معنی بیخ آستین

حل جدول

بیخ آستین

رُدن

ردن


آستین

مرکز ایالت تگزاس آمریکا

لغت نامه دهخدا

آستین

آستین. (اِ) قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست. کُم ّ. (السامی فی الاسامی). آستن. آستی:
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژآستین تر نگشت.
فردوسی.
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم
بپوشید رخ به آستین گلیم.
فردوسی.
جهان سربه سر گفتی آهرمن است
به دامن بر از آستین دشمن است.
فردوسی.
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پرآب
همی به آستین خون مژگان برُفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت.
فردوسی.
برآمد بَرِ کردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون ز مژگان برُفت.
فردوسی.
چون آستین رنگرزان زآفت زمان
برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد.
لامعی.
به آستین خود اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد.
ناصرخسرو.
مر مرا شکّر چسان وعده کنی
گرْت سنگ است ای پسر در آستین ؟
ناصرخسرو.
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.
ناصرخسرو.
آستین گر ز هیچ خواهی پر
از صدف مشک جو، ز آهو دُر.
سنائی.
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن.
مولوی.
در آستین جان تو صد نامه مُدْرَج است
وآن را فدای طرّه ٔ یاری نمیکنی.
حافظ.
در روز محنتم سر دستی گرفته است
چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت.
؟
|| آنقدر چیز که در آستین گنجد:
قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین درّ دری ؟
سعدی.
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی.
حافظ.
|| طریقه. راه:
هرکه بر آستین دین باشد
عیسی مریم آستین باشد.
سنائی.
|| دهانه ٔ خیک و مشک و مانند آن:
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی.
مظفری (از فرهنگ اسدی).
- آستین افشاندن (برفشاندن، فشاندن)، بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن:
هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان
بر آستانْش گنبد دوّار آستین
چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد
افشاندبر جمال تو گلزار آستین.
ابوالفتح هروی.
زمانیش سودا بسر در بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند
بدستان خود بنداز او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت.
سعدی.
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
سعدی.
- || اشارت کردن. اجازت دادن:
بیغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا بتعجیل مرکب براند.
سعدی.
- || پشت پا زدن. ترک گفتن. فروگذاشتن. دامن کشیدن از. دامن برافشاندن بر. دست کشیدن از:
صبح خیزان چو جان برافشانند
آستین بر جهان برافشانند.
سیف اسفرنگ.
- || رقص. پایکوبی:
تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی
خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان.
خاقانی.
- آستین برزدن (برنوشتن، مالیدن، برچیدن، بالا زدن) بکاری، مصمم بر آن شدن. مستعد، آماده و مهیای آن گشتن:
نخستین کسی کو بیفکند کین
بخون ریختن برنوشت آستین...
فردوسی.
خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان
دامن با آستینْت برکش و برزن.
ناصرخسرو.
ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف.
چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد.
ظهیر فاریابی.
- آستین (آستین ملال) بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن:
زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد
رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی.
لنبانی.
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق برسر وآن آستین فشانان.
سعدی.
روا مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی.
سعدی.
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی.
سعدی.
- آستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن. قلم بر جرایم او کشیدن:
چو دشمن بخواری شود عذرخواه
برحمت بکش آستین بر گناه.
امیرخسرو.
- آستین پوش، خاضع. منقاد: بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش. (راحهالصدور).
- آستین گرفتن کسی را، مایه ٔزیان و ضرر شدن:
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین.
مولوی.
- اشک در آستین داشتن، با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن.
- تیریز کردن از آستین، دست تطاول کوتاه کردن:
تیریز کرد دست حوادث ز آستین
چون دامن تو دید گریبان روزگار.
انوری.
- در آستین کردن، سود بردن. نفع و فایدت بحاصل کردن:
هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین.
منوچهری.
- کوته آستین، ضعیف. ناتوان. و توسعاً، صوفی. درویش:
بزیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین.
حافظ.
- مثل آستین رنگرز، به الوان. رنگارنگ.
- مشک در آستین نهفتن، صفتی نیک را پوشیدن خواستن.
- امثال:
بر و آستین هم ز پیراهن است.
فردوسی.
یدک منک.
هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد، به هیچ وعده وفا نکند.


بیخ

بیخ. (اِ) اصل و ریشه و قاعده و بنیان. بن. ریشه. پایه.زیر. مقابل شاخ. فرع. (یادداشت بخط مؤلف). بن. اصل. اساس. ریشه ٔ گیاه عموماً و ریشه ٔ اصلی گیاه و درخت که بزرگتر از ریشه های دیگر است خصوصاً:
از ایوان گشتاسب تا پیش کاخ
درختی گشن بیخ و بسیار شاخ.
دقیقی (یادداشت بخط مؤلف).
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست.
فردوسی.
فرستاده آمد بر شهریار
ز بیخ گیا بر میانش ازار.
فردوسی.
تا جهان باشد شادی کن وخرم زی
بیخ انده را یکسر ز جهان برکن.
فرخی.
چون زلف خوبان بیخ او پرگره
چون جعد خوبان شاخ او پرشکن.
فرخی.
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه رویین بود و شاخ طبرخون.
عنصری.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
(از لغت نامه ٔ اسدی).
گویی که حلال است پخته ٔ سکر
با سنبل و با بیخ رازیانه.
ناصرخسرو.
یکی را بیخ فضل و برگ علم و بار او رحمت
همه گفتار او حکمت همه کردار او محکم.
ناصرخسرو.
بر آن بیخی که آنرا کفر شاخ است
ببر شاخی که آنرا کفر بار است.
مسعودسعد.
تو بخواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی و بسیار بیخها اندرزمین پراکنده. (مجمل التواریخ). بسر چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخه ها را دایم بی فتور می بریدند. (کلیله و دمنه).
من شاخ وفا و مردمی را
کی چون تو گسسته بیخ و نردم.
سوزنی.
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا.
خاقانی.
برکنم از زمین دل بیخ عمل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم دریغ من.
خاقانی.
ز سفلگان شتردل مدار مردی چشم
که نیشکر بنروید ز بیخ اشتر غاز.
ظهیرالدین فاریابی.
از بیخ ارغون شاخ زعفران رستست. (سندبادنامه).
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ.
نظامی.
چو عیسی هرکه دارد توتیایی
ز هربیخی کند دارو گیاهی.
نظامی.
شاخ و برگ نخل اگرچه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صدبرگ دست.
(مثنوی چ کلاله ٔ خاور ص 298).
وگر پند و بندش نیاید بکار
درخت خبیث است بیخش برآر.
(سعدی).
اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبی
برآورند غلامان او درخت از بیخ.
سعدی.
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت.
سعدی.
فعل بد نیست کار مرد اصیل
فعل هرکس به اصل اوست دلیل.
مکتبی.
هرکسی را بود نشان پدر
همچو بیخ خود است شاخ شجر.
مکتبی.
- از بیخ بکندن یا برکندن، از ریشه درآوردن. یا بیرون آوردن ریشه ٔ درخت از خاک:
از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
ابوشکور.
لایق نبود ز بیخ برکندن
شاخی که بدست خویش بنشانی.
جمال الدین عبدالرزاق.
درختی که عمری برآمدبلند
توان در یکی لحظه از بیخ کند.
امیرخسرو دهلوی.
- || یکسره از میان بردن. نیست کردن. نابود کردن. از بن برانداختن. استیصال. (یادداشت بخط مؤلف):
ای باد فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری.
ما آمده ایم تا جان و مال ایشان بستانیم و از بیخ برکنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 351).
و آنگه که دست خویش بیابی بدو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش.
ناصرخسرو.
هرکجا ظلم رخت افکنده است
مملکت را ز بیخ برکنده است.
سنایی.
بقایای اهل فساد را به تیغ درآورد و همه را از بیخ برکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 406).
عاشقان را ز بیخ وبن برکند
آتش عشقت از توانایی.
عطار.
- بیخ زدن، ریشه دواندن. ریشه دار شدن.
- بیخ زده، بیخ برکنده. ریشه قطع شده:
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او بچار میخ زده.
نظامی (هفت پیکر ص 26).
- بیخ کردن، ریشه دواندن. (آنندراج):
درخت کرم هرکجا بیخ کرد
گذشت از فلک شاخ و بالای او.
سعدی (از آنندراج).
- بیخ گرفتن، ریشه دار شدن. ریشه دوانیدن. ریشه کردن. رستنی.
|| اصل. (ترجمان القرآن). بن. اساس. (ناظم الاطباء). صاحب آنندراج گوید بمعنی اصل و با لفظ برکندن ترجمه ٔ استیصال و با لفظ نشاندن از عالم نهال نشاندن و با لفظ زدن و کردن بمعنی ریشه دواندن مستعمل است. (آنندراج):
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که از خوان دونان صلایی نیابی.
خاقانی.
- از بیخ منکر شدن، مجازاً بالتمام انکار کردن و حاشا کردن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- از بیخ عرب شدن، بکلی انکار کردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- بیخ بر شدن، نابود شدن. نیست شدن. تمام شدن.یکباره نابود شدن. بیخ برشدن مرضی، یکسره از میان رفتن آثار بیماری. به تمام بیماری یا مرضی را از بین بردن: آنقدر دوا باید خورد تا مرض بیخ بر شود.
- بیخ پیدا کردن کاری، دوام یافتن آن. استمرار آن. مشکل و پیچیده شدن آن، فیصله نیافتن آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بیخ زدن درد و غم، غمگین شدن. دردمند شدن:
گرچه در هر جگری درد و غمت بیخی زد
که شباروزی چو ذکر تو در نشو و نماست.
انوری (از آنندراج).
- بیخ عمر کسی را کندن، نیست و نابود کردن. کشتن و نابود کردن: هرکجامیرسید ولایت او به هیبت قهر متلاشی میکرد و بیخ عمر آنها میکند و میسوزانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
یکی گفت شاهابه تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن.
سعدی.
- بیخ کسی را برداشتن، او را نابود کردن. نیست کردن:
ترا که رحمت داد است و دین بشارت باد
که بیخ دشمن و کفار جمله برداری.
سعدی.
- بیخ کسی را کندن، نابود کردن. نیست کردن:
من بر از باغ امیدت نتوانم بخورم
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
سعدی.
- بیخ گرفتن، ریشه دار شدن. ریشه دوانیدن.
- || مجازاً جای گرفتن. خانه کردن. استوار نشستن:
سرو برفت و بوستان از نظرم بجملگی
می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم.
سعدی.
- بیخ و بن برافکندن، از بنیاد و اساس نیست کردن:
دل بسر بیل غم درخت طرب را
بیخ و بن از باغ اختیار برافکند.
خاقانی.
- بیخ و بن بکندن، از ریشه درآوردن. نابود کردن. نیست کردن:
بداور گه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را.
(ویس و رامین).
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکند.
خاقانی.
- بیخ و بند کردن، مانع و رادع و سد و بند قرار دادن: بر هر دربی حربی از سرگرفتند و در هر بندی بیخ و بندی کردند. (جهانگشای جوینی).
|| نژاد. دودمان. پشت. نسل. دوده. بنیاد. اصل. بن:
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت.
فردوسی.
ترا داد فرزندرا هم دهد
همان شاخ کز بیخ تو برجهد.
فردوسی.
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان.
فردوسی.
سپاس مر خدای را که برگزیده ٔ امیرالمؤمنین را از اهل این ملت که بلند شدنهالش و قرار گرفت اساسش و محکم شد بیخش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
بزخم تیر غزا بیخ کافران برکند
چو دید روی علی را و حال پیغمبر.
ناصرخسرو.
اندیشه کن ز قلمهای ایزدی
در نطفه ها و خایه ٔ مرغان بیخ و حب.
ناصرخسرو.
اگر نامدی او بفریاد تو
بدی گم کنون بیخ و بنیاد تو.
اسدی.
|| انتها. کنج.
- بیخ گوش، انتهای گوش.
- بیخ گوشش زرد است، بمعنی قرمساق. و شریر و فتنه انگیز است. (آنندراج).
|| معنی. مقصود. مراد:
بدانست بهرام آذر مهان
که این پرسش شهریار جهان
چگونه است و آنرا پی و بیخ چیست
کزان بیخ ما را بباید گریست.
فردوسی.
- بیخ سخنی یا مطلبی، معنی آن. (یادداشت بخط مؤلف).


کوتاه آستین

کوتاه آستین. (ص مرکب) کوته آستین. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوته آستین شود.

فرهنگ عمید

آستین

قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می‌پوشاند،
[قدیمی] دهانۀ خیک و مشک،
[قدیمی] طریقه و راه،
* آستین افشاندن: (مصدر لازم) [قدیمی]
اشاره کردن،
اجازه دادن، رخصت دادن: به یغما ملک آستین برفشاند / وز آنجا به تعجیل مرکب براند (سعدی: ۱۰۸)
پشت پا زدن، ترک و انکار کردن، فروگذاشتن،
اظهار کراهت و بیزاری کردن: طمع مدار که از دامنت بدارم دست / به آستین ملالی که بر من افشانی (سعدی۲: ۵۹۷)،
[قدیمی] عفو، بذل‌وبخشش، اظهار محبت، تحسین: سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شاه آستین برفشاند (سعدی۱: ۴۶)،
* آستین بالا ‌زدن: (مصدر لازم)
آستین برچیدن، آستین برزدن، آستین برنوشتن،
[مجاز] آماده شدن برای کاری،


بیخ

[مجاز] بن، ریشه، اصل،
(زیست‌شناسی) ریشه،
پایین‌ترین بخش هر چیز: بیخ دیوار،

فرهنگ فارسی هوشیار

آستین

(اسم) قسمتی از جامه که دست را پوشد ازبن دوش تا بند دست، آن قدر چیز که در آستینگنجد، طریقه راه، دهانه خیک و مشک و مانند آن. یاآستین بر گناه کسی کشیدن. او را عفو کردن. یا تبریز کردن از آستین کوتاه کردن دست تطاول. یا در آستین کردن. نفع بردن سود بردن.


علم آستین

تراز آستین

فرهنگ معین

آستین

قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، مقدار چیزی که در آستین جا شود، طریقه، راه، بالا زدن کنایه از: همت کردن، اقدام کردن. [خوانش: (اِ.)]

تعبیر خواب

آستین

بلند: افتخار کوتاه: ضرر گشاد: خشم شد. 2ـ دیدن خواب رفاه و ثروت برای زنان، نشانه آن است که به لذتهای فریبنده و ناپایدار دست خواهند یافت، این خواب هشداری است برای زنان تا به جستجوی عشقی حقیقی در زندگی خود باشند. - لوک اویتنهاو

گویش مازندرانی

آستین

اوسی


بیخ

گردنه ی کیسه و جای گره زدن، زیر

فارسی به ایتالیایی

معادل ابجد

بیخ آستین

1133

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری