معنی باز داشتن

حل جدول

باز داشتن

منع، نهی

منع

فارسی به انگلیسی

باز داشتن‌

Arrest, Prevent, Stay, Wean

فارسی به ترکی

باز داشتن‬

engel olmak, önlemek, alıkoymak

فارسی به عربی

باز داشتن

اتهم، اثقل

فرهنگ فارسی هوشیار

باز داشتن

(مصدر) منع کردن جلو گیری کردن، توقیف کردن حبس کردن.


دست باز داشتن

‎ دست از چیزی دست کشیدن از آن احتراز کردن، طلاق دادن (زن)


داشتن

‎ (مصدر) دارابودن مالک بودن، نگاه داشتن ضبط کردن، پنداشتن، طول کشیدن: (چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت. ) (بیهقی 440)، وادار کردن واداشتن: (خواجه بلعمی را بر آن داشت تا. . . . ) (مقدمه شاهنامه ابو منصوری. هزاره فردوسی 135)، مواظبت کردن تعهد کردن: مرا اگر بداری بکار آیمت، وجود شی ء خارجی در شی ء دیگر (موقتا) (دیوار موش دارد)، مشغول بودن: داشت کاغذی مینوشت. یا بداشتن امتداد یافتن: آن جنگ از نماز پیشین تا شب بداشت. (بیهقی) یا به. . . . داشتن کسی را محسوب کردن: (از آن مرز کس را بمردم بداشت. ) خود را داشتن. خود را نگاه داشتن خودداری کردن: (دختر بیفتاد باز خورشید شاه عنان باز کشید و بمردمی خود را بداشت.

مترادف و متضاد زبان فارسی

باز داشتن

جلوگیری، ردع، ممانعت، منع، نهی،
(متضاد) امر، جلوگیری کردن، مانع شدن، ممانعت کردن، منع کردن، نهی کردن،
(متضاد) امر کردن، فرمان دادن، حکم کردن، دستور دادن

فرهنگ معین

دست باز داشتن

(~. تَ) (مص م.) رها کردن، دست برداشتن.

لغت نامه دهخدا

باز

باز. (فعل امر) امر به بازی کردن، یعنی بباز و بازی کن. (برهان) (دِمزن). صیغه ٔ امر از باختن و بازیدن. (غیاث). امر به باختن. (رشیدی). امر از بازیدن است. (جهانگیری) (شعوری ج 1 ورق 165). || (نف مرخم) مخفف بازنده. بازی کننده. که دوست گیرد. عامل. فاعل. بازنده را نیز گویند و این معنی بدون ترکیب گفته نمیشودمانند شطرنج باز و قمارباز و شب باز و امثال آن. (جهانگیری). حرف لعَب چنانکه حقه باز و عمودباز و زنگ باز و جامه باز. (المعجم چ 1 مدرس رضوی ص 165):
زرستان، مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صیدشکر، چوگان باز.
منوچهری.
بازنده و بازی کننده را نیز گویند همچو قمارباز و ریسمان باز و شب باز و امثال آن. (برهان) (دِمزن). بازنده نیز گویند و این بی ترکیب گفته نمیشود مانند شطرنج باز و قمارباز. (انجمن آرا) (فرهنگ سروری). بازنده. (رشیدی). در بعضی تراکیب صفت واقع میشود مثل شعبده باز. لعبت باز. دوالباز. حیله باز (مکار). (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). بمعنی بازنده و در این صورت همیشه بطور ترکیب استعمال میشود مانند: حقه باز و شطرنج باز و قمارباز و جان باز، کسی که با جان خود بازی میکند و خود را در مخاطرات میاندازد. (ناظم الاطباء). آب باز. آس باز. اسب باز. اشکباز. امردباز. بامبول باز. بچه باز. بی ریش باز. پاکباز. پای باز (رقاص). تازباز (غلام باره). جام باز. جان باز. جانغولک باز. جانقولک باز. جنده باز. جنغولک باز. جنقولک باز. چاچولباز. چترباز. چوگان باز. حریف باز. حزب باز. حقه باز. حیله باز. خانم باز. خرس باز. خروس باز. خیالباز. دست باز (رقاص). دغل باز. دگل باز. دنیاباز. دوالک باز. دوست باز. دین باز. رسن باز. رفیق باز. ریسمان باز. زبان باز. زن باز. سازوباز. سپدباز. سرباز. سرفال باز. سعترباز. سفته باز. سهره باز. سیره باز. شاهدباز. شطرنج باز. شعبده باز. شیرباز. شیشه باز. شیوه باز. عشق باز. علم باز. عنترباز. قرقی باز. قلندرباز. قمارباز. قناری باز. قوچ باز (قوش باز). کبوترباز (کفترباز). کتاب باز. کرک باز. کلک باز. کمان باز. گاوباز. گجه باز. گشادباز. گل باز. گوزن باز. لج باز. لعبت باز. مرغ باز. مریدباز. معشوق باز. مهره باز. میمون باز. نردباز. نظرباز. نیزه باز. یارم باز:
خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.
ناصرخسرو.
که در مهر او کینه ٔ تست ازیرا
که بستست چشم دل این مهره بازش.
ناصرخسرو.
مهره و حقه است ماه و سپهر
که بشاگرد حقه باز رسد.
انوری.
آنجا خراباتیان دوالک بازان در خاکند. (تذکرهالاولیاء ج 2 ص 339).
بازی خود دیدی ای شطرنج باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز.
مولوی.
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان).
جوانی پاکباز و پاکرو بود.
سعدی (گلستان).
تمنا کند عارف پاکباز
بدریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی (بوستان).
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحبنظر.
سعدی (بوستان).
غلام همت رندان و پاکبازانم
که از محبت با دوست دشمن خویشند.
سعدی (طیبات).
عاشقان دین و دنیا باز را خاصیتی است
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را.
سعدی.
محتسب در قفای رندانست
غافل از صوفیان شاهدباز.
سعدی (طیبات).
نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار
چیست تا در نظر عاشق جان باز آید.
سعدی (طیبات).
مضرب و شطرنج باز و... راه ندهد. (مجالس سعدی ص 21).
پاکبازان طریقت را صفت دانی که چیست ؟
بر بساط نرد در اول نظر جان باختن.
سعدی (بدایع کلیات چ فروغی ص 752).
به کوی لاله رخان هرکه عشقباز آید
امید نیست که هرگز بعقل بازآید.
سعدی (غزلیات).
تو که در بند خویشتن باشی
عشقبازی دروغزن باشی.
سعدی (گلستان).
صوفی نهاد دام و درحقه باز کرد
پیوند مکر با فلک حقه باز کرد.
حافظ.
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده ٔ معشوق باز من.
حافظ.
همه غافل ز لعبت باز گردون
چه بازی آورد از پرده بیرون.
نوعی خبوشانی (از شعوری ج 1 ورق 165).
- سخن باز، زبان آور. سخن گوی.
- همباز، انباز. شریک.

باز. (اِخ) ابراهیم باز. محدث بود. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس آرد: ابراهیم بن محمدبن باز اندلسی. از اصحاب سحنون و از محدثان بود و بسال 273 هَ. ق. درگذشت. رجوع به تاج العروس شود.

باز. (اِخ) ابوعلی حسین بن نصربن حسن بن سعدبن عبداﷲبن باز موصلی. از محدثان بود. (از تاج العروس).

باز. (اِخ) (رود...) (در فارس). آبش مایل بشوری همان رودخانه ٔ افزر است که از سه جانب قلعه ٔ شهریاری گذشته بچم کپکاب خنج رسیده رودخانه ٔ باز شود. (فارسنامه ٔ ناصری).

فرهنگ عمید

باز

دوباره، ازنو، دیگرباره: باز پیدات شد؟
نیز، هم: اگر حتی یک ذره ملاحظه می‌کردی، باز غنیمت بود،

پرنده‌ای شکاری، با منقار خمیده، چنگال‌های قوی، و پرهای قهوه‌ای سیر که بیشتر در کوه‌ها به سر می‌برد و در قدیم آن را برای شکار کردن جانوران تربیت می‌کردند: کند هم‌جنس با هم‌جنس پرواز / کبوتر با کبوتر باز با باز (نظامی۲: ۲۰۹)،
* باز خشین: (زیست‌شناسی) [قدیمی] نوعی باز تیره‌رنگ با چشم‌های سرخ که پرهای پشتش سیاه است، خشینه: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید / تا نیامیزد با باز خشین کبک دری (فرخی: ۳۷۸)،

[مقابلِ بسته] ویژگی پنجره، در، روزنه، و مانندِ آن که امکان ورود و خروج از آن وجود داشته باشد، گشوده،
بدون پوشش: زخم باز،
[مجاز] در حال کار و فعالیت: مغازه‌ها باز بود،
گسترده، بدون مانع: دشت‌های باز،
با فاصلۀ زیاد از هم: دست‌های باز،
[مجاز] ویژگی ذهن خلاق، پویا، و دارای قدرت درک بالا: ذهن باز،
بدون عامل بازدارنده، آزاد: فضای باز مطبوعاتی،
[مجاز] ویژگی چهرۀ بدون اخم و شاد: چهرۀ باز، با روی باز از ما استقبال کرد،
* باز شدن: (مصدر لازم)
گشاده‌ شدن، گشوده‌ شدن، وا شدن،
[مجاز] آمادۀ کار شدن، دایر شدن،
[قدیمی] بازگشتن: به اصل باز شود فرع و هست نزد خرد / هم این حدیث مسلّم هم این مثل مضروب (ادیب صابر: ۲۱)،
کنار رفتن،
گشوده شدن گره،
* باز کردن: (مصدر متعدی)
[مقابلِ بستن] گشودن، وا کردن،
[مجاز] آمادۀ کار کردن، دایر کردن،
کنار رفتن،
گشودن گره،
[مجاز] به‌روشنی بیان کردن یک مطلب پیچیده،
روشن کردن رادیو یا تلویزیون،
گشودن راه،
[قدیمی] اصلاح موی سر یا صورت،
عزل کردن،
[قدیمی] منهدم کردن،
۱۱. [قدیمی] جدا کردن چیزی از چیز دیگر،
* باز گذاشتن: (مصدر متعدی) ‹باز گذاردن› گشاده گذاشتن، گشوده گذاشتن، واگذاشتن،

معادل ابجد

باز داشتن

765

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری