معنی حد

فرهنگ معین

حد

حایل میان دو چیز، انتها، کرانه، تیزی، اندازه، کیفر و مجازات شرعی. [خوانش: (حَ دّ) [ع.] (اِ.)]

حل جدول

حد

مرز

کرانه

حایل میان دو چیز

تنبیه شرعی

مجازات شرعی

مرز، مجازات شرعی، حایل میان دو چیز، کرانه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حد

اندازه، کران، مرز

فارسی به انگلیسی

حد

Border, Bound, Boundary, Compass, Confines, Demarcation, Demarkation, Edge, End, Extent, Limit, Limitation, Normal, Pale, Periphery, Pitch, Radius, Stint, Terminal, Terminus, Tether, Frontier

فارسی به عربی

حد

حد، حدود، دعامه، صفقه، علامه، فتره، کمیه

فرهنگ فارسی آزاد

حدّ

حَدّ، اندازه، واسطهء ‌میان دو شیء، مرز، تیزی یا لبهء تیز تیغ یا شمشیر، عقوبت و مجازات شرعی درباره گناهکار و مُجْرِم (جمع:حُدُود)، مَنع کردن، حدّ زدن،

فارسی به ایتالیایی

حد

limite

فارسی به آلمانی

حد

Abschnitt (m), Periode (f), Punkt (m), Zeitraum (m), Begrenzen, Beschränken, Grenze (f), Höchstgrenze (f), Obergrenze (f)

لغت نامه دهخدا

حد

حد. [ح َدد] (ع اِ) حائل میان دو چیز. (منتهی الارب). حاجز بین دو شی ٔ. فاصل میان دو چیز. فصل. الفصل بینک وبینه. (تعریفات جرجانی). || نهایت هرچیز.منتهای هر چیزی. (منتهی الارب). کران. کرانه. (ترجمان عادل بن علی منسوب بجرجانی) کنار. کناره. (مهذب الاسماء). غایت. جانب. سوی. طرف. (آنندراج). سمت. زی. جهت. ضلع. جنبه. || (اِمص) دلاوری. (منتهی الارب). || تیزی شراب. سورت شراب. (منتهی الارب). || سبکی مردم از غضب. (منتهی الارب). || (اِ) اندازه کرده ٔ خدای تعالی. (منتهی الارب). || جاه. (مهذب الاسماء). || گناه. ذنب که حد دارد: اصبت حداً؛ ای ذنباً. (از منتهی الارب). || تیزنای کارد و شمشیر. (مهذب الاسماء). || (اصطلاح فقه) حکم شرعی. ج، حدود. (منتهی الارب). || اندازه. مقدار. قدر.طور. شؤبوب. (اقرب الموارد). ج، حدود. گاهی بصورت اصلی مشدد و گاهی با تخفیف در شعر فارسی آمده است. مثال مشدد: ما را چندان ولایت در پیش است...که آنرا حد و اندازه نیست. (تاریخ بیهقی). و علی تکین را که... در این فترت که افتاد بادی در سر کرده است بدان حد و اندازه که بود بازآوردن. (تاریخ بیهقی). از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. (تاریخ بیهقی ص 363). بحکم آنکه خدمتی پسندیده کرد و بابک خرم دین را برانداخت [افشین]... او را بسبب این از حد و اندازه افزون بنواختیم [معتصم]. (تاریخ بیهقی ص 170). و برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ص 114). بنده را [خواجه احمد حسن] آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حد خویش نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 166). این روز بار داد، چندان نثار کردند که حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ص 349). من [احمد عبدالصمد] آغازیدم عربده کردن و او را مالیدن تاچرا حد ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. (تاریخ بیهقی ص 337). و بر خصوص درختان جوز چندان است کی آنرا حدی نباشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد و لیکن حدی بود جفا را.
سعدی.
مشقت بحد نهایت رسید.
سعدی (بوستان).
ز دیدار هم تا بحدی رمان
که بر هر دو تنگ آمدی آسمان.
سعدی (بوستان).
فنون فضل ترا غایتی و حدی هست
که نفس ناطقه را قوت بیان ماند.
سعدی.
من چه گویم که ترا نازکی طبع لطیف
تا بحدی است که آهسته دعا نتوان کرد.
حافظ.
مثال مخفف:
بدان حد که شان بود نیرو بجای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای.
فردوسی.
و گر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی بسستی برد.
فردوسی.
عجب دلتنگ و غمخوارم ز حد بگذشت تیمارم
تو گوئی در جگر دارم دو صد پاسیج گرگانی.
منوچهری.
و طرائف انداختند که حد نبود. (تاریخ بیهقی ص 378). امیر به باغ فیروزی شراب میخورد و چندان گل صدبرگ ریخته بودند که حد نداشت. (تاریخ بیهقی ص 253). که بسطت ملک او تا چه حد بوده است. (کلیله و دمنه).
لطف حق با تو مداراها کند
چون که از حد بگذرد رسواکند.
مولوی.
گفت چون ندهی بدآن سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم مهر و داد.
مولوی (دفتر پنجم چ نیکلسون ص 32).
تواضع گرچه محمود است و فضل بیکران دارد
نشاید کرد بیش از حد که هیبت رازیان دارد.
سعدی.
قیاس بازگیر از راه بینش
حد و مقدار خود از آفرینش.
نظامی.
- بحدی که، باندازه ائی که.
|| حد اعلی. حد کمال. (آنندراج). حداکثر. حد نصاب:
به ازتو مادر گیتی نیاورد فرزند
بعمر خود که همین بود حد زیبائی.
سعدی.
می ده که نوعروس چمن حد حسن یافت
کار این زمان بصنعت دلاله میرود.
حافظ.
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را.
سعدی (بدایع).
|| ثغر. مرز. (مفاتیح العلوم خوارزمی). مقابل بوم. سامان. گاهی بصورت اصلی مشدّد و گاه در زبان فارسی مخفف بکار رود.
مثال مشدد:
بگور تنگ سپارد ترا دهان فراخ
اگرت مملکت از حد روم تا هند است.
کسائی.
و آن رباط اول حد غور است. (تاریخ بیهقی).
و آن چیز که باحد و مر باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد.
ناصرخسرو.
مکان و زمان هردو از بهر صنع است
از این نیست حدی زمین و زمان را.
ناصرخسرو.
چون بحد کوفه بازآیند حاج از بادیه
خلق یک فرسنگی استقبال زیشان میکنند.
خاقانی.
گرچه محمد پیمبری بعرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد.
خاقانی.
در حد حجاز امن یابم
گر سوی خزر زیان ببینم.
خاقانی.
بزرگی جفاپیشه در حد غور
گرفتی خر روستائی بزور.
سعدی (بوستان).
دیوار پنجاه فرسنگ بخجند میان حد ایران و توران. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 84).
مثال مخفف:
مادرش گشته سمر همچو صبوره بجهان
از طراز اندر تا شام و ختن تا حد چین.
قریع الدهر.
هرچه بعالم دغا و مسخره بوده ست
از حد فرغانه تا بغزنی و قزدار.
نجیبی.
مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا به حد استوا.
خاقانی.
راه شکرش بپای هرکس نیست
که حدش زآنسوی نهایتهاست.
خاقانی.
آری شه مغرب آن هلال است
کاندر حد قیروان ببینم.
خاقانی.
- از حد بردن، افراط کردن در. اسراف کردن در. زیاده روی کردن در:
سعدی از گرمی بخواهی سوختن
بس که شیرینی تو از حد میبری.
سعدی.
عروس جهان گرچه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوه ٔ بیوفائی.
حافظ.
هرچیز باشد جان من، بسیار، قدرش کم شود
بسیار ناز از حد مبر، درهم شکستی ناز خود.
باقر کاشی (از آنندراج).
- از حد بیرون شدن، از حد گذشتن. افراط. اسراف:
بیرون مشو از حد و نه فروتر
هشدار مقصر مباش و غالی.
ناصرخسرو.
- از حد خویش پا یا قدم بیرون نهادن، پا از گلیم خود بیرون گذاشتن. قدرت و توانایی خود نشناختن:
منه بیرون ز حد خویشتن پای.
عطار.
پا منه از حد خود بیرون سعادتمند باش
نیست کمتر ازهما تا جغد در ویرانه است.
صائب (دیوان ص 248).
درون خانه ٔ خود هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه ازحد خویش و سلطان باش.
صائب.
- از حد درگذشتن، از حد بیرون شدن. اعتداء. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بغی. افراط. غلو. (تاج المصادر). اشطاط. اشتطاط. (زوزنی). تجاوز. تعدی. طاغیه. طاغوت. شطط. عتی. (دهار).
- از حد گذشتن، افراط کردن. زیاده روی پیشه ساختن. از حد درگذشتن. از حد بیرون شدن. عتر. (دهار). الحاد. کدکده. تشطیط. (منتهی الارب): و چون کار مرد از حد بگذشت، و خیانتهای بزرگ وی ما را فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتاه کردند و وی را جائی نشاندند... (تاریخ بیهقی). نواخت امیر مسعود... از حد گذشته بود، از نان دادن و زر بهمگان فشاندن. (تاریخ بیهقی). امشب که وی را [عروس امیر محمود را] از محلت سرآسیا از سرای پدر بکوشک امارت میبردند، بسیارتکلف دیدم از حد گذشته. (تاریخ بیهقی ص 249). و پس از رفتن وی [مسعود] براتها روان شد و گفت وگوی بخاست از حد گذشته. (تاریخ بیهقی ص 260).
تو ای ناصبی گر ز حد بگذری
به بیهوده گفتار ما نگذریم.
ناصرخسرو.
هرچه از حد بگذرد ناچار گردد ضد آن.
مسعودسعد.
و از حد صدق نگذرد. (کلیله و دمنه).
کار از حد بگذشت و مفاسد آن قوم بنهایت رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 435).
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
من در بیان وصف تو حیران بمانده ام
حدیست حسن را و تو از حد گذشته ای.
سعدی.
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را.
سعدی (بدایع).
ز حد گذشت جدائی میان ماای دوست
هنوزوقت نیامد که باز پیوندی.
سعدی (طیبات).
- باحد، معدود:
وآن چیز که با حد و مر باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد.
ناصرخسرو.
- بحد مردان یا زنان رسیدن، بالغ شدن: ولایت غرشستان را شار ابونصر داشت تا پسر وی بحد مردی رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272هَ. ق. ص 337). اعصار؛ بحد زنان رسیدن دختر. (زوزنی).
- بی حد، بی حد و حصر. بی اندازه. بی شمار. لاتعد و لاتحصی.
مثال با تشدید:
احسان و وفای تو بحدیست بس اندک
لیکن حسد و مکر تو بیحد و کنار است.
ناصرخسرو.
چه گوئی که فرساید این چرخ گردان
چو بیحد و مر بشمرد سالیان را.
ناصرخسرو.
گویند عالمیست خوش وخرم
بیحد و منتهاست درو نعما.
ناصرخسرو.
که بیحد و مر بود گنج و سپاه.
سعدی (بوستان).
مثال مخفف:
ور بدل اندیشه ز مردم کنی
مشغله شان بیحد و بی منتهی است.
ناصرخسرو.
چهار است گوهر فزون نی از آنک
بکار اندرون بیحد و منتهی است.
ناصرخسرو.
شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بیحد و شاهین یکی بود.
نظامی.
این جهان محدود و آن خود بیحد است
نقش و صورت پیش آن معنی سد است.
مولوی.
خشم بیحد مران و طیره مگیر.
سعدی (گلستان).
- چارحد، چهارحد، چهار طرف. رجوع به چارحد شود:
ای بهزار جان دلم مست وفای روی تو
خانه ٔ جان بچارحد وقف هوای روی تو.
خاقانی.
خانه ٔ دل بچارحد وقف غم تو کرده ام
حد وفا همین بود جور ز حد چه میبری.
خاقانی.
خانه را هم چهار حد باید
کان چهار اصل کار بنیانست.
خاقانی.
- حداقل، دست کم.
- حداکثر، دست بالا. خانه ٔ پر. حد اعلی. دست پر.
- حد بلوغ، در (اصطلاح حقوقی) سن بلوغ. حد تکلیف در اصطلاح شرعی حد تمیز. حدرشد: و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. (کلیله و دمنه).
- حد ترخص، مقدار فاصله ای از محل اقامت فعلی که در آن اذان محل اقامت دائمی شنیده نشود یا دیوارهای آن بواسطه ٔ دوری از دیده پنهان شود. مسافری که تا این حد از محل اقامت دائمی خویش دور شود نماز را بقصر خواندو هم روزه نگیرد.
- حد تکلیف، حد بلوغ:بحد تکلیف رسیده بودن یا نرسیده بودن.
- حد تمیز، در اصطلاح حقوقی سنی که صغیر پیش از رسیدن بحد بلوغ در آن سن ممیز شناخته شود. که نیک از بد و سود از زیان شناسد.
- حد رشد، حد بلوغ. حد تکلیف.
- حد کهولت، سن کهولت: چون در حد کهولت و موسم عقل و تجربت رسند... صحیفه ٔ دل را پرفوائد بینند. (کلیله و دمنه).
- حد نصاب، آن قدر از مال که زکاتی معلوم بر وی واجب گردد.
- سرحد، مرز. ثغر:
سربندگی بر زمینش نهاده
همه نامداران دریا و سرحد.
سعدی.
کرمانشاهان که سرحد ایران بخاک روم متصل است. (مجمل التواریخ گلستانه ص 23).
|| (اِ) تیزه. لب. لبه. دم. دمه. تیزنای.تیزنا: و حد شمشیر، تیز نای او بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
گاه خطاب کندتر از تیغ هر خطیب
گاه تراش تیزتر از حد استره.
کمال اسماعیل.
بحد خنجر و نعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته غار.
مسعودسعد.
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است.
مسعودسعد.
زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملک بحد حسام و نوک قلم.
مسعودسعد.
در دو حدش دو روی او صیقل
زده الماس و یافته مرجان.
مسعودسعد.
جزم وی از صرامت و حزم وی از ثبات
چون حد ذوالفقار و چو سد سکندر است.
عبدالواسع جبلی.
قدرت باریتعالی اهل اسلام را از حد شمشیر و نوک سنان ایشان نگاه میداشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ.ق. ص 411).
|| (حامص) تیزی:
فروزان تیغ اوهنگام هیجا
چنان دیبای بوقلمون ملون
بطول و عرض و رنگ وگوهر و حد
چو خورشیدی که برتابد ز روزن.
منوچهری.
برق یمن به تازی ذهنت کجا رسد
ساطور کند را نبود حد ذوالفقار.
سلمان ساوجی.
|| (اصطلاح نجوم) درجات هر برجی میان خمسه ٔ متحیره بقسمتهای غیر متساوی بخش شده و هریک از آن قسمتها را حد و بفارسی مرز گویند. (مفاتیح العلوم خوارزمی).چنانکه گویند شش درجه از اول حمل حد مشتری و شش درجه پس از آن حد زهره است و چهار درجه ٔ پس از آن حد عطارد و پنج درجه ٔ پس از آن حد مریخ و پنج درجه ٔ دیگر حد زحل است. و در تعیین این درجات میان منجمان اختلاف بسیار است و آن کوکب را صاحب حد نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون) و نیز حد کوکب، جرم کوکب و نور او در فلک است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح هندسه ٔ قدیم)، نزد مهندسان نهایت مقدار یعنی خط و سطح و جسم تعلیمی باشد، و طرف نیز گویند: و گاه مشترک میان دو مقدار یعنی نهایت یکی و بدایت دیگری باشد. و هرگاه خط را بدو نیم سازند حد میان آن دو نقطه باشد.و اگر سطح را تقسیم کنند حد آن خط باشد، و اگر جسم تقسیم شود حد آن سطح باشد. حد باید در نوع مخالف صاحب حد باشد، بطوری که اگر ضمیمه ٔ یکی از دو طرف شود چیزی بر آن نیفزاید و اگر از آن جدا گردد چیزی از آن نکاهد. پس نقطه جزئی از خط نباشد بلکه عرضی است بر آن. و همچنین است نسبت خط بسطح و نسبت آن بجسم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح منطق) تعریف. قول. ج، حدود تعریف چیز بود به شرح امور ذاتیه ٔ آن. و آن بردو گونه است: تام و ناقص. اگر حد چیز بوسیله ٔ جنس قریب و فصل قریب باشد آن را حدّ تام گویند و اگر تنها بوسیله ٔ فصل قریب آن باشد ناقص خوانند. جرجانی گوید: حد مشتمل بر ما به الاشتراک و ما به الامتیاز باشد. (از تعریفات). حدرا از جنس و فصل گیرند. چون جانور گویا، در حد انسان که جانور جنس و گویا فصل باشد. و صاحب غیاث گوید: حد، به اصطلاح منطق تعریف شی ٔ بذاتیات باشد. چون تعریف انسان بحیوان ناطق. بخلاف رسم که تعریف شی ٔ بعرضیات است، چنانکه تعریف انسان به ماشی یا ضاحک -انتهی. وحد باید جامع افراد و مانع اغیار بود، یعنی شامل افراد خود باشد و جز آنان را بیرون کند:
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
ناصرخسرو.
خرد هرچیز را از وی صفت کرد
بگرد حد او گشتن نیارست.
معزی.
حد قدم مپرس که هرگز نیامده ست
در کوچه ٔ حدوث عماری کبریا.
خاقانی.
گرچه پذیرنده ٔ هر حد شدی
از همه چون هیچ مجرد شدی.
نظامی.
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان کز آن نبود گزیر.
مولوی.
- حد اصغر. حد کهین. (دانشنامه ٔ علائی ص 30).
- حد اکبر، حد مهین. (دانشنامه ٔ علائی چ خراسانی ص 30).
- حد اوسط، حد میانین. (دانشنامه ٔ علائی ص 29):
حد اکبر در مقدمه ٔ کبرای قیاس جای دارد و محمول نتیجه باشد و حد اصغر در مقدمه ٔ صغرای قیاس جای دارد و موضوع نتیجه باشد. و حد اوسط یا حد مشترک در کبری و صغری هر دو باشد. رجوع به شرح مطالعالانوار و کشاف اصطلاحات الفنون شود. حد اوسط را گاه، اوسط نامند:
اوسط اگر حمل یافت در بر صغرا و باز
وضع بکبری گرفت شکل نخستین شمار
وضع بهر دو دوم حمل بهر دو سوم
رابع اشکال راعکس نخستین شمار
و حد اکبر و اصغر را طرفین نامند.
|| (اصطلاح تصوف) الحد الفصل بینک و بین مولاک کتعبد و انحصار فی الزمان و المکان المحدودین. (تعریفات جرجانی ص 56). || (اصطلاح اصول فقه) تهانوی گوید در اصطلاح اصولیون مرادف معرف است، که چیزی را از غیر آن تمییز دهد و آن بر سه گونه است. زیراکه یا امری را در ذهن ایجاد کند و یا امر موجود در ذهن را از غیر آن تمییز دهد. دومین را حد لفظی نامندچه فقط افاده ٔ معنی لفظ کند، و نخستین یا تعریف بذاتیات باشد که حد حقیقی است و آن حد تام است اگر بجمیع ذاتیات باشد و حد ناقص است اگر ببعض آن باشد و یا تعریف بغیر ذاتی است که حد رسمی نامیده شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح حقوق جزای اسلام در کتب فقه، مقابل قصاص است، و آن اجراء مجازات بدنی میباشد در اثر ارتکاب اموری چند، و مقدار آن معین است. حد و تعزیر هر دو از اقسام مجازات بدنی است لکن در حد، مقدار مجازات ثابت و معین است و در تعزیر مقدار آن منوط بنظر حاکم است. اختلاف جرائم موجب شده که برای هریک حد دیگری مقرر شود، چنانکه حدّ زنا 80 تازیانه است و حد محارب کشتن است. محقق حلی گوید: کل ما له عقوبه مقدره یسمی حداً و ما لیس کذلک یسمی تعزیراً. تهانوی گوید: حد حق اﷲ است و قصاص حق الناس و آن عقوبتی است که شامل ضرب و قتل و قطع میباشد. پس کفارات از آن بیرون است که آنها جنبه ٔ عبادتی و عقوبتی را توأم دارند. و نیز خراج از آن جدا است چه آن مؤنه ای است که جنبه ٔ عبادتی نیز دارد. و علت تشریع حد بنقل فتح القدیر و الهدایه و بیرجندی انزجار از چیزهائی است که موجب زیان مردم است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و در فارسی در حال تعدی با راندن و براندن و اگر از قبیل زدن با تازیانه و امثال آن باشد با زدن و خوردن صرف شود:
هرکه قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد ورا ز روی خرد حد.
منوچهری
(دیوان، ص 18، چ دبیرسیاقی).
از حکم الهی بچنین فعل بد ایشان
اندرخور حدند و شما اهل قضائید.
ناصرخسرو.
بخلاف حقوق من که حد زنا و شرب خمر... و بتوبه این حد ساقط شود. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 272).
مثل است اینکه در عذاب کده
حد زده به بود که بیم زده.
سنائی.
سنگ بلشکر افکند منهی عقل و آخرش
قاضی لشکر مغان حد جفای تو زند.
خاقانی.
چونکه مستم کرده ای حدم مزن
شرع مستان را نیارد حد زدن.
مولوی.
حاکم قطع یدش فرمود و صاحب کلیم شفاعت کرده گفت من او را بحل کردم. گفت بشفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. (گلستان).
چرا دامن آلوده را حد زنم
که خود را شناسم که تردامنم.
سعدی.
عدل را در وقت ظلم ای محتسب منظور دار
حد ما گر میزنی باری بچوب تاک زن.
صائب (از آنندراج).
بی گناهان در غضب حد گنهکاران خورند
میزنند از خشم شیران بر زمین دنباله ها.
صائب (از آنندراج).

حد. [ح ُدد] (ع ص) محروم از بخت و نیکی. || بازدارنده. (منتهی الارب).

حد. [ح ُ د د] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). نام آبی است معروف. (منجم العمران ج 1 ص 173 از نوادر ابن الاعرابی).

حد. [ح َدد] (ع مص) دفع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || منع. بازداشتن از کاری. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || تیز کردن، چنانکه کارد را با سوهان و سنگ و جز آن. || اندازه کردن. || تمیز دادن چیزی از چیزی. جدا کردن چیزی را از چیزی. پدید کردن. (از منتهی الارب). || کناره ٔ چیزی پدید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). || (اصطلاح منطق) تعریف کردن. || خشم گرفتن بر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیز کردن برکسی. (تاج المصادر بیهقی). || حد بر کسی براندن. (تاج المصادر بیهقی). حد زدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جامه ٔ سوک پوشیدن زن در سوک شوی. جامه ٔ سوک پوشیدن زن بعد از وفات زوج. (از منتهی الارب). || تیز گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پیوسته ماندن در آن و نگذاشتن آن را. (منتهی الارب). || (اِمص) تیزی. تندی. برندگی. (آنندراج):
بطول و عرض و رنگ و گوهر و حد
چو خورشیدی که درتابد ز روزن.
منوچهری [در صفت شمشیر ممدوح].

حد. [ح َ] (اِخ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در پنجاه هزارگزی شمال خاوری اهواز و نه هزارگزی شمال راه ویس به نفت سفید. دشت، گرمسیر و سکنه ٔ آن 110تن است. مذهب ایشان شیعه و زبان فارسی و عربی است.آب آن از چاه و محصول غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفه ٔ حمید هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


حد وسط

حد وسط. [ح َدْ دِ وَ س َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حد متوسط. حد اوسط. حد میانگین. حد میانین. رجوع به حد (اصطلاح منطق) شود.

عربی به فارسی

حد

کران , مرز , خط سرحدی , حد , حدود , کنار , پایان , اندازه , وسعت , محدود کردن , معین کردن , منحصر کردن

فرهنگ عمید

حد

اندازه، مقدار،
کرانه، مرز،
(اسم) [جمع: حُدُود] حائل و حاجز میان دو چیز،
کناره و انتهای چیزی،
(فقه) عقوبت و مجازات شرعی برای گناهکار و مجرم، مانندِ تازیانه زدن شراب‌خوار،
[قدیمی] تمیز دادن چیزی از چیزی،
[قدیمی] پدید کردن کنارۀ چیزی،
[قدیمی] برای زمینی حد و مرز قرار دادن،
[قدیمی] تیزی، برندگی،
[قدیمی] تیزی شراب،

کلمات بیگانه به فارسی

حد

مرز - گران

مترادف و متضاد زبان فارسی

حد

کرانه، مرز، کنار، نهایت، انتها، اندازه، مقدار، مقیاس، میزان، نصاب، درجه، رتبه، مقام، منزلت، شمار، سامان، اقلیم، سرزمین، زمین، زمین، تعزیر، مجازات، معرف 01 تعریف، تیزی، برندگی، طرف، اصطلاح، لفظ، واژه، کلام

فرهنگ فارسی هوشیار

حد

حائل میان دو چیز، فاصل میان دو چیز، فصل

معادل ابجد

حد

12

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری