معنی بخت

لغت نامه دهخدا

بخت

بخت.[ب َ] (اِ) بخش. قسمت. بهره. (ناظم الاطباء). و در اصل بخش بوده شین معجمه را بدل به تا کرده اند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). حصه. (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ رشیدی). مقدر و نصیب. (فرهنگ نظام). صاحب آنندراج گوید از صفات بخت: بیدار، بلند، عالی، برخوردار، جوان، فرخ، فرخنده، فیروز، خجسته فال، بزرگوار، فلک گیر، توانا، قوی، گران، مقبل، رسا، چربدست، تیره، سیاه، ظلمت آفرین، شور، تلخ، دندان خای، برگشته، برگردیده، نگون، واژگون، دژم، شوریده، پریشان، پریشان کار، پریشان روزگار، فرومایه، بی سرمایه، تباه، ناتمام، بد، بی اثر، سخت گیر، زمین گیر، زبون، نافرمان، ناشایست، عنان تافته، غنوده، خوابیده، خفته، خوابناک، خواب آلود، خواب رفته، خواب زده، گران خواب و شکسته است. (از آنندراج). || دولت. اقبال. یسار. عزت. (فرهنگ شعوری). سعادت. (ناظم الاطباء). شواهد ذیل برای کلمه ٔبخت از تداول شعرا و نویسندگان آورده می شود اما بعضی شواهد به همه ٔ معانی کلمه ایهام دارد:
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح، پیشیارتو باد.
رودکی.
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
تیزهش تا نیازماید بخت
بچنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
جز این داشتم امید و جز آن داشتم الچخت
ندانستم کزدور گواژه زندم بخت.
کسائی.
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت.
فردوسی.
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی.
فردوسی.
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین.
فردوسی.
مرا هرچه باید به بخت تو هست
ز اسپان و مردان و نیروی دست.
فردوسی.
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند.
فردوسی.
برآید به بخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود.
فردوسی.
بسر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
هم او بدآمد خود بیند از بدآمد کار.
ابوحنیفه اسکافی.
بخت و دولتش آن کار براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
نباید بد ایمن به بخت ارچه چیر
دو دولت نپاید به یکجای دیر.
اسدی.
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
بهر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود.
اسدی.
هیچکس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ.
ناصرخسرو.
بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیره و سیاه و گاه چو زنگ.
ناصرخسرو.
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ.
ناصرخسرو.
دانش آموز بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ.
ناصرخسرو.
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
بختی است مرین طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
گفت نام تو چیست ؟ گفتا بخت
گفت جایت کجاست ؟ گفتا تخت.
نظامی.
چو شاه جوانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی (گلستان).
اگر به هر سر مویت هنر دوصد باشد
هنر بکار نیاید چو بخت بد باشد.
سعدی.
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش
باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش.
حافظ.
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر.
حافظ.
روزی من و بخت و غم و شادی باهم
کردیم سفر به ملک هستی ز عدم
چون نوسفران به نیمه ره بخت بخفت
شادی ره خود گرفت، من ماندم و غم.
یغما.
بختش یار است هرکه با یار بساخت
بر دارد کام هرکه با کار بساخت.
؟
|| اختر. طالع. (برهان قاطع). طالع سعد. (فرهنگ شعوری). کوکب. ستاره. برج طالع. (ناظم الاطباء):
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
بزرگی به کوشش بود یا به بخت
که یابد جهاندار ازو تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
بگفتش که بر من چه آمد ز بخت
بخاک اندر آمد سر تاج و تخت.
فردوسی.
بکشتند یکسر بر آن رزمگاه
بیکبارگی تیره شد بخت شاه.
فردوسی.
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماندت به دست.
فردوسی.
بسته ٔ خوابست بخت و خواب مرا غم
بست و بدریای انتظار برافکند.
خاقانی.
چرخ بدی میکند سزای حزن اوست
بخت چرا بر من این همه حزن آورد.
خاقانی.
دیده های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی.
خاقانی.
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد.
نظامی.
حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست
گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان.
حافظ.
|| اتفاق.شانس. پیشانی. آثاری که در خیر یا شر برای کسی حاصل آید. (ناظم الاطباء). اتفاق و اسباب نامعلوم. (فرهنگ نظام):
جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک هم از بخت شاه.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 4 بیت 53).
امیدوار باد به تخت و ملک چنان
کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست.
خاقانی.
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگرجهان به چنین بخت برنمیگردد.
خاقانی.
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک.
خاقانی.
- امثال:
خدا یک جوبخت بدهد.
هرجا که روی بخت تو با تست ای دل.
نه ما را این بخت است و نه شما را این کرم.
هیچ عروس سیاه بختی نیست که دو تا چهل روز سفیدبخت نباشد.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.
؟
غلام بخت باش.
بختت را عوض کن.
بخت چون وارون شود پالوده دندان بشکند.
لگد به بخت خود میزند.
هرکسی را که بخت برگردد...
|| زایچه ٔ ولادت. (ناظم الاطباء). فره. فر ایزدی شاهان ایران و آن را بصورت بره مجسم می کرده اند:
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد باشد به دست.
فردوسی.
ولربما فات المراد و ما به
فوت ولکن ذاک بخت الطالب.
(از سندبادنامه ص 55).
رجوع به مزدیسنا و ادب پارسی ص 420 چ 2 شود.
- بابخت، دارای بخت: مرد بابخت، مرزوق. (منتهی الارب).
- بخت دندان خای، طالع ناموافق و نامساعد. (ناظم الاطباء). به معنی آثار سعادت است و عموماً درخیر و شر استعمال می شود. (انجمن آرای ناصری).
- بخت سبز، طالع خوب:
در این بستانسرا سبز است از آن بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار میریزد.
صائب.
بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پرخون بکف پای کسی.
صائب.
- بخت نر و ماده، یعنی آن بخت که اقبال او را دوام و ثباتی نباشد. (شرفنامه ٔ منیری).
- بخت سپهری، بخت آسمانی. طالع آسمانی:
فرستاد نزدیک بهرام و گفت
که بخت سپهری ترا نیست جفت.
فردوسی.
- بخت گمشده، طالع از دست رفته:
تو عمر گمشده ٔ من به بوسه بازآور
که بخت گمشده ٔ من زمانه بازآورد.
- بخت وارون، بخت واژگون:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.
لبیبی.
- بدبخت، که بخت نامساعد دارد. بیچاره. رجوع به ترکیب بخت نامساعد شود:
میان دوکس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرودآید و یا قبله کج آید.
؟
- برگشته بخت، که بخت و طالع از وی روی تابد. بدبخت. رجوع به برگشته بخت شود:
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
از او نیک بختان بگیرند پند.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
- بی بخت، که بخت ندارد. بی دولت: رجل مخاوف، مرد بی بخت و روزی. (منتهی الارب). مخروق، مرد بی بخت که مال بدستش نیاید. (منتهی الارب).
- بیداربخت، که بخت موافق دارد. که دولت یار است. با اقبال مساعد:
چو رفتند شاهان بیداربخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت.
نظامی.
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت.
نظامی.
- پیروزبخت، که بخت مساعد و غالب دارد. که از لحاظ بخت پیروز است. خوشبخت:
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد به تخت.
نظامی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.
نظامی.
اگرچه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.
نظامی.
- تنگ بخت،کم نصیب. کم بهر. کم بخت. که بخت تنگ و نامساعد دارد:
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد.
سعدی.
- تیره بخت، تاریک بخت. رجوع به تیره بخت شود:
چه خوشتر بود آنکه با تیره بخت
سخن خوش بگوید خداوند تخت.
فردوسی.
یکی را چنین تیره بخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید.
فردوسی.
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی.
سعدی.
- جوان بخت، که اقبال جوان و موافق دارد:
جوان بخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
که دولت پناها جوانبخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش.
نظامی.
جوان و جوانبخت و روشن ضمیر.
سعدی.
- خوش بخت، با بخت مساعد. رجوع به خوشبخت شود.
- دژم بخت، تیره بخت.
- سپیدبخت، خوش اقبال، خوش طالع.
- سیاه بخت، تیره بخت.
- سیه بخت، سیاه بخت.
- شوربخت، با بخت نامساعد و آشفته. رجوع به شوربخت شود:
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
بدرویشی افتد شود شوربخت.
اسدی.
چو مستی درآمد بر آن شوربخت.
نظامی.
یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت.
نظامی.
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.
سعدی.
- شوریده بخت، با اقبال نامساعد:
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت.
سعدی.
رجوع به شوریده بخت شود.
- فرخنده بخت، با طالع فرخ. با بخت فرخ:
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
سعدی.
رجوع به فرخنده بخت شود.
- فیروزبخت، پیروزبخت. رجوع به پیروزبخت شود.
- کوربخت، بی دولت. بی طالع:
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی.
رجوع به کوربخت شود.
- گشته بخت، برگشته بخت. رجوع به برگشته بخت شود.
- نوبخت، نودولت. با اقبال نو.
- نگون بخت، برگشته بخت:
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سعدی (گلستان).
شبی مست شدآتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد زو به رفتن گرو.
سعدی.
رجوع به نگون بخت شود.
- نگونساربخت، نگون بخت:
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بدخوی باشد نگونساربخت.
سعدی.
- نیکبخت، نیک طالع. نیک اقبال. خوشبخت:
چنان شهریاری خداوند تخت
جهاندار نیک اختر و نیک بخت.
فردوسی.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرانی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
به فیروزرایی شه نیکبخت.
نظامی.
جدا از پی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت.
نظامی.
که ای نیک بخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
سعدی.
اتابک محمد شه نیکبخت.
سعدی.
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیک بخت را چه گناه.
سعدی.
بلی چون نیک بختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد.
جامی.
- وارون بخت، وارونه بخت. واژگون بخت. باژگون بخت:
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی.
- هشیاربخت، بیداربخت.
|| در تداول عامه، شوی. شوهر.زوج. مجازاً، در شوهر استعمال شود. (فرهنگ نظام). گاهی در زوجه هم استعمال شود: خدا سایه ٔ بختت را از سرت کم نکند.
- به خانه ٔ بخت رفتن، شوهر کردن.
- بخت بخت اول است، یعنی برای زن شوهر اول بهتر است. (فرهنگ نظام).
- بختی سواره، شویی که زود پیدا شود دختری را (و این در دعا گویند). (یادداشت مؤلف).
- دم بخت بودن [دختر]، هنگام شوی کردن او رسیده بودن.
- زن دوبخته، زنی که دو شوی کرده باشد. خلاف یک بخته.

بخت. [ب َ] (ع مص) زدن کسی را. (آنندراج) (منتهی الارب).

بخت. [ب ُ] (اِ) پسر. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام). || بنده. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). و بختیشوع بمعنی بنده ٔ عیسی. (فرهنگ رشیدی). صاحب عیون الانباء در ذکر بختیشوع بن جرجیس گوید معنی بختیشوع عبدالمسیح است، چه بخت در لغت سریانی بمعنی بنده و یشوع عیسی (ع) است. || نجات داده.نجات یافته. رهایی داده. کلمه ٔ بختیشوع، یعنی عیسی نجات داده. مرا بخت یعنی پروردگار نجات داده. یوشع بخت، یوشع یا یسوع نجات داده. سبخت یا سیبخت یعنی سه نجات داده اند. چهاربخت یا صهاربخت، یعنی چهار نجات داده اند. هفتان بخت، هفتواد یعنی هفت نجات داده. کلمه ٔ بخت از بختن یا بوختن پهلوی است، یعنی رهایی داد یا رستگار کرد یا رستگاری بخشید. (یادداشت مؤلف). ترکیبات ذیل از این کلمه اسامی خاص بوده است اشخاص را:
- آذربخت، رهانیده ٔ آتش: بنوجشنس بن آذربخت. (آثار الباقیه).
- بخت، عبادبن عمر کوفی. (از تاج العروس).
- چهاربخت،نام یکی از برادران شیرویه که به دست او کشته شد. (از مجمل التواریخ والقصص).
- خمرابخت، بنت یزدانداد بنت انوشروان. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 25).
- دیرالبخت، آبادی در دو فرسنگی دمشق. (یادداشت مؤلف).
- سلطان بخت، دختر ملک اشرف چوپانی. (یادداشت مؤلف).
- سلمهبن بخت، محدث است. (یادداشت مؤلف).
- سی بخت، (سه بخت) مرزبان هجر به بحرین در عهد رسول (ص). (یادداشت مؤلف).
- عبدالوهاب بن بخت، محدث است. (یادداشت مؤلف).
- عطأبن بخت.تابعی است. (یادداشت مؤلف).
- عیسی صهاربخت (چهار بخت)، ظاهراً از متقدمان اسماعیلیه است.
- عیشوبخت، رئیسی نصارای ایرانی مائه ٔ هشتم میلادی. (یادداشت مؤلف).
- فیروزبخت دخت، و فیروزبن شاپور همه کار به رأی دختر کردی نام فیروزبخت دخت. (مجمل التواریخ و القصص).
- یزدان بخت،رئیسی از مانویه معاصر مأمون خلیفه. (از آثار الباقیه ص 208 س 19).

بخت. [ب ُ] (اِخ) نام پادشاهی جبار که پدر او نصر بود و بیت المقدس را ویران ساخت. نام پادشاهی ظالم که بیت المقدس را خراب کرد. (برهان قاطع). مخفف بخت النصر که پادشاهی معروف و ظالم بود. (فرهنگ ضیاء). بخت النصر. نام مخرب بیت المقدس که آن را به ضم اول بخت النرسی میخواندند و بخت النصر بصاد معرب و مقلوب نرسی است وبه این نام دو تن بوده اند اول بخت النرسی بزرگ از پادشاهان کلدانیون به نینوی و آن مردی عادل بوده، دوم خراب کننده ٔ بیت المقدس است و ظالم بوده و در میانه ٔ این دو نفر دویست و چهل سال فاصله بوده، ثانی را گویند مسخ شده است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری).و تفسیر بخت النصر بالعربیه عطارد مطلق (روضه المناظر). بخت نسر یعنی بنده ٔ بت که نسر نام داشت که آن راپیش آن بت گذاشته بودند و بدان بت منسوب گشت. (فرهنگ رشیدی). جمعی از فرهنگ نویسان فارسی از لفظ بختنصر که نام پادشاه بابل خراب کننده ٔ بیت المقدس بوده لفظ بخت را علیحده نموده و معنی برای آن ساختند: 1- نام پادشاه مذکور، 2- بنده، چه معنی بختنصر را بنده ٔ نصر که بتی بوده دانستند، اما بختنصر یک کلمه ای است که از زبان بابلی در زبان عبرانی توریت آمده از آنجا در عربی وارد شده و تنها بخت هم در فارسی و عربی استعمال نگشته است. (فرهنگ نظام). و رجوع به بختنصر شود.

بخت. [ب َ] (معرب، اِ) حظ. (نصاب الصبیان) فارسی معرب است. (از اقرب الموارد). این کلمه را عرب از فارسیان گرفته است به معنای جد و حظ است. (از المزهر سیوطی) (ناظم الاطباء).

بخت. [ب َ] (اِ) نام جانورکی است شبیه به ملخ. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). جانوری بود شبیه به ملخ. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). جانوری شبیه ملخ اما بدون پر. (فرهنگ نظام):
دابه ٔ دیگر است بختش نام
چون بمیرد شود هوام و سوام.
آذری طوسی.
|| شعوری در لسان العجم به این کلمه معنی عمود که گرز هم گویند داده و شعر ذیل را شاهد آورده است، اما سخت پیداست که کلمه ٔ «لخت » را بخت خوانده است:
گرفته بخت را با قوت دست
حواله کرده بود آن پیل سرمست.
؟
|| سیاهی را گویند که در خواب بر مردم افتد و آن را به عربی کابوس و عبدالجنه خوانند. (هفت قلزم) (برهان قاطع). دیوی را گویند که در خواب آدمی را فروگیرد و در حقیقت آن مرضی است که ماده اش بلغم است یا غلبه ٔ سودا، و عوام گمان دیوی کرده اند و آنرا بخت و بختک و فرنجک گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). کابوس. (فرهنگ رشیدی). سستی اعصاب که در خواب طاری شخص شود و عوام خیال می کنند دیوی بر او افتاده نمی گذارد حرکت کند و نامهای دیگرش بینی گلی و بختک و فرنجک است و نام عربیش کابوس. (فرهنگ نظام). ضبغطی. عبدالجنه.

بخت. [ب ُ] (ع اِ) ج ِ بختی. (ناظم الاطباء). نوعی شتر. شتر خراسانی. و این کلمه از فارسی گرفته شده است. (المزهر سیوطی). و برخی نیز آن را عربی دانسته اند. (از اقرب الموارد). شتر بزرگ قوی. شتران خراسانی. (فرهنگ رشیدی). بختی یکی ازین شتران است. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به بختی شود.


وارون بخت

وارون بخت. [ب َ] (ص مرکب) بخت برگشته. وارونه بخت:
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی.

حل جدول

بخت

اقبال و طالع، هور

اقبال و طالع

اقبال

مترادف و متضاد زبان فارسی

بخت

اختر، اقبال، دولت، سرنوشت، شانس، طالع، بهره، نصیب، قسمت، بختک، عبدالجنه، کابوس

فارسی به انگلیسی

بخت‌

Chance, Circumstance, Fortune, Hap, Hazard, Lot, Luck, Star

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

بخت

حظ، فرصه، نعمه

فرهنگ فارسی هوشیار

بخت

طالع، اقبال، نصیب، بهره


تاریک بخت

بدبخت، تیره بخت (صفت) بد بخت تیره بخت.

فارسی به ایتالیایی

بخت

fortuna

فرهنگ معین

بخت

(بَ) (اِ.) طالع، اقبال، مجازاً زناشویی در مورد دختر یا زن.

فرهنگ عمید

بخت

بهره، نصیب،
طالع، اقبال، شانس،

گویش مازندرانی

بخت

خوابیده

فارسی به آلمانی

بخت

Anmut (f), Gnade (f), Grazie (f)

معادل ابجد

بخت

1002

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری