معنی بی درنگ

لغت نامه دهخدا

درنگ

درنگ. [دَ رَ / دِ رَ] (اِ صوت) صدایی باشد که از نواختن ناقوس و تار ساز و شکستن چینی و آبگینه و امثال آن برآید. (برهان) (جهانگیری). آواز تار و طنبور و نقاره و صدای گرز و شمشیر، و آن تبدیل ترنگ است. (آنندراج). لغتی است در جرنگ که صدای زنگ و طاس و غیره است. (لغت محلی شوشتر، خطی).
- در درنگ آوردن، بصدا درآوردن:
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن
بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن.
شیخ ابوسعید ابوالخیر (از جهانگیری).
یک بیک بر سنگ می زد بی درنگ
کز دلش بردی درنگ شیشه زنگ.
مولوی (از جهانگیری).
- درنگ درنگ، حکایت صوت شکستن چیزی قطور و سخت. آواز شکستن چیزی. حکایت صوت شکستن استخوان: گردنت بشکند درنگ درنگ. (یادداشت مرحوم دهخدا).

درنگ. [دِ رَ] (اِ) تأخیر. (برهان) (جهانگیری) (لغت محلی شوشتر، خطی). دیرکرد. ضد عجله. مقابل شتاب. کسی که به شغلی مشغول باشد و دیرگه به آن کار ماند. (اوبهی). دیری و تأخیر. (ناظم الاطباء). کندی. آهستگی. فرصت. (غیاث). بطوء. (دهار). آرامی. مماطله. اهمال. امروز و فردا کردن. اناء. اناه. (دهار). تأنی. تراخی. تربّث. تربّص. تعویق. تلبث. تلنه. ریث. کلاه. کله. لأی. لبث.لبثه. لعثمه. مکث. (منتهی الارب). مولش. (فرهنگ اسدی). نُسْاءه. نسیئه. وقفه. (منتهی الارب):
نگهدار من بود باید به جنگ
به هنگام جنبش نباید درنگ.
فردوسی.
همی گفت ایدر بُدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست.
فردوسی.
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ.
فردوسی.
بباید بسیچید ما را به جنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.
فردوسی.
همان به که ما را بدین جای جنگ
شتابیدن آید بجای درنگ.
فردوسی.
فراز آر لشکر بیارای جنگ
به رزم آمدی چیست چندین درنگ.
فردوسی.
نخستین بیاراست طلحند جنگ
نبودش به جنگ از دلیری درنگ.
فردوسی.
چو دشمن سپه ساخت شد تیز چنگ
نباید بسیچید ما را درنگ.
فردوسی.
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ.
فردوسی.
بدین مایه مردم بدین گونه جنگ
چرا جست باید، بچندین درنگ.
فردوسی.
آن خواجه که با هزاربرّ و لَطَف است
حلمش به شتاب نه و جودش به درنگ.
منوچهری (دیوان ص 184).
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- بادرنگ شدن، زمان گرفتن. دیر کشیدن. بطول انجامیدن:
بگفتند کاین کار شد بادرنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ.
فردوسی.
- بی درنگ، بدون درنگ. بدون توقف. فوراً. فی الفور. بشتاب. بسرعت. دردم. فی الساعه. بلاتأخیر. بدون تأخیر: برفور. (دهار):
چو ایشان ازآن کوه کندند سنگ
بدان تا بکوبد سرش بی درنگ.
فردوسی.
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ.
فردوسی.
یک بیک بر سنگ می زد بی درنگ
کز دلش بردی درنگ شیشه زنگ.
مولوی (مثنوی، از جهانگیری).
رجوع به بیدرنگ در ردیف خود شود.
- روز درنگ، روز تأخیر و تأمل.روز مماطله و وقت گذرانی و آرامش:
نه هنگام آرام و آرایش است
نه روز درنگ است و آسایش است.
فردوسی.
- روزگار درنگ، هنگام تأخیر و مماشات:
سلیح و درم خواست و اسپان جنگ
سر آمد بر او روزگار درنگ.
فردوسی.
- زمان درنگ، زمان آرامش و توقف:
چو کاموس تنگ اندرآمد به جنگ
به هامون نبودش زمان درنگ.
فردوسی.
- || مهلت، وقت تأخیر و تأمل:
یکی ماه باید زمان درنگ
که تا خستگان باز یابند چنگ.
فردوسی.
|| فاصله. فترت. فاصله ٔ زمانی. مدت میان دو واقعه: فَتره؛ درنگ در میان دو پیغامبر. فَواق،درنگ میان دوشیدن. (از منتهی الارب). || مهلت. زمان. مدت توقف. مهلت ماندن. فرصت:
سپه را نگر تا نیاری به جنگ
سه روز اندر این کار باید درنگ.
فردوسی.
سپه را نبد بیشتر زآن درنگ
که نخجیر گیرد ز بالا پلنگ.
فردوسی.
بدین مایه درنگ زندگانی
چرا کاری کنی جز شادمانی.
(ویس و رامین).
لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زآن سپس بسیش درنگ.
ناصرخسرو.
- درنگ برآمدن، زمانی چند سپری شدن. مدتی گذشتن. مدتی طول کشیدن:
همی زد سرش را بر آن کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ.
فردوسی.
شب و روز بد بر گذرگاه جنگ
برآمد بر این نیز چندی درنگ.
فردوسی.
میان بست رستم در آن کار تنگ
بر این برنیامد فراوان درنگ.
فردوسی.
نیا نامزد کرد شویش پشنگ
بدوداد و چندی برآمد درنگ.
فردوسی.
گرفتش به آغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ.
فردوسی.
|| وقت. ساعت. زمان. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (لغت محلی شوشتر، خطی) (ناظم الاطباء). لحظه.زمان.
- همان درنگ، آن درنگ. فی الحال. فی الفور. فی الساعه. فوراً. (یادداشت مرحوم دهخدا):
از زیر پنج پرده به شاهد نظر کنی
چون صوفیان به رقص درآئی همان درنگ.
سوزنی (از جهانگیری).
گر لطف و مردمیت به مردم گیا رسد
مردم گیاه مردم گردد همان درنگ.
سوزنی.
|| صبر. شکیب. (یادداشت مرحوم دهخدا). تحمل. بردباری. تاب. شکیبائی. مقابل عجله. مقابل شتاب. آهستگی:
درنگ آورد راستیها پدید
ز راه هنر سر نباید کشید.
فردوسی.
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ.
فردوسی.
به آرامش اندر نبودش درنگ
همی از پی راستی جست جنگ.
فردوسی.
بهر کار بهتر درنگ از شتاب
بمان تا بتابد بر این آفتاب.
فردوسی.
کار سره و نیکو به دْرنگ برآید
هرگز به نکوئی نرسد مرد سبکسار.
فرخی.
شتاب نیک نیاید درنگ به درنظم
هر آنچه زود بگویند دیر کی ماند.
کریمی سمرقندی.
- اندر درنگ، با تأمل. مقابل شتابان و باعجله. در صبر و شکیب. بردبار:
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
ز کردارها تا چه آید بچنگ.
فردوسی.
وی اندر شتاب و من اندر درنگ
همی جستمش تا کی آید به چنگ.
فردوسی.
|| ثبات. پایداری. مقاومت. تاب و طاقت:
فرو مانده اسبان و گردان ز جنگ
یکی را نبد هوش و توش و درنگ.
فردوسی.
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
مسعودسعد.
- کوه درنگ، باثبات و استقامت کوه:
چو وقت حمله بود آفتی است باد شتاب
چو وقت حلم بود رحمتی است کوه درنگ.
فرخی.
|| توقف. سکون. (آنندراج). ایستادن. (لغت محلی شوشتر، خطی). ایست. مولیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مکث. ماندن. برجای بودن:
من ایدر به آواز چنگ آمدم
نه از بهر جام و درنگ آمدم.
فردوسی.
ز زابلستان رستم آید به جنگ
زیانی بود سهمگین زین درنگ.
فردوسی.
به زاول رفت خواهم چند گاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی.
(ویس و رامین).
به مرو اندر درنگش بود دو روز
به راه افتاد با یار دل افروز.
(ویس و رامین).
چون زمین و فلک به بزم و به رزم
نشناسد مگر درنگ و شتاب.
مسعودسعد.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.
خاقانی.
خدایا تا جهان را آب و رنگ است
فلک را دور و گیتی را درنگ است.
نظامی.
گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ.
نظامی.
- درنگ دراز، توقف و سکون طولانی:
نبد هیچ پیدا نشیب و فراز
دلم تنگ شد زآن درنگ دراز.
فردوسی.
|| اقامت. ماندگاری. زیست. زیستن. مدت اقامت. قرار. ماندن. بقا و دوام عمر:
چو خون خداوند ریزد کسی
به گیتی درنگش نباشد بسی.
فردوسی.
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی.
فردوسی.
نمانده به گیتی فراوان درنگ
مکن روز بر خویشتن تار و تنگ.
فردوسی.
چو شب روز شد کس نیامد به جنگ
دو جنگی گرفتند رای درنگ.
فردوسی.
هر آنچه خواهی از نعمت و ز بوی و ز رنگ
به دار دنیا یابی جز ایمنی ّ درنگ.
عنصری.
کنون تیزدندان تر آمد به جنگ
که دندان نماندستش از بس درنگ.
اسدی.
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه).
بر خوان هر کسست ترا چون مگس شتاب
بر هر دری چو حلقه از آنت بود درنگ.
سوزنی.
تیره شد آبم ز بس درنگ در این خاک
کاش اجل سنگ برزدی به سبویم.
خاقانی.
تا به خط شط اَرجیش درنگست مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف.
خاقانی.
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا.
مولوی.
به جائی که رستم گریزد ز جنگ
مرا و ترا نیست پای درنگ.
؟ (از امثال و حکم).
دانی چراست ناله ٔ گریال هر دمی
یعنی که این سرای مقام درنگ نیست.
؟ (از مثال و حکم).
- جای درنگ، جای ماندن. محل توقف. جای ایستادن.
- || مناسب توقف و ایستادگی:
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کآن نیست جای درنگ.
فردوسی.
از ایران چو گشتاسب آمد به جنگ
ندید ایچ ارجاسپ جای درنگ.
فردوسی.
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون نیست جای درنگ.
فردوسی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
- جایگاه درنگ، جای توقف و پایداری:
اگر سستی آرید یک تن به جنگ
نماند مرا جایگاه درنگ.
فردوسی.
- درنگ بر جایی (به جایی) بودن، در آنجا اقامت داشتن:
به یک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش و ساز جنگ.
فردوسی.
- درنگ فرمودن، فرمان دادن به توقف. امر به تأخیر. فرمان به تمهل دادن. امر به اقامت دادن. الباث. (منتهی الارب):
به زابل نفرمود ما را درنگ
نه با نامداران این بوم جنگ.
فردوسی.
که ایدر نفرمود ما را درنگ
نباید که گردد دل شاه تنگ.
فردوسی.
- درنگ گرفتن، باقی ماندن. ساکن شدن. سکون و سکونت اختیار کردن:
مرا آرزو نیست با شاه جنگ
نه در بوم ایران گرفتن درنگ.
فردوسی.
- سرای درنگ، جای باش. جای آرامش. اقامتگاه. منزلگاه. خانه و جای اقامت. خانه ٔ محل توقف. کنایه از جهان:
شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ.
فردوسی.
چو سازی درنگ اندر این جای تنگ
شود تنگ بر تو سرای درنگ.
فردوسی.
- || دنیای آخرت. آن جهان. و رجوع به سرای درنگ در ردیف خود شود.
|| ثبات و آرام. (برهان) (جهانگیری) (لغت محلی شوشتر، خطی). ثبات و پایداری و دوام و همیشگی. (ناظم الاطباء). دوام. بقا. طول زمان:
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان رافراوان درنگ.
فردوسی.
نیابی به گیتی درون بس درنگ
پس از تو به نام تو بر مانده تنگ.
فردوسی.
پدر را بگوید چو بیند کسی
به بالا درنگش نباشد بسی.
فردوسی.
مرا درنگ نمانده ست از درنگ بلا
به کشتنم ز چه معنی همی شتاب کنند.
مسعودسعد.
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیلرنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ.
سوزنی.
ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم.
خاقانی.
|| آرامش. آرام. مقابل حرکت. وقار:
آب را لطف است و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب.
سوزنی.
گه خرمی از غفلت و گه غمگنی از عقل
در هیچ دو رنگت نه درنگست و نه حاصل.
خاقانی.
نیست این کار جنبش و آرام
از درنگ و شتاب چه گْشاید.
عطار (دیوان چ تفضّلی ص 271).
- با درنگ، با سکون و آرامش. با کندی و دیری و تأخیر. با آرامش. خونسرد. بی جنب و جوش. بی تحرک. آرام:
همه کرده پیکر بر آیین جنگ
یکی تیز و جنبان یکی با درنگ.
فردوسی.
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که باشد چو دی با درنگ.
فردوسی.
تو گربا درنگی درنگ آوریم
ورت رای جنگست جنگ آوریم.
فردوسی.
چو در باختر ساختی باز جنگ
شکیبایی آراستی با درنگ.
فردوسی.
- با درنگ بودن آب کسی در جوی، کنایه از مضیقه و تنگی و در دسترس نبودن وجه معاش او:
بود راه روزی بر او تار و تنگ
به جوی اندرون آب او با درنگ.
فردوسی.
- با درنگ بودن راه، با معطلی وکندی و تأخیر بودن. دشوارگذاری داشتن:
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ
که بر خشک بر، بود ره با درنگ.
فردوسی.
- بی درنگ، بی توقف. جنبان:
فلک چو غیبه ٔ جوشن ستاره زآن دارد
که بی درنگ بود چون بر او زنی بشتاب.
فرخی (از جهانگیری).
|| صلح. (ناظم الاطباء). احتیاط. آرامش خاطر. حزم:
همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد به جنگ.
فردوسی.
که آورد بی جنگ ایران به چنگ
مگر ما به رای و به هوش و درنگ.
فردوسی.
چو لشکرْش رفتی به جایی به جنگ
خرد یار کردی و رای و درنگ.
فردوسی.
|| آهسته و سست و کاهل. || بازدارنده. || ممانعت. منع. || تعرض. || تردید. (ناظم الاطباء). || رنج و محنت و هلاکت. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر، خطی). تباهی و حزن و غمگینی. (ناظم الاطباء). آدرنگ. ادرنگ. || عالم آخرت. (برهان) (از جهانگیری) (ناظم الاطباء). || نزد محققان، اشاره است به درکات ذمایم بازماندگان و بقید تقیدات وهمی محبوس بودن. (برهان).

درنگ. [دَ رَ] (اِخ) (کوه...) رشته کوه ساحلی فارس در جنوب ایران بین دلتای رود مند و بندر کنگان. طرفی از آن که محاذی خلیج فارس است بسیار پر شیب است. مرتفعترین قله ٔ آن 1243 متر ارتفاع دارد. (از دائرهالمعارف فارسی). بحرالظلمه. (یادداشت مرحوم دهخدا).

فرهنگ معین

بی درنگ

(دَ رَ) (ق مر.) بی تأمل، فوراً.


درنگ

توقف، سکون، آهستگی، کندی، آسایش، راحتی. [خوانش: (دِ رَ) [په.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

بی درنگ

بدون تٲخیر و تٲمل، بی‌دیرکرد، فوراً،


درنگ

[مقابلِ شتاب] توقف،
تٲخیر، دیرکرد،
(اسم مصدر) سستی، آهستگی،
(اسم مصدر) ثبات و آرام،
* درنگ ‌کردن: (مصدر لازم)
دیر کردن،
توقف ‌کردن،

صدایی که از به هم خوردن دو چیز فلزی، بلوری، یا چینی برمی‌آید،

حل جدول

بی درنگ

بدون توقف، فوری، به سرعت

بی تأمل، فورا، فوری

بلافاصله


درنگ

مول

ابلق

صبر و توقف

تأنی

مکث

فارسی به انگلیسی

بی‌ درنگ‌

Directly, Immediate, Quick, Instantly, Straight, Prompt, Promptly, Readily, Snappy, Straightaway, Straightway, Summary, Thereupon, Unhesitating

فارسی به عربی

بی درنگ

فوری، مباشره


درنگ

تردد، تلکا، توقف، مهله

فارسی به آلمانی

گویش مازندرانی

درنگ

آویزان کردن

واژه پیشنهادی

درنگ

مولش

وقفه

معادل ابجد

بی درنگ

286

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری