معنی بی‌جان

لغت نامه دهخدا

بیجان

بیجان. (ص مرکب) بی روان. بی حیات. (ناظم الاطباء):
چرخ را انجم میان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی با جان کنند.
ناصرخسرو.
روزی بر سلیمان علیه السلام اسب عرض کردند وی گفت شکر خدای تعالی را که دو باد را فرمانبردار من کرد. یکی با جان و یکی بی جان تا بیکی زمین می سپرم و بیکی هوا. (نوروزنامه ص 95).
از عتاب دوستان چون سایه نتوان دردمید
جان فشاندن باید و چون سایه بی جان آمدن.
خاقانی.
بی جان چه کنی رمیده ای را
جانیست هر آفریده ای را.
نظامی.
کافران از بت بی جان چه تمتع دارند
باری آن بت بپرستند که جانی دارد.
سعدی.
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا.
سعدی.
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی جان بودم.
سعدی.
|| زبون و ناتوان. (ناظم الاطباء). حالت افسردگی مار و حشرات از سرما. (یادداشت بخط مؤلف).

حل جدول

فارسی به عربی

بیجان

خامد، غیر متحرک

فارسی به آلمانی

بیجان

Leblos [adjective]

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌جان

بی‌حال، ضعیف، نزار، مرده، جماد، حجر،
(متضاد) جاندار


موات

بایر، بی‌کشت، لم‌یزرع، بی‌جان، مرده


جماد

بی‌جان، حجر، سنگ، لهنه،
(متضاد) جاندار، ذیروح


جاندار

جانور، جنبنده، حی، حیوان، ذی‌نفس، زنده،
(متضاد) بی‌جان


کم‌زور

بی‌جان، بی‌قوت، ضعیف، ناتوان، نزار،
(متضاد) پرزور، زورمند

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

جماد

هر چیز بی‌جان و بی‌حرکت، از قبیل سنگ، چوب، فلز، و امثال آن‌ها،


مرده

[مقابلِ زنده] انسان یا حیوان که بی‌جان شده باشد، درگذشته، بی‌جان،
(قید) [عامیانه، مجاز] بی‌حس و حرکت،
(صفت) [مجاز] نابودشده،
[قدیمی، مجاز] بسیارشیفته، عاشق،
(صفت) [قدیمی، مجاز] خاموش‌شده،
(صفت) [قدیمی، مجاز] خشک، لم‌یزرع،


شکیبنده

صبر‌کننده: تو در کنج کاشانه پنهان شوی / شکیبنده چون شخص بی‌جان شوی (نظامی۶: ۱۰۵۶)،


موات

(حقوق، فقه) ویژگی زمین خشک، بایر، و ویران که مالک نداشته باشد،
[قدیمی] بی‌جان، مرده،

معادل ابجد

بی‌جان

66

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری