معنی جادوفش

فرهنگ عمید

جادوفش

مانند جادو، جادونما،
سِحرآمیز،


جادووش

=جادوفش

حل جدول

جادوفش

سحرآمیز


سحرآمیز

جادوفش، جادویی

لغت نامه دهخدا

فغ

فغ. [ف َ] (اِ) بغ. از سغدی فَغ فُغ به معنی بت است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). به لغت فرغانه و ماوراءالنهر به معنی بت باشد که عربان صنم خوانند. || معشوق. یار. دوست. مصاحب. (از برهان). || به کنایت زیبایان را گویند:
ز سیمین فغی من چو زرین کناغ
ز تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
فغ ماهرخ گفت کای ارجمند
در این پرنیان از چه ماندی نژند؟
اسدی.
یکی تخت عاج و یکی تخت چغ
یکی جای شاه و یکی جای فغ.
اسدی.
ترکیب ها:
- فغاک. فغستان. فغواره. رجوع به همین مدخل ها در ردیف خود شود.
|| کسی را که بسیار دوست دارند. || کنایه از جوانان خوب صورت و صاحب حسن هم هست. (از برهان):
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.


فش

فش. [ف َ] (پسوند) بصورت پسوند تشبیه در آخر کلمات می آید:
- ارمنی فش، کافر. بی دین. نامسلمان:
به دست یکی بدکنش بنده ای
پلید ارمنی فش پرستنده ای.
فردوسی.
- اژدهافش، دلیر. قوی. زورمند. مانند اژدها:
برآمد بر این روزگاری دراز
که شد اژدهافش بتنگی فراز.
فردوسی.
- || با شکوه و هیبت. هراس انگیز:
سپهبدبه خفتان و رومی کلاه
ز برش اژدهافش درفش سیاه.
اسدی.
- بنده فش، بنده مانند. چون غلامی زرخرید. پرستارفش:
باستاد در پیش وی بنده فش
سرافکنده و دست کرده بکش.
فردوسی.
- پرستارفش، مانند پرستار. بنده فش:
بر شاه شد دست کرده بکش
چنانچون بباید پرستارفش.
فردوسی.
همی بود پیشش پرستارفش
پراندیشه و دست کرده بکش.
فردوسی.
- تیره فش، تیره گون. تیره رنگ:
آب کز خاک تیره فش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد.
نظامی.
- جادوفش، مانند جادوگران. فریبنده:
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
- جوزافش، درخشان. روشن و خجسته:
امشب بر من زمانه شاد آورده ست
جوزافش و مشتری نهاد آورده ست.
مجیر بیلقانی.
- حاتم فش، بخشنده. مانند حاتم طایی:
ای دریغ آن کو هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن کو هنگام وغا سام گرای.
رودکی.
- حورفش، زیبا. مانند زیبایان بهشتی:
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری (؟).
خسروی سرخسی.
- خورشیدفش، درخشان. روشن مانند خورشید:
دلیران همه دست کرده بکش
به پیش جهانجوی خورشیدفش.
فردوسی.
وز آن پس، روان، دست کرده بکش
بیامد بر شاه خورشیدفش.
فردوسی.
چو شاپور را سال شد بیست وشش
جوان خسروی گشت خورشیدفش.
فردوسی.
- دیوفش، دیومانند. شیطان صفت:
بدو گفت شاپور کای دیوفش
سر خویش در بندگی کرده کش.
فردوسی.
- رضوان فش، مانند رضوان خازن بهشت:
خوی خوش، روی خوش، نوازش خوش
بزم تو روضه و تو رضوان فش.
نظامی.
- زبانی فش، مانند دیوان. دیوفش:
گفت رخم گرچه زبانی فش است
ایمنم از ریش کشان، هم خوش است.
نظامی.
- زنگی فش، زنگی وش. تیره رنگ. سیاه چهره:
سیاهان مغرب که زنگی فش اند
به صفرای آن زعفران دلخوشند.
نظامی.
- سمندرفش،آنکه مانند سمندر خود را به آتش زند. بی باک:
سمندی نگویم سمندرفشی
سمندرفشی نه سکندرکشی.
نظامی.
- شاه فش، مانند شاه. شاهانه:
نگهبان او پای کرده بکش
نشسته به پیش اندرون شاه فش.
فردوسی.
پسر بود او را گرانمایه شش
همه راد و بینادل و شاه فش.
فردوسی.
- شیرفش،دلیر. مانند شیر:
بدو گفت رستم که این شیرفش
مرا پرورانید باید به کش.
فردوسی.
یکی بچه بد چون گوی شیرفش
به بالا بلند و به دیدار کش.
فردوسی.
زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیرفشی، پرجگری.
فرخی.
- طاووس فش، مانند طاووس. زیبا و دل انگیز:
از خراسان پر دمد طاووس فش
سوی خاور می شتابد شاد و کش.
رودکی.
- کوه فش، بزرگ. عظیم. مانند کوه. کوه پیکر:
هامون گذاری کوه فش دل بر تحمل کرده خوش
تا روز هر شب بارکش هرروز تا شب خارکن.
امیرمعزی.
- گیاه فش، ناچیز. مانند گیاهی خرد:
سرو با قامتت گیاه فشی
طشت مه با تو آفتابه کشی.
نظامی.
- مینوفش، بهشت مانند. خرم و سرسبز:
شد برون زآن سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد بادل خوش.
نظامی.


کاخ

کاخ. (اِ) کوشک باشد. (لغت فرس اسدی). منظر باشد و کوشک را نیزگویند. (صحاح الفرس). کوشک بلند. صرح. (زمخشری). کوشک و قصر و عمارت بلند باشد. (برهان). خانه، اطاق، کوشک و خانه های چند رویهم برافراشته. قصری که در بستان سازند. اسپرلوس. رجوع به اسپرلوس شود:
چه شهر شهر بدو اندرون سرای سرای
چه کاخ کاخ بدو اندرون بهار بهار.
رودکی.
از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.
دقیقی.
ای منظره و کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
ز یک میل کرد آفریدون نگاه
یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 52).
به اسپ اندر آمد به کاخ بزرگ
جهان ناسپرده جوان سترگ.
(ایضاً ص 53).
بکاخ اندر آمددوان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
(ایضاً ص 55).
ز بی راه مر کاخ را بام و در
گرفت و بکین اندر آوردسر.
(ایضاً ص 58).
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.
(ایضاً ص 59).
برسم کیان تاج و تخت بهی
بیاراست باکاخ شاهنشهی.
(ایضاً ص 62).
یکی کاخ آراسته چون بهشت
همه از زر و سیم افگنده خشت.
(ایضاً ص 72).
فرود آورید اندر آن کاخشان
چو شب روز شد کرد گستاخشان.
(ایضاً ص 72).
چو آمد بکاخ گران مایه باز
بپیش جهان داور آمد براز.
(ایضاً ص 76).
چو آیی بکاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
(ایضاً ص 80).
برون آمد از کاخ شاپور گرد
فرستاده ٔ سلم را پیش برد.
(ایضاً ص 98).
سپهر برین کاخ ایوان اوست
بهشت برین روی خندان اوست.
(ایضاً ص 102).
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از سنگ و خاک.
(ایضاً ص 137).
چنین گفت گوینده با پهلوان
که از کاخ مهراب روشن روان...
(ایضاً ص 157).
نبایدشدن تان سوی کاخ باز
بدان تا پیامی فرستم براز.
(ایضاً ص 159).
پرستنده گفتا چو فرمان دهی
بتازیم تا کاخ سرو سهی.
(ایضاً ص 161).
رسیدند خوبان بدرگاه کاخ
بدست اندرون هر یک از گل دوشاخ.
(ایضاً ص 161).
نبینید کز کاخ کابل خدای
بزین اندر آرد بشبگیر پای.
(ایضاً ص 162).
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی
چنانچون بود مردم جفت جوی.
(ایضاً ص 164).
ز بالا کمند اندر افکند زال
فرود آمد از کاخ فرخ همال.
(ایضاً ص 167).
همه کاخ مهراب مهر منست
زمینش چو گردان سپهر منست.
(ایضاً ص 169).
وزان جا بکاخ اندر آمد دژم
همی بود با درد و اندوه و غم
در کاخ بر خویشتن بر ببست
از اندیشگان شد بکردار مست.
(ایضاًص 178).
از این کاخ آباد و این بوستان
از این کامگاری دل دوستان.
(ایضاً ص 180).
به هندوستان اندر آتش فروز
همه کاخ مهراب و کابل بسوز.
(ایضاً ص 189).
که ویران کنی کاخ آباد من
چنین داد خواهی همی داد من.
(ایضاً ص 192).
چماند بکاخ من اندر سمند
سرم بر شود بآسمان بلند.
(ایضاً ص 204).
به کابل دگر سام را هرچه بود
ز کاخ و ز باغ و ز کشت و درود.
(ایضاً ص 205).
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند
کمربسته و با کلاه آمدند.
(ایضاً ص 213).
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی.
(ایضاً ص 215).
بزرگان کشورش با دست بند
کشیدند صف پیش کاخ بلند.
(ایضاً ص 220).
همه کاخها تخت زرین نهاد
نشستند و خوردند و بودند شاد.
(ایضاً ص 229).
چو شد ساخته کار جنگ آزمای
بکاخ آمد اغریرث رهنمای.
(ایضاً ص 249).
سپاه و جهاندار بیرون شدند
ز کاخ همایون بهامون شدند.
(ایضاً ص 251).
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
بایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند.
طیان.
چون در او خذلان عصیان تو ای شه راه یافت
کاخها شد جای کوف و باغها شد جای خاد.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است ز آتش بر تیغ کوهسار.
فرخی.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آئین وین کاخ کرخ وار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 128).
شهریاری که خلاف توکند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.
فرخی.
کاخ او پرنیان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام.
فرخی
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شرابست ؟
منوچهری.
اندر عجم نبود بمردی کسی چو نصر
بگذشتش از سهیل سر برج و کاخ و قصر.
منوچهری.
کاخی که دیدم چون ارم خرّمتر از روی صنم
دیوار او بینم بخم ماننده ٔ پشت شمن.
امیر معزّی.
یک مشت خاکی از چه در بند کاخ و کوخی
برگ از خدا طلب کن بگذار شاخ و شوخی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 937).
اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید
چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو.
خاقانی.
دنیا که دو روزه کاخ و کوخی است
در راه محمدی کلوخی است.
خاقانی (از انجمن آرا).
جهدی بکن چو زلزله ٔ صور دررسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها.
خاقانی.
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس بدست مرغ کویم دادی احسنت ای ملک !
خاقانی.
از آن سرد آمد این کاخ دلاویز
که تا جاگرم کردی گویدت خیز.
نظامی (از انجمن آرا).
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.
سعدی (گلستان).
|| بمعنی باران هم آمده است که عربان مطر خوانند. (برهان). کاخه. رجوع به کاخه شود. بمعنی آینده از آسمان است که صفت باران است. (فرهنگ نظام).


بت

بت. [ب ُ] (اِ) آن تندیس که به صور گوناگون سازند و بجای خدای پرستش کنند. مجسمه که برای پرستش ساخته میشود. (فرهنگ نظام). وَثَن. (منتهی الارب). صنم. (ترجمان القرآن). معبود و مسجود کافران باشد که ازسنگ و چوب آن را تراشند و به تازی صنم خوانند. (آنندراج) (هفت قلزم) (از برهان قاطع). معرب بد است. بعضی محققان بت را از بوئیتی اوستائی که نام دیوست و برخی آن را از کلمه ٔ بودا (دارمستتر) مشتق دانسته اند و نخستین اصح است. در اوستا سه بار بوئیتی دیو آمده و مراد دیوی است که مردم را به بت پرستی وادارد. در سانسکریت بوتا است بمعنی شبح. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). طاغیه. زون. نَصب. (منتهی الارب). جبت. طاغوت. جسمی مصور به صورتی که آن را چون خدای یا چون قبله و نماینده ٔ خدای پرستند. (یادداشت مؤلف). ذات الودغ. عَثَن. (منتهی الارب). خدای ساختگی. بغ. فغ. دُمیَه. (یادداشت مؤلف). هرچه جز خدای آن را پرستیده ستایش کنند. (از ناظم الاطباء). پیکری که از سنگ یا چوب یا فلز به شکل انسان یا حیوان سازند و آن را پرستش کنند. بُدﱡ. همان صنم است و فارسی است و معرب شده و جمع آن را بِدَدَه نوشته اند و ابداد نیز جمع بسته شده است و بتخانه را نیز گویند. (از متن و حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 83). معنای تحت اللفظی این کلمه یعنی مجسمه و یا نماینده، این لفظ در کتب مقدسه به معانی بد وارد گشته، خدایان مختلفه ٔقبایل را نشان می دهد. گاهی از اوقات بتها، دیوها خوانده شده اند. خدایان قبایل انواع و اقسام مختلف بودند. بعضی منقوش بر صفحات و یا منقوش و برجسته و یا صور تراشیده بود که از اشیاء و فلزات متنوعه همچو طلا ونقره و برنج و آهن و سنگ و چوب و سفال و گل و غیره ساخته میشد و اینها نمونه و شبیه ستاره ها و ارواح و انسان یا حیوان یا رودها و یا نباتات و یا عناصر بودند. (از قاموس کتاب مقدس). اعراب جاهلیت، هرکدام در کعبه بتی داشتند. شماره ٔ این بتها از سیصد بیش بود. بعضی ازین بت ها شکل انسان، بعضی شکل حیوان، پاره ای شکل گیاه داشتند. (ترجمه ٔ تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 20). بتهای معروف عرب در زمان جاهلیت عبارتند از: آزر. اِساف. (منتهی الارب). اِسحَم. اشهل. اُقَیصَر. اَوال. باجر. بَجَّه. بس. بعل. بَعیم. بَلج. (منتهی الارب). جِبت. جبهه. (منتهی الارب). جُرَیش. جهار. خلصه. ذوالخلصه. دار. دوار. ذات الودغ. ذوالرجل. ذوالخلصه. ذریح. ذوالشری. ذوالکعبات. ذوالکفین. ذواللبا. (المرصع). رئام. ربه. رُضی. رُضاء. زور. زون. سَجَّه. شارق. شمس. صدا. صمودا. ضِمار. ضیزن. (ضیزنان). طاغوت. عائم. عبعب. عِتر. عُزّی ̍. عُمیانِس. عَوض. عوف. فُلُس. (معجم البلدان). قُلیس. قراض. کَثری ̍. کُسعَه. کعبه ٔ نجران. مُحرِق. مدان [م َ یا م ُ]. مرحب. منات. مناف. مُنّهِب. لات. نائله. نسر. نُصُب. نُهم. وُدّْ.هیا. هُبَل یا لیل. یعبوب. یعوق. یغوث:
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره ٔ تو هست خراش.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر ز مهر.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
نگاری کزو بت نمونه شود
بیارایی او را چگونه شود.
عنصری.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
مرد نکوصورت بی علم و شکر
سوی حکیمان بحقیقت بت است.
ناصرخسرو.
اینکه می بینی بتانند ای پسر
کرد باید نامشان عزی و لات.
ناصرخسرو.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان از آنک
چون بت باقامت و بی قیمت است.
ناصرخسرو.
هرچه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هرچه یابی جز خدا آن بت بود درهم شکن.
سنائی.
چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه).
جانی که یافت از غم زلفین تو رهایی
از کار بازماند همچون بت از خدایی.
خاقانی.
پیش من جز اختر و بت نیست آز وآرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم.
خاقانی.
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بزر دادن نیارد در جهان.
خاقانی.
نه همه بت ز سیم و زر باشد.
عطار.
مادر بت ها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست.
مولوی.
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات.
سعدی.
- بت آزری، آن بت که منسوب به آزر پدر ابراهیم بوده باشد:
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری.
فردوسی.
جدا گشت ازو کودکی چون پری
بچهره بسان بت آزری.
فردوسی.
- خنگ بت، نام بتی بزرگ در بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
- سرخ بت، نام بتی بزرگ به بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
|| بُد تمثال. مجسمه. تمثیل. (یادداشت مؤلف). || نقش پیکر. صورت و نقش برجسته.
- بت اشرفی، صورتی که بر اشرفیهای مسکوک باشد چنانچه در عهد اکبری و جهانگیری یک روی اشرفی صورت گاو و امثال آن نقش میکردندو ظاهراً مراد از اشرفی هون است که در دکن رواج دارد یا مطلق طلای مسکوک. (آنندراج):
اشرف از حرص چه چسبی به زر و سیم مگر
چون بت اشرفی از بهر زرت ساخته اند.
سعید اشرف.
- دو بتی، اشرفی که هر دو رویش مسکوک باشد. (آنندراج):
از سکه ٔ مهرشان به بازار وفا
قلبم چو طلای دوبتی گشت عزیز.
صادق دست غیب.
|| کنایه از خوبروی. خوب صورت. کنایه از معشوق. (از هفت قلزم) (از آنندراج). جمیل. جمیله:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
بجمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
بکیج کیج نخواهم که نام من توزی.
رودکی.
اینهمه [گل و مشک] یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.
رودکی.
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
دارد هرکس بتا به اندازه ٔ خویش
در خانه ٔ خود بنده و آزاد و خدیش.
ابومسلم.
بر کمرگاه تو از کستی حورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
این چه ترفندست ای بت که همی گوید خلق
که سفر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی.
ای دل من [زو] بهر حدیث میازار
کان بت فرهخته نیست نوآموز است.
دقیقی.
فخن باغ بین ز ابرو زنم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی (از اسدی).
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری.
خسروی.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره.
چونین بتی که [منت] صفت کردم...
عماره.
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند بگاه.
فردوسی.
به پیشش بتان نوآیین بپای
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو.
فردوسی.
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی.
فردوسی.
تو پنداری دل به تو آراسته ایم
ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم.
فرخی.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چون گاو به چرم گر بمن درمنگر.
فرخی.
بپیچد دلم چون ز پیچه بتم
گشاید برغم دلم پیچه بند.
عسجدی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری.
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی.
منوچهری.
آتشی داشت به دل دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش دید.
منوچهری.
نگارا سروقدا ماهرویا
بتا زنجیرمویا مشک بویا.
(ویس و رامین).
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
خیال روز فراق بتان به روز وصال
مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال.
قطران.
گر از خوبان بدی ناید چرا پس
بتان را روی خوب و فعل منکر.
ناصرخسرو.
منگر در بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
هی به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نمازعاشقان بی بت روا نیست
سجود بت پرستان تازه گردان.
خاقانی.
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری.
خاقانی.
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم.
خاقانی.
یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هرکس را ببینی بر گذرگاه.
نظامی.
دست بدان حُقه ٔ دینار کرد
زلف بتان حلقه ٔ زنار کرد.
نظامی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
چون ماه عیان شد
تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد
دل برد و نهان شد.
مولوی.
آفاق را گردیده ام مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام اما تو چیز دیگری.
سعدی.
نغمه ٔ فاخته و قمری و ساری و هزار
با سراینده بتان ناله ٔ زاغ و زغن است.
یغما.
- بت ختن، کنایه از کنیزکان و دختران خوبروی چینی است:
تا از می و از بت سخن انگیزد شاعر
می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز.
سوزنی.
- بت طرازی، کنایه از آن خوبروی که چون کنیزکان و زیبارویان طراز (شهری معروف در ترکستان) باشد:
بسی خوبچهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هرگونه ساز.
فردوسی.
همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندورن شان بتان طراز.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیر باز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
- بت کشمیر، خوبروی کشمیری:
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که دل بحلقه ٔ زلفت چرا شدست اسیر.
معزی.
|| کنایه از آدم بیروح و بی حرکت. آنکه چون مجسمه بی جان باشد. || بمجاز، غضبناک و خشمگین: مثل بت بزرگ خشمگین و غضبناک نشسته.


پر

پر. [پ ُ] (ص) (از پهلوی اَویر، بسیار سخت) مملُوّ. مَلأَی. مَلاَّن. ممتلی. مُکتَتَز. مشحُون. غاص ّ. انباشته. لبالب. مالامال. لب به لب. لَمالَم. لبریز. مال مال. آکنده. مُترَع. مُؤمَّت. مغمور. بسیار. دارای بسیار از چیزی. مقابل تهی و خالی و بیکار:
زآن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر.
(فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
شهید.
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
خُم ّ و خنبه پُر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.
رودکی.
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ وتو چون چفته کمانی.
رودکی.
زمانی برق پر خنده زمانی رعد پر ناله
چنان مادرابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی.
پرآب تراعیبه های جوشن
پر خاک ترا چرخه ٔ گریبان.
منجیک.
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی.
آن ریش پر خدو بین چون ماله ٔ پت آلود
گوئی که دوش بروی تا روز گوه پالود.
طیان.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست.
عماره.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج.
عماره.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی.
بروز هیچ نیارم بخانه کردمقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.
بهرامی.
بشاهی نشست اندر ایران زمین
سری پر ز جنگ و دلی پر زکین.
فردوسی.
بگفتند گفتار اوبا پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر.
فردوسی.
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.
فردوسی.
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بخاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین.
فردوسی.
به لشکر چنین گفت کز کار شاه
دل من پر از رنج شد زین سپاه.
فردوسی.
بچندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.
فردوسی.
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج.
فردوسی.
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کرده ٔ خویش پر درد و جوش.
فردوسی.
بدینسان همی رفت با تیز خشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم.
فردوسی.
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی به من.
فردوسی.
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پر گوهر شاهوار.
فردوسی.
پیاده همی تاخت او را گروی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی.
فردوسی.
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد.
فردوسی.
تهمتن همیدون سرش پر شراب
بیامد گرازان سوی جای خواب.
فردوسی.
هوا پر ز آواز رامشگران
زمین پر سواران نیزه وران.
فردوسی.
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته ازتشنگی چاک چاک.
فردوسی.
چو آمد بَر تخت کاوس کی
سرش بود پُر خاک و بَر خاک خوی.
فردوسی.
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
فردوسی.
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و سلیح و ستام و کمر.
فردوسی.
همه دشت پر لشکر طوس بود
همه پیل و بر پیل بر کوس بود.
فردوسی.
برافروختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه.
فردوسی.
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب.
فردوسی.
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بَر و دل پر از داغ و گرم.
فردوسی.
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند.
فردوسی.
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب.
فردوسی.
هم آنگه رسیدند یاران بدوی
همه دشت از او شد پر از گفتگوی.
فردوسی.
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پر دروغ و روان پر گناه.
فردوسی.
پر از خنده گشته لب زال سام
ز گفتار مهراب و دل شادکام.
فردوسی.
بایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر زباد و دلی پر زغم.
فردوسی.
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور ماند ز راه.
فردوسی.
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.
فردوسی.
چنین است گیهان پر درد و رنج
چه نازی بنام و چه نازی بگنج.
فردوسی.
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.
فردوسی.
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید.
فردوسی.
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب.
فردوسی.
همه راه غمگین و دیده پر آب
زبان پر زنفرین افراسیاب.
فردوسی.
سخنها چو بشنید ازو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه.
فردوسی.
کاخ او پر بتان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام.
فرخی.
کوه پر نوف شد هوا پر گرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.
عسجدی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
جلب کشی و همه خانمانت پر جلب است
بلی جلب کش و کرده بکودکی جلبی.
عسجدی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری.
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.
عنصری.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی.
عاشق از غربت بازآمد با چشم پر آب.
منوچهری.
و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام. (تاریخ بیهقی).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.
سنائی.
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
سعدی.
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی.
سعدی.
- امثال:
خانه پراز دشمن به که خالی.
نتوان کرد ظرف پر را پر.
سنائی.
تو از خود پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی.
سعدی.
|| جمع، مقابل مفرد و تثنیه و اسم جمع: رَجُل، یکی، رجال، پُر. اسد، شیر، اساد و اُسوُد، پر. عظم، استخوان، عظام، پر. عربی، تازی زبان، عرب، پر. عجمی، پارسی زبان، عجم، پر. (دستوراللغه). || جمع، انبوه. || قوی. تُند. سیر؛ پُررنگ. || تمام. کامل: ماه پُر. سی پُر؛ سی تمام. || بسیار. بس. وس. کثیر. سخت.زیاده. بیش. مقابل کم: پرخطر؛ بسیارخطر. پرگوی، بسیارگوی. پرتاب، بسیارتاب. پرگفتن، بسیارگفتن. پرهنر، بسیارهنر. پرتوقع، بسیارتوقع. پرریشه و پررگ و ریشه.اثرنباج، پر برشته شدن پوست بره. (منتهی الارب):
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم.
فردوسی.
مکن خو به پُرخفتن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
برآویخت از گوش صد خوشه دُر
بر آن اختران رشک بردند پُر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد.
سوزنی.
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.
نظامی.
آب ارچه همه زلال خیزد
از خوردن پرملال خیزد.
نظامی.
پشه چو پر شد بزند پیل را.
سعدی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
خواجو.
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است
گر بدولت برسی مست نگردی مردی.
کار نیکو کردن از پر کردن است.
چاربازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
صائب.
- پر آمدن، پر شدن.
- پر آمدن قفیز، یا قفیز پر آمدن، یا قفیز پرشدن، پیمانه لبریز شدن. کنایه از مردن و کشته شدن و برسیدن شکیب یا مطلق سپری شدن چیزی باشد:
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل راد فرخ تبه گشت نیز.
فردوسی.
وز آن روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل راپر آمد قفیز.
فردوسی.
ز پندت نبد هیچ مانند نیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.
فردوسی.
نه کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آمد قفیز.
فردوسی.
بدین کار بگذشت یکهفته نیز
جهان را پر آمد زجادو قفیز.
فردوسی.
میان را ببست اندر آن ریو نیز
همی ز آن نبردش پر آمد قفیز.
فردوسی.
همه چاک دامان و تیریز نیز
تو گوئی پر آمد کسان را قفیز.
ادیب پیشاوری.
- پر بودن، ممتلی بودن، انباشته بودن:
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.
سعدی.
گوشش پر است. رجوع به امثال و حکم شود.
- پر خواندن حرکات را، اشباع. (منتهی الارب).
- پر خوردن، بسیار خوردن.
- پر شدن، امتلاء. اکتناز. فعم. فهق. فعامه. توکّر. (تاج المصادر بیهقی). آکنده شدن. انباشته شدن.
- پر شدن پیمانه، پیمانه لبریز شدن. عمر بسر آمدن. پر آمدن قفیز. برسیدن اجل:
پیمانه ٔ آنکس به یقین پر شده باشد
کو با تو نیاورد بسر وعده و پیمان.
قطران.
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ بغره آید از غره به سلخ.
خیام.
ساقی اگرم می ندهی میمیرم
ور جام می از دست نهی میمیرم
پیمانه ٔ هر که پر شود می میرد
پیمانه ٔ من چو شد تهی میمیرم.
منسوب به خیام.
دیدم بخواب خوش که بمن داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست.
غیاث شیرازی.
- || شکیبائی بپایان آمدن.
- پر کردن، انباشتن. آکندن. مالامال کردن. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- دست پُر، خانه ٔ پُر، حداکثر. بیشینه.
- دل پری از کسی داشتن، سخت بر او خشمگین و کینه ور بودن.
و درکلمات مرکبه ٔ با پُر مانند: پرهراس. پربیم. پرمغز. پرچانه. پرمو. پرروده. پررو. پرترس و بیم. پرگوی. پرمایه (مرد. چای). پرمشقت. پرمنفعت. پرمدّعا. پرملال. پرمشغله. پرمصیبت. پرنعمت. پررو. پربها. پرخرد. پررنگ. پرکار. پرخور. پرخواب. پرخوراک. پرحوصله. پرپشت (مو). پرتاب (ابریشم و غیره). پرمایه. پردل (شجاع). پرخون. پرخرج. پرپهنا (جامه). پرروزی (آدمی). پرطاقت.پرقوت. پرزور. پرآب (چشم و جز آن). پرمنش. پرحرف. پرگو. پرشور (سری...). پرهوا و هوس. پرجگر. پربر. پربار. پرپر. پرخنده. پرشکیب. پرصبر. پرنور. پرافاده و نظایر آنها. رجوع به رده و ردیف همان کلمات شود.

معادل ابجد

جادوفش

394

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری