معنی بهانه جو

لغت نامه دهخدا

بهانه جو

بهانه جو. [ب َ ن َ / ن ِ] (نف مرکب) بهانه جوی. بهانه جوینده. آنکه از پی دست آویز می گردد. بهانه طلب. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء):
یاری بود سخت به آئین و به سنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ.
فرخی.
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
مستی ز جای دیگر و بر من همه خمار.
سوزنی.
بر سر پای بود جان، ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
بهانه جوی تو عرفی نیاز عادت کرد
به آشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است.
عرفی (از آنندراج).
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهان بهانه جوی است.
حمیدالدین بلخی.


بهانه

بهانه. [ب َن َ / ن ِ] (اِ) پهلوی «وهان ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عُذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ [آوردن]، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج).... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف):
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری.
رودکی.
ستم را میان وکرانه نبود
همیدون ستم را بهانه نبود.
فردوسی.
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار.
فردوسی.
تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب
این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار.
فرخی.
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زآن بدی بر چرخ بندم.
(ویس و رامین).
چرا داری مر او را تو بخانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه.
(ویس و رامین).
نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانه ٔ عیادت نزدیک خواجه ٔ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
ز خوشی و خوی خردمندیم
بهانه چه داری که نپسندیم.
اسدی.
در این رهگذر چند خواهی نشستن
چرا برنخیزی چه ماندت بهانه.
ناصرخسرو.
گوش تو زی بانگ او و خواندن او را
بر سر کوی ایستاده ای به بهانه.
ناصرخسرو.
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنایی.
هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ).
عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر
که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد.
خاقانی.
شکایت کرد از احداث زمانه
که پیش آورد چندانش بهانه.
نظامی.
تا جان نرود ز خانه بیرون
نایی تو از این بهانه بیرون.
نظامی.
فی الجمله چه جویم و چه گویم
جمله تویی و دگر بهانه.
عطار.
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه ٔ بهانه ٔ تست.
حافظ.
- امثال:
بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند.
حیله جو را بهانه بسیار است.
|| سبب و باعث و واسطه. (ناظم الاطباء). واسطه. (آنندراج). سبب. باعث. (فرهنگ فارسی معین). جهت. علت. دلیل:
بر این گفتها بر نشانه منم
سر راستی را بهانه منم.
فردوسی.
کسی بی بهانه به گیتی نمرد
بمرد آنکه نام بزرگی نبرد.
فردوسی.
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بی مهر گشت خواهی و زنهارخوار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 96).
گنه کار و مسکین و بد کرده ایم
ترا بی بهانه بیازرده ایم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بهانه قضا و قدر دان وبس
همه بیش و کم یکسره در قضاست.
ناصرخسرو.
مایه ٔ عمر جو به جو با تو دو نیمه میکنم
جوجوم از چه میکنی چیست بهانه بی زری.
خاقانی.
روباهی در شارع ماهیی دید با خود اندیشید این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد و ماهی فروشان است که ماهی تواند بود این بی بهانه و تعبیه نباشد. (سندبادنامه ص 47). و به جانب دیگر تحویل کنی تا من این لشکرها بهانه ٔ نیل مقصود و حصول مطلوب از این ولایت بیرون برم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). فیلاطس لوح بهانه ٔ مرگ بر سر عیسی نهاد. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 352). گفت ندیدم بر وی بهانه که مرگ بر وی واجب کند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 348). || عذر و پوزش و معذرت. (ناظم الاطباء). || بازخواست و ایراد. (فرهنگ فارسی معین). || حیله. (آنندراج).


بهانه طلب

بهانه طلب. [ب َ ن َ / ن ِ طَ ل َ] (نف مرکب) بهانه جو. (ناظم الاطباء). بهانه طلبنده. آنکه از پی دست آویز گردد. بهانه جو. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بهانه جو شود.


بهانه بسیچ

بهانه بسیچ. [ب َ ن َ / ن ِ ب َ] (نف مرکب) بهانه بسیج. بهانه پسیج. بهانه جو:
تا نپنداری ای بهانه بسیچ
کاین جهان وآن جهان و دیگر هیچ.
نظامی.


بهانه گیر

بهانه گیر. [ب َ ن َ / ن ِ] (نف مرکب) بهانه جو. بهانه طلب. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
علی بهانه گیر است، بر کسی اطلاق کنند که برای انجام هر کاری عذری آورد.


بهانه جویی

بهانه جویی. [ب َ ن َ / ن ِ] (حامص مرکب) عمل بهانه جو. بهانه طلبیدن. (فرهنگ فارسی معین). دست آویزی. عذرطلبی: و از حجت گویی و بهانه جویی او آگاه نه. (سندبادنامه ص 289).

فارسی به ترکی

فرهنگ عمید

بهانه جو

کسی که دنبال بهانه می‌گردد،


بهانه

عذر، دستاویز، عذر بی‌جا،
ایراد و بازخواست بی‌جا،
[قدیمی] دلیل، سبب، علت،
* بهانه آوردن: (مصدر لازم) برای سرپیچی از کاری عذر آوردن،

حل جدول

بهانه جو

ایرادگیری

اشکال تراش


زدنی بهانه جو

نق

فرهنگ فارسی هوشیار

بهانه جویی

عمل بهانه جو بهانه طلبیدن.


بهانه طلب

بهانه جو (اسم) آنکه از پی دست آویز گردد بهانه جو.

گویش مازندرانی

جو

جو

فارسی به عربی

جو

جو، حبوب، شعیر

معادل ابجد

بهانه جو

72

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری