معنی برزنگی
لغت نامه دهخدا
برزنگی. [ب َ زَ] (ص نسبی) منسوب به برزنگ و آن شهری است از نواحی اران.
- غلام برزنگی، سیاه برزنگی یا دده برزنگی، با قدی سخت بلندو سبیلهای دراز بی تربیت و بی دانش و مایل بشهوات پست. (یادداشت مؤلف).
بی مسمی
بی مسمی. [م ُ س َم ْ ما] (ص مرکب) (از: بی + مسمی) نامزد نشده: اسم بی مسمی، اسمی که دارای نامزد نباشد. (ناظم الاطباء). در تداول عامه، اسم بی مسمی بدان گویند که مطابق با حقیقت نباشد چون اسم کافور برای برزنگی که اسمی است بی مسمی.
شفلح
شفلح. [ش َ ف َل ْ ل َ] (ع ص) شرم زن که ستبرلب فراخ فروهشته باشد. || زن فراخ شرمی که لبهای شرمش ستبر بود. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || مرد فراخ بینی بزرگ لب فروهشته. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درخت کبر: اصف درختی است که کَبَر معرب آن است و اهل نجد آنرا شفلح نامند. (از المعرب جوالیقی ص 293). || بار درخت کبر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ثمر و بار شفلج که برزنگی ماند. (منتهی الارب). و رجوع به شَفْلَج شود. || درختی که تنه ٔ آن چهار کرانه دارد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). درختی است که تنه ٔ آن چهار کرانه دارد چنانکه از هر کرانه گوسپند ذبح توان کرد. (منتهی الارب) (آنندراج). || غوره ٔ شکافته شده ٔ خرما. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
مترادف و متضاد زبان فارسی
سیاه زنگی، سیاهپوست، کاکا سیاه
گویش مازندرانی
سیاه، سیاه پوستی که رنگ براق پوستش به سیاهی مطلق نزدیک...
سیو برزنگی
سیاه برزنگی
سیا برزنگی
سیا برزنگی
حل جدول
سیاه زنگباری
سیاه زنگباری، غلام سیاه
سیاه زنگباری، غلام سیاه
برزنگی
سیاه زنگباری- غلام سیاه
برزنگی
غلام سیاه
برزنگی
غلامسیاه
برزنگی
سیاه زنگباری
برزنگی
معادل ابجد
289