معنی باساز

لغت نامه دهخدا

باساز

باساز. (ص مرکب) دارنده ٔ ساز و برگ. آماده. مهیا. مرتب:
ازاو کار مقدس چو باساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت.
نظامی.


تجهیز کردن

تجهیز کردن. [ت َ ک َ دَ] (مص مرکب) ساز دادن. باساز کردن. برساختن. ساختن.


ساز گرفتن

ساز گرفتن. [گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) دمساز شدن. هماهنگ شدن. سازوار آمدن.
- ساز گرفتن با ساز کسی، بساز او رقصیدن:
شما ساز گیرید باساز اوی
گذرنیست بر گردش راز اوی.
فردوسی.
- ساز گرفتن کاری، انتظام یافتن و بسامان شدن آن.
بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بی رنج می نگیرد ساز.
مسعودسعد.


حسوشگی

حسوشگی. [ح َ س َ ش َ] (اِخ) دهی است از دهستان ساری باساز بخش پلاشت شهرستان ماکو 45هزارگزی شمال باختری پلاشت 19هزارگزی شمال ارابه رو اوزون ریزه به ماکو. دره. معتدل مالاریایی. سکنه ٔ آن 50 تن سنی کرد. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو. قشلاق ایل جلالی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


قیرکندی

قیرکندی. [ک َ] (اِخ) دهی است از دهستان چای باساز بخش پلدشت شهرستان ماکو، سکنه ٔ آن 240 تن. آب آن از جویبار پورناک. محصول آن غلات، پنبه، کنجد، کرچک، بزرک و برنج. شغل اهالی زراعت، گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد و اتومبیل از آن میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


مسلح

مسلح. [م ُ س َل ْ ل َ](ع ص) سلاح پوشیده و شمشیربسته.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). مؤدی.(منتهی الارب). سلاح دار و صاحب سلاح.(آنندراج). باسلاح. بااسلحه. سلاح بر تن راست کرده. آن که سلاح دارد. باساز جنگ.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سلاح پوشیده و سلاح دار و کسی که با خود آلت جنگ برمی دارد.(ناظم الاطباء).
- صلح مسلح، دوره ٔ 43ساله ٔ بین سنوات 1871-1914 م. که دولت های آلمان، فرانسه، روسیه، انگلیس، ایتالیاو اتریش به تقویت قوای نظامی خود می پرداختند و خود را برای جنگ آماده می نمودند. دولت فرانسه در این دوره بیش از سایر دول ملتهب و نگران بود، خصوصاً برای پس گرفتن دو ناحیه ٔ آلزاس و لورن از آلمان و نیز جبران معاهده ٔ فرانکفورت که در فوریه ٔ سال 1871 م. بر اثر شکست ناپلئون سوم با آلمان بسته شده بود و نواحی آلزاس و لورن در اختیار آلمان قرار گرفته بود.
- چشم مسلح، چشمی که با دوربین یاتلسکوپ یا عینک و مانند آن چیزی را مورد معاینه و مشاهده قرار دهد.
- مسلح ساختن، آراستن با جنگ افزارها، چنانکه اسلحه دار کردن، قشونی را برای جنگ آماده کردن و یا مردی را سلاح دادن.
- مسلح شدن، اسلحه پوشیدن. سلاح پوشیدن. آماده برای جنگ شدن.
- مسلح کردن، مسلح ساختن. باسلاح کردن. قشونی را برای جنگ ساز و برگ دادن.
|| توسعاً چیزی که با آلات و ادوات محکم و قوی و دقیق مجهز و آماده شده.
- بتون مسلح، بتونی که در داخل آن میله های آهنی جهت استحکام بیشتر بنا کار گذاشته باشند.


مختلف

مختلف. [م ُ ت َ ل ِ] (ع ص) اختلاف کننده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اختلاف کننده و ناموافق. ناهموار. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح حدیث) عبارت است از حدیثی که میان معنی او و معنی حدیث دیگر بحسب ظاهر مضادّتی باشد و علما در جمع میان آن بحسب امکان یا ترجیح احدی بر دیگری اجتهاد بسیار نموده باشند و تصانیف بیشمار کرده اند. (نفایس الفنون ص 104) (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به احمدبن موسی بن طاوس شود. || گوناگون و متفاوت. (ناظم الاطباء):
تا چون به قال و قیل و مقالات مختلف
ازعمر چند سال میانشان فنا شدم.
ناصرخسرو (دیوان چ 1 ص 272).
مختلف خوابهاست کاین طبقات
ز آن مقدس جناب دیده ستند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 877).
و این پادشاه را هفت حاکم است اندر این شهر از هفت دین مختلف. (حدود العالم).
مختلف شکلها همی دیدم
کامد از اختران همی پیدا.
مسعودسعد (دیوان ص 19).
هستش بسی زبان و بگفتار مختلف
ز آن هر کسی نیابد از اسرار او خبر.
مسعودسعد.
کتابت آن جز به خطوط مختلف میسر نشود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 253).
از آن مختلف رنگ شد روزگار
که دارد پدر هفت و مادر چهار.
نظامی.
اگر چه مختلف آواز بودند
همه باساز شب دمساز بودند.
نظامی.
سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلف است این سخن.
نظامی.
نقش ما یکسان به ضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف.
مولوی.
تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان).
- مختلف الاضلاع، به سطحی اطلاق شود که پهلوهایش با یکدیگر برابر نباشند. همچون مثلث مختلف الاضلاع و مخمس مختلف الاضلاع و جز اینها.
- مختلف الزاویه، که گوشه های آن با یکدیگر متفاوت باشند. رجوع به مثلث شود.
- مختلف شدن، جدا شدن و متفاوت بودن: همه ٔ قوتهای نفس در یک محل باشند و در وصف مختلف شوند. (مصنفات باباافضل).
|| مخالف. (ناظم الاطباء). تند. || صرصر که بر هر چه وزد برکند:
کین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ.
سعدی.
|| ناموافق. ناهماهنگ. گونه گون: و اندیشه ای که در باب مطاوعت مجدالدوله... در اندرون داشت با اتباع و اصحاب خویش در میان نهاد و کلمه ٔ ایشان مختلف شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 264). || رنگارنگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون).
- مختلف الالوان، رنگارنگ. گوناگون: و شهدهای مختلف الالوان برای ذخیره ٔ زمستان مهیا کرده. (سندبادنامه ص 201).
|| پیچ دار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || درهم برهم و مشوش. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از فرهنگ جانسون). || آنکه در کمین است که در غیبت کسی پیش زنش رود. (ناظم الاطباء) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از محیط المحیط). || آنکه خلیفه می گردد کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). || کسی که شکم او رود. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گرفتار شکم روش. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط). و رجوع به اختلاف شود.


آغاز

آغاز. (اِ) بدائت (بدایت).بدء (بدو). ابتدا. ابتداء. فاتحه. مفتتح. شروع. سر.دخش. درآمد. صدر. مبداء. اوّل. نخست. ازل. اصل. مقابل فرجام و انتها و انجام و بن و اَبَد:
چون فراز آمد بدو آغاز مرگ
دیدنش بیگار گرداند و مجرگ.
رودکی.
بر اندازه بر هر کسی می خورید
ز آغاز فرجام را بنگرید.
فردوسی.
همین است فرجام و آغاز ما
سخن گفتن فاش و هم راز ما.
فردوسی.
بکوشیم و از کوشش ما چه سود
کز آغاز بود آنچه بایست بود.
فردوسی.
به آغاز گنج است و فرجام رنج
پس از رنج، رفتن ز جای سپنج.
فردوسی.
یکی آنکه هستیش را راز نیست
بکاریش انجام و آغاز نیست.
فردوسی.
چرا گشت باید همی زآن سرشت
که پالیزبانش به آغاز کشت ؟
فردوسی.
جهاندار چون دید بهرام را
بدانست زآغاز فرجام را.
فردوسی.
که آهوست بر مرد گفتار زشت
ترا خود ز آغاز بود این سرشت.
فردوسی.
چنین بود از آغاز یکسر سخن
همین باشد و این نگردد کهن.
فردوسی.
ورا زآن سخن تند و ناکام دید
به آغاز آن رنج فرجام دید.
فردوسی.
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانْت خواهم درست.
فردوسی.
بدل کین همی داشت زاسفندیار
ندانم چه سان بود زآغاز کار.
فردوسی.
همه رنج تو داد خواهد بباد
که بردی ز آغاز با کیقباد.
فردوسی.
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.
فردوسی.
شنیدم که رستم ز آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.
فردوسی.
چو بشنید کاوس آواز اوی
بدانست انجام و آغاز اوی.
فردوسی.
همه کارها سخت باساز بود
به آوردگه گشتن آغاز بود.
فردوسی.
سپهبد چو بشنید زین سان سخن
که چون بود از آغاز کردار و بن.
فردوسی.
شنیدی که با ایرج کم سخُن
به آغاز کینه چه افکند بن.
فردوسی.
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و بفرجام گنج.
فردوسی.
کنون بازگردم به آغاز کار
سوی نامه ٔ نامور شهریار.
فردوسی.
بدو [قیصر] شاه گفت ای سرشت بدی
که ترسائی و دشمن ایزدی
پسر گوئی آن را کش انباز نیست
ز گیتیش فرجام و آغاز نیست.
فردوسی.
ز آغاز باید که دانی درست
سرِ مایه ٔ گوهران از نخست.
فردوسی.
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند؟
فردوسی.
کنون بازگردم به آغاز کار
که چون بود کردار آن شهریار [کیخسرو].
فردوسی.
هرچه به آغازی بوده شود
طَمْع مدار ای پسر اندر بقاش.
ناصرخسرو.
ز آغاز بودش بداد آورید
خدای این جهان را ز کتم عدم.
ناصرخسرو.
آغاز تاریخ امیر شهاب الدوله مسعودبن محمود. (تاریخ بیهقی).
دادند دو گوش و یک زبانت زآغاز
یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگو.
باباافضل الدین کاشانی.
- آغاز جوانی، رَیعان شباب. عنفوان شباب.
- آغاز کار، ابتدا، فاتحه، افتتاح، شروع، دخش آن.
- آغاز نامه،صدر کتاب. مفتتح آن. سر کتاب. دیباچه ٔ کتاب.
- در آغاز، نخست.
|| و معنی صدا و ندا نیز به این کلمه داده اند و بشعر ذیل تمثل کرده اند و ظاهراً درست نباشد، چه آغاز در این بیت به معنی متبادر لفظ یعنی شروع است:
بدشمن بر، از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد.
رودکی.
|| قصد. اراده. (برهان). صاحب جهانگیری که برهان و دیگران بمتابعت او به کلمه ٔ آغاز معنی قصد و اراده داده اند بیت ذیل را مثال آورده است:
رو بگرد خاکبازی گرد کاین آن راه نیست
کاندرین ره با براق جلد خرتازی کنی
نی تو خود کی مرد آن باشی که خود را چون خلیل
در کف محنت چو گوئی پهنه آغازی کنی.
سنائی.
اگر شاهد این معنی منحصر باین بیت است بی شبهه دعوی غلطی است که از مصحَّف خواندن بیت سنائی پیدا شده، مصراع سنائی اصلش این است:
در کف محنت چو گوی پهنه ٔ غازی کنی.
پهنه همان راکت است و بازی گوی و پهنه، طنیس (تنیس) امروزینست.
- امثال:
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.
حافظ.
ما ثبت قدمه امتنع عدمه.


ساز

ساز. (اِ) ساختگی کارها. (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سامان. (غیاث) (جهانگیری). سامان و سرانجام. چنانکه گویند ساز و برگ و ساز و سرانجام. (آنندراج). آمادگی. ساخت. ساختگی:
به روز هیچ نبینم ترا به شغل و به ساز
به شب کنی همه کاری بسان خرپیواز.
خباز قاینی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی).
ز گرد سپهبد بپرسید باز
که چون است مهمانت را کار و ساز.
اسدی (گرشاسب نامه).
ساقیا برگ طرب ساز که از بلبل و گل
کار و بار چمن امروز به برگ است و به ساز.
سلمان ساوجی.
|| رونق و روائی. رونق مهم. (برهان). رونق. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). آب کار:
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
لامعی.
جاوید عمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمرنکو ترست.
خاقانی.
|| استعداد. (برهان) (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری). تجهیزات. عُدَّت. عده. اُهبَت. ساختگی. ساز و اهبت. ساز و برگ. ساز و عدت. استعداد:
شکسته شدند آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکربیکران.
فردوسی.
چنین گفت کای مرد گردنفراز
چنین لشکر گشن و اینگونه ساز.
فردوسی.
از این بیش مردان و اینگونه ساز
ندیدم به جائی به عمر دراز.
فردوسی.
که من بیگمانم کزین راز ما
وزین در نهان ساختن ساز ما.
فردوسی.
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
اسدی (گرشاسبنامه).
هرکه را ساز بود خانه ٔ اورا زیارت کند، و آن را که ساز ندارد نفرمود. (منتخب قابوسنامه ص 20). چون کید به سراندیب بازآمد برگی وسازی عظیم کرد و برفیلان نهاد بانزلی فراوان. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و با ساز عظیم، هزار رایت، هر رایتی چندین هزار سوار سوی روم رفت. (مجمل التواریخ و القصص). چون بدرگاه رسید امداد کرامات و الطاف درباره ٔ او مبذول داشتند و با ساز و اهبتی تمام به سمرقند فرستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ قدیم ص 86).
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دوبیتی بدست باید کرد.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
اوحدی (جام جم).
- ساز جنگ، ساز و آرایش جنگ، ساز رزم، تجهیزات جنگی. آمادگی برای جنگ. عدت:
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ.
فردوسی.
که زی درگه آیند با ساز جنگ
که داریم آهنگ زی شاه گنگ.
فردوسی.
میان دولشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود.
فردوسی.
چه از زر، چه از دیبه رنگ رنگ
چه آرایش بزم وچه ساز جنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
به «جندان » شد و هر چه باید ز کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار.
اسدی (گرشاسبنامه ص 409).
|| سلاح جنگ را گویند. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). سلیح نبرد. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سلاح و ادوات جنگ از خود و خفتان و زره و چهارآینه و مانند آن. (برهان). قنع. قناع:
وز آن جایگه شد به شیر و پلنگ
همان چوب خمّیده ٔ ساز جنگ.
فردوسی.
چو سی و سه جنگی ز تخم پشنگ
که ژوبین بدی سازشان روز جنگ.
فردوسی.
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی ساز و اسب و بنه.
فردوسی.
تهمتن بپوشید ساز نبرد
همه پوششش بود یاقوت زرد.
فردوسی.
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهرکین پیشباز.
اسدی (گرشاسبنامه).
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی (از شعوری).
|| بنه. توشه. ساز و بنه. ساز و بنگاه:
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند.
فردوسی.
چو لشکرگه بزد بردشت آمل
جهان از سازلشکر گشت پرگل.
(ویس و رامین).
|| آلت. ابزار. اسباب. (آنچه امروز بصیغه ٔ جمع بجای مفرد گوئیم): یکی از آن [از اسباب سته ٔ طبیبان] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها، دستکاران [یعنی آلات جراحان]. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || اسباب. آلات و ادوات. وسائل. لوازم (مخلفات به اصطلاح امروز):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری (از صحاح الفرس).
چو بنهاد برنامه بر مهرشاه
بر آراست با ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
بروز سه دیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
نشست از بر باره بهرامشاه
همی راند با ساز نخجیرگاه.
فردوسی.
همه کس رفته از خانه بصحرا
برون برده همان ساز تماشا.
(ویس و رامین).
سازی که بابت است به عید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به کارآمدی ببر.
معزی.
صدق به، صدق، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن.
سنائی.
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست.
نظامی (هفت پیکر).
برگ گل در باغ چون خوشتر ز دیگر کارهاست
ساز عیش اندر چمن افزون زهر بار آوریم.
(هندوشاه نخجوانی).
حافظ که سازمجلس عشاق راست کرد
خالی مباد عرصه ٔ این بزمگاه ازو.
حافظ.
می اندر مجلس آصف بنوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ٔ جامت جهان را ساز نوروزی.
حافظ.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن.
حافظ.
|| مایحتاج. وسائل زندگی. آنچه از مال و سلاح و خوار بار فراهم کنند وقت حاجت را. اسباب و آلات عموماً:
بشهر اندرون هر که درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود.
فردوسی.
هم از خوردنیها و هرگونه ساز
که ما را بباید بروز دراز.
فردوسی.
چو شاه سمنگان چنان دید باز
ببخشید او را ز هر گونه ساز.
فردوسی.
خواسته داری ّو ساز، بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
منوچهری.
مهان پوشش و لشکر و خورد و ساز
بهرمنزلی پیشت آرند باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدردت باز.
اسدی (گرشاسب نامه).
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
زدیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز.
(ویس و رامین).
پس موریق ملک روم خسرو را سپاه و ساز و گنج فرستاد و دختر - مریم - را به خسرو داد. (مجمل التواریخ و القصص ص 78). || سامان سفر. (برهان). مهمات سفر و لوازم طریق. (شعوری). اسباب سفر. ساختگی سفر. زاد. توشه عتاد. ساز سفر، ساز راه، ساز ره:
گفت خیز اکنون توساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 1083).
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد به تن راست کردند رای.
فردوسی.
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.
فرخی.
نه با تو زینت خانه، نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام.
فرخی.
من به نظاره ٔ جنگ آیم و از بخشش تو
مر مرا باره پدید آید و ساز سفری
میر مرساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری.
فرخی.
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش.
سنائی.
چون رسول از مکه بیامد، جماعتی که ساز آمدن نداشتند و آنجا بماندند مشرکان ایشان را عذاب کردند. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 2 ص 9).
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند.
نظامی (خسرو و شیرین).
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکره الاولیاء عطار).
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ.
مولوی (مثنوی).
|| خواسته. نعمت. مال و اسباب:
از ساز مرا خیمه چو هنگامه ٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه ٔ فرخار.
فرخی.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان.
فرخی.
|| تجمل و دستگاه. دم و دستگاه:
شهنشاه بافرّ و اورنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز.
فردوسی.
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز و آن دستگاه.
فردوسی.
به آئین شاهان مر او را به ناز
همی داشتندی بهر گونه ساز.
فردوسی.
به دل نیک تو داده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز.
فرخی (از جهانگیری و شعوری).
سرائی را که در وی یک زمانیم
در او جویای ساز جاودانیم.
(ویس و رامین).
ره اسب و آرایش بزم و ساز
زهرسان که دارد شه سرفراز
تو زانسان میاور ز کار آگهی
که باشد برابر نشاید رهی.
اسدی (گرشاسبنامه).
رستم او را [بهمن بن اسفندیار را] با همه سازهاء شاهانه پیش گشتاسف فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آئین عید ساخته و ساز عیدوار.
سوزنی.
بدربن حسنویه در عهد ایشان اموال بسیار و ساز و تجمل فراوان. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 384). با اموال بسیار و تجمل فراوان و زینت و ساز پادشاهانه او را روانه کرد، در شهور سنه ٔ 408. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 396).
مملکت دارم و خزینه و ساز
کی بدین یک درم مراست نیاز.
مکتبی.
|| یراق اسب. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ساخت:
صد از جعدمویان زرین کمر
صداسب گرانمایه باساز زر.
فردوسی.
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنند افسر.
فرخی.
بدین سان ساز اسب و جامه ٔ مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد.
(ویس و رامین).
ده غلام ترک با اسب و ساز، و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه ٔ قیمتی از هر رنگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
همه باساز پرگوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از صرفه پر از شعری پر از کیوان.
مسعودسعد.
- گوهرین ساز، یراق گوهرین:
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده جام.
نظامی.
|| جامه. رخت. لباس:
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شوند
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار.
فرخی.
|| زینت و زیور:
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار.
فرخی.
در حال بندویه پرویز را گفت جامه و ساز خویش مراده. (فارسنامه ٔابن البلخی چ اروپا ص 101). || هدیه و خلعت. جامه ای که به هدیه و خلعت دهند. ساخت:
بسی هدیه و ساز و چندین نثار
ببردند نزدیک آن نامدار.
فردوسی.
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت ساز
بسر همی نتوانست برد با ایشان.
فرخی.
شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای.
فرخی.
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز.
نظامی (هفت پیکر).
|| راه. طریق. طریقه. روش. شیوه. آئین. سلوک. ترتیب. نقشه:
چو رستم بدید آنکه قارن چه کرد
چگونه بود ساز جنگ و نبرد.
فردوسی.
برین ساز و چندین فریب و دروغ
برِ مرد سنگی نگیری فروغ.
فردوسی.
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان.
فردوسی.
بهر چارسو ساخته کارزار
چنان چون بود ساز جنگ و حصار.
فردوسی.
بدان سازها جوی هر روز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
به سازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین.
اسدی (گرشاسبنامه).
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هر یکی ساز دیگر گرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
نظامی (هفت پیکر).
نا آمده رفتن این چه ساز است
ناکشته درودن این چه راز است.
نظامی (لیلی و مجنون).
|| هیأت. وضع:
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه
هری از پس پشت بهرام دید
همان جای خود تنگ و ناکام دید.
فردوسی.
|| سازگاری و تحمل. (برهان) (رشیدی) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). سازش. ملائمت طبع. موزونی. مقابل ناساز: چهارم علم موسیقی، و باز نمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامه ٔ علائی).
نباشم زین سپس من با تو همراز
نباشد آب و آتش را بهم ساز.
(ویس و رامین).
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
|| موافق و سازوار. (غیاث اللغات). سازگار و موافق، و بدین معنی با لفظ بودن مستعمل است. چنانکه گویند: فلان زنجیر با فلان زنجیر ساز است. (آنندراج):
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.
حافظ.
بازی عیش مخور سخت تنک حوصله است
فکربیهوده مکن غم به طبیعت ساز است.
درویش واله هروی (از آنندراج).
و بدین معنی نفی آن به لفظ «نا» کنند. (آنندراج). || مهمانی. (جهانگیری). ضیافت و مهمانی. (برهان) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). نزل. غذا. خوراک:
سرش را همانگه ز تن باز کرد
دد و دام را از تنش ساز کرد.
فردوسی (از جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج).
به چیز تو او ساز مهمان کند
دل مرده آزاده خندان کند.
فردوسی.
|| مکر و حیله و فریب. (جهانگیری). مکر و حیله و خدعه و فریب. (برهان). مکر و حیله. (غیاث). مکرو فریب. (انجمن آرا) (آنندراج). نیرنگ و ساز. بند و ساز:
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام.
فردوسی.
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد.
ابوالفضل جمعی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
نرگس جادوش به نیرنگ و ساز
خواب سحر بر حدقه ٔ من ببست.
اثیر اخسیکتی (از جهانگیری، انجمن آرا، آنندراج).
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم از آن پرده راز.
نظامی.
مثل و مانند. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). مانند. (شرفنامه). مثل ومانند و شبه و نظیر. (برهان). || شکل. (شرفنامه ٔ منیری). || نفع. (جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). نفع و فائده. (برهان):
شهی که نبود ممکن که در ممالک او
کسی تواند گفتن حکایت بی ساز.
شمس فخری (از شعوری).
|| چاق و توانا. (غیاث اللغات):
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند.
نظامی.
رجوع به ساز بودن دماغ شود.
- از ساز افکندن،ناساز کردن. از ساز انداختن. بی ساز کردن. ناموزون کردن:
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز.
خواجو (دیوان ص 709).
- از ساز شدن، ناساز شدن. از ساز افتادن. ناموزون گردیدن. کوک نبودن. بساز نبودن:
به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا.
مجیر بیلقانی.
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ و نوائی برنیاید.
مجیر بیلقانی.
- باساز، بسامان. بساز. ساخته:
همه کار ما سخت باساز بود
به آوردگه گشتن آغاز بود.
فردوسی.
- بدساز، ناسازگار. ناموافق. بدخوی:
زری مردک شوم را باز خوان
و را مردم شوم و بدساز خوان.
فردوسی.
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از فراز و نشیب.
فردوسی.
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هرکسی راز چیست.
اسدی (گرشاسبنامه).
که را یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد به کام دلش هیچ کاری.
قطران تبریزی.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
(ویس و رامین).
- برگ و ساز، آلات وادوات. رجوع به ساز و برگ شود.
- بساز، کوک کرده (در مورد آلتی از ذوات الاوتار). موزون. هماهنگ. ساخته:
معاشری خوش ورودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله ٔ بم و زیر.
حافظ.
- || بسامان. برونق. شایسته. بسزا. با ساز و بنه. بادم و دستگاه. ساخته. ساخته و آماده:
زان خجسته سفراین جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بسازآمد.
منوچهری.
بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی بساز فرست.
خاقانی.
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای.
صائب.
- بساز آمدن، بسازشدن. بسامان شدن. ساخته شدن:
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
نظامی.
- بساز آوردن دل را، استمالت آن. دلجوئی کردن:
دل پهلو، پسر به ساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
- بساز بودن، ساخته بودن. بسامان بودن.
- بساز داشتن، بسامان داشتن. چنانکه باید داشتن برونق داشتن:
ای پسر جور مکن کارک ما داربساز
به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز.
قریع (فرهنگ اسدی ص 187).
- بساز شدن کاری، ساخته شدن. بسامان شدن. برآمدن:
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشکر گه خویش برگشت باز.
نظامی.
- بند و ساز، نیرنگ و ساز. حیله، رجوع به ساز شود.
- بی ساز؛ بی رونق. نابسامان. رجوع به ساز شود:
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
لامعی.
- ره و ساز، رسم و راه. ساز و رسم. ساز و آئین:
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی و آئین بزم.
فردوسی.
نهاد و نشست وره و ساز او
بدان و مرا بررسان راز او.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز آوردن کاری را، ساخته شدن برای آن. اقدام بدان کردن.آهنگ آن کارکردن:
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شدداوری.
فردوسی.
اگر بزم اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز برداشتن، کنایه است از ساز افکندن، ناموزون کردن:
برو از پرده ٔ من ساز بردار
به آهنگ دگر آواز بردار
اگر بر پرده ٔ من کج کنی ساز
شوم بر عاشقی دیگر کنم ناز.
نظامی.
- || برگرفتن ساز. کنایه از آهنگ کاری کردن:
درین منزل بهمت ساز بردار
درین پرده بوقت آواز بردار.
نظامی (خسرو و شیرین).
- ساز بودن دماغ، تازه و خوش بودن دماغ.
- ساز بینوائی زدن، گدائی کردن.
- ساز جنگ، سلاح.
- ساز دادن، ساخته کردن و برونق داشتن. رجوع به همین ماده شود.
- ساز راه، سازره، زاد. توشه. اسباب سفر.
- ساز سفر، اسباب سفر. زاد. توشه.
- ساز کردن. رجوع به همین ماده شود.
- سازگار، سازوار. موافق. رجوع به همین ماده شود.
- سازگار، تسمه ٔ چرمی که بدان چهارپایان را رانند. رجوع به همین ماده شود.
- ساز گرفتن کاری یا جائی را، ساخته شدن برای آن. آغاز کردن بدان. آهنگ آن کردن. بدان روی آوردن. بدان اقدام کردن:
به تخت آمد از جایگاه نماز
سپاهش به رفتن گرفتند ساز.
فردوسی.
به پدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز.
فردوسی.
چو سه ساله شد ساز میدان گرفت
به پنجم دل شیرمردان گرفت.
فردوسی.
شنیدم که ساز شبیخون گرفت
ز بیچارگی ساز افسون گرفت.
فردوسی.
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت.
فردوسی.
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
- ساز دیگر گرفتن، شیوه ٔ دیگر در پیش گرفتن. تصمیم دیگر گرفتن. آهنگ بکاری دیگر کردن. ساز دیگر نهادن:
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره ای ساخت نو، ای شگفت.
فردوسی.
بگفت این و خود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت.
فردوسی.
- ساز گرمابه، اسباب حمام. رخت حمام.
- ساز گور، زاد و توشه ٔ آخرت. رجوع به همین ماده شود.
- ساز لشکر، تجهیزات.
- سازمان، تشکیلات.
- سازمند، ساخته و آماده. رجوع به همین کلمه شود.
- ساز دیگر نهادن کاری را، ساز دیگر گرفتن:
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد.
فردوسی.
- ساز و آرایش، ساز و ساخت. ساز و پیرایه.
- ساز و آلت، اسباب و ادوات. وسائل. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و آئین، رسم و راه. راه و روش. ساز و رسم. آئین و ساز:
عماری به پشت هیونان ببست
چنانچون بود ساز و آئین ببست.
فردوسی.
- سازواری، سازگاری، رجوع به سازوار شود.
- ساز و برگ، برگ و ساز. رجوع به ساز و برگ شود.
- ساز و بنگاه، سازوبنه. اسباب وادوات: و خلقی به شمشیر درآوردند و ساز وبنگاه ایشان به تاراج بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- ساز و پیرایه، ساز و آرایش. رجوع به همین ماده شود.
- سازور، ساخته و بسامان. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و رسم، رسم و راه. ساز و آئین. راه و روش.
- ساز و ساخت آلات و ادوات. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و سامان. رجوع به همین ماده شود.
- ساز و ستور، ساز وبنه.
- ساز و سرانجام، ساز و سامان.
- ساز و سلاح، ساز و سلیح. اسلحه.
- ساز و سوز، سوز و ساز. تحمل.
- ساز و عُدّت، ساز و سامان.
- ساز و نهاد، وضع و حال. رسم و راه.
- ساز و یراق، اسلحه. رجوع به همین کلمه شود.
- ناساز، ناموزون. ناهماهنگ:
گوئی رگ جان میگسلد زخمه ٔ ناسازش. (گلستان). رجوع به ناساز شود.
- ناسازگار، ناموافق:
بگسل از خویش و بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره زتو ناسازتری نیست ترا.
صائب.
- نیرنگ و ساز، بند و ساز. مکر و حیله. رجوع به ساز شود.
- همساز، هماهنگ:
خورشید بادف زر همساز زهره شده
این درگرفته خروش، آن برگرفته نوا.
مجیر بیلقانی.


کوکب

کوکب. [ک َ ک َ] (ع اِ) ستاره. (ترجمان القرآن). ستاره ٔ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و ذهب القوم تحت کل کوکب، یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب). ستاره ٔ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). ستاره ٔ روشن و بزرگ. (غیاث). ستاره و ستاره ٔ بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم. (اقرب الموارد). ستاره. ج، کواکب. (فرهنگ فارسی معین). ستاره ٔ بزرگ. ستاره. اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): فلمّا جن علیه اللیل رَءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الأَفلین. (قرآن 76/6). اذِ قال یوسف لاِ َٔبیه یا اءَبت اًِنی رأیت احدعشر کوکباً والشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین. (قرآن 4/12). اﷲ نور السموات و الأَرض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجرهمبارکه زیتونه لاشرقیه و لاغربیه... (قرآن 35/24).
چشمه ٔ آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام.
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
بیدقی مدح شاه می گوید
کوکبی وصف ماه می گوید.
خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
خاقانی.
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
چشمه ٔ خورشید باد بر سر تو سایبان.
خاقانی.
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری بر افق سعادت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 179). برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
شنیدستم که هرکوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است.
نظامی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه ٔ مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان.
نظامی.
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
می دهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم.
حافظ.
گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب
کوکب بخت علی از آسمان افتاده است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کوکب الکتیبه، درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش سواران. (ناظم الاطباء).
- کوکب ثابت، گران رو ستاره. (ناظم الاطباء).
- کوکب سعادت بخش، کوکب سعد:
گرچه هر کوکبی سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوکب سعد، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیده ٔ احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگ فارسی معین): و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کوکب سیار، گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء):
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
- کوکب سیاره، کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود:
وندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره.
ناصرخسرو.
- کوکب صبح، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کوکب مسعود، کوکب سعد. کوکب سعادت بخش:
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب کوکب سعد شود.
- کوکب نحس، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیده ٔ احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- یوم ذوکوکب، روز نیک سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مجازاً قطره ٔ اشک. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگ نوادر لغات):
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با این همه کوکبها.
جامی.
|| ماه. (ترجمان القرآن). || خورشید. (ترجمان القرآن). || میخ. (منتهی الارب) (آنندراج). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد). || ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش. (ناظم الاطباء).
- کوکب کفش، میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش. (آنندراج). میخ کفش. گل کفش. (از فرهنگ فارسی معین):
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
|| هر چیز درخشنده ٔ مدورشکل. (ناظم الاطباء). || صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضه ٔ کارد و شمشیر و ترکش و جز آن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضه ٔشمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره. آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان وچیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره (از یادداشت ایضاً).
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زر و پیکر ز عاج.
فردوسی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر.
مسعودسعد.
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است.
خاقانی.
|| تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف. (اقرب الموارد). || شکوفه ٔ مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفه ٔ باغ. کقوله: یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد). || درخش آهن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش آهن و شمشیر. (ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن. (از اقرب الموارد). || شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد). || چشمه ٔ چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر؛ چشمه ٔ چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد). || آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) || زندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبس. (اقرب الموارد). || سختی گرما. || خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گیاه دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بلند گردد از گیاه. (از اقرب الموارد). || سپیدی در سیاهه ٔ چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی چشم. (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطه ٔ سپید که بر سیاهه ٔ چشم افتد. نقطه ٔ سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک، ج، کواکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || حدقه ٔ چشم. (ناظم الاطباء). || طلق از ادویه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). طلق. (ناظم الاطباء). || نوعی از سماروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سماروغ و غارچ. (ناظم الاطباء). || کوه. (از اقرب الموارد). || مهتر قوم و دلاور آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید و رئیس قوم. دلاور قوم. (ناظم الاطباء). سید قوم و فارس ایشان. (از اقرب الموارد). || (ص) بزرگ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مرد باساز و برگ. (منتهی الارب). مرد با ساز و برگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || مرد با سلاح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلام مراهق. هنگامی که کودک ببالید و چهره اش زیبا شد، گویند:«غلام کوکب ممتلی »، همان گونه که وی را بدر گویند. (از اقرب الموارد). || (اِ) قسمی گل زینتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره ٔ مرکبان و از دسته ٔ آفتابیها که دارای نهنج بزرگی است و برگهای متقابل دارد. ریشه اش غده ای افشان و محتوی ذخایر اینولین فراوان است (نظیر غده های سیب زمینی ترشی) این گیاه را به جهت گلهای زیبایی که دارد در باغها به عنوان زینتی می کارند. گلهای کوکب درشت و پرپر و به رنگهای ارغوانی، زرد، سفید، قرمز یا بنفش می باشند. دهلیه. دالیا. کوکب معمولی. کوکب باغی. توضیح اینکه چند قسم از این گل در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (فرهنگ فارسی معین). || ظاهراً نوعی طعام بوده است: [کوکب] طعامی است و آن چنان است که بگیرند قفیزی برنج و قفیزی نخود و قفیزی باقلی یا غیر آن و همه را بکوبند و بپزند و آن را مثلثه نیز نامند. (مکارم الاخلاق طبرسی ص 84، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


لشکر

لشکر.[ل َ ک َ] (اِ) سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. (منتهی الارب). قال ابن قتیبه والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیه و هو مجتمع الجیش. (المعرب جوالیقی ص 230). خیل. حشم. بهمه. (منتهی الارب). حثحوث. قشون. سریه. (دهار). رجل. جمیع. کتیبه. خمیس.زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ع َ / ع ِ / ع َ رَ]. (منتهی الارب):
خواسته تاراج کرده، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان.
رودکی (در مقام نفرین).
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
شد آن لشکر و تخت شاهی به باد
چو پیچیده شد شاه را سر ز داد.
فردوسی.
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار.
فردوسی.
کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان]
فروزنده ٔ لشکر و کشورند.
فردوسی.
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکرچو چشم خروس.
فردوسی.
همیشه خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی.
فردوسی.
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ.
عنصری.
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر.
میزبانی بخاری.
عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی). حجاج بن یوسف... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. (تاریخ بیهقی). کوکبه ٔ بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت: مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. (تاریخ بیهقی). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. (تاریخ بیهقی). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).
خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی.
ناصرخسرو.
ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش
بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره.
ناصرخسرو.
به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.
ناصرخسرو.
کس سه لشکر دید زیر چادری
وین حدیثی بس شگفت و نادر است.
ناصرخسرو.
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم.
ناصرخسرو.
در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده ست ریاحینم.
ناصرخسرو.
با لشکرزمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.
ناصرخسرو.
لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری.
امیرمعزی.
لشکر از جاه و مال شد بددل
رعیت از بی زریست بیحاصل.
سنائی.
و بمشایعت او جمله ٔ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه).
خضرالهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید.
خاقانی.
ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم.
خاقانی.
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم.
خاقانی.
محمودوار بت شکن هند خوان از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.
خاقانی.
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن.
خاقانی.
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای.
خاقانی.
جائی که عرض داد سپه رای روشنت
تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب.
خاقانی.
دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.
مجد همگر.
و لشکرمغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی).من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم. (جامع التواریخ رشیدی).
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است.
جامی.
جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت
لشکر گریختند چه جای شجاعت است.
کاتبی.
لشکر باد اگر جهان گیرد
شمع خورشید زان کجا میرد.
افتراض، مرسوم گرفتن لشکر. فرض، لشکر مرسوم گیر. اورم، معظم لشکر و لشکر ذوعظمت...: اجتهار؛ بسیار شمردن لشکر را. عرمرم، لشکر بسیار. استجمار، تجمر؛ مقیم کردن لشکر به دار الحرب. انهزام، شکست خوردن لشکر. هزیمت، شکست لشکر. هطلع؛ لشکر گران. هیضل، لشکر بسیار. تجمیر؛ مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب). تجمیر؛ لشکر در ثعز فروگذاشتن. (تاج المصادر). رداح، لشکر گرانبار. منسر [م ِ س َ / م َ س ِ]؛ پاره ای از لشکر که مقدمه ٔ لشکر بزرگ باشند. منصال، جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل. دافه، لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثه؛ شکستن لشکر را. دهب، لشکر شکست خورده. صندید؛ جماعت لشکر. خال، علم لشکر. صرد؛ لشکر گران. قادمه الجیش، بزرگ لشکر. قیروان، معظم لشکر. سرّیه، پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء؛ لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح. جحفل، لشکر عظیم. بریم، لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام، لشکربسیار. عرام، بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معره؛ کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف، لشکر بزرگ. جحفله؛ گردآوردن لشکر را. استجاشه؛ طلب کردن لشکر. مجنبه؛ هر اول لشکر. بعث، لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب). تجنید؛ لشکر گرد کردن. (دهار). کتیبه ملمومه و ململمه؛ لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته. لکیک، لشکر درهم پیوسته. جیش مطناب، لشکر بزرگ و گران. (منتهی الارب). تکتیب، لشکر گروه گروه کردن. (تاج المصادر).طهلس و طلهس، طحول، ملحاء، لهموم، لشکر گران. (منتهی الارب). تعبیه؛ لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ. (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب، لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمه؛ لشکر باساز و سلاح. قمامسه، لشکرکشان روم. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه، جنگجوی، جرار، شکسته، گسسته، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و بالفظ بهم ریختن مستعمل است. کلمه ٔ لشکر با این کلمات ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند: آنچه به کلمه ٔ لشکر پیوندد:
لشکرآرا؛ لشکرآرائی، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی، لشکرپژوه، لشکرپناه، لشکرجای، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری، لشکرستان، لشکرشکر، لشکرشکن، لشکرشکنی، لشکرشکوف، لشکرشناس، لشکرفروز، لشکرکش، لشکرکشی، لشکرگاه، لشکرگذار، لشکرگشای، لشکرگه، لشکرگیر.
و مصادری پدید آورد چون: لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن. و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثله ٔ آن در فوق گذشت. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمه ٔ لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی)، پس لشکر (فردوسی)، سرلشکر و سر لشکری:
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری.
سعدی.
و غیره.
- امثال:
مثل لشکر بی سردار، مثل لشکر شکست خورده.

حل جدول

انگلیسی به فارسی

triple tongue

نت های سه تائی را بسرعت باساز نائی زدن

معادل ابجد

باساز

71

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری