معنی بلورین

لغت نامه دهخدا

بلورین

بلورین. [ب ُ] (ص نسبی) منسوب به بلور. ساخته شده از بلور. بلوری. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلور شود:
همه کاخ او پر ز بیگانه دید
نشستش بلورین یکی خانه دید.
فردوسی.
راست پنداری بلورین جامهای چینیان
بر سر تصویر زنگاری که بندند آینه.
منوچهری.
همی شد خونش از اندام سیمین
چو ریزان باده از جام بلورین.
(ویس و رامین).
هزار از بلورین طبق تا بسود
که هریک برنگ آب افسرده بود.
اسدی.
کنون ببارد شاخی که داشت بار عقیق
ز مهره های بلورین ساده سوده بری.
ناصرخسرو.
با بلورین جام بهر می مدارا کردمی
چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه ٔ خارا کنی ز دست رها.
خاقانی.
بلورین جام را ماند دل من
که شد چون رخنه نپذیرد مداوا.
خاقانی.
بر و بازو چو بلورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری.
نظامی.
|| سخت سپید و شفاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). همانند بلور سفید و شفاف:
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش.
(ویس و رامین).
بلورین گردنش در طوق سازی
بدان مشکین رسن می کرد بازی.
نظامی.
بلورین تن و قاقمی پشت او
بشکل دم قاقم انگشت او.
نظامی.
مرا همچنین چهره گلفام بود
بلورینم از خوبی اندام بود.
سعدی.
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده.
سعدی.
و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان).
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند.
حافظ.
- بلورین اندام، آنکه اندام او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلورین پنجه، آنکه پنجه ٔ او صاف و روشن باشد. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلورین تن، آنکه تن او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلورین ساعد؛ که ساعدی شفاف چون بلور دارد. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- بلورین ساق، که ساق وی سپید و صاف و شفاف مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء).
- بلورین سرین، که سرین وی سپید و صاف و مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج):
همه گلعذاران غنچه دهن
بلورین سرینان سیمین ذقن.
ملاعبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- بلورین طبق،از اسمای اسپ است. (آنندراج):
همه گوهرین زین و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده فام.
نظامی (از آنندراج).
|| جلیدیه. (فرهنگ فارسی معین).


ساغر بلورین

ساغر بلورین. [غ َ رِ ب ُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیاله و قدح شراب که آن را از بلور ساخته باشند:
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانه ٔ خارا کنی ز دست رها.
خاقانی.


بلورین شاه

بلورین شاه. [ب ُ] (اِخ) لقب پادشاه بلور [ناحیتی از حدود ماوراءالنهر] و چنین گویند که ما فرزند آفتابیم و تا آفتاب برنتابد از خواب برنخیزد. و گوید که فرزند نباید که پیش از پدر خیزد. (حدود العالم).

فارسی به انگلیسی

بلورین‌

Crystalline

فرهنگ فارسی هوشیار

بلورین

مها بین (صفت) منسوب به بلور ساخته شده از بلور بلوری، جلیدیه. یا دست بلورین. دستی که مانند بلور صاف و شفاف باشد.


بلورین اندام

(صفت) کسی که اندامش چون بلور صاف و شفاف باشد.


بلورین تن

مها تن (صفت) کسی که تنش چون بلور صاف و شفاف باشد.


ماهی بلورین

ماهی مهایه گواژ: انگشت دلدار


بلورین ساق

(صفت) کسی که ساقش چون بلور صاف و سپید باشد.


بلورین سرین

(صفت) کسی که سرین وی صاف و سپید باشد مانند بلور.

فرهنگ معین

بلورین

منسوب به بلور، ساخته شده از بلور، بلوری، جلیدیه، دست ِ ~ دستی که مانند بلور صاف و شفاف است. [خوانش: (~.) [معر - فا.] (ص نسب.)]

حل جدول

بلورین

مرمرین


سیمرغ بلورین

جایزه جشنواره فیلم فجر


پارچ بلورین

تنگ

مترادف و متضاد زبان فارسی

بلورین

بلوری، بلورینه، شیشه‌ای، از جنس بلور، بلوره، کریستال، متبلور،
(متضاد) سفالین

نام های ایرانی

بلورین

دخترانه، بلور (عربی) + ین (فارسی) منسوب به بلور، شفاف و درخشان مانند بلور

معادل ابجد

بلورین

298

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری