تقلای زیادی بکنید.
در کتاب سرزمین رویا‌ها آمده:
دیگران شما را بغل می‌کنند: پول
یک غریبه را بغل می‌کنید: یک میهمان ناخوانده بدیدنتان خواهد آمد.
آنلی بیتون می‌گوید:
اگر خواب بغل کردن کسی در فضایی مطلوب و زیبا رخ بدهد، تعبیری بر خلاف آنچه در بالا گفته شد دارد.
اگر خواب ببینید فرد بیگانه ای را در بغل کردید، علامت آن است که میهمانان ناخوشایندی به خانه شما خواهند آمد.
تعبیر خواب بغل کردن مرده و گریه کردن
روزی موسی زوار عطار نزد امام صادق (ع) آمد و گفت: یا ابن رسول اللَّه خوابی دیدم که مرا بهراس انداخته و در خواب دیدم دامادم که مرده مرا در آغوش گرفته و می‌ترسم مرگم نزدیک باشد فرمود: ای موسی مرگ را در هر بام و شام منتظر باش ولی هم‌آغوشی مرده‌ها با زنده عمر آن‌ها را درازتر کند.
تعبیر خواب بغل کردن خانواده و یا افراد آشنا
مطیعی تهرانی می‌گوید: اگر آشنایی که محرم شما محسوب می‌گردد بغل کنید نشان صلح و دوستی است و صفا و نعمت در محیط خانوادگی. اگر نا آشنا و بیگانه ای را بغل کردید که از جنس مخالف باشد نفعی عایدتان می‌گردد. اگر یکی از آشنایان را که با شما محرم نیست در خواب بغل کردید بین شما و یک نفر برخوردی به وجود می‌آید که نامطلوب نیست و می‌تواند خیر داشته باشد.
آنلی بیتون می‌گوید:
۱- اگر زنی در خواب ببینید که شوهر خود را بغل کرده، بیانگر آن است که دست به کارهای خطرناک می‌زند.
۲- اگر در خواب دیدید کسی را بغل می‌کنید، به این معنا است که در عشقتان دچار شکست می‌شوید.
۳- بغل کردن نزدیکان در خواب، علامت وقوع بیماری و ناراحتی است.
بغل کردن عشقت
آنلی بیتون می‌گوید:
اگر خواب ببینید همسر خود را با بی تفاوتی بغل می‌کنید، نشانه آن است که در اثر بی وفایی اختلاف و ناسازگاری رخ می‌دهد.
اگر عشاق خواب ببینند معشوق خود را بغل می‌کنند، نشانه آن است که در اثر بی وفایی اختلاف و ناسازگاری رخ می‌دهد.
درکتاب سرزمین رویاها آمده است:
فامیل‌های نزدیکتان را بغل کنید: مراقب خیانتکاران باشید.
زن یا نامزد شما، شخص دیگری را بغل می‌کند: تنهایی و گرفتاری
شوهر یا نامزدتان شخص دیگری را بغل می‌کند: عمر شما طولانی خواهد بود.
تعبیر خواب بغل کردن بچه
ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که کودکی را بغل کرد، دلیل بود که خواستار محبت فرزند بود.
درکتاب سرزمین رویاها آمده است: بچه‌هایتان را بغل می‌کنید: شادی بزرگ در پیش است.
مطیعی تهرانی: اگر کودکی را بغل کردید نیازمند محبت اطرافیان خود هستید. اگر زنی در خواب ببیند که کودک نا آشنایی را بغل کرده جاری یا خواهر شوهرش از او بدگویی می‌کند.
دیدن بغل کردن حیوانات در خواب
ابراهیم کرمانی گوید: اگر دید که شتری را بغل کرد، دلیل بود که با دشمن صلح کند.
مطیعی تهرانی: اگر در خواب دیدید که حیوانی را در بغل گرفته‌اید و نوازش می‌کنید با شخصی که اختلاف دارید و احتمالاً بین شما خصومتی وجود دارد آشتی می‌کنید. بغل کردن گربه حسودی است. اگر گربه به شما تعلق داشت کسی به شما حسادت می‌ورزد و اگر گربه متعلق به دیگری بود شما به دیگری حسد می‌ورزید. بغل کردن سگ نیاز به وفاداری است و نشانه فقدان آن.
تعبیر خواب بغل (اندام بدن)
محمد بن سیرین گوید: بغل در خواب، دلیل بر ملامت و زشتی است که بدو رسد و موی بغل، دلیل کند بر یافتن مراد و غالب شدن بر دشمن.
ابراهیم کرمانی گوید: اگر بیند که از بغل وی بوی ناخوش می‌آید، دلیل کند که مال حرام یابد.
جابر مغربی گوید: اگر بیند که از بغل وی بوی ناخوش می‌آمد، مال حرام یابد. اگر کسی بیند که دست‌ها در زیر بغل داشت، دلیل است بر یافتن مراد و قهر دشمن. بعضی از معبران گفته‌اند: دلیل است بر داشتن مروت و جوانمردی، و هر که بیند در بغل او نقصانی نیست، دلیل که نامردای کشد و دشمن بر وی غالب شود. اگربیند که از بغل وی بوی ناخوش می‌آمد، دلیل که مال به وی رسد، اما به دشواری. اگر بیند از زیر بغل وی عرق روان شد، دلیل که به قدر آن عرق از مال چیزی نقصان گردد.

معادل ابجد

حسودی

88

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری