معنی به اندازه لازم

حل جدول

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

لازم

واجب، ضروری،
(ادبی) در دستور زبان، فعلی که با فاعل معنای آن تمام می‌شود و نیازی به مفعول ندارد،
[قدیمی] پیوسته،
[قدیمی] ثابت، پایدار،
* لازم‌ آمدن: (مصدر لازم) واجب‌ شدن،
* لازم‌ داشتن: (مصدر لازم) چیزی را خواستن و به آن احتیاج داشتن،
* لازم‌ دانستن: (مصدر متعدی) ضروری دانستن، احتیاج داشتن،
* لازم ‌شدن: (مصدر لازم) واجب‌ شدن،
* لازم‌ شمردن: (مصدر متعدی) واجب‌ دانستن،

لغت نامه دهخدا

لازم

لازم. [زِ] (ع ص) نعت فاعلی از لزوم. واجب. (زمخشری). فی الاستعمال به معنی الواجب. (تعریفات). ناگزیر. دربایست. بایا. بایسته. ضرور. کردنی. فریضه. این کلمه با افعال آمدن، بودن، داشتن، شدن، شمردن، کردن، گردانیدن، گردیدن و گرفتن صرف شود. ج، لوازم:
پیش آی و کنون آی خردمند و سخن گوی
چون حجت لازم شود از حجت مخریش.
خسروی.
فرمانبری من [مسعود] این بیعت را که جا کرده در درون من و این ارادتی که لازم شده در گردن من... از روی سلامت نیت. (تاریخ بیهقی ص 316). وفا نمودن به آن واجب است و لازم. (تاریخ بیهقی ص 313) ملحق گردانیدن او را به پدران او که خلفاء راشدین بودند... بروشی که لازم ساخته بر هر زنده ای که او را ساخته و پرداخته (تاریخ بیهقی ص 310). بر همه کس لازم است ایستادن به حق او (خلیفه) (تاریخ بیهقی ص 315). قسم خورده ام به آن قسمی که اعتقاد دارم به آن که به جا آورم و آن لازم است بر گردن من [مسعود]. (تاریخ بیهقی ص 319). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم پس لازم باد بر من زیارت خانه ٔ خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی ص 319).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندرآغاز دفترند.
ناصرخسرو.
و در مکاسب جد و جهد لازم شمرد. (کلیله و دمنه). شتربه آن را پسندید و لازم گرفت. (کلیله و دمنه). هر که درگاه ملوک را لازم گیرد هر آینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). چون حاجتش برآمد و تشویش خاطرش برفت وفاء نذرش بوجود شرط لازم آمد. (گلستان).
قضای لازم است آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره ّ در مهرش گرفتار هوا ماند.
سعدی.
لازم است آنکه دارد اینهمه لطف
که تحمل کنندش اینهمه ناز.
سعدی.
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
از سخت بازوان بضرورت فروتنی.
سعدی.
لازم است احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است.
سعدی.
هر که حاجت به درگهی دارد
لازم است احتمال بوابش.
سعدی.
- لازم گرفتن جایی، مقیم و ملازم آنجا شدن و هماره بدانجا ماندن.
- لازم گرفتن چیزی یا کسی را، پیوسته با او بودن.
- امثال:
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است.
سکب، کار لازم. عانک، لازم چیزی. سدِک، لازم چیزی. لَز؛ لَزز؛ لازم بودن چیزی را. لظﱡ؛ لازم بودن در خانه. اِلظاظ؛ لازم بودن در خانه. لوث،لازم بودن در خانه. (منتهی الارب). التزام، لازم داشتن. لزوم، لازم شدن. (تاج المصادر). تغنّث، لازم شدن. غرامه؛ آنچه ادایش لازم باشد. غرم الدّیه؛ لازم شد بر وی تاوان. لکع؛ لازم شدن. لزوم، لازم شدن حقی بر کسی. لکی، لازم شدن چیزی را. تعیّن علیه الشی ٔ؛ لازم شد بر وی بعینه. التاب، لازم و واجب کردن کاری بر کسی. (منتهی الأرب). الزام، لازم کردن، (تاج المصادر). السام، لازم گردانیدن. لکد؛ لازم گردیدن. شرط؛ لازم گردانیدن یا گرفتن چیزی را در بیع و مانند آن. قبل علی الشی ٔ؛ لازم گرفت. تطلی، لازم گرفتن بازی و شادمانیرا. مماظه؛ لازم گرفت دشمن را. مماظ؛ لازم گرفتن دشمن را. سَدَک، لازم گرفتن چیزی را. عضضت بصاحبی عضیضاً؛ لازم گرفتم آنرا. اِکیاب، لازم گرفتن. لتب، لازم گرفتن. لتوب، لازم گرفتن. لسم، لازم گرفتن. جثم، لازم گرفتن. جثوم، لازم گرفتن. مماناه؛ لازم گرفتن. اعتکاد؛ لازم گرفتن. سافهت الناقه الطریق، لازم گرفت ناقه راه را بسیر سخت. لبد؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. لبود؛ مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آنرا. الباب، لازم گرفتن جای را. قعود؛ لازم گرفتن جای را. مقعد؛ لازم گرفتن جای را. لذم بالمکان، لازم گرفت جای را. طفق الموضع؛ لازم گرفت جای را. اقتناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اِقناء؛ لازم گرفتن چیزی را. اعراس، لازم گرفتن چیزی را. کنع؛ لازم گرفتن چیزی را. عصب، لازم گرفتن چیزی را. عسق، تعسق، لازم گرفتن چیزی را. تقنیه؛ لازم گرفتن چیزی را. التباط؛ لازم گرفتن چیزی را. التیاق، لازم گرفتن چیزی را. عرس، لازم گرفتن چیزی را. اقتار؛ لازم گرفتن چیزی را. قتر؛ لازم گرفتن چیزی را. شریطه؛ لازم گرفتن چیزی را. قنو؛ لازم گرفتن چیزی را. قنیان، لازم گرفتن حیا را. قصع؛ لازم گرفتن خانه را. اِکفار؛ لازم گرفتن دیه را. اکتفار؛ لازم گرفتن دیه را. لب ّ؛ لازم گیرنده جای را و کاری را. لبیب، لازم گیرنده کاری را. اِنکباب، لازم گرفتن کسی را. لذی، لازم گرفتن کسی را. لهذب، لازم گرفتن و در چفسیدن کسی را. لوغ، لازم گرفتن. لطّ؛ لازم گرفتن کار را.الظوّا فی الدّعا بیاذالجلال و الاکرام (حدیث)، لازم گرفتن ذکر یا ذالجلال و الاکرام را. || چسبنده. یقال صار کذا و کذا ضربه لازم لغه فی لازب. (منتهی الأرب). چفسنده. (دهار). چبسنده. (زمخشری). لازب. (دهار): دروغ گفتن به ضربت لازم ماند که اگر جراحت درست شود نشان بماند. (گلستان سعدی). || ملازم. (آنندراج):
دامن معشوق می آرد به کف
هر که باشد لازم درگاه عشق.
امیری لاهیجی.
|| در اصطلاح طب، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد. دائم. یک بندی. پیوسته. مدام. آنچه همیشه با چیزی باشد: علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). علامت وی آن است که درد و سوزش لازم بود در گرده. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). تب لازم، تب دائم. بباید دانست که سبب لازم شدن تب بدرفتکی (؟) جایگاه علت است بدل و سبب سرخ گشتن رخساره برآمدن بخار است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و از بهر آنکه طبیعت مقهور است و تب لازم است آن تری بهره ٔ تن نشود لکن مدد تب گردد و تب را برافروزاند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || در اصطلاح منطق، لاینفک، امری که منفک از امر دیگر نباشد. آنچه انفکاک آن از شی ٔ ممتنع باشد. که از انفکاک از ماهیت امتناع کند. || در اصطلاح فقه مقابل جایز، بیع یا عقد لازم، که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد برخلاف عقد جائز. عقدی که فسخ نتوان کرد.
- لازم شدن بیع، مدت خیار آن گذشتن.
و عند اهل المناظره والمنطقیین و الاصولیین ماقد عرفته و عرّفه المنطقیون بما یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ ای لایجوزان یفارقه و ان وجد فی غیره فلایرد اللازم کالضوء بالنسبه الی الشمس.و المراد بما الشی ٔ. سواء کان غیر محمول علی الملزوم مواطاهً کالسواد اللازم لوجود الحبشی. فانه غیر محمول علی الحبشی. او محمولا علیه. جزئیاً کان او کلیاً. ذاتیاً او عرضیاً. و ذلک الامتناع اما لذات الملزوم او لذات اللازم اولامر منفصل. و غیر اللازم مالا یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ. سواء کان دائم الثبوت او مفارقا. و قدسبق فی لفظ العرضی.
(التقسیم) لللازم تقسیمات، الاول، اللازم مطلقاً. اما لازم للوجود او لازم للماهیه. یعنی ان اللازم امّا لازم للوجود ای للشی ٔ باعتبار وجوده الخارجی مطلقاً. سواء کان مطلقاً کالتحیّز للجسم، او ماخوذاً بعارض. کالسواد للحبشی. فانه لازم للانسان. باعتبار وجوده و تشخصه الصنفی لالماهیته و لالوجوده مطلقاً و الالکان جمیع افراده اسود، و یسمی لازماً خارجیاً. او باعتبار وجوده الذهنی بان یکون ادراکه مستلزماً لادراکه. اما مطلقاً او مأخوذاً بعارض و یسمی لازماً ذهنیاً، و اما لازم للماهیه من حیث هی. مع قطعالنظر عن خصوصیه احد الوجودین کالزوجیه اربعه. فانه متی تحقق ماهیه للاربعه امتنع انفکاک الزوجیه عنها. و الحاصل ان لزوم شی ٔبشی ٔ سواء کان اللازم وجودیاً او عدمیاً محمولا بالمواطاه او بالاشتقاق او غیرمحمول.نحوالعمی و البصر. اما بحسب الوجود الخارجی. لاعلی معنی انه یمتنع وجود الشی ٔ الاول بدون وجود الشی ٔ الثانی بل علی معنی انه یمتنع وجود الشی ٔ الاول فی نفسه اوفی شی ٔ فی الخارج ای بالوجود الاصلی. سواء کان فی الاعیان او فی الاذهان. منفکاعن الشی ِٔ الاول. ای عن نفسه. کما فی العدمیات او عن حصوله اما فی نفسه کالعرض بالنسبه الی المحل او فی شی ٔ غیرالملزوم. کالابوه و البنوه. او الملزوم کالصفات اللازمه. فهذه کلها اقسام اللازم الخارجی و اما ان یکون بحسب الوجود الذهنی لاعلی معنی انه یمتنع وجوده الظلی بدون حصول الشی ٔ الاول اصاله فانه باطل اذ الوجود الظلی لایترتب علیه اثر خارجی بل علی معنی انه یمتنع الوجود الظلی الاول بدون وجود الظلی الثانی فالمراد بالحصول فی الذهن الوجود الظلی الذی هو عباره عن الادراک المطلق لا الحصول الاصلی فیه فاللزوم بین علمی الشیئین اللذین بینهما لزوم ذهنی خارجی لکون العلمین من الموجودات الاصلیه و امّا بالنظر الی الماهیه من حیث هی لاعلی معنی ان الماهیه من حیث هی مجرده عن الوجود یمتنع ان ینفک عنه فان الماهیه من حیث هی لیست الا الماهیه منفکه عن کل ما یعرضه. بل علی معنی انه یمتنع ان یوجد باحد الوجودین منفکه عن ذلک اللازم. ای عن الاتصاف به لا عن حصوله فی الخارج او فی الذهن و الا لکان اللزوم خارجیاً او ذهنیاً. بل اینما وجدت الماهیه سواء کان فی الخارج اَو فی الذهن کانت معه موصوفه به. فامتناع الانفکاک بالنظر الی الماهیه نفسها سواء کان للماهیه وجودان کالاربعه حیث یلزمها الزوجیه فیهما او وجود فی الخارج فقط کذاته تعالی فانه یمتنع ان یوجد فی الخارج منفکا عما یلزمه.لکنه بحیث لو حصل فی الذهن یمتنع انفکاکه عنه ایضاًاو وجود فی الذهن فقط کالطبائع. فانها یمتنع ان یوجدمنفکا عما یلزمه من الکلیه و نحوها لکنها بحیث لو وجدت فی الخارج کانت متصفه بها. هکذا ذکر المولوی عبدالحکیم فی حاشیه شرح الشمسیه.
والثانی اللازم مطلقاً اما بالوسط و هو اللازم الغیر القریب. او بغیر وسط و هو اللازم القریب. و الوسط ما یقترن بقولنا: لانه حین یقال لانه کذا فالظرف یتعلق بقولنا یقترن ای یقترن حین یقال لانه کذا فلاشک انه یقترن بلاّنه شی ٔ فذلک الشی ٔ هوالوسط کما اذا قلنا: العالم حادث لانه متغیر. فحین قلنا لانه اقترن به المتغیر و هوالوسط و حاصله الدلیل البرهانی فالحدس و التجربه و نحوهما کالحس والتفات النفس لیست من الوسط
و الثالث کل لازم سواء کان لازماً للوجود او للماهیه، اما بین او غیر بین. و اما البین فقیل هو الذی لایقترن بقولنا لأنه، کالفردیه للواحد ای لایتوقف علی دلیل برهانی سواء کان متوقفاً علی حدس او تجربه او نحو ذلک او لا و غیر البین هو الذی یقترن به ای یحتاج الی دلیل برهانی کالحدوث للعالم. و قیل اللازم البین هو الذی یکفی تصوره مع تصور ملزومه فی جزم العقل باللزوم بینهما. انما ذکر الجزم، اذ لو کان کافیاً فی الظن باللزوم لم یکن بیناً. ان قلت لابد فی الجزم من تصور النسبه قطعاً قلت اما ان المراد ان تصوره مع تصور ملزومه و تصور النسبه بینهما کاف فی الجزم الا انه ترک ذکره لعدم التفاوت فیه بین البین و غیر البین. و مدار الاختلاف انما هو تصور الطرفین، و اما ان یقال تصورهما یقتضی تصور النسبه و الجزم معاً.و غیر البین هو الذی یفتقر جزم الذهن باللزوم بینهما، اما الی وسط فیکون نظریاً، و اما الی امر آخر سوی تصور الطرفین و الوسط، کالحدس و التجربه و نحو هما.و لا یجوز الاقتصار علی الوسط کما فعله البعض لانه حینئذ اما یلزم بطلان الحصر و وجود قسم ثالث و هو ما کان بحدس و نحوه. او دخول ذلک القسم فی البین. و کلاهما غیر سدید. اما الاول فلعدم الانضباط. و اما الثانی فلان لفظ الکفایه و لفظ البین الدال علی کمال الظهور یأباه. و قد یقال البین علی اللازم الذی یلزم من تصور ملزومه تصوره. ککون الاثنین ضعفا للواحد فان من تصور اثنین ادرک انه ضعف الواحد. و هذا لازم بین بالمعنی الاخص. و الاول لازم بین بالمعنی الاعم لانه متی یکف تصور الملزوم فی اللزوم یکف تصور اللازم مع تصور الملزوم. و لیس کلما یکفی تصور ان یکفی تصور واحد. و هذا هو اللازم الذهنی المعتبر فی دلاله الالتزام.
(فائده) قالوا کل لازم قریب بین الثبوت للملزوم بالمعنی الاعم. و الا لاحتاج الی وسط. فلایکون قریباً. و غیر القریب غیر بین. اذ لو کان بیناً کان قریباً و هذه الملازمه واضحه بذاتها و الاول ممنوعه لوجود قسم ثالث کماعرفت. و منهم من زاد و زعم ان اللازم القریب بین بالمعنی الاخص. لان اللزوم هو امتناع الانفکاک و متی امتنعانفکاک العارض من الماهیه لا بوسط تکون ماهیه الملزوم وحدها مقتضیه له. فاینما تحقق ماهیه الملزوم یتحقق اللازم قمتی حصلت فی العقل حصل. و ههنا بحث طویل مذکور فی شرح المطالع.
والرابع لزوم الشی ٔ قد یکون لذات احدهما فقط. اما الملزوم بان یمتنع انفکاک اللازم نظراً الی ذات الملزوم ولا یمتنع انفکاکه نظراً الیه کالعالم للواجب و الانسان، و اما اللازم بان یمتنع انفکاکه عن الملزوم نظراً الیه و یجوز انفکاکه نظراً الی الملزوم، کذی العرض للجوهر و السطح للجسم و قدیکون لذاتیهما بان یمتنع انفکاکه عن الملزوم نظراً الی کل منهما کالمتعجب و الضاحک للانسان. و اَیاً ماکان فهو اما بوسط او بغیره. و قد یکون لامر منفصل، کالوجود للعقل و الفلک و علی التقادیر فالملزوم اما بسیط او مرکب. فالاقسام منحصره فی اربعه عشر عقلا. سواء کانت الاقسام باسرها واقعه فی نفس الامر او لم تکن. و المقصود من التمثیل التفهیم لا رعایه المطابقه للواقع فالمناقشه فی الامثله لاتقدح - انتهی.
- ذکر لازم و اراده ٔ ملزوم، یکی از انواع مجاز مرسل، و آن چنان است که لازم شی ٔ را ذکر کنند و ملزوم آن را بخواهند چنانکه گویند ملأت الشمس المکان َ، یعنی ملأت الضوء.
- لازم و ملزوم یکدیگر بودن، از هم جدا نشدنی بودن:
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و باقی مقتضی.
مولوی.
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سعدی.
- لازم بیّن به معنی اخص، لازمی که تصور ملزم با تصور آن همراه باشد. لازم بیّن به معنی اعم. لازمی که از تصور آن و تصور ملزوم و تصور نسبت بین آن دو، قطع به لزوم حاصل شود. جرجانی در تعریفات آرد: لازم البین، هوالذی یکفی تصوره مع تصور ملزومه فی جزم العقل باللزوم بینهما کالانقسام بمتساویین للاربعه فان من تصور الاربعه و تصور الانقسام بمتساویین جزم بمجرد تصور هما بان الاربعه منقسمه بمتساویین. و قد یقال البین علی اللازم الذی یلزم من تصور ملزومه. ککون الاثنین ضعفا للواحد فان من تصور الاثنین ادرک انه ضعف الواحد و المعنی الأول اعم لانه متی کفی تصور الملزوم فی اللزوم یکفی تصور اللازم مع تصور الملزوم. فیقال للمعنی الثانی اللازم البین بالمعنی الاخص و لیس کلمایکفی التصورات یکفی تصور واحد فیقال لهذا اللازم البین بالمعنی الاعم. رجوع به عرضی شود (اساس الاقتباس ص 23-24).
- لازم غیر بیّن، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات گوید:اللازم الغیرالبین، هوالذی یفتقر جزم الذهن باللزوم بینهما الی وسط کتساوی الزوایا الثلاث للقائمتین للمثلث. فان مجرد تصورالمثلث و تصور تساوی الزوایا للقائمتین لا یکفی فی جزم الذهن بان المثلث متساوی الزوایاللقائمتین بل یحتاج الی وسط و هو البرهان الهندسی -انتهی.
- لازم ماهیت، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات آرد: لازم الماهیه، مایمتنع انفکاکه عن الماهیه من حیث هی هی مع قطع ألنظر عن العوارض کالضحک بالقوه للانسان.
- لازم وجود، رجوع به عرضی شود. (اساس الاقتباس صص 23-24). جرجانی در تعریفات گوید: لازم الوجود ما یمتنع انفکاکه عن الماهیهمع عارض مخصوص و یمکن انفکاکه عن الماهیه من حیث هی هی کالسواد للحبشی.
|| در اصطلاح نحو، فعلی که مفعول ندارد چون رفتن. فعلی که فاعل تنها گیرد و مفعول ندارد. فعلی که از فاعل به دیگری تجاوز نکند و مفعول نخواهد مانند افتادن و دویدن. آنکه مفعول نطلبد و آن را مطاوع نیز گویند. فعل که مفعول نگیرد. مقابل متعدی. جرجانی در تعریفات گوید: اللازم من الفعل مایختص بالفاعل. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسم فاعل من اللزوم. و هو عندالنحاه یطلق علی غیرالمتعدی، کماسبق فی لفظ المتعدی و علی قسم من المبنی، مقابل للعارض و قدسبق ایضاً.

لازم. [زِ] (اِخ) نام اسپ وئیل ریاحی. || نام اسپ بشربن عمروبن رُهیب. (منتهی الارب).


اندازه

اندازه. [اَ زَ / زِ] (اِ) مقیاس و مقدار هر چیزی. (انجمن آرا) (از آنندراج). مقیاس و مقدار و قدر. (از ناظم الاطباء). مبلغ. مقدار. (مهذب الاسماء). مقدار و مقیاس. (سروری). مقدار. (دهار). مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین). حد. قدر. (ترجمان جرجانی مهذب عادل بن علی). پیمایش. (ناظم الاطباء). مقیاس. قیس. قاس. قاب. قیب. قسم. مقدار. قدر. قد. کتر. منی. کفاف. نهاز. نهز. وزم. وزمه. شیع.نهاد. طلع. وجاه. میزان. (منتهی الارب):
درفش و سنان را خود اندازه نیست
خور از گرد بر آسمان تازه نیست.
فردوسی.
ز هر چیز چندانکه اندازه نیست
اگر برنهی پیل باید دویست.
فردوسی.
کس اندازه نشناخت آنرا که چند
ز دینار و از تاج و تخت بلند.
فردوسی.
هر آن کس که از کار دیده ست رنج
بیابد باندازه ٔ رنج گنج.
فردوسی.
آفتاب هر شباروزی بحرکت میانه سوی توالی البروج همی رود... پیشینگان اندر این حرکت و اندازه ٔ او به اختلاف بودند. (از التفهیم ابوریحان صص 119- 121). بیرون آمدن مرکزهای معدل المسیر از مرکز عالم بدان اندازه که نیمه قطر حامل شست جزو باشد... (التفهیم ص 129). قطر قمر بدان اندازه معلوم است که نیمه ٔ قطر زمین را یکی نهی. (از التفهیم ص 150). دانستن اندازه های ستارگان را آن بس بود که زمین را یا قطرش را یکی نهیم. (التفهیم ص 156).
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
از حد و غایت نافرمانی در مگذر
که پدیدار است اندازه ٔ نافرمانی.
منوچهری.
آنچه شعرا را بخشید خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). هزار دینار و پانصد دینارو ده هزار درم کم وبیش را خود اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125). برده و غنیمت را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره استاده که آنرا اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
کردار ببایدت باندازه ٔ گفتار.
ناصرخسرو.
چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود. (نوروزنامه). اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید... اندازه ٔ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). تا بمدتی اندک اندازه ٔ رأی و رویت... او معلوم گردانید. (کلیله و دمنه). خود این معانی (خوردن، بوییدن...) بر قضیت حاجت و اندازه ٔ امنیت هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). شیر... اندازه ٔ رای... او (گاو) بشناخت. (کلیله و دمنه).
به اندازه ٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود و بود.
سعدی.
طالب گهر مدح باندازه ٔاو ساز
کاین درنه باندازه ٔ گوش دگران است.
طالب.
- از اندازه افزون، بیش از اندازه. بحدافراط. بیشمار:
بر اسفندیار آفرین هر کسی
بخواندند از اندازه افزون بسی.
فردوسی.
- بر دیگر اندازه شدن، دگرگون شدن. تغییر حال یافتن. دگرگون شدن حال. (چه ببدی و چه بخوبی):
هیونان فرستاد چندی زری
سوی پارس نزدیک کاوس کی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
دل شاه ترکان از آن تازه شد
بنالید و بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
از این مژده دادند بهر خراج
که فرمان بد از شاه با فر و تاج
که سالی خراجی نخواهدز پیش
ز دیندار بیدار و از مرد کیش
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
و رجوع به ترکیبهای آینده شود.
- بر دیگر اندازه کردن، دگرگون کردن. تغییر حال دادن. روال کارها را عوض کردن:
بدو گفت سوگند را تازه کن
همه کار بر دیگر اندازه کن.
فردوسی.
همه شب همیراند خود با گروه
چو خورشید تابان درآمد ز کوه
چراغ زمانه زمین تازه کرد
در و دشت بر دیگر اندازه کرد.
فردوسی.
- بر دیگر اندازه گشتن، بر دیگر اندازه شدن. تغییر حال یافتن:
از آن درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب...
بنالید و بر دیگر اندازه گشت
غم و درد لشکر تر و تازه گشت.
فردوسی.
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
- به اندازه ای که، بحدی که. حتی. (یادداشت مؤلف).
- بی اندازه، فراوان. بسیار. (فرهنگ فارسی معین ذیل بی اندازه). بی حد. بی شمار. بی قیاس:
بی اندازه لشکر شدند انجمن
ز چاچ و ز چین و ز ترک و ختن.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد ساخته کار و اندیشه راست.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). صدقات و قربانی روان شد بی اندازه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). ملوک روزگار... با یکدیگر... عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). شیروان بیامد... با بسیار هدایا و نثارهای بی اندازه. (تاریخ بیهقی). نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد. (گلستان).
بار بی اندازه دارم بر دل از سودای عشقت
آخر ای بیرحم باری از دلم برگیر باری.
سعدی.
- بیش از اندازه، بسیار. فراوان. بیشمار: بنوبنجان نخچیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147).
- ز اندازه بیش، از اندازه بیش. بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان. بیشمار:
بفرمود تا مانی آمد به پیش
سخن گفت با او ز اندازه بیش.
فردوسی.
ستایش کنانش دویدند پیش
بر او آفرین بود زاندازه بیش.
فردوسی.
بگرد اندرش خیمه زاندازه بیش
پس پشت پیلان و شیران بپیش.
فردوسی.
نهادند پس تخت شطرنج پیش
نگه کرد هریک ز اندازه بیش.
فردوسی.
بر راغشان نیستان وغیش
یله شیر هرسو ز اندازه بیش.
اسدی.
|| حد اعتدال. (یادداشت مؤلف). موازنه ٔ حال. (شرفنامه ٔ منیری) (از مؤید الفضلاء):
چو خواهش از اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
فردوسی.
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
فردوسی.
مگوی و منه تا توانی قدم
زاندازه بیرون زاندازه کم.
سعدی.
- از اندازه یا ز اندازه اندر گذشتن، از اعتدال خارج شدن. از حد گذشتن:
که این کار از اندازه اندر گذشت
ز روم و ز هند و سواران دشت.
فردوسی.
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.
فردوسی.
برینگونه تا خور ز گنبد بگشت
از اندازه آویزش اندر گذشت.
فردوسی.
سه روز و سه شب هم بدانسان بدشت
دم باد از اندازه اندر گذشت.
فردوسی.
- از اندازه بدر بردن، از حد تجاوز کردن. افراط:
عمر ببازیچه بسر میبری
بازی از اندازه بدر میبری.
نظامی.
- از اندازه بگذاشتن، از اعتدال خارج کردن. از حد گذراندن:
هم آنکس که او را بر آن داشتست
سخنها از اندازه بگذاشتست.
فردوسی.
- از اندازه بیرون، بسیار. بیشتر. (مؤید الفضلاء).بیش از اندازه. بحد افراط. فراوان:
بگشتند از اندازه بیرون بجنگ
زبس کوفتن گشت پیکار تنگ.
فردوسی.
از حد و اندازه بیرون تکلف بر دست گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363).
- از اندازه بیش، بیش از اندازه. بحد افراط. بیشمار:
پشوتن بفرمود کامد به پیش
ورا پندها داد از اندازه بیش.
فردوسی.
و رجوع به ز اندازه بیش در همین ترکیبات شود.
- از اندازه گذشتن،از اعتدال خارج شدن. از حد گذشتن: و جای هرکس در خدمت بارگاه و دیوان و سرای ضبط کردی تا هیچکس از اندازه ٔ خویش نگذشتی. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49).
- از اندازه گذشته، از حد گذشته. بسیار. فراوان. بحد افراط: و امیر همگان را بنواخت از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 50). علی در این باب تکلفی ساخت از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). مارا از مولتان بخواند باز و از اندازه گذشته بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 215). لجوجی بودی از اندازه گذشته. (تاریخ بیهقی ص 396).
- اندازه نگه داشتن، رعایت حد اعتدال کردن. معتدل بودن: گفت ای پسر اندازه نگه دار کلوا و اشربوا و لاتسرفوا. (گلستان سعدی).
نگه دارم اندازه ٔ هست خویش
درآرم به هر زخمه ای دست خویش.
؟ (از آنندراج).
- باندازه، باعتدال. معتدل. دور از افراط و تفریط. بحد اعتدال. (از یادداشتهای مؤلف):
همه کار گیتی باندازه به
دل شاه از اندازه ها تازه به.
فردوسی.
بمؤبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهی ز یزدان باندازه خواه.
فردوسی.
باندازه به هر که او می خورد
که پرخوردن از وی بکاهد خرد.
فردوسی.
همان نیز نیکی باندازه کن
زمرد جهاندیده بشنو سخن.
فردوسی.
ترا خورد بسیار بگزایدت
باندازه وانگه که به آیدت.
اسدی.
تقدر؛ باندازه شدن. (تاج المصادر بیهقی).
باندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ.
نظامی.
باندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پرشکم آدمی یا خسی.
سعدی.
ساقی ارباده باندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشه ٔ این کار فراموشش باد.
حافظ.
خانه ٔ در که باندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد.
صائب.
شی ٔ مهندم، چیزی به اندام و اندازه. (منتهی الارب).
- براندازه، باندازه. باعتدال. بحد اعتدال. دور از افراط و تفریط:
ببخشود شاپور و بنواختشان
بخوبی بر اندازه بنشاختشان.
فردوسی.
بزال آنگهی گفت تندی مکن
بر اندازه باید که رانی سخن.
فردوسی.
بر اندازه باید بهر در سخن.
فردوسی.
- بر اندازه رفتن، معتدل بودن. میانه روی کردن:
بیزدان گرای و بیزدان پناه
براندازه رو هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
- امثال:
اندازه نگهدار. (از امثال و حکم مؤلف).
اندازه نگهدار که اندازه نکوست. (از امثال و حکم مؤلف).
بهر خود چه میکنی اندازه کن
گرد خود چون کرم پیله برمتن.
مولوی (از امثال و حکم مؤلف).
سخن را بسنج و باندازه گوی.
مگوی و منه تا توانی قدم
ز اندازه بیرون ز اندازه کم.
سعدی (از امثال و حکم).
|| قدر و مرتبه و لیاقت هر چیزی چنانکه گویند فلان اندازه ٔاین کار ندارد یعنی شأن و مرتبه و استعداد این عمل ندارد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرتبه و قدر. (شرفنامه). مرتبه. (مؤید الفضلاء). بمجاز، مرتبه. قدر. شایستگی. لیاقت. مقام. (از فرهنگ فارسی معین):
بپرسید کسری که از مهتران
کرا باشد اندازه ٔ بهتران.
فردوسی.
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هرکس اندازه ٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را.
فردوسی.
که امروز رزمی بزرگ است پیش
پدید آید اندازه ٔ گرگ و میش.
فردوسی.
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم
براندازه شان خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.
فردوسی.
سلطان مسعود... پایگاه... کسان دانست که تا کدام اندازه است. (تاریخ بیهقی). خداوند... بس شنونده است و هرکسی زهره ٔ آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش باوی سخن گوید. (تاریخ بیهقی). سپهسالار بانگ بدو برزد و میان ایشان بد بودی و گفت در جنگ نیز سخن برانی ؟ چرا باندازه ٔ خویش سخن نگویی. (تاریخ بیهقی ص 588).
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز
خلاف باشد و اندازه ٔ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
در لوح زبان خای خاک پایت
اندازه ٔ واو قسم گرفته.
انوری (دیوان ص 283).
خوردش چه و خوابگاه او چیست
اندازه ش تا کجا و او کیست.
نظامی.
|| پیمانه ٔ هر چیز. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ فارسی معین). پیمانه. (آنندراج):
هر آواز کان شد بگیتی بلند
ازاندازه ای بود گیتی پسند
چو بیوزنیی باشد اندازه را
بلندی کجا باشد آوازه را.
نظامی.
|| قیاس کردن و اندازه گرفتن. (برهان قاطع). پیمودن زمین بریسمان یا چیز دیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). پیمایش. تعیین مسافت. تعیین حجم. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح منطق، کم متصل. (از فرهنگ فارسی معین): اما جفت بودن و طاق بودن وگرد بودن و سه سو بودن و دراز بودن مر هستی را نه ازبهر هستیست زیرا که نخست باید که شمار بود تا جفت وطاق بود و اندازه بود تا گرد و سه سو و دراز بود. (دانشنامه علایی ص 71). || طاقت و یارای و جرأت. || قصد و اراده. (غیاث اللغات). قصد و آهنگ. (رشیدی):
از هر طرفی که اندر آیی
اندازه ٔ آن طرف نمایی.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).
|| تخمین. (غیاث اللغات). || وسعت. || گز و ذرع. (ناظم الاطباء). || مسوده. || قدرت و قوت. (برهان قاطع) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). قدرت. (مؤید الفضلاء). || حال. (شرفنامه ٔ منیری). || نمونه ونشان. (غیاث اللغات). به معنی نمونه و نشان مجاز است. (از آنندراج). نمونه. (ناظم الاطباء). مثال. معیار. (منتهی الارب):
از سخن او ادب آوازه ای
وزکمر او فلک اندازه ای.
نظامی.
گر کهنی باید و گر تازه ای
بایدش از نیک و بد اندازه ای.
نظامی.
|| فتراک. || تنگ چرمین. || کفش بنددار. || کمربند. || (ص) در خور و سزاوار. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

لازم

‎ اپایستک بایسته، پیوسته، در بایست و هر چه در بایست بود بدو داد و به راه افکند، اورتش (تغییر نا پذیر) (اسم) ناگزیر دربایست واجب: وفا نمودن بان واجب است و لازم، چیزی که در بیشتر احوال با دیگری باشد: این آماس دردی بود لازم و خلنده و با تب سوزان. -3 امری که خارج از ذات چیزی باشد و در عین حال غیر منفک از آن بود. لازم بر چند قسم است الف - لازم وجود خارجی اشیا چنانکه حرارت آتش را. ب - لازم وجود بطور مطلق اعم از وجود خارچی یا ذهنی چنانکه زوجیت چهاررا. ج - لازم ماهیت. یا اعراض لازم. اعراضی که لازمه ذات اشیا باشد یعنی تصور ماهیت شی ء کافی در انتزاع آنها باشد، بیع یا عقد لازم که فسخ آن از یک طرف مجاز نباشد مقابل عقد جائز، تغییر ناپذیر مبنی مقابل متبدل معرب: تاسیس وردف هر دو ساکن اند ولازم و دخیل متحرکست و متبدل. . . -6 فعل لازم فعلی است که به فاعل تنها تمام شود و مفعول صریح نداشته باشد: جمشید آمد فریدون رفت مقابل متعدی. -7 ملازم: دامن معشوق می آرد بکف هر که باشد لازم در گاه عشق. (اسیری لاهیجی لغ. ) یا ذکر لازم و اراده ملزوم. یکی از انواع مجاز مرسل است و آن چنانست که لازم شی ء را ذکر کنند و ملزوم آنرا بخواهند چنانکه: درین اطاقظفتاب است. یعنی نور آفتاب. یا لازم و ملزوم. دو امر که از یکدیگر غیر منفک باشند و وجود یکی لازمه وجود دیگری باشد، یار وفادار که هرگز مفارقت نکند. واجب، ناگزیر، کردنی، فریضه

فرهنگ معین

لازم

واجب، ضروری، ثابت، استوار، آنچه همیشه با چیزی باشد. [خوانش: (زِ) [ع.] (ص فا.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

لازم

بایسته، دربایست، بایا، نیازین

فرهنگ فارسی آزاد

لازم

لازِم، واجب، ضروری، پیوسته به چیزی به چیزی و هم دوام با آن، جدا نشدنی، فعلی که محتاج مفعول نباشد،

فارسی به ایتالیایی

لازم

essenziale

necessario

مترادف و متضاد زبان فارسی

لازم

بایست، بایسته، دربایست، ضرور، ضروری، فرض، ملزم، واجب

عربی به فارسی

لازم

لا زم , فعل لا زم

واژه پیشنهادی

لازم

واجب

معادل ابجد

به اندازه لازم

153

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری