معنی بنک
لغت نامه دهخدا
بنک. [ب ُ ن َ] (اِ) بنه. جای. مکان. || جایی که نقد و جنس در آن نهند. بنگاه. (فرهنگ فارسی معین).
بنک. [ب ُ ن َ] (اِ مصغر) مصغر بنه است یعنی درخت کوچک. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). بنه. بن درخت کوچک. (فرهنگ فارسی معین). || نشان و اثر. چنانکه گویند از فلانی یا از فلانه چیز بنک نمانده است، اراده آن باشد که نشان و اثر نمانده است. (برهان) (از رشیدی) (آنندراج) (جهانگیری). نشان و اثر چیزی: بنک از فلان نماند. (فرهنگ فارسی معین). نشان و اثر چیزی. (ناظم الاطباء). || نشان و نقش پا. (ناظم الاطباء). نقش پا. نشان پا. رد پا. (فرهنگ فارسی معین).
بنک. [ب ُ] (ع اِ) بن چیزی و خالص آن. معرب است. یقال هؤلاء من بنک الارض، ای من اصلها. (منتهی الارب) (آنندراج). اصل چیزی و آن معرب است. یقال هولاء من بنک الارض. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوعی از خوشبو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طیبی، یعنی عطر و بوی خوشی است معروف. (از تاج العروس ج 7 ص 113) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || بهره ای از شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد).
بنک. [ب ُ] (اِ) پوست بیخ ام غیلان باشد و آن درختی است صحرایی در ولایت مصر. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسم فارسی قنب است و به هندی خار مغیلان نامند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). مانند قشوری است که از بیخ ام غیلان خیزد و ازیمن آرند و در طب بکار است. (یادداشت بخط مؤلف).
بنک. [ب َ ن َ] (اِ مصغر) مصغر بن است که حبهالخضرا و چتلاقوچ باشد و آن بیشتر در کوهها و جنگلها حاصل میگردد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). میوه ٔ معروف. (رشیدی).مصغر بن است که حبهالخضراء و چتلاقوچ باشد و به قهوه مشهور است. (آنندراج). مصغر بنه که حبهالخضراء باشد. (ناظم الاطباء). || نوعی از قماش زمین اطلس بود که بر آن گلهای زربفت باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (رشیدی) (از جهانگیری) (برهان):
ز جامه خانه ٔ عشق تو اطلسی گردون
به نعل و داغ بنک پوش کرده ای ما را.
ظهوری (از رشیدی).
|| گلها و نشانها را نیز گویند که بر روی مهوشان از خوردن شراب بهم میرسدیا عرق بر پیشانی ایشان نشیند. (برهان) (آنندراج). گلی که بر روی مهوشان از آشامیدن شراب بهم رسد. و خویی که بر پیشانی نشیند. (ناظم الاطباء).
فارسی به انگلیسی
Spoor, Trace, Track, Trail
فرهنگ فارسی هوشیار
رد پا، نشان پارسی تازی شده بن، پاسی از شب نوعی از قماش اطلس که بر آن گلهای زربفت باشد، گلها و نشانها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد عرق که بر پیشانی ایشان نشیند.
فرهنگ معین
ردّ پا، نشان و اثر هر چیز. [خوانش: (بُ نَ) (اِ.)]
نوعی از قماش اطلس که بر آن گل های زربفت باشد، گل ها و نشان ها که بر روی مهوشان از نوشیدن شراب بهم رسد، عرق که بر پیشانی ایشان نشیند. [خوانش: (بَ نَ) (اِ.)]
(~.) (اِ.) = بنه: جای، مکان، جایی که نقد و جنس در آن نهند، بنگاه.
فرهنگ عمید
حل جدول
بنگاه
مترادف و متضاد زبان فارسی
جا، محل، مکان، بنگاه، اثر، رد، نقش، پی، ردپا، نقشپا
گویش مازندرانی
مرتعی در حوزه ی جنوبی اسبوکلا از لفور سوادکوه تلفظ دیگران...
اتراق گاه، محل قرار دادن وسایل و لوازم شخصی در مزرعه و یا...
معادل ابجد
72