معنی برخاستن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
ایستادن، بیدار شدن، طلوع کردن، از میان رفتن. [خوانش: (بَ تَ) (مص ل.)]
فرهنگ عمید
برپا شدن، بهپا ایستادن، بلند شدن،
از خواب بیدار شدن،
[مجاز] پدید آمدن، به وجود آمدن،
به گوش رسیدن صدا: صدایی برخاست،
رخ دادن، اتفاق افتادن: دعوایی میان آن دو برخاست،
اقدام کردن، آغاز کردن به کاری،
[مجاز] به ظهور رسیدن، پیدا شدن: دو نابغه از این شهر برخاسته است،
[قدیمی، مجاز] طغیان کردن، شورش کردن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ایستادن، بهپاخاستن، برپا شدن، بلند شدن، بیدار شدن، بردمیدن، سر زدن، برآمدن، طلوع کردن، شوریدن، شورش کردن، طغیان کردن، عصیان کردن، قیام کردن، متصاعد شدن، پدیدآمدن، آغاز شدن، در گرفتن، پیش آمدن، اتفاق افتادن،
فارسی به انگلیسی
Arise, Rise
فارسی به ترکی
kalkmak
فارسی به عربی
ارتفاع، اقلاع، انهض
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) برپا شدن ایستادن مقابل نشستن، بیدار شدن، روییدن نمو کردن، طلوع کردن برآمدن، طغیان کردن عصیان کردن.
فارسی به آلمانی
Anlaufen, Ansteigen, Anstieg (f), Aufgang (m), Erhöhung (f), Steigen, Aufstehen, Abfliegen [verb]
معادل ابجد
1313