معنی ترف

لغت نامه دهخدا

ترف

ترف. [ت َ رَ] (ع مص) بنعمت و آسایش زندگانی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنعم. (اقرب الموارد) (المنجد).

ترف. [ت َ رِ] (ع ص) بنعمت و آسایش زندگانی کننده. نعت است از تَرَف. (از المنجد) (از اقرب الموارد).

ترف. [ت َ رَ / ت ُ] (اِخ) کوهی است یا موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام کوهی است از آن قبیله ٔ بنی اسد... و اصمعی بفتح اول و ثانی ضبط کرده است. (معجم البلدان).

ترف. [ت ُ] (اِ) ترب و فجل. (ناظم الاطباء). و رجوع به تُرب شود.

ترف. [ت َ] (اِ) کشک سیاه باشد، و آن را بترکی قراقروت نامند. (فرهنگ جهانگیری). کشک سیاه را گویند، و آن را بعربی مصل و بترکی قراقروت خوانند. (برهان). همان کشک سیاه که از دوغ ترش حاصل کنند و بعربی مصل و بترکی قراقروت خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از ترشی که از دوغ جوشانیده و خشک کرده راست کنند تا هنگام حاجت حل کرده پزند. (شرفنامه ٔ منیری). ماده ٔ ترشی که از شیر می گیرند و سیاه و سفید می باشد و سفید آن سبک و متخلخل و مخصوص بکرمان و در آنجا به ترف کرمانی و یا ترف گل سرخی معروف است. (ناظم الاطباء). و این غیر رخبین است، چه السامی فی الاسامی رخبین را کبح ترجمه میکند و مصل را ترف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و از وی [خوارزم] روی مخده و قزآکند و کرباس و نمد و ترف و رخبین خیزد. (حدود العالم).
هیچ ندانم بچه شغل اندری
ترف همی غنچه کنی یا شکر.
ابوالعباس عباسی.
و دوش نامه رسیدم یکی زخواجه نصیر
میان نامه همه ترف و غوره و غنجال.
ابوالعباس عباسی.
جز از ترف و شیرین نبودی خورش
فزونیش روغن بدی پرورش.
فردوسی.
ز شیراز و از ترف سیصدهزار
شتروار بود اندر آن کوهسار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2183).
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طَمْع مَبَر گاز به قند.
ناصرخسرو.
و نوشادر سوده، گر با رخبین، گر با ترف بسرشند و اندر بن زفان، همی مالند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ما و همین دوغبا و ترف و ترینه
پخته ٔ امروز یا ز باقی دینه.
(اسرار التوحید).
تشبیب این قصیده ٔ ترفند و ترف طعم
مخلص به مدح او شد و شد طعم ترف قند.
سوزنی (از انجمن آرا).
بشعر ترفند از ترف بودم و رخبین
بپند و حکمت اکنون چو شکّر و قندم.
سوزنی.
- ترش نشدن ترف کسی، تعبیری یا مثلی است بمعنی به مراد نرسیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ترف عدو ترش نشود زآنکه بخت او
گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست.
انوری.
|| کشک سفید وپنیر خشک را نیز گویند. (برهان). پنیر و جغرات خشک... صاحب برهان قاطع نوشته که نان خورشی است که از جغرات می پزند. (غیاث اللغات). و رجوع به تُرْب و تربک وتربه شود.

فرهنگ عمید

ترف

به ‌نعمت و آسایش زندگی ‌کردن،
متنعّم و ثروتمند شدن،
نعمت، آسایش، و خوشی زندگانی،
خوش‌گذرانی،

قره‌قروت

فرهنگ فارسی هوشیار

ترف

متنعم و ثروتمند شدن


ترف با

(اسم) آشی که در آن قرا قروت ریخته باشند آش ترف ترفینه.

فرهنگ معین

ترف

(تَ) (اِ.) کشک سیاه، قره قروت.

(تَ رَ) [ع.] (اِمص.) شادخواری، خوشگذرانی.

حل جدول

ترف

کشک سیاه

گویش مازندرانی

ترف

کشک

ترب

فرهنگ فارسی آزاد

ترف

تَرْف، آسایش، وسعت معیشت،

معادل ابجد

ترف

680

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری