معنی بی‌حال

فارسی به انگلیسی

بیحال‌

Phlegmatic

فارسی به عربی

بیحال

خدران، کامل

فرهنگ فارسی هوشیار

بیحال

(صفت) آنکه حال خوشی ندارد بی رمق، وارفته شل، بیعرضه.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌حال

علیل، فرتوت، ناتوان،
(متضاد) توانمند، بی‌حس، بی‌رمق، رخو، سست، شل، لش، وارفته، ضعیف، عاجز،
(متضاد) توانمند، قوی، تن‌آسا، تنبل، تن‌پرور،
(متضاد) کوشا، مدهوش، بی‌ذوق،
(متضاد) باذوق، ذوقمند، افسرده، بی‌دماغ، کسل،
(متضاد) پرشور، بی‌اراده، بی‌عرضه، چلمن 9


بی‌توان

ناتوان، ضعیف، سست، نزار، بی‌توش، بی‌حال

فرهنگ عمید

لخت

بی‌حال، بی‌حس،


لمس

سست، بی‌حال، شل، ‌افتاده، لس،
* لمس شدن: (مصدر لازم) بی‌حس شدن، سست و بی‌حال شدن،

معادل ابجد

بی‌حال

51

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری