معنی بد حال

لغت نامه دهخدا

حال بد زدن

حال بد زدن. [ل ِ ب َ زَ دَ] (مص مرکب) حال بد کردن:
بمردن خویش را چون فال بد زد
همان فال بد او را حال بد زد.
امیرخسرو.


حال

حال. (ع اِ) ج ِ حالت. (منتهی الارب).

حال. (اِخ) شهری است در یمن از سرزمینهای ازد و بارق و یَشکُر. ابومنهال عبیدهبن منهال گوید: چون اسلام به این سرزمین رسید یشکرها پیش دستی کردند و بارق ها سستی نمودند. و آنان خویشاوند یشکر بودند و نام یشکر والان است، و در کتاب الرده آمده: حال از مخلاف های طائف است. (معجم البلدان).

حال. (ع اِ) کیفیت. چگونگی. وضع. هیأت. گونه. شکل. جهت. بث ّ. دُبّه. دُب ّ. حالت. طبق. هِبّه. اهجوره. اهجیراء. اِهجیری. هجیر. هجّیره. هجّیری ̍. طِب ْء. شأن. بال. دأب. قِندِد. قِندید. اهلوب. طبع. فتن. بلوله. (منتهی الارب). بُلُله. خلد. (منتهی الارب) (دهار). عوف. (منتهی الارب). امر. حُطّه. سِرب. کل. کُلل. دین. مُهَیدیه. قصّه. مَرِن. مَزَن. ج، احوال.
ابوریحان بیرونی در بعض عناوین التفهیم آرد: حالهاء بروج یک با دیگر. حالهاء ستارگان. حالهاء بروج. حالهاء ستارگان از آفتاب. حالهاء آسمان و زمین. حال اقالیم. حال بروج از جهت افق. حال خانه ای که از دو برج مرکب باشد. حال ستارگان بهر دو خانه ٔ آنها. حال ستارگان در سعادت و نحوست:
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست
وَاندر این بستان چندین طرب مستان چیست
گل سر پستان بنمود در آن پستان چیست
این نواها بگل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست ؟
منوچهری.
آنکس که به یک حال بمانده ست خداست.
فریدالدین کاتب.
|| کیفیت آدمی و آنچه آدمی بر آنست. (منتهی الارب). چگونگی مزاج و طبع آدمی از صحت و سقم. مزاج. طبع. طبیعت. بِکله. ج، احوال: هو فی عراده خیر؛ در حال خوشی است. (منتهی الارب). حال وی بد است، وضع مزاجش خوب نیست. حال شما چطور است ؟ کیف الحال. کیف حالک:
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کِم خوب بود حال.
فرالاوی.
ای بِرِّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بجو نیز [بیندیش] پاره ای.
رودکی.
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالی است مرا با تو چونانکه نپنداری
عیشیم بود با تو در غیبت و در حضرت
حالیم بود با تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
گرآئی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرائی.
زینبی.
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو.
خاقانی.
شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی.
خاقانی.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.
حافظ.
صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورقهای غنچه توبرتوست.
حافظ.
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال مردمان چونست.
حافظ.
صبا زآن لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش ؟
حافظ.
|| عادت. خوی. شنشنه. دأب.هجّیر. || وضع و چگونگی زندگی. جریان امور و کارها. کیفیت وقایع:
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
شاکر بخاری.
ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که می طلبم خود چگونه باشدحال ؟
(منسوب به رودکی).
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند و پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
دلش گشت پر آتش مهر زال
از او دور شد رامش و مهر و حال.
فردوسی.
پریشان بگردم دوصد سال بیش
چنین دیده ام حال و احوال خویش.
فردوسی.
زین مثل حال من نگشت و نتافت
که کسی شال جست و دیبا یافت.
عنصری.
در طمع آنکه کشته را بفروشند
اینْت عجایب حدیث و اینْت عجب حال.
منوچهری.
زود بخرّندشان ز حال نگشته
هرگز که خْریده بود دختر کشته ؟
منوچهری.
و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105). و اگر فالعیاذباﷲ از این گونه که شما میگوئید حالی باشد تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. (تاریخ بیهقی ص 129). چون یک چندی روزگار برآید وکارها تمام یک رویه گردد و قرار گیرد آنگاه ایزد عزذکره آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهده واجب کند... (تاریخ بیهقی ص 216). چون بسر کار رسی حالهاء دیگر که تازه میشود می بازنمائید هر کسی را آنچه درباره ٔوی باشد. (تاریخ بیهقی ص 271). در این که گفتم معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب استعمال رخصت میکند در چنین حالی. (تاریخ بیهقی ص 318). آن حال بازگفت که از ابوالفتح حاتمی شنوده بودم و وی از عبدوس. (تاریخ بیهقی ص 321). خوارزمشاه بنده را بخواند و گفت:تو که صاحب بریدی شاهد حال بودی چنانکه رفت انهاء کن. (تاریخ بیهقی ص 324). امیر گفت: اینجا حالی دیگر است که خواجه نشنوده است. (تاریخ بیهقی ص 325). خواجه گفت اکنون این حال بیفتاد و یک چیز مانده است که اگر آن کرده آید بعاجل الحال این کار را لختی تسکین توان داد. (تاریخ بیهقی ص 329). نامه ها را برساند و پیغامهابگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. (تاریخ بیهقی ص 331). اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم نبرم. (تاریخ بیهقی ص 350). و سوی مقدمان که بر لب رود بودند پیغام داد که حال چنین است. (تاریخ بیهقی ص 352). احمد و امیرک را بخواند و گفت که مرا حال چنین پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 354). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن کند. (تاریخ بیهقی ص 355). تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود. (تاریخ بیهقی ص 355). این سالاران و امیرک که متعهدان سلطانند هرآینه چون بدرگاه رسند و حال بازنمایند. (تاریخ بیهقی ص 358). نامه رفت به امیر چغانیان با شرح این احوال تا هشیار باشد. (تاریخ بیهقی ص 360). چنین است حال آنکه از فرمان خداوند تخت، سلطان مسعود بیرون شود. (تاریخ بیهقی ص 362). احوال این قوم - زندگانی خداوند دراز باد - بر این جمله رفت. (تاریخ بیهقی ص 373). طلیعه فرستند و احوال ترکمانان مطالعه کنند. (تاریخ بیهقی ص 379). کافّه ٔ مردم را... بر اندازه بداشت چنانکه حال سیاست و درجه ٔ ملک، آن اقتضاکرد. (تاریخ بیهقی ص 385). با این دو تن خالی کردند و حالها بازگفتند. (تاریخ بیهقی ص 394). در چنین ابواب کار کتب دیگر است و حال مشاهده دیگر. (تاریخ بیهقی ص 396). در حدیث مادر و ولادت وی و امیر محمود سخنان گفتندی و بود میان وی یعنی آن پادشاه و مادرش حالی بدوستی و حقیقت. (تاریخ بیهقی ص 408). پس از این بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند. (تاریخ بیهقی ص 464). حالی داشت با بوسهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب و پیوسته بهم بودند و شراب خوردندی. (تاریخ بیهقی ص 605). و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص 644). دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یک دستی ما بدانند دندانهاشان کند شود. (تاریخ بیهقی). و از حالها می بازگفتم بحکم آنکه در میان بودم، گفت: همچنانست که گفتی. (تاریخ بیهقی). محمود چون بر این حال واقف شد... (تاریخ بیهقی). من چون بدرگاه رسم حال تو بازنمایم. (تاریخ بیهقی). حال پادشاهان این خاندان... بخلاف آنست. (تاریخ بیهقی). از خواجه بونصر شنودم گفت: هرچند که حال آلتونتاش بر این جمله بود... (تاریخ بیهقی). نامها رفت جملگی این حالها را به ری و سپاهان و آن نواحی نیز. (تاریخ بیهقی). سوی پسر کاکوی و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی. (تاریخ بیهقی). این زن آن حالهای روزگارها بگفتی. (تاریخ بیهقی). بزرگا غبنا که این حال امروز دانستم. و هرچند این حالها بر این جلمه بود هم نگذاشتند که دل آن پادشاه بر ما تمام خوش شدی. (تاریخ بیهقی).چنانکه خبر آن به دور و نزدیک رسید... و آن حال تاریخی است. (تاریخ بیهقی). من [آلتونتاش] رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. (تاریخ بیهقی). و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود سلطان مسعود را آن حال مقرر گشت. (تاریخ بیهقی). ما در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا...احوال آن جانب را مطالعه کنیم. (تاریخ بیهقی). و ندانم تا این حالها چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی). و نسختها بشده است چنانکه چند جای، این حال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بوده است. (تاریخ بیهقی). بیاوردم این حال را تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). و امیرک را با خویشتن برد تا مُشاهد حال باشد و گواه وی. (تاریخ بیهقی). گفت: مرا چنین حالی پیش آمد و بخود مشغول شدم آنچه صوابست بکنید تا دشمن کامی نباشد. (تاریخ بیهقی). و شک نیست که معتمدان صاحب این حال را تقریر کرده باشد و وجوه آنرا بازنموده. (تاریخ بیهقی).تا خداوند سلطان عذر من بپذیرد و حال لطیف شود. (تاریخ بیهقی). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی). مردی سدید جلد سخندان و سخن گوی تا به خوارزم شود و نامه ها را برساند و پیغامها را بگزارد و احوالها مقرر خویش گرداند و بازگردد. (تاریخ بیهقی). نامه ها نبشتند بر صورت این حال و خیلتاش به غزنین رسید. (تاریخ بیهقی). گفت طاهر...را بخواهید و این حال مرا مقرر گردانید. (تاریخ بیهقی). حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده راست برود یا بماند. (تاریخ بیهقی). احوال خواجه ابوسهل محمدبن حسن زوزنی. (تاریخ بیهقی ص 319). بیارم احوال وی پس از این. (تاریخ بیهقی ص 362). بوصالح تبانی... که نام و حال وی بیاوردم یکی از ایشان بود. (تاریخ بیهقی). استادم... پوشیده گفت: چه کردی و چه رفت ؟ حال بازگفتم. (تاریخ بیهقی). آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی). یکی مرد را گفتم که حال چیست ؟ (تاریخ بیهقی). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم و حال بازپرسیدم. (تاریخ بیهقی). و کس ندانست که حال چیست. (تاریخ بیهقی). امیرک بیهقی برسید و حالها بشرح بازنمود. (تاریخ بیهقی ص 362). اخبار و احوال رسولانی که ازحضرت غزنه به دارالخلافه رفتند بازآمدند. (تاریخ بیهقی ص 362). رفت بر جانب خراسان... و پس از آن حالها گذشت بر سر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی). حال وی بگفت و آنگاه بازنمود که اختیار ما با تو میافتد. (تاریخ بیهقی ص 395). امیرک حال من چون با لشکر به درگاه نزدیک سلطان رود بازنماید. (تاریخ بیهقی ص 356). اگر بینی آن معجون را ما را بیاموز تا اگر کسی از یاران ما را... چنین حالی پیش آید آنرا پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). تا مگر حرمت ترا نگاه دارد [افشین] که حال و محل تو داند نزدیک من [مستعصم] و دست از بودلف بردارد. (تاریخ بیهقی ص 170). بازگردانیده می آید با نواخت هرچه تمامتر چنانکه حال و محل وراستی وی اقتضا کند. (تاریخ بیهقی).
حال ز بی فعل (قوه) اگر به فعل بگردد
آن ازلی حال، بود مُحْدَث و زایل.
ناصرخسرو.
دیگرت گشته ست حال تن ز گشت روزگار
همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی.
ناصرخسرو.
چون تنْت نکوحال شد از مال از آن پس
جان را به خرد باید کردنْت نکوحال.
ناصرخسرو.
نماند بر تو پنهان هیچ حالی
نبینی از جهان در دل ملالی.
ناصرخسرو.
بیان کن حال و جایش را اگر دانی مرا ورنه
مپوی اندر ره حکمت ز تقلید ای پسر عمیا.
ناصرخسرو.
چو نادانی ندانی هیچ از این حال
شود ضایع ترا روزو مه و سال.
ناصرخسرو.
اکنون چون حالی چنین پدید آمد، بدارالملک آمدم تا چه فرمائی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ کمبریج ص 99). و نامه فرستادند سوی اپرویز بشرح حال و زینهار خواستند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). و چون این حال با پرویز رسید بتلافی حال مشغول نگشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 105). اما پیغمبر (ص) همان روز خبر داد که آنجا این حال رفته بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 106). و رکن الدوله خمارتکین قوت رأی و تدبیر آن نداشت که تلافی این حال کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 136). و چون حال آنجا بر این گونه بودو هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد ازبهر ایمنی راه به کرمان یا مهربان یا دورق و بصره اوکندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 136). و اگر کسی حالی نماید بخلاف راستی او [شاهپور] غور آن داند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 72).
ز فر ماه فروردین جهان چون خلد رضوان شد
همه حالش دگرگون شد همه رسمش دگرسان شد.
معزی.
و بحال خردمند، آن لایقتر که همیشه طلب آخرت را بر دنیا مقدم دارد. (کلیله و دمنه). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود و شفقت ایشان بر حال من. (کلیله و دمنه). زن را آهسته بیدار کرد و معلوم گردانید حال چیست. (کلیله و دمنه). از مشاهدت این حال در شگفتی عظیم افتادم. (کلیله و دمنه). چه حال خرد وکفیات و کیاست تو معلوم است. (کلیله و دمنه). زاهد حال را مشاهده می کرد. (کلیله و دمنه). جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه). در این باب اشارت کرده است بحال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). نر... حال خویش با ایشان [مرغان] بگفت. (کلیله و دمنه).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست ؟
انوری.
حال من بنده در ممالک هست
حال آن یخ فروش نیشابور.
انوری.
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده گواست.
انوری.
سلام علیک انوری کیف حالک
مرا حال بی تو نه نیک است، باری.
انوری.
حالی که به دشمنان نخواهم
حَسب دل دوستان مبینام.
خاقانی.
نظر کن بر احوال زندانیان.
(بوستان).
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیر تبه بوده حال.
(بوستان).
بر احوال نابوده علمش بصیر.
(بوستان).
چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند. (گلستان). گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست. (گلستان). نظر عزیزان در مصلحت حال من عین صواب است... کسان به تفحص حال او برانگیخت... قاضی دریافت که حال چیست. (گلستان).
ندیده ای که چه سختی رسد بحال کسی
که از دهانْش بدر میکنند دندانی.
(گلستان).
دلم از ضعف حالش بهم برآمد، مروت ندیدم در چنان حالی ریش درونش را بملامت خراشیدن. (گلستان). از نکبت حالش معاینه بدیدم که پاره پاره بهم میدوخت. (گلستان).
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست
حال درماندگان کسی داند
که به احوال خود فروماند.
(گلستان).
زیر پایت گربدانی حال مور
همچو حال تست زیر پای پیل.
سعدی.
چو گویم حال خود با تو چه میدانم که میدانی
که هم ناگفته میدانی و هم ننوشته میخوانی.
؟
|| وجه. راه. طریقه. گونه:
بهر حال باشند از او [سلطان محمود] بازپس
که او را جهاندار یار است و بس.
فردوسی.
بهیچ حال روا نباشد، و از مروت نسزد که ما را اندر این رد کرده آید. (تاریخ بیهقی). دشمنان... به هیچ حال به مراد نخواهند رسید. (تاریخ بیهقی). میان بنده و آلتونتاش نیک نبوده است به هیچ روزگار و به همه حال اینچه رفت از من داند. (تاریخ بیهقی ص 325). بهمه ٔ حالها در زیر این چیزی باشد. (تاریخ بیهقی ص 324). نزدیک امیر رو و بگوی که بهمه حال چیزی رفته است پوشیده از من. (تاریخ بیهقی ص 322). نیکو گرداند خدا برخورداری ما را بتو و پیوسته گرداند نبشته ٔ ترا در همه ٔ احوال به ما. (تاریخ بیهقی ص 314). در همه احوال من ترا این تربیت خواستمی نیکوتر بودی که با من بگفتی. (تاریخ بیهقی ص 342).گفت: فردا جنگ باشد به همه حال، بجای خود بازروید وامشب نیکو پاس دارید. (تاریخ بیهقی). آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب... که عهدی باشد که قصد خراسان کرده نیاید و بهیچ حال خلیفت ما نباشد. (تاریخ بیهقی). من پیر شده ام و از من این کار بهیچ حال نیاید. (تاریخ بیهقی). بهیچ حال وی را این نرود با سلطان و نگذارد که وی چاکران او را بخورد. (تاریخ بیهقی). بهیچ حال او [حصیری] را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی).
گرچه دهی وگر ندهی صله در دو حال
جز گوهر ثنای من اینجا نثار نیست.
سنائی.
حیله هاشان جمله حال، آمد لطیف
کل شی ٔ من ظریف هو ظریف.
مولوی.
بهمه حال اسیری که ز بندی برهد
خوشترش دان ز امیری که گرفتار آید.
(گلستان).
|| وضع شخص که مقصود او را بفهماند، مقابل مقال: حال او گویاست، وضع او این مطلب را می رساند. || سرگذشت. شرح حال:
تو حال و قصه ٔ من خوان که حال و قصه ٔ من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست.
؟
|| وجد. شور. مقابل قال:
قمری درشد به حال، طوطی درشد به رقص
بلبل درشد به لحن، فاخته درشد به دم.
منوچهری.
مور گفت [بلبل را] تو شب و روز در قال بودی ومن در حال. (مجالس سعدی، مجلس اول). || جذبه. حالتی خاص ّ که صوفیان را دست دهد. صفوت مشاهده ٔارباب ریاضت در برابر احادیث و روایات. شور و وجد مکاشفه. مقابل قال:
در یکی زاویه بحال بخسب
تا سحرگاه نعره از کاغک.
حقیقی صوفی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
چند گوئی ز حال غیر که قال
قال بی حال عار باشد و شین.
سنائی.
مرد را ره ز حال برخیزد
حال بایدکه قال برخیزد.
سنائی.
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی.
سعدی.
گله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سر حال.
اوحدی.
علم رسمی سربسر قیل است و قال
نه از او کیفیتی حاصل نه حال.
شیخ بهائی.
و رجوع به ارباب حال در همین ماده شود. || خوش شدن صوفی: کخ کخ، حراره بود و حال صوفیان. (لغت نامه ٔ اسدی). و صوفیان خویشتن را اندر سماع مشغول کنند که بر ایشان حالی پدید آید. عبارت از آن حال این است که گویند فلان خوش گشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || یکی از قطعهای کتاب در ردیف وزیری، خشتی، بیاضی و غیره: این کتاب [تفسیری که به امر امیر خلف نبشتند] صد مجلد است در قطع حال که عمری تمام در استنساخ آن مستغرق شود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 253). || زمان. هنگام، اثناء. وقت که تو در آن هستی. ج، احوال، اَحوِله: و دولت را بزرگتر رکنی است، و در همه حالها راستی و یکدلی و خداپرستی خویش اظهار کرده است. (تاریخ بیهقی). و محمد امین گرچه به بغداد کشته شد اما در آن حال خلیفه نبود. (کلیله و دمنه). او [مرد] در میان این حال... تدبیری می اندیشید. (کلیله و دمنه).
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی قطعه ای مدفوق و مدهوش.
(گلستان).
|| کنون. اکنون. حالا. نک. اینک. زمان حال. حاضر. نهایت زمان گذشته و آغاز زمان آینده. مقابل ماضی و مستقبل و مضارع، و نیز مقابل مآل. فی اللغه، نهایه الماضی و بدایه المستقبل. (تعریفات جرجانی ص 55). زمانی که در وی باشند. (منتخب). ما یکون الانسان علیه و الوقت الذی انت فیه. مؤنثه و قد یذکر، و الواحده الحاله:
حال، با کژّ کمان راست کند کار جهان
راستی تیرش کژّی کند اندر جگرا.
شاکر بخاری.
چنین وفا دارد در حق نعمت خداوند حال و گذشته را به واجبی بگزارد. (تاریخ بیهقی). آنگاه نفس خویش را میان چهار کار... مخیر گردانیدم: وفور مال و ذکر سایر و لذات حال و ثواب باقی. (کلیله و دمنه). اما تواشارت مشفقان و قول ناصحان سبک داری و آنچه به مصلحت مآل و حال تو پیوندد بر آن ثبات نکنی. (کلیله و دمنه). و به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل. (کلیله و دمنه). || ادا. ناز. اظهار اندوه و درد و خلاف واقع. بهانه جوئی. حال می آورد؛ ناز میکند. ادا می آورد: و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را و روز آدینه بود، امیر [مسعود غزنوی] را آگاه کردند، گفت نباید بونصر [مشکان] حال می آورد تا با من به سفر نیاید. (تاریخ بیهقی). هرچند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان [ظ: پختگان] بنشود، و دانند که افروشه ٔ نانست. (تاریخ بیهقی ص 331). || نهاد. || آن دو میل که بر دو طرف میدان بنهند تا گوی از آن بگذرانند. گول. گل:
شاد باش ای مقبل فرخنده فال
گوی معنی را همی بر سوی حال.
مولوی.
|| به معنی گوی و چوگان نیز آمده است، و به این معنی در اصل با های هوز است و لفظ فارسی است. (از غیاث اللغات). || درّاجه. گردونا، که کودک را بدان رفتن آموزند. (مهذب الاسماء). گردونچه ٔ کودک. || گل سیاه. (مهذب الاسماء). || و الحال فی اللغه، الطیر الاسود. (معجم البلدان در مادّه ٔ حال). || گل و لای بدبوی. || خاک نرم. || خاکستر گرم. || برگ درخت سمر که ریخته باشند در جامه. || زوجه. || شیر. || پشتواره. || جای نمد از پشت اسب. || ناء پشت. || چادر که در آن چیزی کرده و بسته باشند. || بتخفیف اللام فی اللغهالصفه، یقال: کیف حالک، ای صفتک. و قد یطلق علی الزمان الذی انت فیه. سمی بها لأنها تکون صفه لذی الحال. کذا فی الهدایه حاشیه الکافیه و جمع الحال، الاحوال. و الحاله ایضاً بمعنی الصفه و فی اصطلاح الحکماء هی کیفیه مختصه بنفس او بذی نفس و ما شأنها ان تفارق و تسمی بالحاله ایضاً. کذا یفهم من المنتخب و بحر الجواهر و یجی ء فی بیان الکیفیات النفسانیه ما یوضح الحال. و فی اصطلاح الاطباء یطلق علی اخص من هذا. و فی بحرالجواهر: الاحوال تقال باصطلاح العام علی کل عارض و باصطلاح الخاص للاطباء علی ثلثه اشیاء فقط. الاول الصحه و الثانی المرض و الثالث الحاله المتوسطه بینهما فلاتکون العلامات و الاسباب بهذا الاصطلاح من الاحوال - انتهی. قوله: علی کل عارض، ای مفارق اذ الراسخ فی الموضوع یسمی ملکه لا حالاً کما یجی ء. و الحاله الثالثه و یسمّی بالحاله المتوسطه ایضاً عندهم، هی الحاله التی لاتوجد فیها غایه الصحه و لا غایه المرض، کما وقع فی بحرالجواهر ایضاً و یجی ٔ فی لفظ الصحه. و فی اصطلاح المتکلمین یطلق لفظ الحال علی ما هو صفه لموجود لا موجوده و لا معدومه. فقید الصفه یخرج الذوات. فانها امور قائمه بانفسها. فهی اما موجوده او معدومه. و لاتکون واسطه بینهما و المراد بالصفه ما یکون قائماً بغیره بمعنی الاختصاص الناعت فیدخل الاجناس و الفصول فی الاحوال.و الاحوال القائمه بذاته تعالی کالماهیه و القادریه عند من یثبتها. و قولهم لموجود، ای سواء کان موجوداًقبل قیام هذه الصفه او معه. فیدخل الوجود عند من قال بانه حال فهذا القید یخرج صفه المعدوم فانها معدومه فلاتکون حالاً. و المراد بصفه المعدوم الصفه المختصهبه. فلایرد الاحوال القائمه بالمعدوم کالصفات النفسیهعند من قال بحالیتها. لایقال اذا کانت صفات المعدوم معدومه فهی خارجه بقید لا معدومه. فیکون قید لموجود مستدرکاً لأنا نقول الاستدراک ان یکون القید الاول مغنیاً عن الاَّخر دون العکس. نعم یرد علی من قال انها لا موجوده لا معدومه قائمه بموجود. و یجاب بأن ذکره لکونه معتبراً فی مفهوم الحال لا للاخراج. و قولهم لا موجوده لیخرج الاعراض فانها متحققه باعتبار ذواتها و ان کانت تابعه لمحالها فی التحیز. فهی من قبیل الموجودات. و قولهم لا معدومه لیخرج السلوب التی تتصف بها الموجودات فانها معدومات لا احوال و اورد علیه الصفات النفسیه. فانها عندهم احوال حاصله للذوات حالَتّی وجودها و عدمها. و الجواب ان اللام فی قولهم لموجود لیس للاختصاص بل لمجرد الارتباط و الحصول. فلایضر حصولها للمعدوم ایضاً الا انها لاتسمی حالاً الا عند حصولها للموجود لیکون لها تحقق تبعی فی الجمله. فالصفات النفسیه للمعدومات لیست احوالاً الاّ اذا حصل تلک المعدومات فحینئذ تکون احوالاً. هذا علی مذهب من قال بأن المعدومات ثابت و متصف بالاحوال حال العدم و اما علی مذهب من لم یقل بثبوت المعدوم او قال به و لم یقل باتصافه بالاحوال فالاعتراض ساقط من اصله. و قد یفسر الحال بأنه معلوم یکون تحققه بغیره و مرجعه الی الاول فان التفسیرین متلازمان.
التقسیم: الحال اما معلل ای بصفه موجوده قائمه بما هو موصوف بالحال کما یعلل المتحرکیه بالحرکه الموجوده القائمه بالمتحرک و یعلل القادریه بالقدره. و اما غیرمعلل و هو بخلاف ما ذکر فیکون حالاً ثابتاً للذات لا بسبب معنی قائم به، نحوالاسودیه للسواد و العرضیه للعلم و الجواهریه للجوهر. و الوجود عند القائل بکونه زائداً علی الماهیه فان هذه احوال لیس ثبوتها لمحالها بسبب معان قائمه بها.فان قلت جوز ابوهاشم تعلیل الحال بالحال فی صفاته تعالی فکیف اشترط فی عله الحال المعلل ان تکون موجودهقلت لعل هذا الاشتراط علی مذهب غیره.
فائده: الحال اثبته امام الحرمین اولاً و القاضی من الاشاعره و ابوهاشم من المعتزله و بطلانه ضروری. لأن الموجود ما له تحقق. و المعدوم ما لیس کذلک. و لا واسطه بین النفی و الاثبات ضروره فان ارید نفی ما ذکرنا من انّه لا واسطه بین النفی و الاثبات فهو سفسطه. و ان ارید معنی آخر بأن یفسر الموجود مثلاً بما له تحقق اصالهً و المعدوم بما لا تحقق له اصلاً فیتصور هناک واسطه هی ما یتحقق تبعاً فیصیر النزاع لفظیاً. و الظاهر هو انهم وجدوا مفهومات یتصورعُروض الوجود لها بأن یحاذی بها امر فی الخارج فسموا تحققها وجوداً و ارتفاعها عدماً. و وجدوا مفهومات لیس من شأنها ذلک کالامور الاعتباریه التی یسمیها الحکماء معقولات ثانیه. فجعلوها لا موجوده و لا معدومه. فنحن نجعل العدم للوجود سلب الایجاب و هم یجعلونه عدم ملکه. کذا قیل. و قد ظهر بهذا التأویل ایضاً ان ّ النزاع لفظی. و ان شئت زیاده التحقیق فارجع الی شرح المواقف و حاشیته للمولوی عبدالحکیم فی مقدمه الامور العامه و اخیرها. و فی اصطلاح الاصولیین یطلق علی الاستصحاب.کما یجی ٔ فی محله و فی اصطلاح السالکین هو ما یرد علی القلب من طرب او حزن او بسط او قبض. کذا فی سلک السلوک و فی مجمع السلوک، و تسمّی الحال بالوارد ایضاً. و لذا قالوا لا ورد لمن لا وارد له. احوال کار دل است که فرودمی آید به دل سالک از صفای اذّکار، یعنی احوال تعلق به دل دارد نه به جوارح. و آن معنی است که از عالم غیب بعد حصول صفای اذّکار در دل پدید آید. پس احوال ازجمله ٔ مواهب بود. و مقامات ازجمله ٔ مکاسب باشد. و قیل حال معنی باشد که از حق سبحانه و تعالی بدل پیوندد. و یا بتکلف توان آورد چون برود. و بعضی مشایخ حال را بقا و دوام گویند، چه اگر موصوف بصفت بقا نباشد حال نبود، لوائح باشد و هنوز صاحب آن بحال نرسیده است. نبینی که محبت و شوق و قبض و بسط جمله احوالند. اگر دوام نباشد نه محب محب باشد و نه مشتاق مشتاق و تا حال بنده را صفت نگردد اسم آن بر وی واقع نشود. و بعضی حال را دوام و بقا نگویند، کما قال الجنید: الحال نازله تنزل بالقلب و لاتدوم. و فی الاصطلاحات الصوفیه لکمال الدین: الاحوال هی المواهب الفائضه علی العبد من ربه. اما وارده علیه میراثاً للعمل الصالح المزکّی للنفس المصفّی للقلب. و امّا نازله من الحق تعالی امتناناً محضاً. و انّما سمیت الاحوال احوالاً لحول العبد بها من الرسوم الخلقیه و درکات البعد الی الصفات الحقّیه و درجات القرب و ذلک هو معنی التّرقّی. || و فی اصطلاح النحاه یطلق علی لفظ یدل علی الحال بمعنی الزمان الذی انت فیه وضعاً، نحو: انّی لیحزننی ان تذهبوا به. صیغته صیغه المستقبل بعینها. و علی لفظ یبیّن هیئه الفاعل او المفعول به لفظاً او معنی علی ما ذکره ابن الحاجب فی الکافیه. و المراد بالهیئه، الحاله اعم ّ من ان تکون محققه کما فی الحال المحقّقه او مقدره کما فی الحال المقدره. و ایضاً هی اعم ّ من حال نفس الفاعل او المفعول او متعلقهما مثلاً، نحو: جائنی زید قائماً ابوه. لکنه یشکل بمثل جاء زید و الشمس طالعه. الا ان یقال الجمله الحالیه تتضمن بیان صفه الفاعل. ای مقارنته بطلوع الشمس و ایضاً هی اعم من ان تدوم الفاعل او المفعول او تکون کالدائم لکون الفاعل او المفعول موصوفاً بها غالباً کما فی الحال الدائمه و من ان تکون بخلافه کما فی الحال المنتقله. و لابدّ من اعتبار قید الحیثیه المتعلقه بقوله یبین ای یبیّن هیئه الفاعل او المفعول به من حیث هو فاعل او مفعول. فبذکر الهیئه خرج ما یبیّن الذّات کالتمییز و باضافتها الی الفاعل و المفعول به یخرج ما یبیّن هیئه غیرهما، کصفه المبتداء، نحو زید العالم اخوک و بقید الحیثیه خرج صفه الفاعل او المفعول فانها تدل ّ علی هیئه الفاعل او المفعول مطلقاً لا من حیث انه فاعل او مفعول. ا لاتری انهما لوانسلخا عن الفاعلیه و المفعولیه و جعلا مبتداءً و خبراً او غیر ذلک کان بیانها لهیئتهما بحاله. و هذا التردید علی سبیل منع الخلو لا الجمع. فلایخرج منه، نحو ضرب زید عَمْراً راکبین. و المراد بالفاعل و المفعول به اعم من ان یکون حقیقهً او حکماً فیدخل فیه الحال عن المفعول معه لکونه بمعنی الفاعل او المفعول به و کذا عن المصدر، مثل ضربت الضرب شدیداً فانه بمعنی احدثت الضرب شدیداً. و کذا عن المضاف الیه، کما اذا کان المضاف فاعلاً و مفعولاً یصح حذفه و قیام المضاف الیه مقامه. فکأنه الفاعل او المفعول، نحو: بل نتبع مله ابراهیم حنیفاً. اذ یصح ان یقال بل نتبع ابراهیم حنیفاً. او کان المضاف فاعلاً او مفعولاً و هو جزء المضاف الیه فکان الحال عنه هو الحال عن المضاف و ان لم یصح قیامه مقامه کمصبحین فی قوله تعالی: ان ّ دابر هؤلاءِ مقطوع مصبحین فانه حال عن هؤلاءِ باعتبار ان دابر المضاف الیه جزئه و هو مفعول ما لم یسم ّ فاعله باعتبار ضمیره المستکن ّ فی المقطوع ولایجوز وقوع الحال عن المفعول فیه و له لعدم کونهما مفعولین لا حقیقهً و لا حکماً. اعلم انه جوز البعض وقوع الحال عن المبتداء کما وقع فی چلبی التلویح. و جوز المحقق التفتازانی و السید الشریف وقوع الحال عن خبرالمبتداء. و قد صرّح فی هدایهالنحو انّه لایجوز الحال عن فاعل کان. فعلی مذهبهم هذا الحدّ لایکون جامعاً و الظاهر ان مذهب ابن الحاجب مخالف لمذهبهم و لذا جعل الحال فی زید فی الدار قائماً عن ضمیر الظرف لا من زید المبتداء و جعل الحال فی هذا زید قائماً عن زید باعتبار کونه مفعولاً لأُشیر او انبّه المستنبطین من فحوی الکلام و قوله لفظاً او معنی ای سواءٌ کان الفاعل و المفعول لفظیّاً بأن یکون فاعلیه الفاعل و مفعولیه المفعول باعتبار لفظ الکلام و منطوقه من غیر اعتبارامر خارج یفهم من فحوی الکلام سواء کانا ملفوظین حقیقه نحو: ضربت زیداً قائماً، او حکماً نحو: زید فی الدّار قائماً فان ّ الضمیر المستکن فی الظرف ملفوظ حکماًاو معنویاً بأن یکون فاعلیه الفاعل و مفعولیه المفعول باعتبار معنی یفهم من فحوی الکلام، نحو: هذا زید قائماً فان ّ لفظ هذا یتضمن الاشاره و التنبیه ای اُشیر او اُنبه الی زید قائماً.
التقسیم: تنقسم الحال باعتبارات: الاوّل انقسامها باعتبارانتقال معناها و لزومه الی قسمین منتقله. و هو الغالب. و ملازمه و ذلک واجب فی ثلاث مسائل احدیها الجامدهالغیرالمأوله بالمشتق نحو هذا مالک ذهباً. و هذه جبتک خزاً و ثانیتها المؤکده، نحو: ولّی ̍ مدبراً. و ثالثتها التی دل ّ عاملها علی تجدد صاحبها، نحو: و خلق الانسان ضعیفاً. و تقع الملازمه فی غیر ذلک بالسماع و منه قائماً بالقسط اذا اُعرب حالاً. و قول جماعه انها مؤکده وهم، لأن معناها غیرمستفاد مما قبلها. هکذا فی المغنی. الثانی انقسامها بحسب التبیین و التوکید الی مبینه و هو الغالب و تسمی مؤسسه ایضاً و الی مؤکده و هی التی یستفاد معناها بدونها و هی ثلاث: مؤکده لعاملها، نحو: ولّی ̍مدبراً. و مؤکده لصاحبها، نحو: جاء القوم طراً و نحو: لاَّمن من فی الارض کُلﱡهم جمیعاً. و مؤکّده لمضمون جمله، نحو: زید ابوک عطوفاً و اهمل النحاه المؤکده بصاحبها و مثل ابن مالک و ولده بتلک الامثله للمؤکده لعاملها و هو سهو. هکذافی المغنی. قال المولوی عصام الدّین الحال الدائمه ما تدوم ذاالحال او تکون کالدائم له و المنتقله بخلافها و قد سبق الیه الاشاره فی بیان فوائد قیود التعریف.و صاحب المغنی سماها ای الحال الدائمه بالملازمه. الاّ ان ّ ظاهر کلامهما یدل ّ علی انها تکون دائمه لذی الحال لا ان تکون کالدائمه له فلیس فیما قالا مخالفه کثیرهاذ یمکن التوفیق بین کلامیهما بأن یراد باللزوم فی کلام صاحب المغنی اعم من اللزوم الحقیقی و الحکمی فعلم من هذا ان المنتقله مقابله للدائمه و ان المؤکدّهقسم من الدائمه مقابله للمؤسسه. و منهم من جعل المؤکده مقابله للمنتقله فقد ذکر فی الفوائدالضیائیه ان ّ الحال المؤکده مطلقاً هی التی لاتنتقل من صاحبها مادام موجوداً غالباً بخلاف المنتقله و هی قید للعامل بخلاف المؤکده - انتهی. و قال الشیخ الرّضی: الحال علی ضربین منتقله و مؤکده و لکل منهما حد لاختلاف ماهیتهما. فحدّ المنتقله جزء کلام یتقید بوقت حصول مضمونه تعلق الحدث بالفاعل او المفعول و ما یجری مجراهما و بقولنا جزء کلام تخرج الجمله الثانیه فی رکب زید و رکب مع رکوبه غلامه، اذا لم تجعلها حالاً و بقولنا بوقت حصول مضمونه، یخرج، نحو: رجع القهقری لأن ّ الرجوع یتقید بنفسه لا بوقت حصول مضمونه و قولنا تعلق الحدث فاعل یتقید و یخرج منه النعت فانه لایتقید بوقت حصوله ذلک التعلق و تدخل الجمله الحالیه عن الضمیر لافادته تقید ذلک التعلق و ان لم یدل ّ علی هیئه الفاعل و المفعول و قولنا و ما یجری مجراهما یدخل فیه الحال عن الفاعل و المفعول المعنویین و عن المضاف الیه و حد المؤکده اسم غیر حدث یجی ء مقرراً لمضمون جمله و قولنا غیر حدث احتراز عن نحو: رجع رجوعاً - انتهی حاصل ما ذکره الرّضی. و فی غایه التحقیق ما حاصله انهم اختلفوا فمنهم من قال لا واسطه بین المنتقله و المؤکده فالمؤکده ما تکون مقرّره لمضمون جمله اسمیه او فعلیه و المنتقله ما لیس کذلک. و منهم من اثبت الواسطه بینهما فقال: المنتقله متجدده لاتقرر مضمون ماقبلها سواءکان ماقبلها مفرداً او جمله اسمیه او فعلیه و المؤکده تقرر مضمون جمله اسمیه. و الدائمه تقرر مضمون جمله فعلیه - انتهی. الثالث انقسامها بحسب قصدها لذاتها و التوطئه بها الی قسمین: مقصوده و هو الغالب و موطئه و هی اسم جامد موصوف بصفه هی الحال فی الحقیقه بأن یکون المقصود التقیید بها لا بموصوفها فکأن الاسم الجامد وطاء الطریق لما هو حال فی الحقیقه، نحو قوله تعالی: انا انزلناه قرآناً عربیاً. و نحو: فتمثل لها بشراً سویاً. فان القرآن و البشر ذکرا لتوطئه ذکرعربیاً و سویاً و تقول جائنی زید رجلاً محسناً فما قیل القول بالموطئه انما یحسن اذا اشترط الاشتقاق و اما اذا لم یشترط فینبغی ان یقال فی: جائنی زید رجلاً بهیاً انهما حالان مترادفان لیس بشی ٔ. الرابع انقسامها بحسب الزمان الی ثلاثه اقسام: مقارنه و تسمی الحال المحققه ایضاً و هو الغالب، نحو: هذا بعلی شیخاً و مقدره و هی المستقبله، نحو: فادخلوها خالدین، ای مقدری الخلود و نحو: بشرناه باسحق نبیاً، ای مقدراً نبوته. و محکیه و هی الماضیه، نحو: جاء زید امس راکباً. الخامس انقسامها باعتبار تعددها و اتحاد ازمنتها و اختلافها الی المتوافقه و المتضاده فالمتوافقه هی الاحوال التی تتحد فی الزمان و المتضاده ما لیس کذلک. السادس انقسامها باعتبار وحده ذی الحال و تعدّده الی المترادفه و المتداخله. فالمترادفه هی الاحوال التی صاحبها واحد و المتداخله ما لیس کذلک بل یکون الحال الثانیهمن ضمیر الحال الاولی. و فی الارشاد: یجوز تعددالحال متوافقه سواء کانت مترادفه او متداخله و کذا متضاده مترادفه لا غیر. فالمتوافقه المتداخله، نحو: جائنی زید راکباً قارئاً علی ان یکون قارئاً حالاً من ضمیر راکباً فان جعلت قارئاً حالاً من زید یصیر هذا مثالاً للمتوافقه المترادفه. و المتضاده المترادفه، نحو: رأیت زیداً راکباً ساکناً.
فائده: ان کان الحالان مختلفتین فالتفریق واجب، نحو: لقیته مصعداً منحدراً، ای لقیته و انا مصعد و هو منحدر اوبالعکس. و ان کانتا متفقتین فالجمع اولی، نحو: لقیته راکبین او لقیت راکباً زیداً راکباً او لقیت زیداًراکباً راکباً. قال الرّضی: ان کانتا مختلفتین فان کان قرینه یعرف بها صاحب کل واحده منهما جاز وقوعهماکیف کانتا، نحو: لقیت هنداً مصعداً منحدرهً. و ان لم تکن فالاولی ان یجعل کل حال بجنب صاحبه، نحو: لقیت منحدراً زیداً مصعداً و یجوز علی ضعف ان یجعل حال المفعول بجنبه و یؤخر حال الفاعل. کذا فی العباب.
فائده: یجتمع الحال و التمییز فی خمسه امور، الاوّل الاسمیّه و الثانی التنکیر و الثالث کونهما فضلهو الرابع کونهما رافعین للابهام و الخامس کونهما منصوبین. و یفترقان فی سبعه امور، الاوّل ان الحال قد تکون جملهً و ظرفاً و جارّاً و مجروراً و التمییز لایکون الاّ اسماً. و الثانی ان الحال قد یتوقف معنی الکلام علیها، نحو: و لاتقربوا الصلوه و انتم سُکاری ̍، بخلاف التمییز. الثالث ان الحال مبینه للهیئات و التمییز مبین للذوات. الرابع ان الحال قد تتعدّد بخلاف التمییز. الخامس ان ّ الحال تتقدم علی عاملها اذا کان فعلاً متصرفاً او وصفاً یشبهه بخلاف التمییز علی الصحیح. السادس ان الحال توکد لعاملها بخلاف التمییز. السّابع ان حق الحال الاشتقاق و حق التمییز الجمود. و قد یتعاکسان فتقع الحال جامده، نحو: هذا مالک ذهباً. و التمییز مشتقّاً. نحو: ﷲ درﱡه فارساً. و کثیر منهم یتوهم ان الحال الجامده لاتکون الامأوّله بالمشتق و لیس کذلک. فمن الجوامد الموطئه کما مرّ و منهما ما یقصد به التشبیه، نحو: جائنی زید اسداً، ای مثل اسد و منها الحال فی بعت الشاه شاهً ودرهماً و ضابطته ان تقصد التقسیط فتجعل لکل جزء من اجزاء المتجزی قسطاً و تنصب ذلک القسط علی الحال و تأتی بعده بجزء تابع بواو العطف او بحرف الجر، نحو: بعت البرّ قفیزین بدرهم. کذا فی الرضی و العباب. و منها المصدر المأول بالمشتق، نحو: اتیته رکضاً، ای راکضاً و هو قیاس عند المبرد فی کل ما دل ّ علیه الفعل و معنی الدلاله انّه فی المعنی من تقسیمات ذلک الفعل وانواعه نحو اتانا سرعه و رجله. خلافاً لسیبویه، حیث قصره علی السماع. و قد تکون غیرمصدر علی ضرب من التأویل بجعله بمعنی المشتق، نحو: جاء البرّ قفیزین و منه ما کرّر للتفصیل، نحو: بیّنت حسابه باباً باباً، ای مفصلاً باعتبار ابوابه و جاء القوم ثلاثهً ثلاثهً، ای مفصلین باعتبار هذا العدد و نحو: دخلوا رجلاً فرجلاً او ثم رجلاً، ای مرتبین بهذا الترتیب و منه کلمته فاه الی فی و بایعته یداً بید - انتهی. و الحال فی اصطلاح اهل المعانی هی الامر الداعی الی التکلم علی وجه مخصوص، ای الداعی الی ان یعتبر مع الکلام الذی یؤدی به اصل المعنی خصوصیه ما هی المسماه بمقتضی الحال مثلاً کون المخاطب منکراً للحکم حال یقتضی تأکید الحکم و التأکید مقتضاها و فی تفسیر التکلم الذی هو فعل اللسان بالاعتبار الذی هو فعل القلب مسامحه مبالغه فی التنبیه علی ان التکلم علی الوجه المخصوص انما یعد مقتضی الحال اذا اقترن بالقصد و الاعتبار حتی اذا اقتضی المقام التأکید. و وقع ذلک فی کلام بطریق الاتفاق لایعد مطابقاً لمقتضی الحال و فی تقیید الکلام بکونه مؤدیاً لأصل المعنی تنبیه علی ان مقتضیات الاحوال تجب ان تکون زائده علی اصل المعنی و لایرد اقتضاء المقام التجرّد عن الخصوصیات لأن هذا التجرد زائد علی اصل المعنی. و هذا هو مختار الجمهور. و الیه ذهب صاحب الاطول فقال: مقتضی الحال هو الخصوصیات و الصفات القائمه بالکلام. فالخصوصیه من حیث انها حال الکلام و مرتبط به مطابق لها من حیث انها مقتضی الحال و المطابق و المطابق متغایران اعتباراً علی نحو مطابقه نسبه الکلام للواقع. و علی هذا النحو قولهم: علم المعانی، علم یعرف به احوال اللفظ العربی التی بها یطابق اللفظ مقتضی الحال ای یطابق صفه اللفظ مقتضی الحال. و هذا هو المطابق بعبارات القوم حیث یجعلون الحذف و الذکر الی غیر ذلک معلله بالاحوال و لذا یقول السکاکی الحاله المقتضیه للذکر و الحذف و التأکید الی غیر ذلک فیکون الحال هی الخصوصیه و هو الالیق بالاعتبار لأن الحال عند التحقیق لاتقتضی الاّ الخصوصیات دون الکلام المشتمل علیها. کما ذهب الیه المحقق التفتازانی حیث قال فی شرح المفتاح: الحال هو الامر الدّاعی الی کلام مکیف بکیفیه مخصوصه مناسبه و قال فی المطول مقتضی الحال عند التحقیق هو الکلام المکیّف بکیفیّه مخصوصه و مقصوده اراده المحافظه علی ظاهر قولهم هذا الکلام مطابق لمقتضی الحال فوقع فی الحکم بأن مقتضی الحال هو الکلام الکلی و المطابق هو الکلام الجزئی للکلی علی عکس اعتبار المنطقیین من مطابقه الکلی للجزئی فعدل عما هو ظاهر المنقول و عما هو المعقول و ارتکب التکلف المذکور.
فائده: قال المحقق التفتازانی الحال و المقام متقاربان بالمفهوم و التغایر بینهما بالاعتبار. فان الامر الداعی مقام باعتبار توهم کونه محلاً لورود الکلام فیه علی خصوصیه. و حال باعتبار توهم کونه زماناً له و ایضاً المقام یعتبر اضافته فی اکثر الاحوال الی المقتضی بالفتح اضافه لامیّه فیقال مقام التأکید و الاطلاق و الحذف و الاثبات و الحال الی المقتضی بالکسر اضافه بیانیّه فیقال حال الانکار و حال خلو الذهن و غیر ذلک ثم تخصیص الامر الداعی باطلاق المقام علیه دون المحل و المکان و الموضع اما باعتبار ان المقام من قیام السوق بمعنی رواجه فذلک الامر الداعی مقام التأکید مثلاً، ای محل ّ رواجه او لأنه کان من عادتهم القیام فی تناشد الاشعار و امثاله فاطلق المقام علی الامر الداعی لأنهم یلاحظونه فی محل قیامهم و قال صاحب الاطول الظاهر انهما مترادفان اذ وجه التسمیه لایکون داخلاً فی مفهوم اللفظ حتی یحکم بتعدّد المفهوم بالاعتبار و لذا حکمنا بالترادف و هیهنا ابحاث تطلب من الأطول و المطول و حواشیه. (کشاف اصطلاحات الفنون).
|| در کیفیات نفسانیه، آنچه سریعالزوال بود حال گویند و آن چیزی که بطی ءالزوال است ملکه خوانند. (خواجه نصیرالدین طوسی، اساس الاقتباس ص 44). || طرب. وجد. نشاط: مجلس حال، مجلس طرب. به اصطلاح فارسیان بمعنی رقص و وجد. (غیاث اللغات):
عیشی است مرا با تو چونانکه نیندیشی
حالی است مرا با تو چونانکه نپنداری
عیشم نبود بی تو در غیبت و در حضرت
حالم نبود بی تو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
بکاویدمی چشمه ٔ وجد و حال
روان گشتی از چشمه آب زلال.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ شوروی ص 69).
|| در اصطلاحات صوفیه گاهی بمعنی حراره و کخ کخ (یعنی قول و تصنیف) آید. (لغت نامه ٔ اسدی). || و الحال عند اهل الحق معنی ً یرد علی القلب من غیر تصنع و لا اجتلاب و لا اکتساب من طرب او حزن او قبض او بسط، او هیاءه و یزول بظهور صفات النفس سواء یعقبه المثل او لا، فاذا دام و صار ملکاًیسمی مقاماً، فالأحوال مواهب و المقامات مکاسب و الأحوال تأتی من عین الجود و المقامات تحصل ببذل المجهود. (تعریفات جرجانی ص 55). هو ما یرد علی القلب من غیر تعمد و لا اجتلاب و من شرطه ان یزول و یعقبه المثل و ان یبقی و لایعقبه المثل. فمن اعقبه المثل قال بدوامه، و من لم یعقبه المثل قال بعدم دوامه (؟) و قد قیل الحال تغیر الاوصاف علی العبد. (تعریفات، اصطلاحات صوفیه ص 177):
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
بمن ده که بس بی دل افتاده ام
وز این هر دو بی حاصل افتاده ام.
حافظ.
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هرچه گوید جای هیچ اکراه نیست.
حافظ.
|| بعضی از علمای کلام عجایب فن ّ کلام را سه میشمارند: قول به طفره از نظام (شهرستانی ص 38) و قول به احوال از ابوهاشم جبائی (شهرستانی ص 57) و قول به کسب از ابوالحسن اشعری. (شهرستانی صص 68-69). و یکی از شعرا در این باب گفته است:
مما یقال و لا حقیقه تحته
معقوله تدنو الی الافهام.
الکسب عند الاشعری و الحال عند الهاشمی [ظ: البهشمی] و طفره النظام. (منهاج السنه ج 1 ص 127). || حال ِ؛ حوصله ٔ. دماغ ِ. روی ِ. برگ ِ: حال این کار را ندارم، مهیای ِ آن نیستم. حوصله ٔ آنرا ندارم. دماغ آنرا ندارم. || (اصطلاح نحو) حال نکره ایست منصوب ومشتق که بعد از تمام بودن ترکیب کلام از جهت لفظ برای بیان هیئت ذوالحال هنگام صدور فعل آید، چون: عاد القائد من الحرب ظافراً و ذوالحال، یا فاعل است یا مفعول، خواه لفظی باشد مانند: وقف العالم خاطباً و شربت الماء صافیاً، و خواه معنوی مانند: یلذ لی صوغ الکلام فصیحاً و سرّنی قدوم الصدیق. و ذوالحال باید معرفه باشد چه ذوالحال محکوم علیه است و محکوم علیه باید معلوم باشد تا از حکم فائده بدست آید. و هرگاه مفید فائده باشد میتواند نکره آید مانند نکره بودن مبتدا هنگامی که مفید فایده است و مسوّغات نکره بودن ذوالحال مانند مسوغات نکره بودن مبتداست، چون: جأنی راکباً رجل وَ الق َ رجل کریم مبتسماً، و این مانند آنست که بگویی فی الدار رجل یا رجل کریم فی الدار و شرط است در حال که نکره باشد، و هرگاه معرفه آید باید به نکره تأویل گردد، مانند: جاء الرسول وحده، یعنی جاء الرسول ُ منفرداً. و در بیشتر موارد حال مشتق است و اگرلفظ جامد بر هیئتی دلالت کند جائز است حال واقع شدن آن، خواه به مشتق تأویل گردد مانند کرّ زیدٌ اسداً، یعنی شجاعاً و خواه تأویل نگردد مانند لبست خاتمی ذهباً.
اقسام حال و ارتباط حال با ذوالحال: حال حکمی است بر ذوالحال مانند خبر که حکمی است بر مبتدا و در این صورت حال باید با ذوالحال مربوط باشد. اصل در حال مفرد بودن آن است ولی گاهی جمله یاشبه جمله (ظرف و مجرور) نیز حال واقع میشود، و ارتباط حال و ذوالحال در این موارد بدین قرار است:
1- هرگاه حال مفرد یا شبه جمله (ظرف و مجرور) باشد بوسیله ٔ ضمیر با ذوالحال مربوط میشود، چون: اقبل الشاعر منشداً و جاءَ الامیر بین رجاله و سار فی موکبه.
2- هرگاه حال جمله ٔ اسمیه باشد ارتباط آن با واو یا با ضمیر و واو هر دو است، چون: سهرت و الناس نائمون و تکلم الخطیب و هو واقف.
تبصره: این واو را واو حال یا واو ابتدا گویند و ضابط آن چنان است که بتوان بجای واو «اذ» قرار داد، چنانکه گویی: سافرت و الشمس طالعه؛ ای سافرت اذ الشمس طالعه.
3- هرگاه حال جمله ٔ فعلیه و فعل آن ماضی مثبت باشد به «واو» و «قد» مربوط گردد، چون: جاء الرسول و قد اسرع.
4- هرگاه حال جمله ٔ فعلیه بود و فعل آن ماضی منفی به «ما» باشد حتماً باید به «واو» مقترن شود، چون: قام الخطیب و ما فاه ببنت شفه.
5- هرگاه حال جمله ٔ فعلیه و فعل

حال. [حال ل] (ع ص) نعت فاعلی از حلول. آنکه جای گیرد. آنکه حلول کند. گنجنده. مظروف. آنچه در محل جای گرفته. مقابل محل. || نازل. فرودآینده. (منتهی الارب).ج، حُلول، حُلاّل، حُلَّل. وقت برسیده. سررسیده. سرآمده. منقضی شده: دین حال، وام سررسیده. موعد ادا رسیده (فقه). خلاف مؤَجّل. || قد علم تعریفه مما سبق و هو عند الحکماء منحصرٌ فی الصوره و العرض. و فی شرح حکمهالعین ان کان المحل غنیّاً عن الحال فیه مطلقاً، ای من جمیع الوجوه یسمی موضوعاً. والحال فیه یسمی عرضاً و ان کان له ای للمحل حاجه الی الحال بوجه یسمی هیولی و الحال فیه یسمی صوره فالموضوع و الهیولی یشترکان اشتراک اخص تحت اعم و هو المحل و یفترقان بأن ّ الموضوع محل مستغن فی قوامه عما یحل ّ فیه و الهیولی محل ّ لایستغنی فی قوامه عما یحل ّ فیه. و العرض و الصوره تشترکان اشتراک اخص تحت اعم ایضاً و هو الحال و یفترقان بأن ّ العرض حال یستغنی عنه المحل و یقوم دونه. و الصوره حال لایستغنی عنه المحل و لایقوم دونه - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). بهری موجودات یافته میشود که با موجودی دیگر ملاقی باشد، ملاقاتی تمام نه بر سبیل مماشت و مجاورت، بل چنانکه میان هر دو مباینتی در وضع تصوّر نتوان کرد. و موجوددوم را از موجود اول صفتی حاصل آید، چنانکه سیاهی وجسم، چه هرگاه که میان سیاهی و جسم ملاقات افتد، آن ملاقات نه بر سبیل مماشت و مجاورت بود، بل ملاقاتی تمام بود. و جسم را به سبب سیاهی صفتی حاصل شود، و آن آنست که او را سیاه گویند، پس این نوع ملاقات را بحکم اصطلاح حکما حلول خوانند. و آن موجود را که بسبب او صفت حاصل آید، مانند سیاهی حال گویند. و آن موجود را که به او موصوف شود، مانند جسم، محل گویند. و حال دوگونه بود: یا حالی بود که سبب قوام محل باشد و محل بی او متقوم و موجود بالفعل نتواند بود مانند امتدادجسمانی، آن چیز را که قابل امتداد است، چه قابل امتداد بی امتداد موجود نتواند بود، و چنین حال را صورت خوانند، و محل او را ماده. و یا حالی بود که محل بی او متقوّم و موجود بالفعل باشد، و آنگاه آن حال در اوحلول کرده باشد، مانند سیاهی و جسم، چه جسم بی سیاهی جسم باشد و موجود بالفعل بود، و چنین حال را عرض خوانند و محل ّ او را موضوع. (اساس الاقتباس صص 35-36).


حال به حال شد...

حال به حال شدن. [ب ِ ش ُدَ] (مص مرکب) تغییر حالت دادن. حالی بحالی شدن.

حل جدول

بد حال

مریض، بیمار

فرهنگ فارسی هوشیار

بد حال

پراشیده


بد حال شدن

پراشیدن


تبه حال

بد حال، حال تباه


حال به حال شدن

تغییر حال دادن

گویش مازندرانی

حال

مزاج – حال – احوال

فرهنگ عمید

حال

[جمع: اَحوال] هیئت و کیفیت چیزی، چگونگی، چگونگی انسان، حیوان، یا چیزی،
وضع و چگونگی زندگی کسی،
زمان حاضر،
(تصوف) حالت و کیفیتی که بر سالک و عارف دست می‌دهد، مانندِ شوق، طرب، حزن، و ترس که موجب صفای قلب و وقت وی می‌شود،
[قدیمی] عشق و محبت،
* حال به حال شدن: (مصدر لازم) [عامیانه] تغییر حال دادن، از حالتی به حالت دیگر درآمدن،
* حال کردن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
شادی و نشاط پیدا کردن، به وجد و طرب آمدن،
لذت بردن از ساز و آواز و مانند آن،

فرهنگ فارسی آزاد

حال

حال، تغییرکننده، تبدیل شونده، حلول کننده، برگشت کننده از عهد، گذرنده، سالی را بپایان رساننده (جمع:حُلُول، حُلَّل، حُلّال)،

فرهنگ معین

حال

کیفیت چیزی، زمان حاضر، وضعیت جسمی یا روحی انسان، در عرفان، وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود.، ~ ِ کسی را جا آوردن کنایه از: کسی را تنبیه کردن.، به هم خوردن ~ ِ کسی الف - تغییر حال دادن. ب - غش کردن. ج - استفراغ کر [خوانش: [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

بد حال

45

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری