معنی ترکیب
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(مص م.) بر هم نشاندن چیزی بر چیزی، آمیخته کردن، (اِمص.) آمیزش، اختلاط، در شیمی تبدیل چند جسم به جسم سنگین تر، در علم دستور تحلیل عبارت ها و جمله ها از لحاظ روابط کلمات طبق قواعد نحو. مق. تجزیه. [خوانش: (تَ) [ع.]]
فرهنگ عمید
برنشاندن چیزی بر چیزی، سوار کردن،
بههم پیوستن،
آمیخته کردن، مخلوط ساختن، آمیختن چیزی با چیز دیگر، مرکب کردن،
حل جدول
آمیختن، تلفیق
فرهنگ واژههای فارسی سره
آمیزش، آمیزه، آمیغ، هم کرد، هم آمیزی
مترادف و متضاد زبان فارسی
اختلاط، امتزاج،
(متضاد) تجزیه، تالیف، تعبیر، تلفیق، آمیختن، آمیخته کردن، مخلوط کردن،
(متضاد) تجزیه کردن، اندام ریخت، شکل، ساختار
فارسی به انگلیسی
Admixture, Combination, Composite, Composition, Compost, Compound, Concoction, Figure, Conformation, Constitution, Integration, Makeup Or Make-Up, Preparation, Structure, Synthesis, Texture, Preparation
فارسی به عربی
ترکیب، جعل، خلیه، شکل، مجموعه، مرکب، مزیج
عربی به فارسی
ترکیب , ساخت , انشاء , سرایش , قطعه هنری , ساختن , جفت سازی , سوار کنی , لوازم , نصب , تاسیسات
فرهنگ فارسی هوشیار
چیزی اندر چیزی در جایی نشاندن، آمیخته
معادل ابجد
632