معنی بدل

فرهنگ عمید

بدل

بدلی
(اسم) هرچه به‌جای چیز دیگر واقع می‌شود، عوض، جانشین،
(هنر) در سینما، بدلکار،

حل جدول

بدل

تقلبی، غیراصل، مسئول انجام کار های خطرناک در فیلم

غیر اصل

تقلبی

تقلبی، غیر اصل، مسئول انجام کارهای خطرناک در فیلم

مترادف و متضاد زبان فارسی

بدل

بدلی، تقلبی، تقلیدی، ساختگی، قلابی، قلب، مصنوعی،
(متضاد) اصل، اصلی، عوض، مبادله، معاوضه، جانشین، عوض،
(متضاد) اصلی، ضد، نقیض، بدل‌کار

فارسی به انگلیسی

بدل‌

Double, Fake, False, Reproduction, Stand-In, Substitute

فارسی به ترکی

ترکی به فارسی

بدل

بدل 2- قیمت، بها

فرهنگ فارسی هوشیار

بدل

جانشین، عوض کردن، تغییردادن

فرهنگ فارسی آزاد

بدل

بَدل، (بَدَلَ -ٌ و اَبدَلَ و بَدَّلَ) تغییر دادن، دگرگون کردن، تبدیل کردن،

بَدَل، عِوَض، هرچه بجای دیگری واقع شود، شریف و کریم، خَلَف، (جمع: اَبدال)،

فارسی به آلمانی

بدل

Falsch

واژه پیشنهادی

بدل

عوض

لغت نامه دهخدا

بدل

بدل. [ب َ دَ] (ع اِ) هرچه بجای دیگری بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنچه بجای دیگری ایستد. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). خلف. (از اقرب الموارد). قیض. عوض. عقبه. (از منتهی الارب). عوض و گهولی و هرچیز که بجای دیگری واقع شود. نایب و قائم مقام: بدل ِ آن، بجای آن. (ناظم الاطباء). بدیل. جای ِ. بجای ِ. بدل ِ آن، بجای آن. بدل ِ چیزی، بجای ِ آن. ببدل ِ؛بجای ِ. (از یادداشتهای مؤلف). جانشین:
آن گرد یل فکن که به تیر و سنان گرفت
اندر نهاله گه بدل آهوان هزبر.
ابوطاهر خسروانی.
خاقان از ایشان سرگزیت ستاند ببدل ِ خراج. (حدود العالم).
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
سوری ! تو جهان را به دل ماتم سوری
زیرا که جهان را بَدَل ِ ماتم سوری.
لبیبی (از مؤلف لغت نامه).
معتصم... می گوید: بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر بکشی ترا بدل وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). خواجه احمد عبدالصمد را بخواندند و وزارت دادند پسرش را بدل وی بنزدیک هرون فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362).
گر از تخم هرچش دهی زینهار
یکی را بدل بازیابی هزار.
اسدی.
خیز و بینداز به یک سو پشیز
تا بدلت زر بدهم جعفری.
ناصرخسرو.
بدل شخص جان همی کاهم
بدل اشک خون همی بارم.
مسعودسعد.
بدل بانگ قمری و بلبل
نغمه ٔ چنگ و لحن طنبور است.
مسعودسعد.
چه یگانه ایست کو را به سه بعد در دو عالم
ز حجاب چارعنصر بدلی بدر نیاید.
خاقانی.
جامت بدل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر.
خاقانی.
جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم بدل ماکیان.
نظامی.
- بدل آمدن، بدل شدن. جانشین کسی گشتن:
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد.
خاقانی.
- بدل جستن، عوض جستن:
بدل مجوی که بر تو بدل نمی جویم
دگر مشو که غم تو دگر نمی گردد.
خاقانی.
- بدل دادن، چیزی را بجای دیگری دادن. (ناظم الاطباء). عوض. (تاج المصادر بیهقی):
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت.
ناصرخسرو.
- بدل شدن، عوض شدن. جای چیز با جای چیز دیگری عوض شدن. تغییر حال دادن:
ماه را تا بدل شود هر ماه
شکل سیمین سپر به زرین داس.
مسعودسعد سلمان.
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان.
خاقانی.
چشم مسافر که بر جمال تو افتد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت.
سعدی.
- بدل فراغت، رشوه ای که به کسی جهت فایده دهند. (ناظم الاطباء).
- بدل کردن، معاوضه کردن و گهولیدن. (ناظم الاطباء).ابدال. (تاج المصادر بیهقی). تبدیل. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). عوض کردن. استبدال. استیهار. بگردانیدن. برگردانیدن. بازگردانیدن. تعویض. (یادداشت مؤلف):
بدل کرده جهان سفله هستی را بناهستی
فرومانده بدین کار اندرون گردون چو شیدائی.
ناصرخسرو.
به لاله بدل کرده گردون بنفشه
به پیروزه بخرید یاقوت اصفر.
ناصرخسرو.
ستم را بشفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز.
نظامی.
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد.
نظامی.
دوتا کرد از غمش سرو روان را
به نیلوفر بدل کرد ارغوان را.
نظامی.
چون وزیر ماکر بداعتقاد
دین عیسی را بدل کرد از فساد.
مولوی.
وجود خلق بدل می کنند ورنه زمین
همان ولایت کیخسرو است و پور قباد.
سعدی.
شرف خاندان دولت و ملک
خانه تحویل کرد و خرقه بدل.
سعدی.
- بدل گردانیدن، عوض کردن: اکنون از خدای عزوجل و از شما می پذیرم که هررنج که از وی بردید براحت بدل گردانم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76).
- بدل گردیدن، عوض شدن:
پوست برتو همی بدل گردد
گاه دیگر شوی و گاه دگر.
مسعودسعد.
- بدل گرفتن، چیزی را بجای دیگر گذاشتن. استبدال، تبدل، بدل گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی).
- || عوض گرفتن:
تو خود نظیر نداری و گر بود بمثل
من آن نیم که بدل گیرم و نظیر از دوست.
سعدی (بدایع).
- بدل گشتن، عوض شدن:
نبینی که چون بازگشتی بساعت
براحت بدل گشت رنج درازش.
ناصرخسرو.
- بدل مال، معاوضه ٔ مال. (ناظم الاطباء).
- || قیمت مال. (ناظم الاطباء).
- || دلالی. (ناظم الاطباء).
- بَدَل ِ ما یَتَحلَّل، عوض چیزی که تحلیل می شود از بدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آن چه از غذا که هضم شود و جانشین مافات گردد. تغذیه ٔ سلولی. (فرهنگ فارسی معین ج 4).
- بدل یافتن، عوض یافتن:
بدل یابی ار سوی من بنگری
ز ارزیز و ملقیت سیم حلال.
ناصرخسرو.
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم.
خاقانی.
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته.
نظامی.
|| (اصطلاح نحو) یکی از توابع است. و آن تابعی است که مقصود از حکم است در حالی که حکم به متبوعش نسبت داده می شود چنانکه گویند «قبلت زیداً یده » که بوسه دادن در واقع به دست واقع شده در حالی که به زید که متبوع است نسبت داده شده است. بدل بر چهار قسم است: 1 -بدل کل از کل که بدل مطابق مبدل منه است یعنی ذاتش عین ذات مبدل منه است. مانند مررت باخیک زید. 2- بدل بعض از کل مانند قبلت زیداً یده و اکلت الرغیف ثلثه. 3- بدل اشتمال که مبدل منه مشتمل بر مبدل است مانند اعجبنی زید علمه. 4- بدل مباین مانند رأیت رجلا حماراً که گوینده قصد داشته بگوید: رأیت حماراً و اشتباه لفظی کرد و رجل را بر زبان آورده و بلافاصله متوجه اشتباه خود شده و حمار را بدل آن قرار داده است. (از شرح ابن عقیل طبع چهاردهم مصر ج 2 ص 247). و رجوع بهمین کتاب و مبادی العربیه ج 4 شود. || (اصطلاح صرف) حرفی که جانشین حرف دیگر شود و ابدال، قرار دادن حرفی است در جای حرف دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). حروف بدل چهارده است که مجموع در «انجدته یوم سال زط» آمده و حروف بدل که در غیر ادغام شایع است بیست ودو حرف است که مجموع در «لجد صرف شکس امن طی ثوب عزته » آمده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و شرح ابن عقیل چ 13 مصر ج 2 ص 431 و اِبدال شود.
|| (اصطلاح کشتی) دفع هر بند که آن در عرف هند تور گویند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات) (از آنندراج):
دارد آن پیر جهان دیده ٔ پر فن ماهر
هر فنی را بدلی همچو فلک در خاطر.
میرنجات (از آنندراج).
|| یکی از اَبدال. مفرد ابدال (= صلحا و خاصان خدا). و رجوع به اَبدال و آثارالباقیه ٔ بیرونی ص 21 شود. || در تداول فارسی زبانان، ساختگی. برساخته. مصنوع. عملی. قلب. غیراصیل. ناسره.مزور. الم. جلب. قلابی. مقابل اصل. (از یادداشتهای مؤلف):
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زآن اوست بیک وزن و یک عیار.
سوزنی.
- بدل زری، در تداول عامه، سکه ای که سیم و یا زر آن اصل نباشد و برساخته و عملی باشد. (یادداشت مؤلف). ج، ابدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرح قاموس).
|| تاوان. (یادداشت مؤلف). || فدیه. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). و رجوع به فدیه شود.

بدل. [ب ُ دُ] (اِ) جمعی است سر و پا برهنه که آن را در هند بودله گویند و زن فاحشه ٔ کوچه گرد را بودلی. (آنندراج):
همه رفعت مآب لیک دنی
همه فطرت مآب لیک بدل.
فوقی [در هجو ابنای زمان] (از آنندراج).
ورجوع به ماده ٔ بعد شود.

بدل. [ب َ دَ] (ع مص) درد گرفتن دستها و پاها. درد گرفتن مفاصل و دستها وپاها. (از ناظم الاطباء). درد گرفتن مفاصل و دستها یا درد گرفتن استخوانها. (از اقرب الموارد). || (اِ) درد دستها و پایها. (منتهی الارب) (آنندراج). درد مفاصل و دستها یا درد استخوانها و از آن است «و رب بدل شر من بدل ». (ازاقرب الموارد). درد بندگاهها و دستها. (شرح قاموس). ج، اَبدل. (منتهی الارب).

بدل. [ب َ دِ] (ع ص) کسی که پاها و دستها و مفاصل وی درد کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).

بدل. [ب ِ] (ع اِ) هرچه بجای دیگری بود.بَدَل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (ص) شریف و کریم. (ناظم الاطباء). شریف و کریم. (از ذیل اقرب الموارد). بزرگوار بخشنده. (شرح قاموس). رجل بدل، مرد شریف و کریم. (منتهی الارب). ج، ابدال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بَدَل شود.

بدل. [ب َ] (ع مص) تغییر. تغییر دادن. (از اقرب الموارد). || عوض و جانشین کردن. جانشین کردن چیزی باچیز دیگر. (از اقرب الموارد): بدلت الثوب بغیره بدلاً؛ عوض کردم آن جامه را با غیر آن. (ناظم الاطباء).

اصطلاحات سینمایی

بدل

فردی که در صحنه های خیلی خطرناک، یا در نماهای دور که چهره بازیگر مشخص نیست و در نتیجه هویتش آشکار نمی شود، به جای بازیگر زن یا مرد ظاهر می شود. بدل کارانی که باید صحنه های خطرناک را اجرا کنند، آموزش های ویژه ای می بینند. امروزه کلاس های آموزشی برای بدل کاری در کشورهایی که صنعت سینمای قوی دارند دایر است.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

بدل

یوفه

فرهنگ معین

بدل

(بَ دَ) [ع.] (ص.) کریم، شریف. ج. ابدال، بدلا.

هر چیزی که به جای دیگری واقع شود، عوض، جانشین، جمع بُدلا. [خوانش: (بَ دَ) [ع.] (اِ.)]

فارسی به عربی

بدل

اضافه، باطل، بدیل، مزور

معادل ابجد

بدل

36

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری