معنی برادروار

حل جدول

برادروار

بسیار صمیمی و دوستانه


بسیار صمیمی و دوستانه

برادروار

فارسی به انگلیسی

مترادف و متضاد زبان فارسی

برادروار

برادرانه،
(متضاد) خواهروار


برادرانه

برادروار،
(متضاد) خواهرانه، دوستانه، مودت‌آمیز

لغت نامه دهخدا

اخی یو

اخی یو. [] (اِخ) (برادروار) پسر ابی ناداب که از خانه ٔ پدر در پیش صندوق خداوند افتاده باورشلیم رفت و بدین طریق از غضب برادر خود غرّاه نجات یافت. (کتاب دوم سموئیل 6:3 و اول تواریخ ایام 13:7) (قاموس کتاب مقدس).


برادر

برادر. [ب َ دَ] (اِ) پهلوی بَراتَر. پسر یا مردی که در پدر و مادر و یا یکی از آن دو با شخص مشترک باشد. اخ. اخوی. داداش. (فرهنگ فارسی معین). پسر از یک پدر و از یک مادرو یا یکی از آن دو. (ناظم الاطباء). نرینه جز تو از پدر و مادر تو، یا یکی از آن دو. (یادداشت مؤلف). اخ. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). اخو. شقیق. (مهذب الاسماء). قصد از این لفظ در نوشته های مقدس فرزندیک والدین یا والد یا والده است. (انجیل متی 1:2، انجیل لوقا 6:14). (از قاموس کتاب مقدس):
بکشتی برادر ز بهر کلاه
کله یافتی چند پویی براه.
فردوسی.
نگه کن که با قارن رزم زن
برادر چه گفت اندر آن انجمن.
فردوسی.
اگرچه برادر بود دوست به
چو دشمن شود بی رگ و پوست به.
فردوسی.
نوم باشد چون اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان.
مولوی.
- برادرانه، مانند برادر، بطور برادری. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء):
برادرانه بیا قسمتی کنیم رقیب
جهان و هر چه در او هست ازتو یار از ما.
- برادرِ پدر، عم. (ترجمان القرآن). عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین):
بدو گفت رو با برادر پدر
بگو ای بداندیش پرخاشخر.
فردوسی.
بکین سیاوش بریدمش سر
بهفتاد خون برادر پدر.
فردوسی.
ببوسید رویش برادر پدر
همانجا بیفکند تختی ز زر.
فردوسی.
- برادرپرور، آنکه نسبت به برادران محبت بسیار کند. برادر دوست. (فرهنگ فارسی معین). کسی که به برادران و خویشاوندان مهربان باشد. (آنندراج).
- برادر پسر، پسر برادر:
از این پهلوان وز برادر پسر
ندانم چه آورد خواهم بسر.
(گرشاسب نامه).
- برادر تنی، برادر حقیقی. و رجوع به همین ترکیب شود.
- برادر حقیقی، برادر از یک پدر و یک مادر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- برادرخواندگی، برادرخوانده بودن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی برادرخوانده. ایجاد برادری میان یکدیگر بی آنکه برادر حقیقی یا برادرانه باشند. دوستی و رفاقت میان یکدیگر بی آنکه پیوستگی خانوادگی داشته باشند:
چو نامم بر برادرخواندگی خواند
خراج خویش بر قیصر نویسم.
خاقانی.
دوست مشمار آنکه در دولت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب برادر خوانده شود.
- برادرخوانده، پسر یا مردی که با او صیغه ٔ برادری خوانده باشند، مردی که او را به اخوت برگزیده باشند. (فرهنگ فارسی معین). آنکه بجای برادر گرفته باشند. (آنندراج). مردی اجنبی که با او صیغه ٔ اخوت خوانده باشند. (ناظم الاطباء). به برادری برداشته، به برادری گرفته بی آنکه در اصل برادر باشند:
مرا فرهاد با آن مهربانی
برادرخوانده ای بود آنجهانی.
نظامی.
ج، برادرخواندگان:
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادرخواندگان کاروانند.
سعدی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- برادر دینی، هم کیش و هم مذهب. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- برادر رضاعی، پسر دایه. (ناظم الاطباء). کوکه را گویند. (از آنندراج) (غیاث اللغات).پسر یا مردی که با شخص از یک پستان شیر خورده باشد.پسر دایه شخص. (فرهنگ فارسی معین).
- برادرزاده، پسر یا دختر، مرد یا زنی که فرزند برادر شخص باشد. فرزند برادر. (فرهنگ فارسی معین). فرزند برادر. (ناظم الاطباء):
که بانو را برادرزاده ای بود
چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود.
نظامی.
در این زندانسرای پیچ در پیچ
برادرزاده ای دارد دگرهیچ.
نظامی.
- برادر زن، پسر یا مردی که برادر زوجه ٔ شخص باشد. خوسره. (فرهنگ فارسی معین).
- برادر شوهر؛ خوسره. (ناظم الاطباء).
- برادرکش،کشنده ٔ برادر یا اقوام و نزدیکان و افراد و طایفه ٔ قوم و قبیله ٔ خود:
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدنام و شوریده هش.
فردوسی.
- برادرکشتگی، اسم مصدر است از برادرکشته. حالت و چگونگی برادرکشته.عداوت و دشمنی سخت حاصل از کشته شدن برادر کسی بدست دیگری.
- برادرکشته، که برادرش بقتل رسیده باشد که برادرش کشته شده باشد.
- برادرکشی، عمل برادرکش.
- || کشتن افراد یک شهر یا قبیله یا کشور یکدیگر را بسبب آنکه افراد یک شهر یا قبیله یا کشور در حکم برادران یکدیگرند.
- برادر کهتر، برادر کوچکتر. (ناظم الاطباء).
- برادر مادر، دائی. (ناظم الاطباء).
- برادرمرده، که برادرش مرده باشد، کنایه از مصیبت و رنج بسیار کشیده است بسبب دردناکی مرگ برادر:
بلی قدر چمن را بلبل افسرده می داند
غم مرگ برادر را برادرمرده میداند.
(؟).
- برادر مهتر، برادر بزرگتر که «دادند» نیز گویند. (ناظم الاطباء).
- بَرادَر نِسبَت، برادر زن. (آنندراج).
- برادروار، بمانند برادر؛ از روی مهربانی. دوستانه. در عالم یگانگی و اتحاد، تساوی مرتبت:
اگر ضدند آخشیجان چرا هر چار پیوسته
بوَند از غایت وحدت برادروار در یکجا.
ناصرخسرو.
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریَم باور.
سنایی.
- || به تساوی. یکسان. یک اندازه: برادروار قسمت کنیم، به شادی بخش کنیم.
|| خویش نزدیک. (سفر پیدایش 13:8 و 14:16) (قاموس کتاب مقدس). || هم نسل و هم ولایت. (انجیل متی 5:47). (کتاب اعمال رسولان 3:22) (رساله ٔ عبرانیان 7:5). (قاموس کتاب مقدس). || رفیق و مساوی الرتبه. (انجیل متی 7:3). || شخص محبوب. (کتاب دوم سموئل 1:26). (قاموس کتاب مقدس). مجازاً بمعنی صدیق و دوست. (یادداشت مؤلف). یار. رفیق. مصاحب. همسلک:
پرده بر خود نمی توان پوشید
ای برادر که عشق پرده درست
مُهرِ مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجرست
هر کسی گو بحال خود باشند
ای برادر که حال ما دگر است.
سعدی.


نیوشیدن

نیوشیدن. [دَ] (مص) شنیدن. (غیاث اللغات) (اوبهی) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی) (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی). گوش کردن. (برهان قاطع) (آنندراج). استماع کردن. شنودن. قبول کردن. پذیرفتن. (یادداشت مؤلف):
آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخن دانی این سخن بنیوش.
کسائی.
به نیکان گرای و به نیکی بکوش
به هر نیک و بد پند دانا نیوش.
فردوسی.
چنین گفت شیرین که بگشای گوش
خروشیدن پاسبانان نیوش.
فردوسی.
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و بر بد مکوش.
فردوسی.
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای.
فرخی.
هر پند که زو بشنود به مجلس
بنیوشد و موئی بنگذرد ز آن.
فرخی.
دلا بازآی تا با تو غم دیرینه بگسارم
حدیثی از تو بنیوشم نصیبی از تو بردارم.
فرخی.
تو صابر باش و پند دایه بنیوش
که صبر تلخ بارآرد ترا نوش.
فخرالدین اسعد.
مگر دادار بنیوشد دعائی
بگرداند ز جان من بلائی.
فخرالدین اسعد.
چرا داری مر او را تو به خانه
بدین کار از تو ننیوشم بهانه.
فخرالدین اسعد.
باطل مشنو که زهر جانستت
حق را بنیوش و جای ده در دل.
ناصرخسرو.
سرش گوش گشته ست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر.
مسعودسعد.
می ننیوشم ز رودسازان نغمه
می نستانم ز می گساران ساغر.
مسعودسعد.
گفتا مرا مکشید... ننیوشیدند. (مجمل التواریخ).
سخنی گویمت برادروار
گر نیوشی و داریم باور.
سنائی.
لفظ شیرین ورا هر که نیوشد عجب آنک
تلخی گوش به گوش اندر شیرین نکند.
سوزنی.
ای خداوند بنده خاقانی
عذرخواه است عذر او بنیوش.
خاقانی.
بگویم با توگر نیکو نیوشی
یکی کم گفتن است و نه خموشی.
عطار.
آن نیوشیدن کم و بیش مرا
عشوه ٔجان بداندیش مرا.
مولوی.
من از آن روزن بدیدم حال تو
حال دیدم کم نیوشم قال تو.
مولوی.
ای که دانش به خلق آموزی
آنچه گوئی به خلق خود بنیوش.
سعدی.
حدیث عشق از آن بطال منیوش
که در سختی کند یاری فراموش.
سعدی.
ز من جان برادر پند بنیوش
به جان و دل برو در علم می کوش.
شبستری.
من بگویم که مهتری چه بود
گر تو خواهی ز من نیوشیدن.
حافظ.
|| گوش فراداشتن. (ناظم الاطباء). گوش دادن. استراق سمع کردن. (یادداشت مؤلف):
آید هر ساعتی و پس بنیوشد
تا شنود هیچ قیل و تا شنود قال.
منوچهری.
|| درک کردن. فهم کردن. (یادداشت مؤلف):
این حکایت یاد گیر ای تیزهوش
صورتش بگذار و معنی را نیوش.
مولوی.
|| به معنی جستن و طلبیدن و تفحص و تجسس نمودن هم آمده است. (برهان قاطع). تصحیف خوانده است و بدین معنی بیوسیدن درست است. (از رشیدی). || گریستن. فغان کردن و شکایت کردن و نالیدن و گریه کردن با فراق و بخاموشی گریستن. (ناظم الاطباء). رجوع به نیوشه شود. || خواندن. مطالعه کردن. || امید چیزی داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به بیوسیدن شود.


پیوسته

پیوسته. [پ َ / پ ِ وَ ت َ / ت ِ] (ن مف) متصل. ملصق. بهم بسته. بلافصل. بی فاصله ٔ مکانی. پیوندکرده شده. موصول. مرصوص. مربوط. ملتصق. بیکدیگر دوسیده. ملحق. لاحق. ملحق شده: جنیانجکث، قصبه ٔ تغزغز است... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. و حدودش (حدود ایلاق) بفرغانه و چذغل و چاچ و رود خشرت پیوسته است. (حدود العالم).
بزرگیش با کوه پیوسته باد
دل بدسگالان او خسته باد.
فردوسی.
خوابین که ناحیت است از غور پیوسته به بست و زمین داور. (تاریخ بیهقی). برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که بمحلت دیه آهنگران پیوسته است. (تاریخ بیهقی ص 261). امیر محمد بحکم آنک ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود. (تاریخ بیهقی). و آن لازم است بر گردن من و پیوسته است بعضی ببعضی. (تاریخ بیهقی ص 319). و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است و جایگاه کمین است. (تاریخ بیهقی).
بدریاست پیوسته این شهر باز
گذرگاه کشتی است کآید فراز.
اسدی.
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک بدیگر.
ناصرخسرو.
مملکت را ایمنی با عمر او پیوسته بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.
معزی.
چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضاء او به هم پیوسته. (کلیله و دمنه). و آب حرام کام آنجا رود و پیوسته ٔ بیکند نیستانهاست و آبگیرهای عظیم. (تاریخ بخارا ص 22). حد اول او باره ٔ شهرستان پیوسته ٔ چوبه ٔ بقالان. (تاریخ بخارا ص 64). و پیوسته ٔشمس آباد چراگاهی ساخت از جهت ستوران خاصه. (تاریخ بخارا ص 35).
در چاره بر چاره گر بسته نیست
همه کار با تیغ پیوسته نیست.
نظامی.
گره برزد ابروی پیوسته را
گشاد از گره چشم در بسته را.
نظامی.
راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.
مولوی.
قصد؛پیوسته آوردن اشعار. (منتهی الارب).
- اندام پیوسته، عضو مرکب. رجوع به آلی (جسم) شود.
- باز پیوسته، متصل:
دو کشتی به هم بازپیوسته داشت
میان دو کشتی رسن بسته داشت.
نظامی.
|| دائم. همیشه. سرمد. (دهار). مدام. مازال. دائمه. دائما. خالد. مستمر. همواره. هماره. جاودان. هموار. پیاپی. اتصالاً. بلافاصله. (برهان).پی در پی. لاینقطع. بی فاصله ٔ زمانی. بیواسطه. بریز. یک ریز. مسلسل. دمادم. مستدام.متواتر. هامواره. علی الدوام:
چهل روز پیوسته مان جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود.
فردوسی.
یکی ویژه خلعت بدو داد و گفت
که پیوسته نیکی کند در نهفت.
فردوسی.
از اندیشگان زال شد خسته دل
بر آن کار بنهاد پیوسته دل.
فردوسی.
زنان را از آن نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
فردوسی.
از ایران سپه بیشتر خسته بود
وز آنروی پیکار پیوسته بود.
فردوسی.
گسی کرد سودابه را خسته دل
برآن کار بنهاد پیوسته دل.
فردوسی.
بیار آن کمانی که تور دلیر
بدو جست پیوسته پیکار شیر.
فردوسی.
و گر بیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود.
فردوسی.
نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد
دولت اوبیکران و نعمت او بیکنار.
فرخی.
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان.
فرخی.
دادشان دائم و پیوسته شرابی چو گلاب
نشد از جانبشان غائب روزی و شبی.
منوچهری.
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقائی.
منوچهری.
وجنگ آغاز کردند پیوسته تا روز دوشنبه ٔ بیست و دوم... (تاریخ سیستان). راهها فروگرفتند و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 509). قاصدان باید که اکنون پیوسته تر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 643). اگر عمر یابد و دست از شراب پیوسته که بیشتر به ریق میخورد بدارد و بنداشت... (تاریخ بیهقی ص 529). او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبارخواندی. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت باز گردید و بیدار و هشیار باشید که نواخت ما بشما پیوسته است. (تاریخ بیهقی ص 241). چندین روز پیوسته همواره نشاط و رامش بخواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 378). و پیوسته وی را بنامه ها بالیدی. (تاریخ بیهقی 116). اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 335). مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید تا امیرالمؤمنین القادر باﷲ بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته ازین میگوید. (تاریخ بیهقی ص 177). از اینگونه تضریب ها و تلبیسها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد و پیوسته نامه ها بعتاب میرسید. (تاریخ بیهقی).
اگر ضدند اخشیجان چرا هر چار پیوسته
بوند از غایت وحدت برادروار در یکجا.
ناصرخسرو.
گرد از دل سیاه فروشوید
مسح و نماز و روزه ٔ پیوسته.
ناصرخسرو.
تسبیح میکنندش پیوسته
در زیر این کبود وتنک چادر.
ناصرخسرو.
و شراب پیوسته خوردمی. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).پس از آن کیومرث و برادرها شادی کردند و بفال گرفتند که پیوسته در این شهر شادی باشد. (قصص الانبیاء ص 34). تا ملک الروم زنده بود میان ابرویز و از آن او پیوسته مکاتبات رفتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 103). و سبب قتل ابرویز آن بود که پیوسته بدخویی کردی. (فارسنامه ابن البلخی ص 107). و پیوسته بزرگان را می کشتی و مردم فرومایه را برمیکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص 98).
زآنش زنند تا بچه خفته است پیش ازآنک
پیوسته ایستاده بود پیش او پدر.
مسعودسعد.
و از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی (جو) زودتر رسد. (نوروزنامه). چه پیوسته ترسان بود و از هرچیز گریزان. (نوروزنامه). ومردم آن شهر پیوسته با یکدیگر تعصب کنند و قتلها رود از جانبین و پیوسته بدین مشغول باشند. (مجمل التواریخ و القصص). حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آنرابراندازه ٔ مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه).
پیوسته دو چشم سیه تست غنوده
چونان که سیه جعد تو همواره شکسته.
سوزنی.
و گر غم همه عالم نهند بر دل من
چه غم خورم که تو پیوسته غمگسار منی.
سنائی.
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ.
انوری.
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد.
نظامی.
مرا زین کار کامی برنخیزد
پری پیوسته از مردم گریزد.
نظامی.
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه.
نظامی.
گنجها پیوسته در ویرانه هاست.
مولوی.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن.
سعدی.
سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش.
سعدی.
تنت باد پیوسته چون دین درست.
سعدی.
همه وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جوی.
سعدی.
به کسوف اندر پیوسته نماند خورشید
به وبال اندر پیوسته نماند اختر.
قاآنی.
غم مخور زآنکه به یک حال نمانده است جهان
شادی آید ز پی غصه و خیر از پی شر.
؟
اسجاد، برشمه؛ پیوسته نگریستن. تطلع، تکادر؛ پیوسته نگریستن چیزی را. ممانحه؛ پیوسته و پی هم ریختن چشم اشک را. مدون، پیوسته و همیشه ماندن بجائی. انسدار؛ پیوسته رفتن. (منتهی الارب). کفل، پیوسته روزه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تدنیق، پیوسته سوی چیزی نگریستن. اغباط؛ پیوسته داشتن پالان بر پشت ستور. (تاج المصادر). مواظبت، پیوسته داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی). حسم، پیوسته داغ کردن. مطالعه، پیوسته در چیزی نگریستن. ارعاج، پیوسته جستن برق. (تاج المصادر). لقلقه، پیوسته جنبانیدن مار زنخ خود را. (منتهی الارب). سهج، پیوسته وزیدن باد. (تاج المصادر). لث، الثاث، لثلثه؛ پیوسته باریدن باران. الظاظ؛ پیوسته باریدن باران. الحاح، پیوسته باریدن و برجای بودن باران. مقهنب، پیوسته برآب باشنده.اقامه؛ پیوسته برپای داشتن چیزی را. (منتهی الارب). ادجان، پیوسته باران باریدن. اغضان، پیوسته باریدن. (تاج المصادر). انذعاب پیوسته جاری شدن آب. ادامه، دیم، پیوسته باریدن آسمان. هتلان، باران سست پیوسته. اهدیدار؛ پیوسته ریخته شدن باران. (منتهی الارب). ادمان، پیوسته کاری کردن. معاقره؛ پیوسته کاری کردن. (تاج المصادر). هتن، باران ضعیف پیوسته. هسهسه؛، پیوسته روان شدن و رفتن بشب. دیمهٌ حطل، دیمه ٔ حطلاء؛ باران پیوسته. هفاه؛ بارانیست شبیه باران پیوسته. اقهاء؛ پیوسته قهوه خوردن. (منتهی الارب). || (اِ) خویش. خویشاوند. قوم و خویش. کس. نزدیک. قریب. ج، پیوستگان: چون خبر به عدی رسید کس فرستاد وعبدالملک و حبیب و مروان برادران یزیدبن مهلب بودندهمه بیاورند و بند کردند و آن کسان نیز که پیوسته ٔ او بودند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
فریبرز کاوس شان پیشرو
کجا بود پیوسته ٔ شاه نو.
فردوسی.
نگه کردمی نیک هر سو بسی
ز پیوسته پیشم نبودی کسی.
فردوسی.
همان نیز دختر کزان مادر است
که پاکست و پیوسته ٔ قیصر است.
فردوسی.
تو بردین زردشت پیغمبری
اگر چند پیوسته ٔ قیصری.
فردوسی.
همه پاک پیوسته ٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم.
فردوسی.
ز پیوستگانم هزار و دویست
کز ایشان کسی را به من راز نیست.
فردوسی.
ز دهقان پرمایه کس را ندید
که پیوسته ٔآفریدون سزید.
فردوسی.
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار.
فرخی.
و جمله ٔ کسان و پیوستگان میکائیلیان بدیوان رفتند و حال باز نمودند. (تاریخ بیهقی). و سرای بوسهل را فروگرفتند و از آن قوم و پیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند. (تاریخ بیهقی ص 330). اما خویشان و پیوستگان وزیر را عمل مفرمای که یکباره پیه بگربه نتوان سپرد. (از قابوسنامه). از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوسته ٔ ملوک جهانی. (منتخب قابوسنامه ص 3). عبداﷲ و برادرانش علی و محمد و جمله ٔ پیوستگان را بگرفت و در بند کرد. (مجمل التواریخ و القصص). و بخت نصر این مرد را که خط امان داده بود البته نیازرد و پیوستگانش را. (مجمل التواریخ و القصص). از فرزندان حسین بن علی علیه السلام عبداﷲ و قومی پیوستگان و عشیرت کشته شدند به کوفه در حبس منصور. (مجمل التواریخ و القصص). و باز مردمان شهر ایستادگی کردند، و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دادند (تاریخ بخارای نرشخی ص 59). و بسیاری پیوستگان و خویشان ما را به قلاع بازداشت. (راوندی، راحهالصدور). یاران و پیوستگان را وداع کرد و از آنجا بجزیره ای رفت. (سندبادنامه ص 162).
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا.
خاقانی.
- پیوسته ٔ خون، خویش نسبی. که از تخمه و نژاد او باشد:
چو پیوسته ٔ خون نباشد کسی
نباید برو بودن ایمن بسی.
فردوسی.
نبینمت پیوسته ٔ خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی.
فردوسی.
ز پیوسته ٔ خون بنزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی.
فردوسی.
بویژه که پیوسته ٔ خون بود
چو از دور بیند ترا چون بود.
فردوسی.
چو پیمان همی داشت خواهی درست
تنی صد که پیوسته ٔ خون تست.
فردوسی.
و رجوع به پیوستگان شود.
|| قریب. ندیم. همراه:... قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود ومسعود و مودود بنشست. چون شد، و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 685).
|| (ص) منظم. به رشته کشیده، منتظم (در، مروارید و جز آن):
او هنر دارد بایسته چو بایسته روان
او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر.
فرخی.
آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در
وین سخن گوید پیوسته چوپیوسته درر.
فرخی.
|| مقرون. || درهم بسته. (برهان). || یک لخت. یکپارچه. اجزاء بهم متصل:
نبینی ابر پیوسته برآید
چو باران زو ببارد، برگشاید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| پیوندخورده. پیوندکرده شده. (برهان):
گهرشان بپیوند با یکدگر
که پیوسته نیکوتر آید به بر.
اسدی.
چه باشد گر شدی در مهر بدرای
نهال دوستی ببریدی از جای
چو ببریدی دگر باره فروکار
که پیوسته نکوتر آورد بار.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
|| کسی که از بسیاری گریستن نتواند سخن گفتن و اگر گوید گره بر سخنش افتد. (برهان).


وار

وار. (پسوند) مانند. شبه. نظیر. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). واره. (جهانگیری) (آنندراج). وش. (یادداشت مؤلف). وار به این معنی گاهی به صفت ملحق میشود و اغلب قید میسازد چون متنکروار و عاجزوار و گاهی به اسم عام می پیوندد وصفت یا قید می سازد چون فرزندوار، پسروار، پدروار و گاه نیز به اسم خاص ملحق میگردد و قید و صفت تشکیل میدهد چون سلیمان وار، سعدی وار، سکندروار:
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است.
رودکی.
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
ابوشکور.
یکی زردشت وارم آرزوی است
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
من و بیغولگکی تنگ به یک سو ز جهان
عربی واربگریم بزبان عجمی.
آغاجی.
روی وشی وار کن بوشی ساغر
باغ نگه کن چگونه وشی وار است.
خسروی.
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را به آتش گردنا بینی.
کسائی.
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بدو حواله غواص درّ دریا.
کسائی.
نال دمیده بسان سوسن آزاد
بنده بر آن نال نال وار نویده.
عماره.
که بس زار و خوارند و بیچاره وار
دهید این سگان را بجان زینهار.
فردوسی.
چو چشمش برآمد بر آن شهریار
زمین را ببوسید بیچاره وار.
فردوسی.
فرستاده را پیش خود خواندی
به نزدیکی تخت بنشاندی
به ایوانش بردی فرستاده وار
بیاراستی هرچه بودی به کار.
فردوسی.
گسی کردنش را فرستاده وار
بیاراستی خلعت شهریار.
فردوسی.
بزد خشت بر سر پسر گیل وار
گذشت و به دیگر سو افکند خوار.
فردوسی.
سر تاجور از تن پیلوار
به خنجر جدا کرد وبرگشت کار.
فردوسی.
دگر گفت شاه جهانبان من
پدروار لرزنده بر جان من.
فردوسی.
منش بودمی پیش فرزندوار
نخواندم من او را مگر شهریار.
فردوسی.
پسروار مهتر همی داشتش
زمانی ز تیمار نگذاشتش.
فردوسی.
نباید که بر دست او زاروار
شود کشته گرگین در این کارزار.
فردوسی.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی رازی.
هنوز طوف نکرده ست وسربسر بنگشت
چنانکه باید گرد جهان سکندروار.
فرخی.
چنانکه مرد به دو دست چون نهادی در
گشاده گشتی و تیری گشادی آرش وار.
فرخی.
گویی خدای وحی فرستاد نزد او
کازادوار بیخ بلا از جهان بکن.
فرخی.
چو تیغگیرد بهرام دیس شورانگیز
چو جام گیرد خورشیدوار زرافشان.
فرخی.
غزل رودکی وار نیکو بود
غزلهای من رودکی وار نیست.
عنصری.
عقیق وار شده ست آن زمین ز بسکه ز خون
بروی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری.
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عنصری.
من از اول بهشتی وار بودم
رخ من بود چون پیراهن حور.
منوچهری.
قوس قزح قوس وار عالم فردوس وار
کبک مرالقیس وار کرد «قفا نبک » یاد.
منوچهری.
بنشین خورشیدوار می خور جمشیدوار
فرخ و امیدوار چون پسر کیقباد.
منوچهری.
پیش از آن گیتی ما را بزند یا بخورد
ما ملک وار مراورا بزنیم و بخوریم.
منوچهری.
تا نگویند که بوالفضل صولی وار آمد و خویشتن را ستایش کردن گرفت. (تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 602). اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت... و سپس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی).
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
دو چشم سوی جو و دل به خنبه و به جوال.
؟ (از لغت فرس اسدی متعلق به کتابخانه ٔ نخجوانی).
درداو حسرتا که مرا چرخ دزدوار
بی آلت و سلاح بزد راه کاروان.
؟
چنین هم بوم پیش تو بنده وار
همی باشم و خوانمت شهریار.
اسدی (گرشاسبنامه).
به رخ دوزخی وار خوارند و زشت
به آباد کشور چو خرم بهشت.
اسدی (گرشاسبنامه).
ای دهن باز کرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ چغز.
نجیبی.
بر خواب و خور فتنه شدستند خرس وار
تا چند گاه چنو نخورند و فرومرند.
ناصرخسرو (دیوان ص 129).
ای طلبکار طربها مطربی را عمروار
چند جویی در سرای رنج و تیمار و تعب.
ناصرخسرو.
اسکندر موی راپنهان کرد و جامه ٔ رسول وار بپوشید و با پنجاه سوار به نزدیک شهر یمن رسید. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی). به رسم مردان بیامد عرب وار روی بربسته. (اسکندرنامه). بنگر که چگونه آشناوار اندر آمده است و بیگانه وار بیرون شده است. (محمدبن عمر رادویانی ترجمان البلاغه ص 95 س 4). چه ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار نشینند تا چیزی نویسند بلکه ایشان را گرد باید نشست و کاغذ معلق باید داشت. (نوروزنامه).
عجمی وار نشینم چو ببینم کز دور
میخرامد عربی وار بپوشیده سلب.
سنائی.
تا عقاب عدل او اندر هوا پرواز کرد
از جهان سیمرغ وار آواره شد ظلم و فتن.
سوزنی.
صبح وارم کافتابی در نهان آورده ام
آفتابم کز دم عیسی نشان آورده ام.
خاقانی.
سلیمان وار آدمی و دیو در حضرتش سماطین خدمت خواهند کشید. (راحهالصدور). بازرگان به خانه ٔ مهتر طراران رفت و به طرفی خاموش متنکروار بنشست. (سندبادنامه ص 308). گرماوه بان متفحص وار از شکاف در نظاره میکرد... از سر غضب بی ادب وار کار میگزارد... و صوفی وار پای افزار میگشاد. (سندبادنامه ص 178). نوح فرصت نگاه داشت و از مستقر خویش متنکروار بیرون آمد و از جیحون گذر کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 87).
شمعوارم رسن به گردن چست
رسنم بخت بود و گردن سست.
نظامی.
بیخردوار اگر شدند ز دست
بخردشان کنم خدیوپرست.
نظامی.
مار صفت شد فلک حلقه وار
خاک خورد مار سرانجام کار.
نظامی.
به مور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمه ٔ پیل وار.
نظامی.
چاکران را بفرمود [انوشیروان] تا به وقت صبحی متنکروار بروی [بزرجمهر] زنند و بی آسیبی که زنند جامه ٔ او بستانند. (مرزبان نامه).
ماه را با زفتی و رادی چه کار
در پی خورشید پوید سایه وار.
مولوی.
سعدوارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگی اش وارهان.
مولوی.
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی میکنم درویش وار.
سعدی.
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار.
سعدی.
به شرط آنکه منت بنده وار در خدمت
کمر ببندم و تو شاهوار بنشینی.
سعدی.
سلیمان وار هدهد اهالی سبا و سپاهان را به کرشمه غمخوارگی تفقد نمودن. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 143).
آبش ز لطافت انگبین وار
بادش ز نشاط زعفران بار.
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 10).
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ترا گذری بر مقام ما افتد.
حافظ.
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد.
حافظ.
و من واله وار روی به کوه آوردم. (نفحات جامی).
نه عیب تست که بیگانه وار میگذری
کسی که زودگسل نیست دیرپیوند است.
نظیری.
نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا.
صائب.
|| به معنی لیاقت هم گفته اند همچو شاهوار و گوشوار یعنی لائق گوش. (برهان). شایسته و لائق مانند شاهوار، گوشوار و سزاوار. (از آنندراج). کلمه ٔ نسبت چون سوگوار، تقصیروار. (غیاث اللغات):
سزاوار اوخلعتی شاهوار
برآراید از طوق و از گوشوار.
نظامی.
آنجا که در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان).
سپهرش به جایی رسانید کار
که شد نامورلؤلؤ شاهوار.
سعدی.
|| هفته وار بجای هفته گانه این کلمه را بار اول من در جوانی در حبل المتین کلکته به این معنی دیدم و تعجب کردم. شاید از افغانستان یا پاکستان باشد و فعلاً تا حدی معمول است: روزنامه ٔ هفته وار، مجله ٔ ماهوار. (مؤلف). اقساط ماهوار که قلیل الاستعمال است. (مؤلف). به معنی هر. (مؤلف). || به معنی صاحب و خداوند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). ور. آور. ناک. مند. گین. گن. (مؤلف). مانند امیدوار. عیال وار. راهوار:
بنشین خورشیدوار می خور جمشیدوار
فرخ و امیدوار چون پسر کیقباد.
منوچهری.
گرت رغبت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری.
نظامی.
وآنکه بر عمرش استواری داد
بر مرادش امیدواری داد.
نظامی.
مرد بنا که آن نوازش دید
وعده های امیدوار شنید.
نظامی.
شاید این وار با وار آذری از یک ریشه باشد. وار به آذری یعنی هست، وارلی یعنی دارنده، صاحب. (یادداشت مؤلف). || مقدار همچویک جامه وار و یک کلاه وار یعنی به قدر یک کلاه. (برهان) (آنندراج) (از سروری) (ناظم الاطباء).
- به دست وار، به اندازه ٔ یک وجب:
از چرم ددان به دست واری
بر ناف کشیده چون ازاری.
نظامی.
- تیروار، تیرپرتاب. به مقدار بُرد یک تیر: آواز او از یک تیروار بکشید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- خانه وار، به اندازه ٔ یک خانه: خانه واری حصیر از شوشه ٔ زر کشیده افکنده و به در و لعل و پیروزه مرصع کرده. (چهارمقاله).
- درم وار، به قدر یک درم:
یک درم وار، دید نور سفید
چون سمن در سواد سایه ٔ بید.
(؟)
- شکم وار، باندازه ٔ یک شکم غذا:
هر کجا چون زمین شکم خواریست
از زمین خورد او شکم واریست.
نظامی.
چرا از پی یک شکم وارتان
گراینده باید به هر سو عنان.
نظامی.
- قبضه وار، به قدر یک قبضه:
قبضه واری شکر بر آن افزود
آن در و آن شکر به یکجا سود.
نظامی.
- کلاه وار، کله وار، به قدر یک کلاه.
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.
نظامی.
- گریبان وار. (یادداشت مؤلف).
- میل وار.
- نعره وار، مقدار مسافتی یا راهی که نعره از یکسوی آن بدیگر سوی تواند رسیدن. (یادداشت مؤلف).
|| بسیارو مکرر. (برهان). بار بسیار را گویند و وارها به معنی بسیارها باشد. (جهانگیری). || کرت و مرتبه چنانکه گویند یکوار و دووار یعنی یکمرتبه و دو مرتبه. (برهان). بدین معنی مرادف بار است. (از آنندراج) (از جهانگیری). بار. لهجه ای از بار است رجوع به بار شود. || جا. آوار مرکب از حرف نفی «آ» و«وار» به معنی جا. (از یادداشت مؤلف). هموار. (از یادداشتهای مؤلف). و نیز در کلمات: کی وار. نزوار. وازوار. وزوار. اشکنوار. لش وار. بحروار به معنی جای است. (از یادداشتهای مؤلف). || وار در دشوار بدل خوار است. (یادداشت مؤلف). || پسوندی که افاده ٔ معنی نمیکند مانند یاروار به معنی یار. (یادداشت مؤلف). رجوع به یاروار شود. || عدد و شمار از مردم. (منتهی الارب). || سهم: خانه واری دو تومان. ده واری چهار قران. (یادداشت مؤلف). دختروار (ارث). پسروار (ارث). || بار. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مقداری که شتر یا خر یا استر و نظیر آنها حمل توانند کرد: شتروار. پیلوار. خروار. اشتروار. پشتوار:
ز مصری و چینی و از پارسی
همی رفت با او شتروارسی.
فردوسی.
پر کتان و قصب شد انبارش
زر به صندوق و خز به خروارش.
نظامی.
درآمد درآورد نزدیک شاه
تلی پشته وار از سمور سیاه.
نظامی.
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست.
نظامی.
گفت هزار و هفتصد استاد را شاگردی کردم و چند اشتروار کتاب حاصل کردم. (تذکرهالاولیاء).
مرا غمی است شتروارها به حجره ٔ تن
شتردلی نکنم غم کجا و حجره ٔ من.
کاتبی.
اینک برای مزید استفادت قسمتی از ترکیبات پسوند «وار» را در معانی مختلف آن به ترتیب الفبا نقل میکنیم: آتش وار. آرش وار. آزادوار. آزاده وار. آسیاوار. آیینه وار. ابروار. ابروی وار. ابله وار. ابلیس وار. ارتنگ وار. ارژنگ وار. اژدهاوار. اسب وار. استروار. امیدوار. برادروار. برده وار. برق وار. بزرگوار. بنفشه وار. بنده وار. بهشت وار. بهشتی وار. بهیمه وار. بیچاره وار. بیخردوار. پدروار. پرستاروار. پرستنده وار. پرمنش وار. پریوار. پسروار. پلنگ وار. پیرزن وار. پیل وار. تاج وار. ترکوار. تیروار. جائزوار. جامه وار. جمشیدوار. جوان وار. چرخ وار. حلقه وار. خانه وار. خراسانی وار. خروار. خلیل وار. خورشیدوار. دائره وار. دردوار. درم وار. درویش وار. دستوار. دلیروار. دوزخی وار. دوست وار. ذره وار. راهوار. رسول وار. رشته وار. رنگرزوار. راهوار. زاروار. زردشت وار. زرّوار. زمردوار. زمین وار. زهوار. سالاروار. سالوک وار. سایه وار. سبک وار. سراسیمه وار. ستوروار. سزاوار. سعدوار. سعدی وار. سکندروار. سلیمان وار. سوگواروار. سیمرغ وار. شاه وار. شکم وار. شمعوار. شهوار. شیروار. صبح وار. صدف وار. عاجزوار. عجم وار. عجمی وار. عرب وار. عربی وار. عروس وار. عقیق وار. عیاروار. عیال وار. غافل وار. غنچه وار. غواص وار. فراش وار. فرغندوار. فرستاده وار. فرعون وار. فرغنوار. فرهادوار. قلندروار. قلندری وار. قندیل وار. قوس وار. کرخ وار. کاهل وار. کلاه وار. کمان وار. گاورس وار. گستاخ وار. گوشوار. لشکری وار. مادروار. ماه وار. متنکروار. متفحص وار. متحیروار. مردوار. مرغوار. مگس وار. ملک وار. ملوک وار. منافق وار. میل وار. میهمان وار. ناپاکوار. ناسازوار. ناهشیوار. نال وار. نعره وار. وال وار. واله وار. وشی وار. هدف وار. هزبروار. هشیوار. هفته وار. هموار (هاموار). هوشوار. یاقوت وار. یوزوار. یوسف وار.

معادل ابجد

برادروار

614

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری