معادل ابجد
حال در معادل ابجد
حال
- 39
حل جدول
حال در حل جدول
- اکنون
فرهنگ معین
حال در فرهنگ معین
- کیفیت چیزی، زمان حاضر، وضعیت جسمی یا روحی انسان، در عرفان، وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود. ، ~ ِ کسی را جا آوردن کنایه از: کسی را تنبیه کردن. ، به هم خوردن ~ ِ کسی الف - تغییر حال دادن. ب - غش کردن. ج - استفراغ کر [خوانش: [ع. ] (اِ. )]. توضیح بیشتر ...
- [ع.] (اِفا.) حلول کننده، فرود آینده.
لغت نامه دهخدا
حال در لغت نامه دهخدا
-
حال. (ع اِ) کیفیت. چگونگی. وضع. هیأت. گونه. شکل. جهت. بث ّ. دُبّه. دُب ّ. حالت. طبق. هِبّه. اهجوره. اهجیراء. اِهجیری. هجیر. هجّیره. هجّیری ̍. طِب ْء. شأن. بال. دأب. قِندِد. قِندید. اهلوب. طبع. فتن. بلوله. (منتهی الارب). بُلُله. خلد. (منتهی الارب) (دهار). عوف. (منتهی الارب). امر. حُطّه. سِرب. کل. کُلل. دین. مُهَیدیه. قصّه. مَرِن. مَزَن. ج، احوال.
ابوریحان بیرونی در بعض عناوین التفهیم آرد: حالهاء بروج یک با دیگر. توضیح بیشتر ...
-
حال. (ع اِ) ج ِ حالت. (منتهی الارب).
- حال. (اِخ) شهری است در یمن از سرزمینهای ازد و بارق و یَشکُر. ابومنهال عبیدهبن منهال گوید: چون اسلام به این سرزمین رسید یشکرها پیش دستی کردند و بارق ها سستی نمودند. و آنان خویشاوند یشکر بودند و نام یشکر والان است، و در کتاب الرده آمده: حال از مخلاف های طائف است. (معجم البلدان). توضیح بیشتر ...
- حال. [حال ل] (ع ص) نعت فاعلی از حلول. آنکه جای گیرد. آنکه حلول کند. گنجنده. مظروف. آنچه در محل جای گرفته. مقابل محل. || نازل. فرودآینده. (منتهی الارب). ج، حُلول، حُلاّل، حُلَّل. وقت برسیده. سررسیده. سرآمده. منقضی شده: دین حال، وام سررسیده. موعد ادا رسیده (فقه). خلاف مؤَجّل. || قد علم تعریفه مما سبق و هو عند الحکماء منحصرٌ فی الصوره و العرض. و فی شرح حکمهالعین ان کان المحل غنیّاً عن الحال فیه مطلقاً، ای من جمیع الوجوه یسمی موضوعاً. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
حال در فرهنگ عمید
- حلولکننده، جایگیرنده، فرودآینده،
-
[جمع: اَحوال] هیئت و کیفیت چیزی، چگونگی، چگونگی انسان، حیوان، یا چیزی،
وضع و چگونگی زندگی کسی،
زمان حاضر،
(تصوف) حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست میدهد، مانندِ شوق، طرب، حزن، و ترس که موجب صفای قلب و وقت وی میشود،
[قدیمی] عشق و محبت،
* حال به حال شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] تغییر حال دادن، از حالتی به حالت دیگر درآمدن،
* حال کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
شادی و نشاط پیدا کردن، به وجد و طرب آمدن،
لذت بردن از ساز و آواز و مانند آن،. توضیح بیشتر ...
فرهنگ واژههای فارسی سره
حال در فرهنگ واژههای فارسی سره
- کنون، اکنون، اینگاه
فارسی به انگلیسی
حال در فارسی به انگلیسی
- Anymore, Circumstances, Condition, Expression, Now, Present, Presently, Shape, Spirit, Way, Yet. توضیح بیشتر ...
فارسی به ترکی
حال در فارسی به ترکی
فارسی به عربی
حال در فارسی به عربی
- صحه، مزاج، هاله
گویش مازندرانی
حال در گویش مازندرانی
- مزاج – حال – احوال
فرهنگ فارسی هوشیار
حال در فرهنگ فارسی هوشیار
- کیفیت، چگونگی، وضع، گونه، شکل، جهت، حالت
فرهنگ فارسی آزاد
حال در فرهنگ فارسی آزاد
- حال، تغییرکننده، تبدیل شونده، حلول کننده، برگشت کننده از عهد، گذرنده، سالی را بپایان رساننده (جمع:حُلُول، حُلَّل، حُلّال)،. توضیح بیشتر ...
فارسی به ایتالیایی
حال در فارسی به ایتالیایی
- presente
فارسی به آلمانی
حال در فارسی به آلمانی
- Angeben, Selbst, Staat (m), Verfassung (f), Vorbringen, Zustand (m), Gesundheit (f). توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید