معنی جولاهک

حل جدول

جولاهک

عنکبوت


عنکبوت

جولاهک، کارتنک

تنندو

تارتن

فیلمی از دیوید کرانبرگ

کارتنک، جولاهه، جولاهک، کراتن

بیشتر بدانید:
عنکبوتها از شناخته شده‌ترین عنکبوتیان بوده و دارای پراکنش جهانی می‌باشند. عموما گوشتخوار بوده و در زیستگاههای مختلفی چون سطح سنگها، روی درختها و گیاهان زندگی می‌کنند. برخی از آنها شکار خود را به دام می‌اندازند در حالی که گروهی دیگر به شکار حمله کرده و یا در کمین آن می‌نشینند.
عنکبوتها قادر به سوراخ نمودن پوست انسان نمی‌باشند اما گزش برخی از گونه، برای انسان خطرناک است به عنوان مثل سم نوعی عنکبوت به نام بیوه سیاه سم عصبی بوده و موجب ایجاد جراحات دردناک، تشنج عضلانی، و نهایتا از کار افتادن دستگاه تنفس و مرگ می‌گردد.

فرهنگ فارسی هوشیار

جولاهک

‎ (صفت) بافنده نساج، (اسم) عنکبوت.


عناکب

(تک: عنکب) تنندگان نر ‎ جانوری است از شاخه بند پایان و از دسته کلیفر و از رده عنکبوتیان و جزو راسته تنندویان که درخانه ها زیاد است و بیشتر در زیر زمین ها و اماکن متروک و در زوایای دیوارها و سقف بنا تار می تنند و خود در گوشه ای از محل تارها بانتظار شکارش که حشرات مختلف باشند می ماند. این جانور تخمهایش را در گوشه ای از تارهای خود که به شکل قیف درست کرده محفوظ نگاه می دارد تا نوزادها از تخم خارج شوند. بدن عنکبوت از دو قسمت سرسینه و شکم ساخته شده و دارای 4 زوج پاهای بندبند در قسمت سر سینه می باشند. به علاوه در جلو سر دارای یک زوج زایده حسی نیز هست. در جلو دهان عنکبوت دارای یک جفت غلاب زهر آلود قرار دارد که حیوان به وسیله آن شکارش را می کشد و می خورد. در طرفین سر عنکبوت 4 زوج چشم ساده قرار دارند. ناحیه شکم عنکبوت یک پارچه است و در قسمت ابتدای شکم دارای سه سوراخ می باشد که سوراخ وسطی سوراخ تخم ریزی حیوان است و دو سوراخ طرفین به شش های او مربوطند و بنابراین سوراخهای تنفسی می باشند. در انتهای شکم هفت سوراخ موجود است که به شکل دایره قرارگرفته اند. شش عدد از سوراخ ها سوراخهای تولید تار هستند که حیوان به وسیله پاهای عقبی ماده لزجی را که از آنها ترشح می شود می گیرد و چون این ماده در برابر هوا منعقد می شود و به صورت تار در می آید حیوان از آنها برای خود تار می تند و لانه درست می کند و سوراخ هفتمی مخرج حیوان است جولاهک جولاهه ارومچک تارتنک تارتن تننده تنندو کارتنک جولاهه. جمع: عناکب، طبقه ای از طبقات اسطرلاب که مشبک است.

لغت نامه دهخدا

دیوپا

دیوپا. [وْ] (ص مرکب) دیوپای. آنکه پایی مانند پای دیو دارد. (اصل کلمه ٔ دیبجات در سانسکریت). (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) عنکبوت. (برهان) (از جهانگیری) (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (از آنندراج). غنده. تننده. تنند. وِندرِ (در تداول مردم قزوین). کارتنه. تنندو. کراتن. (یادداشت مؤلف). جنسی ازعنکبوت و دیوپای نیز گویندش و جولاهک و غنده و مگس گیر اجناس دیگرند. (از شرفنامه ٔ منیری). غنده بود و اورا تننده و عنکبوت نیز گویند. (اوبهی):
ز بالا فزون است ریشش رشی
تنیده در او خانه صد دیوپای.
معروفی.
|| نام داروئی است. (برهان) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). || گیاهی است که آن را انده قوقو، حندقوقی و شبدر خوانند. (از برهان) (ناظم الاطباء).


عنکبوت

عنکبوت. [ع َ ک َ] (ع اِ) تننده. (منتهی الارب). کرتینه. (ناظم الاطباء). کرم معروف که بفارسی آن را تننده گویند. (آنندراج). جانوری است کوچک، که از لعاب خود نخهایی در هوا و بر سر چاهها می تند و بوسیله ٔ آن طعام خود را شکار میکند، و برای خود خانه ای محکم در زمین میسازد. مذکر و مؤنث در آن یکسان است ولی تأنیث آن بیشتر بکار رود. (از اقرب الموارد). و نوعی از آن رتیلاء خوانده میشود. (از اقرب الموارد). ج، عَناکِب، عَنکبوتات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عِکاب و عُکُب و أعکُب اسم جمع آن است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بفارسی آن را کارتنه و به ترکی ارومحک نامند، و اقسام میباشد و مراد از مطلق او عنکبوتی است که در خانه ها میباشد. و سایر اقسام را نامهایی مخصوص است مثل شبت و رتیلا و غیر آن. و مزاج همه سرد، وضماد مسحوق عنکبوت مانع ورم جراحات، و مطبوخ او در روغن زیتون محلل اورام و با روغن گل رافع درد گوش حاد، و تعلیق یک عدد او بر بازو و بخور آن رافع تب ربع، و دام عنکبوت قاطع نزف الدم جراحات و رعاف و مانع ورم جراحات غیرعمیق است. و چون به سرکه تر کرده در ابتدای دمل ضماد کنند رفع آن کند و مجرب است. و سوخته ٔاو جهت جلای باصره و تقویت چشم و منع قبول مواد، و حمول آن با نوشادر جهت بواسیر مفید است. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). جانوری است از شاخه ٔ بندپاییان و از دسته ٔ کلیفر و از رده ٔ عنکبوتیان و جزو راسته ٔ تنندویان، که در خانه ها زیاد است و بیشتر در زیرزمینها و اماکن متروک در زوایای دیوارها و سقف بنا تار می تند و خود در گوشه ای از محل تارها به انتظار شکارش که حشرات مختلف باشند میماند. این جانور تخمهایش را در گوشه ای از تارهای خود که بشکل قیف درست کرده محفوظ نگاه میدارد تا نوزادها از تخم خارج شوند. بدن عنکبوت از دوقسمت سرسینه و شکم ساخته شده و دارای چهار زوج پاهای بندبند در قسمت سرسینه میباشد. بعلاوه در جلو سر دارای یک زوج زایده ٔ حسی نیز هست. در جلو دهان عنکبوت یک جفت قلاب زهرآلود قرار دارد که حیوان بوسیله ٔ آن شکارش را میکشد و میخورد. در طرفین سر عنکبوت چهار زوج چشم ساده قرار دارد. ناحیه ٔ شکم عنکبوت یک پارچه است و در قسمت ابتدای شکم دارای سه سوراخ میباشد که سوراخ وسطی سوراخ تخم ریزی حیوان است و دو سوراخ طرفین به شش های او مربوطند و بنابراین سوراخهای تنفسی میباشند. در انتهای شکم هفت سوراخ موجود است که به شکل دایره قرار گرفته اند. شش عدد از سوراخها، سوراخهای تولید تار هستند که حیوان بوسیله ٔ پاهای عقبی ماده ٔ لزجی را که از آنها ترشح میشود میگیرد و چون این ماده در برابر هوا منعقد میشود و بصورت تار درمی آید، حیوان از آنها برای خود تار می تند و لانه درست میکند. و سوراخ هفتمی مخرج حیوان است. (فرهنگ فارسی معین). کارتن. کارتنه. کارتنک. جولا. جولاه. جولاهک. جولهه. جوله.شیرمگس. کلاش. کلاش خانه. تارتنک. کره تن. دیوپای. مگس گیر. زجال. تندو. تنندو. تنند. کروتنه. خدرنق. غنده. تبینه. کرتینه. تفین. تفینه. چاغ. ورند:
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده ست تفنه گرد دلم.
شهید بلخی.
عنکبوت بلاش بر دل من
گرد بر گردبرتنید انفست.
خسروی.
جز مر تو را بخدمت اگر تن دوتا کنم
چون تار عنکبوت مرا بگسلد میان.
فرخی.
عنکبوت آمده آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی.
منوچهری.
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن.
منوچهری.
گر بگردانی بگردد، ور برانگیزی رود
بر طراز عنکبوت و حلقه ٔ ناخن پرای.
منوچهری.
نیست مرا تار مگر عنکبوت
کو ز تن خویش شده تار خویش.
ناصرخسرو.
از برون مرد مرد قوت نهد
دام در خانه عنکبوت نهد.
سنائی.
عقل جزئی کی تواند گشت بر قرآن محیط
عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار.
سنائی.
در اوهن البیوت چه ترسی ز عنکبوت
چون بر در مشبک زنبور کافری.
خاقانی.
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار.
خاقانی.
من شده چون عنکبوت در پی آن دربدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جابجا.
خاقانی.
فکر بیگانه ز عشقت نبود جز هوسی
عنکبوتی نکند غیر شکار مگسی.
ظهیر.
جای من گر گرفت غداری
عنکبوتی تنید بر غاری.
نظامی.
چند پری چون مگس ازبهر قوت
در دهن این تنه ٔ عنکبوت.
نظامی.
تا بتند عنکبوت بر درهر غار
پرده ٔ عصمت که پود و تار ندارد.
عطار.
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی
از لعابی خیمه کی افراشتی.
مولوی.
گر تو در خانه صیدخواهی کرد
دست و پایت چو عنکبوت بود.
سعدی.
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساق است و ساعد باریک.
سعدی.
برآمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد.
سعدی.
رزق را روزی رسان پر میدهد
بی مگس هرگز نماند عنکبوت.
صائب.
عارفان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند.
صائب.
- پنجره ٔ عنکبوت، خانه ٔعنکبوت:
پنجره ٔ عنکبوت نیست چنان استوار
کز احد و بوقبیس باید غضبان او.
خاقانی.
- عنکبوت آسا، مانند عنکبوت. چون عنکبوت:
چون کبوتر نامه آورد از سفر نعم البرید
عنکبوت آسا خبر داد از حضر نعم الفتی.
خاقانی.
نه خان عنکبوت آسا سراپرده زده بیرون
درون ویرانه و بر خوان مگس بینند بریانش.
خاقانی.
- عنکبوت خانه، خانه ٔ عنکبوت. بیت العنکبوت:
پیش سنان نیزه ٔ سندان گذار تو
چون عنکبوت خانه بود آهنین حصار.
سوزنی.
- عنکبوت زرین تار، کنایه از آفتاب است، به اعتبار شعاع آن. (از آنندراج):
دام این عنکبوت زرین تار
پاره ٔ شهپر ذباب من است.
حسین ثنائی (از آنندراج).
|| نام طبقه ای از طبقه های اسطرلاب که آن مشبک باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عنکبوت اسطرلاب و اسطرلاب شود. || (اِخ) نام سوره ٔ بیست ونهم از قرآن کریم که مکیه و شامل 69 آیه است.


ک

ک. (حرف) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است. و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص از کاف پارسی یا «گ » آن را کاف تازی و کاف عربی گویند، و آن از حروف مصمته و مائیه و هم از حروف مکسور است، و علامت خاصه است برای «کالسّابق » یعنی حکم آیه یا کلمه ای از قرآن که علامت «ک » بالای آن نهاده باشد بهنگام وقف و وصل در حکم آیه یا کلمه ٔ سابق است.
ابدالها:
>در فارسی گاه بدل ِ «ب » آید:
کرغست = برغست.
کوف = بوف.
ترنج = برنج.
> و گاه به «پ » بدل شود:
کرنج = پرنج.
> و گاه بدل به «ج » گردد:
کفک = کفج.
> و در تعریب نیز گاهی بدل به «ج » گردد:
زاک (زاگ) = زاج.
اوزکند (اوزگند) = اوزجند.
کبک = قبج.
پیک = فیج.
> و گاه در فارسی به «چ » بدل شود:
پوک = پوچ.
کرک = کرچ.
کمچه = چمچه.
کلباسه = چلپاسه.
انچوکک = انچوچک.
> و گاه بدل ِ «خ » آید:
نارکوک = نارخوک.
کمان = خمان.
کم = خم.
کرنا = خرنا.
کوسه = خوسه. (در کوسه گلین و رکوب کوسج و خوسه)
شاماکچه = شاماخچه.
> و در تعریف نیزبدل ِ «خ » آید:
کنده = خندق.
کسری = خسرو.
> و گاه در فارسی بدل به «ز» شود:
مکیدن = مزیدن.
کن = زن. (برابر مرد).
> و گاه بدل به «ش » گردد:
کولا =شولا.
کالی پوش (گالی پوش) = شالی پوش.
> و در تعریب نیز گاه بدل به «ش » شود:
پَرَک = افراشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
> و گاه در فارسی به «غ » بدل شود:
شکا = شغا.
زاک = زاغ.
چکندر (چگندر) = چغندر.
چکوک (چگوگ) = چغوک.
>و گاه به «ف » بدل گردد:
کون = فون. (در لهجه های فارسی).
> در تعریب گاه بدل ِ «ق » آید:
تریاک = تریاق.
کبک = قبج.
کاشان =قاسان.
کرته = قرطه:
تن همان خاک گران و سیه است ارچند
شاره و ابفت کنی قرطه و شلوارش.
ناصرخسرو.
> و در تعریب گاه بدل ِ «گ ِ» آید:
کنز = گنج.
کزر = گزر.
> و گاه در آخر کلمات فارسی بدل «هاء وقف » آید:
ببک = ببه. (مردم چشم).
تک = ته.
چنبرک = چنبره.
چوبک = چوبه.
جوجک = جوجه.
کارنامک =کارنامه.
نامک = نامه.
> و گاه بدل ِ «ی » آید:
شدکار = شدیار.
> حرف «ک » در عربی گاهی به «تاء» بدل گردد:
کِلَّه = تِلَّه.
حاکم = حاتم.
قلک = قلت ُ. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و بدل ِ «جیم » آید:
کُل ّ = جُل ّ.
کمل = جمل. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و عرب حمیر به «ش » بدل کند:
قلت لک = قلت لش. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و گاه بدل به «قاف » گردد:
چوبک = شوبق.
بلعک = بلعق.
|| بنابر مشهور، استعمال کاف دو قسم است: یکی آنکه در رسم الخط دراز نویسند چنانکه در مفردات مقرر است و در آخر کلمات واقع میشود، پس ماقبل او اگر از حروف مده نیست در این صورت همیشه مفتوح خواهد بود و اگر از حروف مده است همیشه ساکن، کما لایخفی. (آنندراج). اینک نمونه ای از کلمات مختوم به کاف ماقبل مفتوح: آبک، آتشک، آدمک، آسیابک، آلوئک، آلونک، اسپرک، اشکلک، انگشتک، ایبک، ایلک، بابک، باهک، بادبادک، بالشتک، بغلک، بورک، بیجک، پاپک، پستک، پشتک، پشمک، پفک، پنج پایک، پنیرک، پوشک، پولک، ترتیزک، ترشک، تره تندک، تلخک، تفک، تنبک، توتک، تولک، تیرک، جگرک، جندک، چارک، چاهک، چپک، چربک، چشمک، چکاوک، چگلک، چله ریسک، چنبرک، چندک، چنگلک، چوچک، چیچک، خرک، خروسک، خشتک، خنبک، خنجک، خوش خوشک، خیارک، درختک دانا، درمک، دستک، دستک و دنبک، دگنک، دلقک، دنبک، دیبک، دیرک، رندک، رنگینک، رودک، روشنک، ریدک، زالک (ترشی)، زردک، زردمرغک، زلزالک، زنبورک، سارک، سالک، سرک کشیدن، سفیدک، سمعک، سنگک، سوتک، سیبک، سیخک، شارک، شاهک، شب پرک، شب چراغک، شکرک، شکسته زبانک، شکلک، شوشک، شولک، شیرک شدن، شیشک، طبلک، طلحک، عروسک، عینک، غابک، غلطک، غلک، غم درکنک، غوزک، غولک، فندک، فوتک، قاشقک، قلک، قنبرک، قندک، کالک، کپلک، کپنک، کتک، کرمک، کلک، کمک (کمکی بهترم)، کوبک، کورک، کوهک، گرمک، گورب بافک، گیلک، لالک، لنبک، لنگک، لیتک، لیسک، مامک، متلک، مرغک، مستک، ملخک، منجک، میخک، ناخنک، نارنجک، ناوک، نرمک نرمک، نم نمک، نی لبک، والک، ورگشک. دوم آنکه بهای ملفوظ نویسند و این همیشه مکسور میباشد و از این است که گاهی این هاء را به یاء بدل کنند چون کاشکی که دراصل کاشکه بوده. (آنندراج). باید دانست این تبدیل از رسم الخط قدیم ناشی شده زیرا لفظ «که » را در گذشته کاتبان «کی » مینوشته اند و در نتیجه کلمه ٔ «کاشکه » مرکب از «کاش » و «که » در کتابت قدیم «کاشکی » نوشته میشده و با یاء مجهول (به اشباع کسره) تلفظ میگردیده و به همین ترتیب در اشعار آمده است:
چند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر.
امیرمعزی.
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده است غنیمت شمرند.
سعدی.
|| (پسوند) کاف قسم اول بمعانی مختلف استعمال شود:
کاف تصغیر - گاه نشانه ٔ تصغیر باشد:
انگشتک:
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکاه دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
بانگک:
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک خود برده به ابر اندرا.
رودکی.
پسرک: چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه بقدر دوانزده ساله، اما سخت نیکوروی و طرفه و زیبا بود، تمام خلقت، معتدل قامت، عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه ص 75). گفت: چه پیشه می آموزی ؟ گفت: قرآن حفظ میکنم. فرمود تا آن پسرک را بسرا بردند. چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند و ازو هر چیزی پرسید و چند کارش فرمود. (نوروزنامه ص 75).
تبریزک: نام دیهی در آذربایگان و پیداست که مقصود از آن «تبریز کوچک » میباشد. همین حال را دارد«اردبیله » و «سیستانه » و «مغانک » و «شهرستانک » که آبادیها در خلخال و تویسرکان و دماوند و تهران می باشد. (کافنامه ٔ کسروی ص 13). و رجوع به مفهوم (جایگاه) در ذیل همین مدخل شود.
چادرک:
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
چوبک: بمعنی چوب کوچک یا چوب باریک، به زبان ترکی رفته و در آنجا از روی تغییرهائی که ترکان به کلمه های فارسی میداده اند «چوبوق » گردیده که ما آن را به این شکل در فرهنگهای ترکی از جمله در «دیوان لغات الترک » محمود کاشغری مییابیم. (کافنامه ص 12).
خارک:
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد.
سعدی.
خالک:
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه.
فرخی.
خرجینک: خرجینکی بود که کتاب در آن می نهادم بفروختم و ازبهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه دهم تا باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
دخترک:
بخواست دخترکی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت.
سعدی.
شاخک:
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی.
شهرک: شهرک را بمعنی شهر کوچک مؤلفان پیشین بکار برده اند. (کافنامه ص 12).
طوطیک:
گربه ای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک ازبیم جان.
مولوی.
کارک:
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به ازین کن نظر و کار من و خویش بهاز.
قریعالدهر.
کرمک:
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد بشب کرمکی چون چراغ.
سعدی.
کودکک:
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست به هر کودککی.
منوچهری.
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده است ترا رخصت و داده ست جواز.
ناصرخسرو.
مرغک:
از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو.
باید دانست که بکار بردن کاف به این معنی قیاسی است، به عبارت دیگر ما میتوانیم در هر کلمه ای آن را آورده و معنی کوچکی (تصغیر) از آن بخواهیم، مثلاً بگوئیم: دیوارکی پدید آوردم، دخترکی دیدم، مرغک را ببین و بسیار مانند اینها. (کافنامه ص 15).
|| گاهی نشانه ٔ تحقیر باشد:
اشترک: و این حارث شوی حلیمه را اشترکی بود که از وی شیر دوشیدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
پسرک: زن بود و فرزند و شوی و دو دختر چون این پسرک آمده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
جغدک:
در مدینه ٔ علم ایزد جغدکان را جای نیست
جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند.
ناصرخسرو.
جهودک:
چون زبون کرد آن جهودک جمله را
فتنه ای انگیخت از مکر و دها.
مولوی.
خرک: و خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ای بسا اسب تیزرو که بماند
خرک لنگ جان بمنزل برد.
(گلستان).
روبهک:
ای روبهک چرا ننشستی بجای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش.
سعدی.
گر می نوشد گدا بمیری برسد
ور روبهکی خورد بشیری برسد.
خیام.
سیبک:
طفل را سیبکی دهند بنقش
بستانند از او نگین بدخش.
سعدی.
طبیبک: و پس بپرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته و طبیبک چون بند و طناب آورد و گفت این پای بشکست و هر روزطبیب را میپرسید امیر. (تاریخ بیهقی).
مامک:
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
(گلستان).
مردک: وی از خشم برآشفت و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود. (تاریخ بیهقی).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
مردکی را چشم درد خاست. (گلستان).
وزیرک:
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد.
مولوی.
این معنی نیز قیاسی است که به هر کجا ما میتوانیم کاف بر کلمه افزوده از آن معنی بی ارجی (تحقیر) را بخواهیم. (کافنامه ص 15).
|| نشانه ٔ کمی و تقلیل و کوتاهی و اندکی باشد:
آبک:
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گویی اشارتیست این بهر دعای شاه را.
خاقانی.
بهترک:
ریش فرهاد بهترک بودی
گرنه شیرین نمک پراکندی.
سعدی.
پیشترک:
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم.
نظامی.
چندگهک:
هیچ مشو غره گر اوباش را
چندگهک نعمت یا دولت است.
ناصرخسرو.
دیرترک: برفت تا آب آرد دیرترک ماند. (راحهالصدورص 76).
روزک:
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد.
نظامی.
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من بامید.
نظامی.
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کزین کردند سوسن را زبان بند.
نظامی.
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
نظامی.
روزکی چند از برای مصلحت
با همند اندر وفا و مرحمت.
مولوی.
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.
مولوی.
روزکی چند باش تابخورد
خاک مغز سر خیال اندیش.
(گلستان).
شبک:
گر من شبکی زان تو باشم چه شود
خاری ز گلستان تو باشم چه شود.
سعدی.
نهانک:
چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب ّ نهانک بزیر لب.
ناصرخسرو.
این معنی نیز قیاسی است و با افزودن پسوند کاف معنی تقلیل و کمی حاصل شود. || گاهی معنی تعظیم و بزرگ داشت و اعزاز و اظهار محبت میدهد:
بابک:
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلم را جوابی بگوی.
سعدی (بوستان).
مامک:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بدو گفت کای مامک دلفروز.
(گلستان).
و بعضی همین بیت را برای معنی دلسوزی و ترحم شاهد آورده اند، چنانکه بیاید. || گاهی نشان لطافت و ظرافت و عشق و عطوفت است:
چشمک و (یاقوتک):
دو چشمک پر ز بند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان
یکی مر تندرستان راغم و درد
یکی را بوی [داروی] درد دردمندان.
بلعباس امامی (از المعجم).
رویک:
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب
تا تو نیایی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب.
ناصرخسرو.
زلفک:
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.
رودکی.
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندر فتاد گرد همه شهر شور و شر.
عماره (از صحاح الفرس).
با سر همچو شیر نیز مخوان
غزل زلفک سیاه چو قیر.
ناصرخسرو.
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
نازکک:
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان.
خسروی.
|| گاهی به نشان شفقت و رقت و ترحم آید:
ساده دلک:
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
توندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
مؤلف آنندراج آرد: در مقام ترحم نیز آرند چون طفلک و فرزندک و آنانکه از عالم تحقیق بهره ندارند در صورت جمع بکاف فارسی خوانند چنانچه در این بیت شیخ شیراز:
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندگانت نظر در رهند.
و در بعضی نسخ است مصراع: که فرزندگانت بسختی درند؛ و این قافیه نمیتواند شد مگر آنکه مصرع اول چنین باشد مصراع:
برو تا ز خوانت نصیبی برند - انتهی.
طفلک:
بیندیش از آن طفلک بی پدر.
سعدی.
مامک:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بدو گفت کای مامک دلفروز.
سعدی (از کافنامه در معنی دلسوزی).
این معنی نیز قیاسی است. (کافنامه ص 16).
|| گاهی مانند هاء بجای الف و لام عهد ذهنی یا ذکری عرب آید: پسرک، دخترک، زنک، مردک: پسرک میگفت، دخترک نزدیک بود بحوض بیفتد. زنک را طلاق گفته. مردک آمد شما نبودید:
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی بچهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
|| افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه کند: پستانک، پشتک، پشمک، پولک، جولاهک، چشمک، چنگلک، دستک، ناخنک، مخملک. مؤلف آنندراج آرد: افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه نیز کند چون چوشک بجیم فارسی و واو معروف و شین معجمه کوزه ٔ لوله دار - مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است، و پردک بفتح بای فارسی چیستان و لغز، زیرا که معنی در وی پنهان باشد بیشتر از آنکه در کلمات دیگر. در این صورت پرد مخفف پرده بمعنی پوشش بود؛ و تیرک وجعی که مانند تیر وجوالدوز در اعضاء می خلد؛ و خشتک پارچه ٔ چهار گوشه که در زیر بغل جامه و میان تنبان بدوزند و این مجاز مشهور است، و کودک و ریدک مرکب است از کود ورید که بمعنی فضله و نجاست است و چون اطفال بیهوش در ریدن اختیار ندارند چنین خوانده اند و این تحقیق هرچند در ظاهر مکروه است لیکن بیان واقع را چه چاره، غایتش بر پسر امرد و نابالغ اطلاق کنند (!):
شادباش و می ستان از ساقیان و ریدکان
ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق.
منوچهری.
ز پردکهای دور از کار بسته
که از فکرش دل داناست خسته.
امیرخسرو.
چون سنگ درون گرده گردد مدرک
از درد زند گرده چو ناوک تیرک
در گرده ٔ کس چو باد گردد مدرک
نافع باشد کما و اسبوس و نمک.
یوسفی متطبب.
کاف در این معنی نیز قیاسی است که ما میتوانیم در هر کجا پسوند را به آخر کلمه ای آورده مانندگی را مقصود بداریم. چیزی که هست رواج این معنی امروز در میان فارسی زبانان کم است. (کافنامه ص 22). || چون در آخر مفرد امر حاضر درآید مانند هاء علامت آلت است: غلطک (غلتک).
|| معنی کیفیت و چگونگی وضع و حال:
نرمک (بنرمی):
نرمک او را سلام کردم، وی
کرد در من نگه بچشم آغیل.
حکاک.
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی.
در جزوه ٔ کافنامه ٔ کسروی که مجموعاً هیجده معنی برای کاف پسوند و هاء پسوند (هاء بدل از کاف) توأم با هم آمده و بعض آنها را در معانی فوق الذکر هم توان دید، معانی زیر نیز برای کلمات مختوم بکاف بیان شده است که باختصار نقل میشود: || پدید آوردن صفت از فعل: بردک، بندک، کندک - بندک (بنده) از مصدر بندن که شکل دیگر بستن بوده و چون در زمانهای باستان هر که را در جنگ دستگیرمیساختند دست بسته بخانه می آوردند و به بندگی نگه میداشتند از اینجا آن نام پیداشده. اما برده که آن نیز به همین معنی است بگمان ماشکل دیگر «بنده » باشد زیرا در پهلوی راء و نون به یک شکل نوشته میشود و چه بسا در خواندن بهمدیگر تبدیل می یابد چنانکه این حال در ریشه ٔ «کردن » و «بکن » پیداست که پیاپی نون و راء بهم تبدیل مییابد. شکل پهلوی آن کلمه را ما میتوانیم هم «بردک » و هم «بندک » بخوانیم. «خندق » که ما از عربی میگیریم بر آن سان که خود قاموس نویسان عربی نوشته اند اصل آن «کندک » فارسی و از ریشه ٔ «کندن » است. این معنی هم برای کاف قیاسی است و شاید بیشتر از هر معنای دیگری به کار میرود و از اینجاست که کاف در همه جا«هاء» گردیده و از خود آن کمتر نشانی بازمانده.
|| پدید آوردن اسم از صفت: ترک (تره)، زردک، سرخک، کالک، گرمک، نغزک. برای این نام (نغزک) داستانی نوشته اند که می آوریم: گویا «امبه » را در فارسی «ام » میخوانده اند و چون این کلمه در ترکی معنای خوبی ندارد سلطان محمود غزنوی میگوید «میوه ای بدین نغزی چرا با چنان نام زشتی خوانده شود» و اینست که آن را «نغزک » نام میدهد که این نام شهرت دارد و شاعری در هند سروده:
نغزک خوش مغز کن بوستان
خوبترین میوه ٔ هندوستان.
|| پدید آوردن اسم از بانگ: بدبدک، پفک، تفک (تفنگ):
تفکها اندر آن صحرای خونخوار
شرارافشان همه چون شعله ٔ نار
زبس دود تفک بر آسمان شد
رخ خورشید در ظلمت نهان شد.
سوتک، غرغرک، فشک (فشنگ).
|| پدید آوردن نام مصدر: غلغلک.
|| معنی جایگاه: انجیرک (دیهی در کرمانشاه). بادامک (در بسیاری جاها از جمله بادامک قزوین). بیدک (نام چندین آبادی از جمله یکی در دماوند و دیگری در فارس)، توتک (آبادی در پیرامون تهران)، تشک (دیهی در فارس)، خواتونک (در فارس)، گیلک (در فارس است وگویا نشیمن گیلان بوده است).
|| معنی مادینگی:... یکی ازمعنی های کاف همین بوده که مادینه را از نرینه جدا گرداند... در تاریخهای یونانی نام «روخشانا» معروف است و او دختری است که بگفته ٔ یونانیان پدرش پادشاه بلخ و بگفته ٔ شاهنامه پدر وی دارا آخرین پادشاه هخامنشی بوده و به هرحال زن اسکندر ماکیدونی گردیده است در کتابهای فارسی آن را «روشنک » گردانیده اند چنانکه فردوسی میگوید:
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد.
... از آنسوی ما آگاهی داریم که مردان را هم «روخشن » یا «روشن » مینامیده اند چنانکه پلوتارخ کسی را به این نام رکسانس یاد میکند که ثمیستوکلیس یونانی در دربار ارتخشیر دیده. پس این دلیل دیگری است که در فارسی تفاوت میانه ٔ زن و مرد با کاف گذارده میشده است - انتهی. این شاهدتنها، کافی برای استنتاج نیست و محتاج بتأیید شواهد است.
|| گاه بمعنی «چون » و«بگونه » و «بسان » آید:
دوش متواریک بوقت سحر
اندر آمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
یعنی متواری سان، متواری گونه، چون متواری.
|| گاه با گاف قافیه آید:
ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد تست ای مرده ریگ.
مولوی.
و رجوع به گ در همین لغت نامه شود.
|| در پاره ای کلمات بطور زائد آید: پرستو، پرستوک. رکو، رکوک. زلو، زلوک. و زیادت کاف در بعضی اعلام (!) هم آمده چون بالشک «تکیه » و برناک بالفتح و قیل بالضم «جوان » و کفک «کفک آب ». (آنندراج).
|| گاهی برای وزن شعر و ظاهراً بدون آنکه معنائی داشته باشد می آید:
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم.
(احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 1007).
اندرین حسب رودکی گویی
عاریت داد بیتکی چندم.
|| (موصول) کاف قسم دوم (کاف مکسور) که آن را در هر حال مخفف «که = کی »باید شمرد، گاه ساکن باشد: آنجاک، آنجا که:
ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمیشود مسلم.
خاقانی.
آنک، آنکه:
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
ازیراک، ازیراکه. الاّک، الاّ که:
پای طلب از روش فروماند
می بینم و چاره نیست الاّک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
چنانک، چنانکه:
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان.
ناصرخسرو.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی برشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی.
زیراک، زیرا که. زمانک، زمانکه:
باسماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
همچنانک، همچنانکه:
نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنانک
چون و چرا به ایزد بی چون و بی چرا.
معزی.
و کاف ساکنه مخفف «که » گاه به آخر فعل متصل شود:
دردا که بخیره عمر بگذشت
ای دل تو مرا نمیگذاریک.
سعدی.
|| کاف مکسور چون به اول کلمه ٔمسبوق بحرف مصوت (حرف علّه) متصل شود قبول حرکت آن حرف کند و بدین سبب گاهی مفتوح و مضموم نیز خوانده شود. بعنوان مثال در کلمات زیر مفتوح است:
کآبرا، که آبرا:
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کابرا از خاصیت آتش نشانی آمده ست.
سنائی.
کآمد، که آمد:
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست
کآمد پدید زیر نقاب از بر دو خد.
(اسرارالتوحید).
کاحمد، که احمد:
همچنان باز از خراسان آمدی برپشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق.
منوچهری.
کاندر، که اندر:
باز سپید روضه ٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری.
سعدی.
در کلمات مسبوق بهمزه ٔ مکسور، مکسور آید (حالت اصلی):
کاقبال، که اقبال:
با ملک او وزارت او سازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد.
مسعودسعد.
کامروز، که امروز:
بگشادی بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرّخی.
مظفری (ازلغت فرس نسخه ٔ نخجوانی).
کامشب، که امشب:
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 21).
در کلمات مسبوق بهمزه ٔ مضموم، مضموم آید: کو، که او:
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بربسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد از طاها.
فخرالدین هندوشاه نخجوانی (ازصحاح الفرس).
برای تفصیل این انواع رجوع به لغت «که » شود.
رسم الخط:
در خط تبع مرکب است از دال و یاء معکوس و باء مطرود. او از سه خط است: مستلقی، منکب، مقوّس و مقدار فراخی میانه ٔ او باید که یک نقطه باشد و بانسی و وحشی نویسند. و کاف در محقق منبسط باشد و در ثلث منتصب و در نسخ هر دو گونه شاید، (از نفایس الفنون ج 1 ص 11). داعی الاسلام در فرهنگ نظام آرد:در میان نقایص خط فارسی ما یکی این هم هست که کاف مشترک میان عربی و فارسی با گاف مخصوص فارسی یک شکل نوشته میشوند بجهت اینکه هنگام گرفتن خط عربی برای فارسی سنجیدن آوازهای زبان فارسی و تطبیق کردن حروف عربی با آنها در کار نبوده و چون در عربی آواز گاف فارسی نبوده که حرف داشته باشد همان حرف کاف عربی را برای گاف هم نوشتند و نتیجه این شد که غیر از اهل زبان کسی نمیتواند کاف و گاف را درست بخواند و اهل زبان هم در لفظی که نشنیده است گیر میکند. کتابهای چاپ ایران هم دارای نقص مذکور بودند، هندیها که فارسی زبان علمی شان است نه تکلمی، زودتر ملتفت نقص شده اینطور اصلاح کردند که کاف مشترک میان عربی و فارسی را بحال خود گذاشته بر گاف مخصوص یک سرکش اضافه کردند. روزنامه ٔ فارسی حکمت که سی و پنج سال قبل در قاهره ٔ مصر چاپ میشد ملتفت نقص شده و از اصلاح هندیها بی خبر بوده بعکس هندیها کرد و از آن وقت بعضی از روزنامه نگاران و نویسندگان ایران به اصلاح هندی عمل میکنند و بعضی به اصلاح مصری - انتهی.

معادل ابجد

جولاهک

65

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری