معنی بسل

لغت نامه دهخدا

بسل

بسل. [ب ُس ْ س َ] (ع اِ) ج ِ باسل. رجوع به باسل شود.

بسل. [ب َ س َ / ب ُ س ُ] (ع اِ) ج ِ باسل. (ناظم الاطباء). رجوع به باسل شود.

بسل. [ب َ س َ / ب َ] (اِخ) یکی ازوادیهای طائف است و آن را بسن هم ضبط کرده اند. (از معجم البلدان). و رجوع به ص 182 ج 1 همین کتاب شود.

بسل. [ب َ س ِ] (ع ص) زشت و ترشروی از خشم یا از شجاعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بسبل. رجوع به بسبل شود.

بسل. [] (اِخ) یکی از پنجاه تن افراد خاندان فانمین (پاندوان) که به پادشاهی رسید. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به همین کتاب ص 116 شود.

بسل. [ب َ] (اِخ) لقب بنی عامربن لوی که طایفه ای از قریش بیرونی مکه اند و آنها دو طایفه بوده اند و طایفه ٔ دویم یسل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اللباب فی تهذیب الانساب).

بسل. [ب َ] (ع اِ) اسم فعل بمعنی آمین. یقال: بسلا بسلا؛یعنی آمین آمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || عذاب. گویند: بسلا له، ای ویلا له. (منتهی الارب). بسلا واسلا، دعای بد است. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

بسل. [ب ُ] (ع ص، اِ) ج ِ باسل به معنی شیر و شجاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || شیران. || شجاعان. دلیران: با چند هزار اسب سوار بُسل بسلا لهم... (دره ٔ نادره چ شهیدی چ 1341 هَ. ش. ص 520).

بسل. [ب َ] (ع اِ) حلال. (برهان) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری) (مهذب الاسماء). و رجوع به دزی ج 1 ص 87 و شعوری ج 1 شود. || حرام. از اضدادست و مفرد و جمع و مذکر و مؤنث آن مساویست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از برهان) (ناظم الاطباء). || هشت ماه حرام قومی از غطفان و قیس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

بسل. [ب َ] (ع مص) ملامت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). ملامت و نکوهش. (ناظم الاطباء). || بیختن. (منتهی الارب) (آنندراج). بیختن با غربال. (ناظم الاطباء). || شتابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || سخت شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). شدت و سختی. (ناظم الاطباء). || عصاره ٔ کازیره. (منتهی الارب) (آنندراج). عصاره ٔ کافشه. (ناظم الاطباء). عصاره ٔ عصفر. (از اقرب الموارد) (الجماهر بیرونی). || حنا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (الجماهر بیرونی). || مرد زشت روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد کریه منظر. (از اقرب الموارد). || گرفتن چیز، اندک اندک. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی را کم کم گرفتن. (ناظم الاطباء): بسل چیزی، گرفتن آن را اندک اندک. (از اقرب الموارد). || بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). حبس و بازداشت. (ناظم الاطباء). || پرحرفی کردن. (دزی ج 1 ص 87). || حلال و حرام کردن خدا چیزی را. (از اقرب الموارد).

بسل. [ب َ س َ] (اِ) بسله. غله ای است که آن را گاورس گویند. (برهان). گاورس و بعضی بسله به معنی دانه ای گفته اند که ملک گویند وبه عربی خلر خوانند. (رشیدی). گاورس را گویند و جاورس معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). گاورس یعنی ارزن بود. (اوبهی). گاورس. (سروری) (فرهنگ نظام). ارزن بود. (ناظم الاطباء). و رجوع به شعوری ج 1ورق 176 شود. || به معنی پاشنه هم بنظر آمده است که به زبان عربی عقب خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خود آهنی. (ناظم الاطباء). || در عربی جمع بسبل است که شیطان و دیو باشد. (برهان). در عربی دیوان را گویند. (از جهانگیری). || ج ِ باسل. (ناظم الاطباء). || (فعل) امر به درآویختن یعنی درآویز. (برهان) (آنندراج). || (ق ایجاب) آری، یعنی همچنانست که گفتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

بسل

گاورس

حل جدول

بسل

پاشنه

مرد ترشروی

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

بسل

ملامت کردن کسی را

فرهنگ معین

بسل

(بُ) [ع.] (اِ.) جِ باسل، شیران. شجاعان، دلیران.

(بَ) [ع.] (ص.) مرد ترش روی از خشم یا از شجاعت.

(بَ سَ) (اِ.) پاشنه، عقب.

معادل ابجد

بسل

92

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری