معنی باب

لغت نامه دهخدا

باب باب

باب باب. (ق مرکب) بخش بخش. قسمت قسمت. فصل فصل: طاهر باب باب بازمیراندو بازمی نمود تا هزارهزار درم بیرون آمد که ابوسعید را هست و شانزده هزارهزار درم است که بر وی حاصل است و هیچ جای پیدا نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125).


باب

باب. (اِخ) رجوع به جعفر باب شود.

باب. (معرب، اِ) معرب پاپ. (دزی ج 1 ص 47).

باب. (اِ) بابا. پدر. اَب. والد. مقابل مام، مادر، که بعربی والد گویند و به این معنی بلغت زند و پازند با بای فارسی باشد. حکیم سنائی گفته:
هر دو را در جهان عشق طلب
پارسی باب دان و تازی اَب.
(از جهانگیری).
بفتح اول به الف کشیده و سکون موحده تحتانی بمعنی پدر باشد و در لغت زند و پازند بمعنی اول (پدر) بجای موحده ٔ تحتانی آخر بای پارسی آمده. (هفت قلزم). مؤلف آنندراج آرد: بمعنی پدر آمده است. خاقانی گفته:
مرا گریز ز خانه بخانقاه بود
چو کودکی که بمادر گریزد از بر باب.
خواجه جمال الدین سلمان در مرثیه ٔ امام حسین علیه السلام آرد:
در حق باب شما آمد علی بابها
هر کجا فصلی درین بابست در باب شما.
باب بزرگوارت، اجداد نامدارت
دانسته اند بر خود انفاس من همایون.
|| و باب بلغت ژند و پاژند کنایه از آتش است که آتش پرستان از روی تعظیم آتش را مکرمترین همه اشیا می پندارند و لهذا بنام پدر موسوم سازند. (آنندراج). و رجوع به انجمن آرا و فرهنگ نظام شود:
یکی ترک تیری بر او [شیدسپ] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده بباد
دریغ آن شه پروریده بناز
شد و روی او باب [گشتاسب] نادیده باز.
فردوسی.
سدیگر بپرسیدش افراسیاب
از ایران و از شهر و از مام و باب.
فردوسی.
پسر گفت کای باب فرخنده رای
چو دشمنش کردی بپرداز جای.
فردوسی.
نماند برو بوم و نی مام و باب
شود پست رودابه و رود آب.
فردوسی.
ببوسید روی زمین زال زر
بسی آفرین خواند بر باب بر.
فردوسی.
مرا بی پدر داشت بهرام [چوبینه] گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.
فردوسی.
همه شهر ترکان ترا بس نبود
چو باب تو اندر جهان کس نبود.
فردوسی.
بگیتی نه فرزند ماند نه باب
تو بر سوک باب ایچ گونه متاب.
فردوسی.
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام و از باب باپروزند.
فردوسی.
از آن سو خرامید تا رزمگاه
سوی باب کشته همی جست راه.
فردوسی.
که این تاجور شاه لهراسبست
که باب جهاندار گشتاسبست.
فردوسی.
ز پیش پدر بازگشت او بتاب
هم از بهر تاج و هم از گفت باب.
فردوسی.
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم.
فردوسی.
که ای باب شیراوژن پهلوان
کجا پیل با تو ندارد توان.
فردوسی.
اگر نام پرسی تو برزوی نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش.
فردوسی.
بدو گفت شاها مرا باب و مام
همی گوش بسترنهادند نام.
فردوسی.
بدو گفت شیدسب کای جان باب
تو خردی مرو سوی او باشتاب.
فردوسی.
سر بابت از مغز پرداختند
مرآن اژدها را خورش ساختند.
فردوسی.
گر از نام پرسیم برزوست نام
چنین خواندم شاه و هم باب و مام.
فردوسی.
فراوان سخن راند از افراسیاب
ز درد دل خویش وز رنج باب [سیاوش].
فردوسی.
چنین گفت [بیژن با گیو] کای باب پیروزگر
تو برمن بسستی گمانی مبر.
فردوسی.
دریغا که باب من آن پهلوان [گیو]
بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گوئی برباب مهمان شدست.
فردوسی.
بدان رفت لرزان بدی مام و باب
اگر تافتی بر سرش آفتاب.
فردوسی.
گر بیارند و بسوزند و دهندت بر باب
تو بسنگ تکژی نان ندهی باب ترا.
لبیبی.
تابناکند ازیرا که دو علوی گوهرند
بچگان آن به نسبت که ازین باب گرند.
منوچهری.
یک بارطبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابت و فرزند بابکی.
اسدی.
اینجهان خوابست، خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
روشنی چشم مرا خوش خوش ببرد
روشنیش ای روشنائی چشم باب.
ناصرخسرو.
وز آنجا در جهان مردمت خواند
ز راه مام و باب مهربانت.
ناصرخسرو.
وز باب و ز مام خویش بربودش
تا زو بربود باب و مامش را.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند، ای پورترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
عطسه ٔ او آدم است، عطسه ٔ آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه ٔ او بود باب.
خاقانی.
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب.
خاقانی.
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو می گردد حرام.
عطار.
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایه ٔ خویشتن پرورش.
بوستان.
- بی باب، در تداول عوام، به معنی بی پدر باشد.
|| درخور. لایق. شایسته. سزاوار. بسکون بای ابجد بمعنی شایسته و درخور باشد چنانکه گویند: فلانی باب فلانی است، یعنی شایسته ٔ فلانی است. (برهان). و در ترکی و فارسی بمعنی شایسته و برابر و درخور و لایق. (غیاث) (آنندراج).
- باب دندان کسی بودن، ملایم دندان او بودن: پلو پخت باب دندان پیرهاست.
|| رسم. معمول. راه. طریق. طریقه. متداول. متعارف.
- باب بودن یا نبودن، مرسوم و معمول و متداول وقت بودن یا نبودن. مد بودن یا نبودن، مقابل، ناباب: جبه، لباده، حالا باب نیست. این کار میان ما باب نیست.
|| بمعنی رایج و مرغوب:
بیازاری که دلال است دلدار
متاع ناله هم بابست بسیار.
زلالی.
در مملکت وسیع رحمت
هر جنس که می برند بابست.
صائب.
بباد صرف کنی اشک آه را بیوقت
که این متاع گرانمایه باب صبحدم است.
صائب (از آنندراج)
- باب محلی بودن، در آنجا بازار و رواج و مشتری بسیارداشتن.
- نوکرباب: از طبقه ٔ نوکر. چاکر پیشه: فلان نوکربابست. رجوع به نوکرباب در ردیف خود شود.

باب. (ع اِ) از اعلام مردان عربست. || (اِخ) نام اسب زیادبن ابیه. (منتهی الارب).

باب. (اِخ) فرقه ٔ سبعیه از باب، علی بن ابیطالب علیه السلام را خواهند و از ابواب گروه دعوت کنندگان سوی کیش خود را مقصوددارند. || هر یک از وکلای امام دوازدهم درغیبت. و آن درجه ای میان حجت جزایر و امام بوده است و شاید همان «حجت اعظم » باشد که طریقه ٔ صباحیه (پیروان حسن صباح) بعنوان رئیس مجلس دعوت در مصر «داعی الدعاه» نامیده میشد که ظاهراً «باب » امام زمان و دربان دعوت او منظور است و از کتب ایشان درست واضح نیست که آیا «باب » که مرتبه ٔ آن بالاتر از حجت است از میان خود حجتهای دوازده گانه انتخاب میشده و یکی از آنها بوده یا غیر از دوازده حجت بوده است. (تقی زاده مقدمه ٔدیوان ناصرخسرو ص مح و پاورقی شماره ٔ1 همان صفحه).

باب. (ع اِ) به عربی در خانه را گویند. (برهان). در تازی در خانه را گویند. (هفت قلزم). در. (صراح اللغه) (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی نسخه ٔ خطی مؤلف ص 24) (شرفنامه ٔ منیری). در عربی دروازه باشد. (غیاث) (آنندراج). ج، ابواب، ابوبه. (صراح اللغه). ج، ابواب، بیبان، ابوبه، و جمع اخیر نادرست. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام): الجاعل لکل اجل کتاباً و لکل عمل باباً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). مابین الباب والدار نزاع بنشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408).
چند گریزی ز حواصل درین
قبه ٔ بی روزن و باب ای غراب.
ناصرخسرو.
حرمت تو سخت بزرگست از آنک
در تو دعا را بگشایند باب.
ناصرخسرو.
وز بابهای علم نکو دررس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
این در بسته تو بگشای که بابیست عظیم.
(مجالس سعدی).
تو در خلق میزنی همه وقت
لاجرم بی نصیب ازین بابی.
سعدی.
ابروی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی.
سعدی (ترجیعات).
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم، مکن محروم ازین بابم.
سعدی (بدایع).
|| بتمام: یک باب دکان، یک دکان. یک باب خانه، یک خانه. یک باب حیاط؛ یک عمارت. (فرهنگ نظام). || قسمتی از قسمتهای کتاب که بفصول تقسیم شود. ج، ابواب. باب کتاب. (شرفنامه ٔ منیری). فصل کتاب. (آنندراج) (فرهنگ نظام):
به همه کار امامی به همه فصل تمام
به همه باب ستوده به همه علم علیم.
فرخی.
در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ. (تاریخ بیهقی). پیش از این باب باز نموده ام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و آنچه از جهت پارسیان بدان الحاق افتاده است شش بابست. (کلیله و دمنه). و التماس او بر این مقصور گشته است که بنام او در این کتاب بابی وضع کرده آید مفرد. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر بحضور برزویه و تمام اهل مملکت این باب بخواند. (کلیله و دمنه). در این باب اشارت کرده است بحال دو عاقل زیرک. (کلیله و دمنه). و از آن اصل که هندوان کرده اند ده بابست. (کلیله و دمنه). و این کتاب کلیله و دمنه شانزده بابست. (کلیله و دمنه). و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. (کلیله و دمنه).
ندانسته از دفتر دین الف
نخوانده بجز باب لاینصرف.
سعدی (بوستان).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش
و گر صد باب حکمت پیش نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش.
سعدی (گلستان).
چون این کاخ دولت بپرداختم
بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدلست و تدبیر و رای...
دوم باب احسان نهادم اساس...
سوم باب عشق است و مستی و شور...
سعدی (بوستان).
|| باره ٔ. خصوص. حق. بخش. مبحث. مسئله ٔ. مقوله ٔ:
دلیری کن و جنگ شیران بسیچ
نباید که گیری از این باب هیچ.
فردوسی.
ازین باب چندانکه دانی بگوی
چو با اوتو رو اندر آری بروی.
فردوسی.
پیش سلطان جهان از همه بابی که بود
سخن آن است که او گوید باقی همه باد.
فرخی.
مزد یابد که کند سعی درین باب همی.
منوچهری.
نه من نیز کمتر از آن شاعرانم
بباب مدیح و بباب معانی.
منوچهری.
تا تو بولایت بنشستی چواساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری.
این باب پیش گیرم و بازپس شوم و کارهای سخت سلطنت برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). بحضرت خلافت نامه ها نبشته گشت که این احوال و فرمانها خواسته آمد درهر بابی. (تاریخ بیهقی). درین تن سه قوه است... و سخن اندر آن باب دراز است که اگر بشرح آن مشغول شود غرض در میان گم گردد. (تاریخ بیهقی). گفتم [بونصرمشکان] بنده بدانست و آنچه واجب است در این باب کرده آید. (تاریخ بیهقی). نصر... ایشان را دستوری داد بشفاعت کردن در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن میگفت و ما آنرا به استصواب آراسته می داشتیم. (تاریخ بیهقی). و در این باب حکایتی که به نشابور گذشته از جهت غاشیه بیاورم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان وی را نواخته داشتم. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب در بابی سخن گوید... بحق جواب دهی. (تاریخ بیهقی). آنچه فرمودنی بود در هر باب فرموده آمد. (تاریخ بیهقی). جواب دادم در این باب سخت کوتاه اما درشت و دلگیر. (تاریخ بیهقی). توفیق صلح خواهم از ایزد عز ذکره در این باب که توفیق آن دهد بندگانرا. (تاریخ بیهقی). امیر خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد از این باب. (تاریخ بیهقی). خواجه حسن... خزانه بقلعه ٔ شادیاخ نهاده بود... و بمعتمد وی [مسعود] سپرده تا به غزنین برده آید و در این باب تقربی و خدمتی نیکو کرده. (تاریخ بیهقی). آن ملوک... که ایشانرا قهر کرد [اسکندر]... راست بدان مانست که در آن باب سوگند داشته ست. (تاریخ بیهقی). ما [مسعود] رأی حاجب را در این باب جز این یافتیم. (تاریخ بیهقی). دیگر بار کس سوی من در این باب پیغام نیاردکه گردن زدن فرمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). اشارت وی در این باب نگاهداشته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). در آن باب اگر سخنی گویند آنچه رأی واجب کند جواب داده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). چون پیش امیر از این ابواب چیزی میگفتند و وی میشنود و بدش نمی آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219). پس اگر اندراین باب سخنی رود اینک جوابهای جزم است در این مشافهه عرضه کنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). هر چه وی [ابوالقاسم] گوید همچنانست که از لفظ ما رود که آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده تا حاجتمند نگردد بدانکه در بابی از ابواب آنچه می باید نهاد اندر آن استطلاع رائی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل حمدوی مواضعه نبشت در هر بابی با شرایط تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). بونصر نامه ٔ سلطان چنانکه او دانستی نبشت که استاد زمانه بود در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374).از آن باب آن حالها مقرر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). چون بر این حال امیر واقف گشت... خالی کرد و در این باب رای خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343).صواب آن باشد که رسولی بانام نزدیک خوارزمشاه فرستاده آید و در این پیغام داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). در این باب لختی تأمل کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). امیرمسعود در این باب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). در این باب عنایت نامه ای نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). او را در این باب بسیار دقایق است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). عبدوس را بر اثر تو فرستیم تا عیادت ما برساند و آنچه باید کرد در این باب بکنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). وزارت مرا [حسنک] دادند و نه جای من بود و بباب خواجه هیچ قصدی نکردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). چون بوسهل بسیار در این باب [قتل حسنک] بگفت یکروز.... امیر [مسعود] گفت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). حق بدست خواجه بونصر است در این باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397). با وزیر در این باب سخن گفته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). ایشانرا هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم آنرا باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند جواب نبشتند که صواب اندیشیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 692). درباب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت و سنت پدر یمین الدوله والدین در این باب نگاه بایدداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). امیر سخت تافته بود، گفت: نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). گفتم زندگانی خداوند دراز باد این باب درتوان یافت اگر چیزی دیگر نرفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). چون ویرا [بوسهل] نشانده آید این گناه در گردن وی کردن سزد پس در این باب نامه توان نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). از روی سلامت نیست و استقامت عزیمت و استمرار هواداری در این باب... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز در هر بابی سخن می گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). منکه بونصرم باری هر چه امیر محمد مرا بخشیده است... هم امروز بخزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). بیغلان به سلطان رسیدند و باز نمود [خواجه احمد] آنچه در هر بابی کرده بود امیر را سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و در بابهای دیگرآنچه فرمان عالی بود و منشور و جواب مواضعه آماده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). و بوسهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه هرچند که یاران داشت دراین باب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 261). شغلهای سالاری از تجمل و آلت و غلام و جز آن همه درست کرد چنانکه دیده بود و آموخته که در چنین ابواب آیتی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). طاهر باب باب بازمیراند و باز می نمود. (تاریخ بیهقی).
عقل ز بهر تفکر است درین باب
بر تن و بر جانت ای پسر سر و سالار.
ناصرخسرو.
گفت ازین باب هرچه گفتی تو
من ندانسته ام صحیح و سقیم.
ناصرخسرو.
گوید ملک مرا که عنایت بباب تو
چندان کنم که جان عدوبا عنا کنم.
مسعود.
قوت طبع من کند آسان
هرچه از باب شعر شد دشوار.
مسعود.
دمنه... گفت این باب از حزم دور است. (کلیله و دمنه). تا هر باب که افتتاح کردند به تمامت اشباع میرسانیدند. (کلیله و دمنه).
بباب ظلم شدم در جهان عدیم المثل
شدم عدیم من و ظلم من نگشت عدیم.
سوزنی.
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب.
خاقانی.
همه مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم.
خاقانی.
مرا با من از نیستی هست سری
دو کس را درین باب محرم ندارم.
خاقانی.
سلطان در این باب اجازت فرمود و بغراجق ببوشنج آمد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی).
شد از نیرنگ این گسترده دولاب
عجب درماند و عاجز شد درین باب.
نظامی.
چو خسرو گفت بسیاری درین باب
بزرگان ریختند از دیدگان آب.
نظامی.
دروغی نگوئیم در هیچ باب
بشب باژگونه نبینیم خواب.
نظامی.
بگفتم هرچه دانستم درین باب
تو خواهی نرم باش و خواه بشتاب.
نظامی.
باسید عامری درین باب
گفت آفت نارسیده دریاب.
نظامی.
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعی در همه بابی بقدر وسع توان.
سعدی.
چه حاجت درین باب گفتن بسی
که حرفی بس ار کار بندد کسی.
سعدی (بوستان).
چشمم بروی ساقی وگوشم بقول چنگ
فالی بچشم و گوش در این باب میزدم.
حافظ.
صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث
نیم ز شاهد و ساقی بهیچ باب خجل.
حافظ.
گاه مستی و گه خرابی تو
کس نداند که از چه بابی تو.
اوحدی.
- درباب، درباره ٔ. درخصوص. درحق ِ. درامر. درکارِ... بمعنی باره و حق نیز هست همچنانکه گویند: درباب فلانی یعنی در حق فلانی و درباره ٔ فلانی. (برهان) (هفت قلزم) (منتخب) (لطائف) (غیاث) (آنندراج). حق ِ. (شرفنامه ٔ منیری) (فرهنگ نظام):
برداشت کنم آن کسان را که درباب ایشان سیاست فرموده باشم. (تاریخ بیهقی).امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... و خوارزمشاه...با وی بود تا درباب وی چه رود. (تاریخ بیهقی). و از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید و تشدیدها رفت. (تاریخ بیهقی). رکابدار ندیمی را گفت درباب حاشیه چه میفرماید، ندیم بیامد و بگفت. (تاریخ بیهقی). درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی). و حیلتها ساختند تا رأی نیکوی او را درباب ما بگردانیدند و وی نیز آنرا که ساختند خریداری کرد. (تاریخ بیهقی). بروزگار سلطان محمود بفرمان وی درباب خواجه ژاژ می خائیدم. (تاریخ بیهقی). معلوم نیست که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی).رای ما درباب تو نیکوتر رایهاست. (تاریخ بیهقی). پس از این بیارم آنچه رفت درباب این بازداشته بجای خویش. (تاریخ بیهقی). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمزی رسیده است از هرات با نامه ٔ سلطانی، فرمانی داده است درباب اسیر بخوبی و نیکویی. (تاریخ بیهقی). بازنموده ام پیش از اینکه حاجب بزرگ علی از تکیناباد سوی هرات رفت درباب امیرمحمد چه احتیاط کرد. (تاریخ بیهقی). سلطان مثال داده است دربابی دیگر چون روز آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم... (تاریخ بیهقی). درباب لشکر پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی).امیر گفت... من از وی [آلتونتاش] خشنودم و سزای آن کس که درباب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی). گفتم به شغلی بزرگ میروم چون آن درست شود درباب تو نیز جهد کنم. (تاریخ بیهقی). من حکایتی خوانده ام... بیارم اما هول تر از این خوانده ام درباب پیغام و واجب دیدم به آوردن آن. (تاریخ بیهقی). گفت بونصر را بگوی آنچه درباب حصیری کرده ای سخت صوابست. (تاریخ بیهقی). امیر... جواب داد شفاعت خواجه را درباب ایشان امضا فرمودیم. (تاریخ بیهقی). سلطان آن فرمود درباب من بنده... که از بزرگی وی سزید. (تاریخ بیهقی). بیارم پس از این که درباب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت. (تاریخ بیهقی). خواجه بوالقاسم کثیر بدیوان عرض مینشست و درباب لشکر امیر سخن با وی می گفت. (تاریخ بیهقی). حیلت میساخت [آلتونتاش]... تا رضاء آن خداوند را درباب ما دریافت. (تاریخ بیهقی). آن کار بزرگ [ولیعهدی] با نام ما [مسعود] راست شد و پس از آن... خواست که آن رای نیکو را که درباب ما داده بود بگرداند. (تاریخ بیهقی). پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم درباب قاسم. (تاریخ بیهقی). دوش سوگند خورد که درباب وی سخن نگوید تا هر چه خواهم کنم. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد [محمود]... و حاجب از گرگانج بکرمان آمد و درباب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت. (تاریخ بیهقی). اگر معتمدی از آن جانب دربابی سخن گوید از آن ابواب از آن نیکوتر بشنوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). ایضاً دستورالعملی درباب دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 213). مشافهه ای دیگر است با وی [ابوالقاسم] دربابی مهمتر که اگر اندر آن باب سخن رود عرضه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). آن خیانتها که وی کرد درباب خوارزمشاه و بابهای دیگر بسنده نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395). چون حساب وی فصل شود آنچه رای واجب کند درباب وی فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 395).بوالفتح رازی را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن رفته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 342). اگر بودستی خواجه ٔ بزرگ بدین جای نیستی بدان قصدهای بزرگ که کرد درباب وی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).از درگاه ایران محمد و مسعود را درباب غاشیه و جناغ فرمان رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).بدان وقت که حسنک از حج به بلخ آمد و ما [احمد حسن] قصد ماوراءالنهر کردیم و با قدرخان دیدار کردیم پس از بازگشتن بغزنین ما را بنشاندند و معلوم نه که درباب حسنک چه رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). جامه های دوخته پیش آوردند و درهر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان درباب مرکبان خاصه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). بوسهل زوزنی... تا از غزنین حرکت کردیم وی فسادی کرده بود درباب خوارزمشاه آلتونتاش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).بااین همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و درباب ایشان تلبیس میساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). رأی نیکو را درباب حاجب که مر ما را بمنزله ٔ پدر است و عم تباه گردانید [بوسهل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). گفتند [غلامان و نزدیکان محمود به مسعود] زندگانی خداوند دراز باد سلطان پدر درباب تو سخت بد است و میخواهد که ترا فرو تواند گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). درباب وی [شتربه] تا این غایت جز نیکوئی و خوبی جایز داشته نشده است. (کلیله و دمنه). این ساعت تعریک این جنایت و تأدیب این بی خویشتنی درباب تو تقدیم کنم. (سندبادنامه ص 125).
بگفتیم در باب احسان بسی
ولیکن نه شرطست باهرکسی.
سعدی (بوستان).
- از هرباب، از هر در. هر قسم و هر گونه. انوری گوید:
دوش با یار خویش میگفتم
سخن دوستدار از هر باب.
(آنندراج).
نیست نقاش و شبه بنگارد
صورت هرچه بیند از هر باب.
مسعودسعد.
- از باب فلان، ازقبیل فلان و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج).
|| نهایت.ابتدای چیزی. در حساب حدود، بمعنی غایت است. (منتهی الارب). در حساب و کتاب نهایت چیزی و ابتدای چیزی باشد. (آنندراج). || بمعنی بارگاه سلاطین. (آنندراج). || در اصطلاح جغرافی، تنگه و آب نای میان دو دریا. (فرهنگ نظام). باب برنگ، رجوع به برنگ شود. || باب السماء؛ راه کاهکشان. (مهذب الاسماء). || باب القوم، سردار ایشان. (آنندراج). || واحد طول: شصت گز زمین بذراع هاشمیه که آن گزیست و دو دانگ گز.آن مقدار را بنزدیک اهل حساب و اصطلاح ایشان اشل گویند و اشل ده باب بود و بابی عبارت از شش گز. (تاریخ قم ص 109).
|| و گاه به صورت ترکیب با کلماتی نظیر، به، در، فتح و امثال آن جمع شود: بباب، در باب (امثله ٔ آن گذشت)، فتح باب:
آفتاب از کفش به تب لرز است
کانجم جود فتح باب کند.
خاقانی.
زان نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند.
خاقانی.
جهان کشت زرد وفا دارد آوخ
کز ابر کرم فتح بابی نبیند.
خاقانی.
گفته نا گفته کند از فتح باب
تا از آن نی سیخ سوزد نی کباب.
مولوی.
رجوع به فتح باب شود.

باب. (ع اِ) در نزد پزشکان باب اطلاق می شود بر اولین رگی که میروید از مقعر کبد برای جذب غذا بسوی خود و آن رگیست بزرگ که هر یک از طرفین آن بشعبه های بسیار منشعب می شود چنانکه در بحرالجواهر مسطور است. نام رگی است که از جانب مقعر جگر رسته است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به طالع من الکبد شود. نام عرقی ساکن که جانب مقعر کبد رسته است و نفع اکثری او جذب غذا به کبد باشد. (قانون ابوعلی). هو اول عرق ینبت من مقعر الکبد، لجذب الغذاء الیه و هو عرق کبیر ینشعب کل واحد من طرفیه الی شعب کثیره، فمایکون متصله بالکبد یتصغر شعبهاو یتضایق جداً لکثره الانشعاب الواقع فیه حتی لایخلو شی ٔ من الاجزاء المحسوسه للکبد عن شعبه منه فینفذ لطیف الکیموس بتلک الشعب الی جمیع الکبد و یصیر کله ملاقیاً لکلها و ینهضم و یستحیل الی الاخلاط الاربعه. (بحر الجواهر). || علما و مصنفان از کلمه ٔ باب منظورشان مسائل متعدده ای از جنس واحد، یا نوع واحد، و یا صنف واحد میباشد و از کتاب مسائل متعدده ای از جنس واحد خواهند. و از فصل مسائل متعدده ای از صنف واحد. و از منشوره و شتی بابها یا از اصناف مختلفه اراده کنند. || نزد علماء علم جفر، باب اطلاق میشود بر حروف هجائیه که بترتیب مخصوص مرتب باشد و آن ترتیب را بیت و سهم نیز نام گذارند میگویند باب کبیر باشد و صغیر و متصل، اما باب کبیر بیست و نه حرفست و آن این است: ا. ب. ت. ث. ج. ح. خ. د. ذ. ر. ز. س.ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ل. م. ن. و. ه. لا. ی.
و اما باب صغیر مبنی است بر بیست و دو حرف و آن این است: ا. ب. ج. د. ه. و. ز. ح. ط. ی. ک. ل. م. ن. س. ع. ف. ص. ق. ر. ش. ت.
و باب متصل نیز بیست و دو حرف و آن این است: ب. ت. ث. ج. ح. خ. س. ش. ص. ض. ط. ظ. ع. غ. ف. ق. ک. ل. م. ن. ه. ی. پس در باب صغیر این هفت حرف نیست: ث. خ. ذ. ض. ظ.غ. لا. و در باب متصل این هفت حرف نیست: ا. د. ذ. ر.ز. و. لا.

باب. (اِخ) نام دهی است از بخارا و آنرا بابه نیز گفته اند. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع). || شهر کوچکی است در طرف وادی بطنان از اعمال حلب. از آنجا تا منبج دو میل و تا حلب ده میل است. (معجم البلدان). قریه ای از حلب. (منتهی الارب). || یا باب جبول و در قدیم باب بزاعه. مؤلف قاموس الاعلام ترکی گوید: نام قصبه ٔ قضائیست درسنجاق و ولایت حلب به 37 هزارگزی مشرق حلب دارای 2500 تن نفوس، یک باب مدرسه یکباب جامع بزرگ و چارسوقی دارد، یاقوت حموی گوید: کرباس بسیار زیاد در این قصبه بافته بد مشق و مصر صادر کنند، باغها و باغچه های فراوان و انار و بادنجان آن معروفست. || (قضای...) نیز مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام قضائی است در ولایت حلب و بانضمام نواحی ابوفلفل و ایلبکلو. و منبج تحتانی مشتمل بر 192 قریه و قریب 30000 تن نفوس مسلم که اکثر آنان عرب و برخی کرد و ترکند. محصولات زمین آن عبارت از انواع و اقسام حبوبات، میوجات و سبزیجات و مصنوعات آن گلیم و سجاده و نمد و نظایر اینها و پوستین های پوست بره است، در اندرون قضا 18 باب مکاتب صبیان دائر است و نیز یک دریاچه ٔ نمک دارد که سالانه قریب 5 میلیون قیه نمک سفید بسیار لذیذ حاصل شود و دور این دریاچه یک مسافت 18 ساعته تشکیل میدهد. || کوهی است نزدیک هجر از زمین بحرین. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) (آنندراج). || ظاهراً باب الابواب. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 499).

باب. (اِخ) (1236- 1266هَ. ق.) میرزا علی محمد شیرازی ولادتش در غره ٔ محرم سال هزار و دویست و سی و شش قمری، و در بیست و هفتم شعبان سال هزار و دویست و شصت و شش قمری در تبریز تیرباران شد و اگر این تاریخ ولادت او درست باشد سن وی در وقت قتل سی بوده است. (وفیات معاصرین بقلم علامه محمد قزوینی در مجله یادگار سال سوم شماره ٔ چهارم).
بر حسب منابع دیگر: میرزا علیمحمد (محمدعلی) شیرازی در غره ٔ محرم 1235 یا 36 هَ. ق. (نهم اکتبر، 1820 م.) در شیراز متولد و در 27 شعبان سال 1266 هَ. ق. (نهم ژوئیه سال 1850 م.) در نزدیکی ارگ تبریز در سن سی سالگی تیرباران شده است. در طفولیت وی، پدرش سیدمحمدرضای بزاز وفات کرد و او تحت حمایت عموی خود حاجی سیدعلی تربیت یافت و در سن هفده سالگی براهنمائی دائی خود بشغل پدر مشغول گردید و به بندر بوشهر برای تجارت میرفت ولی چون مجذوب مسائل مذهبی بود در پناه قیافه ٔ محجوب و چهره ٔ زیبا و حسن خلق وسلوک با مردم توانست عده ای را بسوی خود جلب کند و پس از توقف در بوشهر که بقولی کوتاه و بروایتی طولانی یعنی پنج سال بود به شیراز بازگشت و تجارت را رها کرد و سفری به مکه نمود و بزیارت قبور ائمه توفیق یافت و در مدت توقف خود در کربلا که ظاهراً دو یا سه سال طول کشیده، در سلک شاگردان و مریدان حاجی سیدکاظم رشتی که از شاگردان شیخ احمد زین الدین احسائی است درآمد و با وجود جوانی مورد توجه استاد که از روحانیون معروف و صاحب نفوذ عصر خود بوده قرار گرفت. ولی مؤلف نقطه الکاف (ص 110) شرکت باب را در درس سیدکاظم رشتی رد می کند و می گوید سه ماه در کربلا بود گاهی بمجلس موعظه ٔ او میرفته است و حتی در ص 109 تصریح میکند: «نفسی که امی بوده یعنی سواد عربیت درستی نداشته ». ولی مؤلف بهائیگری میگوید: «بهائیان خواسته اند این راانکار کنند و بگویند باب جز از مکتب، در جائی درس نخوانده بود ولی این انکار بیجاست ». پس از فوت سیدکاظم گیلانی چون میرزا علی محمد بیش از دیگر شاگردان موردتوجه استاد بود و از طرفی در زهد و ورع استقامت بسیار داشت مورد توجه مریدان قرار گرفت و بسال 1260 هَ. ق. (1844 م.) بسن 24 سالگی تحولی در فکر او پیدا شد و نخست بعنوان مصلح و منجی جامعه دعوی بابیت و سپس دعوی مهدویت کرد. مؤلف نقطه الکاف (ص 181) آرد: خلاصه ذکر، در سنه ٔ اول ادعای بابیت نمودند و در سنه ٔ دوم که ادعای ذکریت فرمودند مقام بابیت خود را مفوض بجناب آخوند ملا محمدحسین نمودند لهذا ایشان باب گردیدند و در سنه ٔ اول باب الباب بودند. این بود که اسم خود را... باو کرم فرمودند که آقا سیدعلی شدند چنانکه...رساله ای در این باب نوشته اند ولی ظاهراً اسم ایشان حسین بود. مریدان باب بتبلیغ عقیده ٔ جدید پرداختند و در نقاط مختلف ایران مردم را بدین جدید دعوت کردندو همه جا ندا دردادند که حضرت امام مهدی برای نجات خلق ظهور کرده و زمان آن رسیده که مردم اوامر او را گردن نهند. دولت و علمای ایران که در آغاز امر توجهی نکرده بودند بخود آمدند و علاج واقعه بعد از وقوع کردند و چون باب از مکه به بوشهر آمد در آنجا رحل اقامت افکند. در این زمان حکومت فارس با حسین خان آجودان باشی ملقب به نظام الدوله بود. وی دستور داد تا او را توقیف کردند و تحت الحفظ در 19رمضان 1261 هَ. ق. به شیراز بردند و زیرنظر داشتند و تبلیغ آشکارای آن مرام را منع کردند. مؤلف نقطه الکاف گوید: چون وارد شیراز شد پس از سه روز منع کردند احدی با او ملاقات کندو یا نامه دریافت دارد یا جواب نامه دهد ولی چون پنهانی این امور انجام میشد، در شب 21 ماه رمضان از دیوار خانه بالا رفتند و او را با خالویش بمنزل حاکم آوردند و نسبت بآن حضرت لساناً سوء ادب نمودند و خالوی ایشان را چوب زیادی زدند و اوضاع خانه ٔ ایشان را بغارت بردند و قبل از این واقعه حاجی را که بحضرت حبیب معروف بود و آخوند ملا محمدصادق خراسانی را و ملا علی اکبر اردستانی را چوب زیادی زدند و مهار کردند و تازیانه زدند و در بازارها گردانیدند و اخراج بلد نمودند و آن جناب را در خانه ٔ داروغه منزل دادند. (نقطهالکاف صص 112- 113).
آشکار ساختن دعوت خود: بسال 1260 هَ. ق. در خانه ٔ خود در شیراز نخستین بار دعوت خود را به ملاحسین بشرویه ای آشکار ساخت و او بدو گروید و ملقب به باب الباب شد. بنا بنقل مؤلف کواکب الدریه از 1260 تامدت پنج ماه هجده تن از علمای شیخیه به باب ایمان آوردند و آنها بحروف (حی) موسوم و موصوف شدند. هجده تن حروف حی، بنا بنقل مؤلف الکواکب الدریه (ص 232 و 233) عبارتند از:
1- حاجی ملا محمدعلی بارفروشی ملقب بقدوس. 2- ملا حسین بشرویه ای ملقب به باب الباب. 3- آقا محمدحسن برادر باب الباب. 4- آقا میرزا محمدباقر از خویشان باب الباب که او را میرزا باقر کوچک گفتند و گویا پسرخالوی باب الباب بوده است. 5- ملا علی بسطامی که سبب ایمان حاج سیدجواد کربلائی و مبشر و مبلغ در عراق عرب بود. 6- قرهالعین، طاهره. 7- شیخ محمد ابدال. 8- آقا سیدحسین یزدی ولد آقا سیداحمد معروف بکاتب وحی. 9- میرزا محمد روضه خوان یزدی. 10 -سعید هندی. 11- ملامحمد خوئی. 12- ملا خدابخش قوچانی که بسبب کثرت علم و تحقیق او را ملا علی رازی گفته اند. 13- ملا جلیل ارومی. 14- ملا باقر تبریزی که حامل جعبه و قلمدان و الواح نقطه ٔ اولی بجهت بهأاﷲ توسط ملا عبدالکریم قزوینی بوده است. 15- ملا یوسف اردبیلی. 16- میرزا هادی قزوینی. 17- میرزا محمدعلی قزوینی و این هر دو برادر بودند و در قلعه ٔ طبرسی کشته شدند. 18- ملا حسن بجستانی که بعد از قتل باب دچار تزلزل شد.
جستجوی باب و اجتماع بر او در شیراز: در مسجد کوفه اغلب شاگردان سیدکاظم رشتی از قبیل بشرویه ای و ملاعلی بسطامی و حاج محمدعلی بارفروشی وآخوندملا عبدالجلیل ترک و میرزا عبدالهادی و میرزا محمدهادی و آقا سیدحسین یزدی و ملا حسن بجستانی و ملا بشیر و ملا باقر ترک و ملا احمد ابدال و چند تن دیگر پس از مرگ سیدکاظم در 1259 هَ. ق. چهل روز در کوفه بسر بردند و شروع کردند به تفحص جانشین او در عالم اسلامیت یعنی یک وجود فوق العاده را تجسس میکردند که اگر بالاتر از استادشان نباشد لااقل با او برابری کند و قبل از اینکه از یکدیگر جدا شوند بسیاری از آنها هم پیمان و هم قسم شدند که نتیجه تفحصشان را به یکدیگر اطلاع دهند و البته این در صورتی باید باشد که موفق شوند بیافتن کسی که قرآن و استادشان سیدکاظم خبر داده است و مابین آنها سه تن دوست صمیمی و واقعی بودند که عبارت از: بشرویه ای و مقدس خراسانی و ملا علی گوهر باشد. این سه تن باطراف پراکنده شدند و نخستین کسی که باب را در شیراز یافت و باو ایمان آورد و دیگران را خبر کرد ملا حسین بشرویه ای بود و بعد به تدریج دیگران بر او اجتماع کردند.
وجه تسمیه. باب اسم عربی و بمعنی «در» است. باب در آغاز ظاهراً مدعی بوده است که من باب امام زمان هستم و برای پی بردن به اسرار و حقایق بزرگ و مقدس ازلی و ابدی باید مردم بناچار از در بگذرند و بحقیقت برسند، پس باید به من ایمان بیاورند تا بکمک من که واقف باسرار هستم بر آن اسرار دست یابند. پس از مدتی قدم فراتر نهاد و مدعی شد که خداوند کتاب «بیان » را بروی نازل کرده است و قول خدای تعالی که فرموده: «الرحمن، علم القرآن، خلق الانسان، علمه البیان » اشاره باو دارد که انسان «علی محمد» و بیان همین کتابست که براو نازل گشته. کتاب بیان تألیفی است از جملات عربی مسجع مغلوط و فارسی. باب خود را ملقب بذکر کرد مدعی شد که مراد از آیه ٔ شریفه ٔ «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون » و «فاسئلوا اهل الذکر» و دیگر امثال آیات قرآنی، اوست.
پیش گوئی راجعبظهور: اولین کسی که در خصوص ظهور امام غایب سخن آغاز کرد شیخ احمد احسائی است که در کربلای معلا میزیسته و در 1242 هَ. ق. درگذشته است و بعد از او حاجی سیدکاظم رشتی جانشین او شد و مطلب را روشن تر از سلف خود عنوان کرد. و بنا بقول کسروی در کتاب بهائیگری دعوی «بابی » را شیخ احمد احسائی و شاگردش سیدکاظم رشتی، نیم آشکار و نیم پنهان کرده بودند و حاجی کریمخان نیز آنرا در کتاب های خود می نوشت (که هنوز این زمان بیرون نیامده بود). و چون سیدکاظم رشتی جانشینی برنگزیده و این مطلب بر سر زبانها بود که سید می گفت ظهور خود امام نزدیکست و از آنسوی گفته ٔ شیخ احمد در باره ٔمرگ محمد بن حسن العسکری، و این که باید گوهر امام زمانی در کالبد دیگری پدید آید راه دعوی مهدیگری یا امام زمانی را بروی هرکس باز میداشت، اینها مطالبی بودکه یکی از شاگردان سیدکاظم را بنام میرزا علیمحمد که جوان بیست و چند ساله بود بآرزو می انداخت و او را بدعوی امام زمانی وامی داشت ولی چنین پیداست که بچنان دعوی دلیری نمیکرده است و این است که خود را «باب » یا در امام زمان می نامد و در میان مردم باین نام شناخته گردیده است. پس دعوی بابی را که شیخ و سید نیز آشکار و نیم پنهان بیان کردند سیدعلیمحمد آشکار ساخت و بر سر آن ایستاد و پافشاری کرد و از آنسوی پس از مرگ سیدکاظم رشتی شاگردان او تشنه وار امام زمان یا جانشین ویژه ٔ او را جستجو میکردند. بعض آنان از جمله ملا حسین بشرویه ای در مسجد کوفه به «اعتکاف »نشست و بادعا از خدا خواستار شد که امام زمان را به وی نشان دهد. مؤلف نقطهالکاف در ص 105 آرد: «خلاصه بعد از آنکه نجم وجود آن سید بزرگوار (حاج سیدکاظم رشتی) غروب نمود بعضی از اصحاب با صدق و وفاء آن سرور نظر بفرمایش آن نیر اعظم در مسجد کوفه مدت یک اربعین معتکف گردیده ابواب ما تشتهی الانفس را بر روی خود بسته و روی طلب بر خاک عجز و نیاز گذارده و دست الحاح بدرگاه موجد کل فلاح برآورده و بلسان سر و جهر در پیشگاه فضل حضرت رب المتعال عارض گردیده که بار الها ما گم شدگان در وادی طلبیم و از لسان محبوب موعود بظهور محبوبیم وبجز حضرت تو مقصد و پناهی نداریم، اینک از تموج بحربی کرانت مستدعی چنانیم که حجاب غیریت را از میانه ٔ ما و ولیت برداشته تا چشم فؤاد ما بنور طلعت معرفتش روشن گردد و دل سوخته ٔ ما را از آتش فراق آن سرور افئده ٔ موحدین به آب وصالش تسلی بخش. چونکه فرمایش حضرت خداوند رحمن در این خطاب بود بعباد مقبلین خود که «ادعونی استجب لکم ». (قرآن 40 / 60). و لهذا تیر دعای به اصدق و اخلاص نقطه انداز پرده ٔ دعوت به اجابت رسیده و در عالم اشراق بتجلی معرفت جمال غیبی آن شمس وحدت مرآت فؤادش متجلی گردیده و بیت طلوعش را که کعبه ٔ حقیقت بود عارف شده و لهذا قدم طلب در سبیل وصالش گذارده و بسوی کشور شیراز جان افزا شتابیده...» سپس این گروه رو بشهرها آوردند و بگردش و جستجو پرداختندو ملا حسین به شیراز آمد سیدعلیمحمد را یافت و سه روز با هم گفتگو کردند تا سرانجام ملاحسین سرفرود آورد و بیعت کرد و همچنین دیگر شاگردان سیدبه شیراز آمدندو باو گرویدند و باب مصمم شد دعوی خود را آشکار سازد ولی متحیر بود با وجود حدیث های گوناگون درباره ٔ ظهور از کجا سردرآورد، از مکه یا خراسان: «ان مهدینا سیظهر فی ظهر الکوفه »؛یعنی مهدی ما بزودی در پشت کوفه پدید خواهد آمد. «اذا رایتم الاعلام السود من جانب خراسان فاستبشروا بظهور مهدینا»؛ یعنی چون درفشهای سیاه را از جانب خراسان دیدید بخود مژده دهید که مهدی ما پیدا شده و بعقیده ٔ مرحوم کسروی حدیث اولی از ساخته های زیدیه و دومی از ساخته های عباسیان برای پیشرفت کار خود و تقویت ابومسلم است. لذا به ملا حسین دستورمیدهد که بخراسان رود و دسته ها گرد آورد و از آنجا با درفشهای سیاه رو باین سواد گذارد و خود نیز آهنگ مکه میکند تا از آنجا با شمشیر پدید آید. خلاصه آنکه میرزاعلی محمد باب بعد از مرگ حاج سیدکاظم رشتی بدعوی امامت برخاست و طریقه ٔ بابی را بوجود آورد. بابیها طرفدار میرزاعلی محمد باب بودند ولی پیش از بروز اختلاف طرفداران باب را هم شیخی میگفتند چون هر دوی آنها مرید حاجی سیدکاظم رشتی شاگرد شیخ احمد احسائی بودند.
ظهور مذهب بابیه: ادوارد برون محقق انگلیسی در مقدمه ٔ نقطه الکاف راجع بظهور باب آرد: ادعای میرزا علی محمد شیرازی که وی «باب » و واسطه ٔ بین امام غایب و شیعیان است از نظر شیخیه چندان تازگی و غرابت نداشت ولی طولی نکشید که میرزا علی محمد از این درجه قدم بالاتر نهاده ادعا نمود که وی همان قائم موعود و مهدی منتظر و امام ثانی عشر است و لقب باب را به یکی از اتباع خود ملاحسین بشرویه ای داد. میرزاعلی محمد تا آن وقت در نوشته های خویش خود را «باب » و «ذکر» و «ذات حروف سبعه » (بمناسبت اینکه علیمحمد هفت حرف است) میخواند ولی از این به بعد خود را «قائم » و «مهدی » و «نقطه » مینامد. تاریخ این ادعای جدید بتصریح حاجی میرزا جانی (ص 212 س 15) مصادف بود باحرکت دادن باب به قلعه ٔ چهریق که دو سال و نیم آخر عمر خود را (صفر 1264- شعبان 1266 هَ. ق.) در آنجابسر برد. این مسئله را باید بطور وضوح در نظر داشت که چنانکه کنت دو گوبینو گوید هیچ ربطی و ادنی مناسبتی نیست باین مفهومی که بابیه از «نقطه » اراده میکنند و تصوریکه مسلمین از «مهدی » در ذهن دارند و دیگر آنکه عقیده ای که اکنون مابین بهائیان منتشر است و میگویند باب خود را فقط مبشر و منادی ظهور دیگر که بهأاﷲ باشد می دانست و باب نسبت به بهأاﷲ مانند یحیی تعمید دهنده بود نسبت بحضرت عیسی، بکلی از نظر تاریخی بی اساس و باطل است. باب بعقیده ٔ خود و بعقیده ٔ اتباع وی مؤسس یک دوره ٔ نبوت جدید بود و کتابی جدید آوردموسوم به «بیان » که به عقیده ٔ ایشان ناسخ قرآن است (؟!) چنانکه قرآن ناسخ انجیل و انجیل ناسخ تورات بود. راست است که باب مکرر و موکداً در نوشته های خود اظهار میدارد که وی خاتم ظهورات مشیت اولیه و آخرین حلقه ٔ سلسله ٔ نبوات نیست و کتاب او خاتم کتب سماوی نه، بلکه ظهور بعد از او که از او همیشه به «من یظهره اﷲ» تعبیر می نماید بمراتب اعظم و اشرف از ظهور خود اوست، و نیز راست است که باب بواسطه ٔ شدت تأثر و تألمی که پیدا کرده بود از اینکه قسم اعظم از هر امتی پیغمبر موعود خود را که در کتب سماوی قبل اخبار از مجی ٔ او داده شده بود وقتی که ظاهر شد بشدت هر چه تمامتر در مقام انکار و ایذاء برآمدند و از ترس این که مبادا امت او نیز نسبت به «من یظهره اﷲ» موعود همین قسم رفتار نماید کره بعد اولی و مره بعد اخری در جمیعنوشته های خود و مخصوصاً در «بیان » اتباع خود را توصیه ٔ اکید میکند که تقلید یهود را نکنند که مسیح موعود خود را بدار زدند و پیروی نصاری را ننمایند که فارقلیط (یعنی محمد بن عبداﷲ (ص) بعقیده ٔ مسلمین) موعودخود را انکار نمودند و تقلید اهل اسلام را ننمایند که با وجود این که هزار سال در کمال شوق منتظر مهدی موعود خود بودند چون ظهور نمود او را زجر و طرد و حبس نمودند. خوف باب از این که مؤمنین باو نیز، با «من یظهره اﷲ» همین طور رفتار نمایند به اندازه ای شدید بود که اتباع خود را نهی صریح و منع اکید نموده است از ایذاء یا انکار هرکس که دعوی این مقام نماید ولو این که در صدق و حقانیت وی شبهه داشته باشند بلکه اگر نمیتوانند او را تصدیق نمایند لااقل در مقام انکار و زجر او برنیامده بیطرفی اختیار کنند ولی این درست نیست (تا آنجا که از روی بیان میتوان استنباط نمود) که باب خود را مبشر و منادی «من یظهره اﷲ» میدانست بهر معنی که از کلمه ٔ «مبشر» اراده شود غیر از آن مفهوم عامی که از این کلمه اراده کنند... اینکه صریحاً ذکر میکند که زمانی خواهد آمد که مذهب رسمی ایران مذهب بیان خواهد گردید و از اینکه مکرراً و موکداً تصریح میکند که هر ظهور بعدی قیامت ظهور قبل است و شی ٔ تا به مقام کمال نرسد قیامت آن نمی شود چنانکه قیامت دین موسی و بلوغ آن بدرجه ٔ کمال در ظهور عیسی بوده وقیامت و کمال دین عیسی در ظهور محمد (ص) و قیامت و کمال دین محمد در ظهور صاحب بیان و قیامت و کمال دین بیان در ظهور «من یظهره اﷲ» خواهد بود، (این مضمون در غالب ابواب «بیان » و در سایر نوشته های باب تکرار شده است). رجوع به «بیان فارسی » شود.
صریحاً و در کمال وضوح مستفاد میشود که باب خود و«من یظهره اﷲ» را در ظهور مستقل در ردیف ظهورات سابقه تصور میکرده و قطعاً چنین فرض میکرده است که ظهور بعد با ظهور خود او تقریباً همان مقدار فاصله خواهد داشت که ظهورات سابقه با یکدیگر، و در حقیقت از فقرات... بیان فارسی... چنین مفهوم میشود که باب مقدار این فاصله را در پیش خود 1511 یا2001 سال که مطابق عدد کلمه ٔ «غیاث » یا «اغیث » و «مستغاث » است تصور میکرده است... از فقره ٔ ذیل منقول از بیان فارسی معلوم میشود که بعقیده ٔ باب عمر عالم از زمان آدم الی عصر خود او 12210 سال بوده است و چون (به عقیده ٔ باب ظاهراً) هر هزارسال از عمر آدم معادل است با یکسال از عمر ظهورات و نمو آنها بصورت کمال، لهذا آدم را تشبیه میکند بنطفه و خود را بجوان دوازده ساله و «من یظهره اﷲ» را بجوان چهارده ساله و این نیز شاهد قطعی دیگری است که باب در پیش خود عصر «من یظهره اﷲ» را قریب دو هزارسال بعد از عصر خود فرض میکرده است. این است فقره ٔ منقوله از باب 13 از واحد3 از بیان فارسی بنصها:
«من ظهور آدم الی اول ظهور نقطه البیان از عمر این عالم نگذشته الا دوازده هزار و دویست و ده سال و قبل از این شکی نیست که از برای خداوند عوالم و اوادم ما لانهایه بوده و غیر از خداوند کسی محصی آنها نبوده و نیست و در هیچ عالمی مظهر مشیت نبوده الا نقطه ٔ بیان ذات حروف سبع و نه حروف حی آن الا حروف حی بیان و نه اسماء او الا اسماء بیان و نه امثال او الا امثال بیان... و بعینه نقطه ٔ بیان همان آدم بدیع فطرت اول بوده و بعینه خاتمی که در ید اوست همان خاتم بوده که از آن روز تا امروز خداوند حفظ فرموده و بعینه آیه ای که مکتوب بر اوست همان آیه بوده که مکتوب بر او بوده این ذکر نظر بضعف مردم است و الا آن آدم در مقام نطفه این آدم میگردد. مثلا جوانی که دوازده سال تمام از عمر او گذشته نمی گوید که من آن نطفه هستم که از فلان سما نازل و در فلان ارض مستقر شده که اگر بگوید تنزل نموده و نزد اولواالعلم حکم بتمامیت عقل او نمی شود. این است که نقطه ٔ بیان نمی گوید امروزمنم مظاهر مشیت از آدم تا امروز که مثل این قول همین میشود و ازین جهت است که رسول خدا نفرمود که من عیسی هستم زیرا که آن وقتی است که عیسی از حد خود ترقی نموده و بآن حد رسیده و همچنین «من یظهره اﷲ» در حدزمانی که محبوب چهارده ساله ذکر میشود لایق نیست که بگوید من دوازده ساله بودم که اگر بگوید نظر بضعف مردم نموده زیرا که شی ٔ رو بعلو است نه دنو اگر چه آن جوان چهارده ساله در حین نطفه آدم بوده و کم کم ترقی نموده تا آنکه امروز دوازده ساله گشته و از این دوازده سالگی کم کم ترقی مینماید تا آنکه به چهارده میرسد. اگرامروز یکی از مؤمنین بقرآن، بر خود می پسندد که بگوید من یکی هستم از مؤمنین به انجیل، نقطه ٔ حقیقت هم بر خود می پسندد و کذلک در بیان و بیان بالنسبه به «من یظهره اﷲ» - انتهی.
بالجمله چون دعوت باب آغاز گردید و تنی چند که جملگی از شیخیه و پیروان سیدکاظم رشتی بودند، بدو پیوستند وبیم تفرقه و فتنه ای پدید گردید، حاکم شیراز به چاره جوئی پرداخت و بقول مؤلف ناسخ التواریخ تدبیری اندیشید و روزی مجلس را از بیگانه پرداخته کرد و باب را بنزدیک خود طلبید و سر معذرت پیش داشت و گفت بر من روشن شد که سخن تو ازدر صدق است و طریقت تو پسندیده باشد همانا دوش در خواب دیدم که تو بر من درآمدی و باسرانگشت پای مرا از جای برانگیختی و گفتی هان ای حسین خان در جبین تو نور ایمان مشاهده کرده ام و از اینجاست که در ازای فرستادگان خود ترا هلاک نساختم برخیز و طریق حق گیر. میرزا علی محمد باب این سخنان را باورداشت و گفت تو خواب ندیدی بلکه بیدار بودی و من خودبودم که ببالین تو آمدم و چنان کردم. حسین خان از درخصوع پیش شد دست او را بوسه زد و گفت جان و مال در قدم تو ریزم و این توپخانه سرباز که در شیراز اکنون بتحت فرمان من است بحکم تو کوچ دهم و با دشمنان تو نبرد آزمایم. باب در جواب گفت چون با من بگرویدی و ازدر مطاوعت و متابعت بیرون شدی چون جهان را مسخر کردم، سلطنت روم را با تو خواهم گذاشت. حسین خان عرض کردمن سلطنت نمیخواهم همه آرزوی من آن است که در رکاب تو شهید شوم و پادشاهی جاودانی بدست کنم. بالجمله چون حسین خان خاطر باب را از دهشت و انقلاب آسایش داد مجلسی بیاراست و علمای بلد را انجمن کرد و باب را گفت حجت خویش را بر این مردم تمام باید کرد آنگاه که علما طریق تو گیرند کار عامه سهل باشد. پس میرزا علی محمد به همراهی مرید خود سیدیحیی پسر سیدجعفر دارابی ملقب به کشاف با دل قوی بمجلس درآمد و مطالب خود را بیان داشت و نظام الدوله اظهار کرد که نیکوتر آن است شرایع خود را در صفحه نگار کنی تا هر کس خواهد بدان بنگرد و بگرود. پس قلم بگرفت و سطری چند نگار کرد. علمای مجلس چون بدان نگریستند از قانون عربیت بیرون یافتند در این هنگام حسین خان روی بدو کرد و گفت با این که هنوز لفظی چند را نتوانی تلفیق کرد چگونه گفتار خود را سخن خدائی داری و دستور داد تا در همان مجلس هر دو پای او را بسته بزدند تا توبت و انابت جست و استغفار کرد و دستور داد تا رویش سیاه کرده به مسجدی که شیخ ابوتراب بجماعت نماز میگزاشت بردند تا دست و پای او را بوسه زد و بر کردار خویش لعنت فرستاد و اورا مجبور ساختند تا در بالای منبر در مسجد وکیل انکار عقیده کرد و مدت شش ماه محبوس شد. (ناسخ التواریخ «قاجاریه » ج 3).
حرکت به اصفهان: چون خبر او در اصفهان سمر گشت چند تن از مردم عامه بی آنکه پشت و روی این کار دیده باشند روی دل بجانب او کردند و منوچهرخان ایچ آقاسی معتمدالدوله که این وقت حکومت اصفهان داشت گمان کرد که تواند بود میرزا علیمحمد نیز یکی از بزرگان دین باشد و هر کس نشنیده بود که او میگوید من صاحب الامرم یا قرآن آورده ام با خود می اندیشید که اگر مردی باب معرفهاﷲ باشد زیانی در دین نخواهد بود و زبان از لعن او کوتاه میداشتند و معتمدالدوله از اینگونه مردم بود و خواست او را دیدار کند پس چند تن سوار بفرستاد که اگر توانند او را از بند برهانند و پوشیده از مردم به اصفهان برسانند. وقتی سوارهای معتمدالدوله به فارس رسیدند ازقضا بلای وبا بالا گرفته بود و مردم آشفته خاطر بودند لاجرم بی زحمت، باب را برداشته به اصفهان آوردند. (از ناسخ التواریخ «قاجاریه » ج 3).
توقف در اصفهان: معتمدالدوله منوچهرخان حاکم اصفهان اصلاً ارمنی و جدیدالاسلام بود. باب در بین راه توقیعی بنام او نوشت و در آن شرح مسافرت خود را به اصفهان بیان داشت و تقاضا کرد منزل مناسبی برای او در نظر بگیرد. و بنا بقولی اذن خواست تا ایامی را در مملکت او توقف نماید و او اجازت داد. مؤلف الکواکب الدریه گوید: معتمدالدوله پس از دریافت توقیع در همان روز به مقتضای حکمت با امیر سیدمحمد امام جمعه ملاقات نمود و شرح واقعه را بیان کرد که مدعی باب امام آمده و مناسب است که باب در منزل شما وارد شود و او هم پذیرفت. چهل روز باب در خانه ٔ امام جمعه بود و تفسیر سوره ٔ والعصر را آنجا بخواهش معتمدالدوله نوشت و چون از گوشه و کنار زمزمه ٔ تکفیر بلند شد وبیم آشوب و بلوا میرفت معتمدالدوله تدبیر کرد و انتشار داد که باب را از طهران طلبیده اند و او را علناًاز وسط شهر با عده ای مأمور گذر داد و چون به مورچه خورت یک منزلی اصفهان رسید، بنا به امر محرمانه باب را عودت دادند و در عمارت سرپوشیده که خلوت خاصه ٔ حکومت و مشهور بعمارت خورشید بود مسکن داد و مدت چهار ماه و چند روز در آنجا توقف کرد و هرچند میرزا آقاسی او را خواست تسلیم نکرد. و جمعاً مدت اقامت باب در اصفهان شش ماه بود. ولی بنا به روایت ادوارد برون مدت توقف باب در اصفهان یک سال بود که مهمان منوچهرخان معتمدالدوله بوده است. بعد از رفتن باب، حسین خان سیدیحیی را پیام فرستاد که دیگر در مملکت فارس سکونت توناهموار است بی آنکه آزرده شوی و آسیبی بینی بیرون شو. سیدیحیی ناچار شد و از شیراز کوچ کرد و به شهر یزد رفت همچنان پیروان باب از بیم حسین خان بهر سوی پراکنده شدند.
مباحثه ٔ علمای اصفهان با میرزا علیمحمد باب: مؤلف ناسخ التواریخ آرد: معتمدالدوله چون باب را درآوردخواست تا دانش او را ممتحن دارد، یک شب محفلی آراسته کرد و شناختگان فضلای اصفهان را به میهمانی دعوت نمود. امام جمعه و جماعت اصفهان، میرزا سیدمحمد و آقامحمدمهدی پسر حاجی ابراهیم کلباسی و میرزا محمدحسن پسر ملاعلی نوری نیز از جمله ٔ مجلسیان بودند. باب در این وقت درآمد و بمکانی رفیع جلوس نمود. نخستین آقا محمد مهدی آغاز سخن کرد و باب را گفت این مردم که طریق شریعت سپرند بیرون دو فرقه نباشند یا مسائل شرعیه ٔ خویشتن از اخبار و احادیث استخراج و استنباط فرمایندو اگر نه مقلد مجتهدی باشند. پاسخ گفت که من تقلید کسی نکرده ام و نیز هر کس با ظن خویش عمل کند حرام دانم. آقا محمدمهدی گفت امروز باب علم مسدود است و حجت خدای غایب باشد، بی آنکه امام وقت را دیدار کنی و مسائل فقه را از زبان او اصغا فرمائی چگونه با یقین پیوسته شوی و کار با یقین کنی با من بگوی این علم از کجا اندوختی و این یقین از که آموختی ؟ باب در جواب گفت تو متعلم نقل و کودک ابی جادی و مرا مقام ذکر و فؤاد است. ترا نرسد که با من از آنچه ندانی سخن کنی. چون مناقشه ٔ ایشان بدینجا رسید آقا محمدمهدی خاموش شد و میرزا حسن که در فنون حکم، خاصه در مؤلفات ملاصدرا قدرتی بکمال داشت سر برکرد و باب را گفت بدین سخن که گفتی ایستاده باش، ما در اصطلاح خویش از برای ذکرو فؤاد مقامی نهاده ایم که هر کس بدانجا ارتقا جویدبا تمامت اشیا همراه باشد و هیچ شیئی از وی غایب نماند و هیچ چیز نباشد که نداند، آیا تو نیز مقام ذکر و فؤاد را چنین شناخته و احاطت وجود شما بر اشیاء چنین است ؟ میرزا علیمحمد باب بی لغزش خاطر و لکنت زبان گفت چنین است هرچه میخواهی بپرس. میرزا حسن گفت همانا از معجزات انبیاء و ائمه ٔ هدی یکی طی ارض است بگوی تا بدانیم که زمین چگونه درنوشته شود، مثلاً حضرت جواد علیه السلام قدم از مدینه برداشت و در طوس گذاشت مسافتی که از مدینه تا طوس بود بکجا شد آیا زمین میان این دو شهر فروشد و مدینه به طوس برچفسید و چون امام علیه السلام به طوس شد دیگرباره زمین ببرآمد و این نتواند بود چه بسیار شهرها از مدینه تا طوس باشد پس همه باید خف شود و جانداران همه تباه شوند و اگر گوئی زمینها با هم متراکم شدند و تداخل کردند این نیز نتواند بود چه بسیار شهرها باید محو شود و بدان سوی مدینه تا طوس رود و حال اینکه هیچ قطعه از زمین دگرگون نشده و از جای خود جنبش نکرده و اگر گوئی امام طیران نموده و از مدینه تا طوس با جسم بشری برجستن کرد این نیز با براهین محکم راست نیاید. و همچنان بگوی که چگونه امیرالمؤمنین علی علیه السلام در یک شب و یک حین در چهل خانه میهمان شد اگر گوئی که علی نبود و صورتی نمود نپذیریم زیرا که خدای و رسول دروغ نگوید و علی شعبده نکند و اگر براستی او بود چگونه بود؟ و همچنان در خبر است که آسمانها در زمان سلطان جابر بسرعت سایر باشد و در روزگار ائمه ٔ هدی بطؤ سیر دارد، نخست آنکه از برای آسمان دو گونه سیر چگونه تواند بوددیگر آنکه سلاطین بنی امیه و بنی عباس با ائمه ٔ ما علیهم السلام معاصر بودند، پس باید آسمان را بطؤ سیر و سرعت سیر در یک زمان باشد این سرّ را نیز مکشوف دار. باب در جواب گفت اگر خواهی کشف این معضلات را مشافهه کنم و اگرنه با کلک و بنان بر صفحه رقم زنم. میرزا حسن گفت امر تو راست هرچه خواهی میکن. پس باب قلمی و صفحه ای بدست کرد و بنگارش پرداخت تا آن هنگام که خورش و خوردنی بمجلس مینهادند سطری چند بنگاشت. میرزا حسن برداشت و نظاره کرد گفت همانا خطبه عنوان کرده و حمدی و درودی آورده و کلماتی چند بمناجات رقم زده و آنچه ما خواسته ایم خویش را آشنا نکرده. سخن در اینجابماند و چون از کار اکل و شرب بپرداختند هر کس ره خویش گرفت و با خانه ٔ خویش شد و چون معتمدالدوله را دل با جانب باب بود تخریب امر او نمیفرمود. بعد از بیرون شدن علما سرائی از بهر او معین کرد و او را پوشیده از مردم بداشت و سخن درانداخت که باب را ازین شهربیرون فرستادم. این ببود تا آنگاه که معتمدالدوله وداع زندگانی گفت و فتنه ٔ باب بالا گرفت. (ناسخ التواریخ «قاجاریه » ج 3).
ولی بنا بروایتی دیگر چون باب به اصفهان درآمد بنا بر نظر معتمدالدوله قرار بر این شد که علما در مسجد شاه اصفهان با او مباحثه کنند ولی بعللی علما حاضر به این امر نشدند و او را طرد کردند و نامه به صدراعظم میرزا آقاسی نوشتند و امام جمعه ٔ طهران خبر را به امام جمعه ٔ اصفهان رسانید و او نیز با معتمدالدوله در میان گذاشت و او تدبیر کرد و متن نسخه ٔ پاسخ میرزا آقاسی به نامه ٔ علمای اصفهان که در تاریخ 11 محرم 1263 هَ. ق. صادر شده است در دست میباشد: «خدمت علمای اعلام و فضلای ذوی العز والاحترام مصدع میشود که در باب شخص شیرازی که خود را باب و نایب امام نامیده، نوشته بودند که چون ضال مضل است موجب مقتضیات دین و دولت لازمست مورد سیاست اعلیحضرت قدرقدرت قضاشوکت شاهنشاه اسلام پناه روح العالمین فداه شود تا آینده را عبرتی باشد. آن دیوانه ٔ جاهل دعوی نیابت نکرده بلکه دعوی نبوت کرده زیرا از روی کمال نادانی و سخافت رای در مقابل با آنکه آیه ٔ شریفه ٔ، «فاتوا بسوره من مثله ». (قرآن /2 23). دلالت دارد که مقابله ٔ یک سوره ٔ اقصر محال است کتابی از مزخرفات جمع کرده و قرآن نامیده و حال آنکه «لئن اجتمعت الانس و الجن علی ان یأتوا بمثل هذا القرآن لایأتون بمثله و لوکان بعضهم لبعض ظهیراً». (قرآن 17 / 88). چه رسد به قرآن، آن نادان که بجای «کهیعص » مثلاً کاف، ها، جیم، دال، نوشته بدین نمط مزخرفات و اباطیل ترتیب داده، بلی حقیقت احوال او را من بهتر میدانم که چون اکثر این طایفه ٔ شیخی را مداومت به چرس و بنگ است جمیع گفته ها و کرده های او از روی نشأه ٔ حشیش است که آن بدکیش به این خیالات باطل افتاده و من فکری که برای سیاست او کرده ام این است که او را به ماکو فرستم که در قلعه ٔ ماکو حبس مؤبد باشد. اما کسانی که به او گرویده اند و متابعت کرده اند مقصرند. شما چند نفر از تابعین او را پیدا کرده به من نشان بدهید تا آنها مورد تنبیه و سیاست شوند. باقی ایام فضل و افاضت مستدام باد». (کسروی بنقل از کتاب امیرکبیر ایران). و مرحوم کسروی در کتاب بهائیگری خود این نامه را عیناً آورده است و در حاشیه اظهار نظر میکند که این نامه ممکن است پیش از مرگ معتمدالدوله به اصفهان رسیده باشد و معتمدالدوله از آن اطلاع داشته است که از فرستادن باب خودداری کرده تا پس از مرگ او برادرزاده اش فرستاده است. (بهائیگری، کسروی چ 3 ص 30).
حرکت به طهران: نیکلا در تاریخ خود گوید: پس از مرگ معتمدالدوله میرزا گرگین خان برادرزاده ٔ معتمدالدوله و تنها وارث او (ولی باب از ماکو در نامه ای که به محمدشاه می نویسد خود را وارث حقیقی معتمدالدوله میداند و تقاضای اموال او را که مطابق گزارش بونیه به وزارت خارجه ٔ فرانسه در حدود چهل ملیون فرانک بوده است مینماید) برای جمعآوری ثروت عموی خود به اصفهان می آید (1263 هَ. ق.) و متوجه میشود که باب را در منزل خود پنهان ساخته است و گزارش امر را به صدراعظم وقت حاجی میرزا آقاسی میدهد و بنا بدستور او باب را تحت الحفظ به تهران میفرستد و در نزدیکی طهران با موافقت شاه تصمیم می گیرند او را از خارج شهر به ماکو بفرستند و گویند نامه ای از باب به محمدشاه رسیده که نسبت به خود کسب تکلیف نموده بود و نیکلا گوید که نامه ای از طرف محمدشاه به باب نوشته شده که بتوسط یکی از بابیان متن آن به من رسیده است و متن نامه چنین است: «نظر به این که اردوی دولتی در شرف حرکت است ملاقات شما ممکن است نتایج خوبی نداشته باشد. بروید به ماکو و چندی استراحت کنید. سپرده ام که با شما با احترام سلوک کنند. در موقع مراجعت از سفر شما را نزد خود خواهم طلبید».
حرکت بسوی ماکو: کتابی بنام ترجمه ٔ تاریخ نیکلادر دست است که به سال 1323 هَ. ش. در اصفهان بطبع رسیده ولی نه مترجم بصراحت خود را معرفی کرده و نه مطبعه ای که کتاب در او چاپ شده معلوم است، اما چون درمواردی مطالب مهمی در این کتاب مشاهده می شود این است که از ذکر آن ناچاریم. نیکلا گوید چون صدراعظم محمدشاه از حضور باب در طهران وحشت داشت با مشورت شاه باب را بوسیله ٔ محمدبیگ چاپار در اواخر رجب 1263 هَ. ق. روانه ٔ ماکو ساختند. و بهرحال این مسئله مسلم است که باب در طی مسافرت خود به حاجی میرزا آقاسی نوشت:«شما مرا از اصفهان به طهران خواسته بودید برای مباحثه با ملاها، پس چه شد که تغییر رأی دادید و مرا بطرف تبریز و ماکو فرستادید». بنا بنقل مؤلف نقطهالکاف (ص 132) باب را نخست به ماکو بردند و پس از سه سال که زیر نظر علی خان زندانی بود به قلعه ٔ چهریق نزدیک ارومیه زیر مراقبت یحیی خان محبوس ساختند و دو سال و نیم آخر عمر خود را (صفر 1264- 1266 هَ. ق.) در آنجا بسر برد. یحیی خان از مریدان باب گردید و بهمین مناسبت او را در تبریز محبوس ساختند. (مقدمه ٔ ادوارد برون بر نقطهالکاف). ولی ادوارد برون در کتاب «یکسال در میان ایرانیان » ص 123 آرد: پس از مرگ منوچهرخان حاکم جدید گرگین خان برادرزاده ٔ معتمدالدوله برای تقرب به دولت باب را تحت الحفظ به طهران فرستاد و برای جلوگیری از پیش آمدی او را از بیراه به شهر وارد کردند. محمدشاه و صدراعظمش حاجی میرزا آقاسی از حضور میرزا علیمحمد در طهران نگران شدند و به این فکر افتادند پیش از بروز حوادثی او را به ماکو بفرستند.
اجتماع بدشت و آشکار ساختن حقیقت مذهب باب: بنا بنقل مؤلف نقطهالکاف بعد ازفوت محمدشاه جمعی از اصحاب از خراسان بهمراهی باب الباب ملامحمدحسین بشرویه ای وارد مازندران شدند و تفصیل آن ازین قرار است که ملامحمدحسین بشرویه ای برای دیدار باب از خراسان تا ماکو را پیاده و مستور حرکت کرده و اطلاعاتی به باب رسانید. باب دستور داد که از راه مازندران به خراسان بازگردد زیرا ابلاغ درستی در آنجانشده است. بعد از آنکه ملامحمدحسین به بارفروش آمد در منزل حاجی محمدعلی بارفروشی منزل کرد و امر باب رابه اهل بارفروش خصوصاً به سعیدالعلما ابلاغ کرد و سپس روانه ٔ خراسان شد. سعیدالعلما حاجی محمدعلی را از بارفروش بیرون کرد و او با چند تن روانه ٔ خراسان گردید و طاهره نیز پس از واقعه ٔ قتل حاجی ملاتقی در قزوین و نسبت قتل به طاهره از قزوین گریخت و بسوی خراسان رفت و در بدشت به دیگران پیوست. نیکلا در تاریخ خود آرد:
رهائی باب از زندان، آشکار ساختن حقیقت مذهب بر پیروان، جلوگیری از بابی کشی، تقویت نیروی ایمان هم کیشان، اجتماع عمومی بدشت را ایجاب کرد.حرکت مقدس و ملاحسین بشرویه ای را به سوی خراسان دانستیم. قرهالعین هم بواسطه ٔ قتل ملامحمدتقی که بدو نسبت کردند دیگر نتوانست در قزوین بماند فراراً به جمع در بدشت پیوست. موضوع این اجتماع حبس باب بود که موافقت شد تهیه ٔ سفر ماکو را ببینند و تا ممکن است بر عده ٔ همراهان بیفزایند و باب را خلاص کنند و بکوشند تا کار بخشونت و جنگ نکشد و در صورتی که بخواهند باب رابقتل برسانند مقاومت نمایند و اگر قشون زیادی به آنها حمله ور شد خود را بخاک روسیه برسانند و سپس بتحقیق در حقیقت مذهب جدید پرداختند و همه، باب را پیغمبرجدید دانستند و این چنین توافق کردند که «خداوند ظهور نموده و مذهب قبل منسوخ شد و قوانین قدیم از ریشه درآمده است و باید نهال قوانین تازه در میان مردم کاشت » و قرهالعین اظهار داشت که باید هرچه زودتر بابیها را به این حقایق جدید آشنا سازیم. قدوس اظهار کرد که پیروان این مذهب همه مسلمانانی هستند صادق و ما هم بواسطه ٔ مواعظ خود تعصبات آنها را تهییج کرده ایم وفعلاً این اظهارات خطرناک است و صلاح نیست فعلاً آنانرا از اشتباه بدرآورد. قرهالعین پاسخ داد که تأخیر در اظهار حقایق بجای پیشرفت ما را بعقب خواهد برد و اشکال کار در همین جا بود و همه برخلاف رای قرهالعین نظر دادند و گفتند بمحض شنیدن اولین کلمه که بر ضد قرآن گفته شود تمام جمعیت بجای قبول مذهب جدید، ما را بنفرین و لعن دچار خواهند ساخت. نزدیک بود قرهالعین از پیشنهاد خود نتیجه ٔ معکوس بگیرد که تدبیری اندیشیدو گفت من زن هستم و طبق سنت اگر زن مرتد شود و توبه کند قبولست من در این گفتار حقایق را بیان خواهم کرد و قدوس در میان جمع حاضر نگردد اگر گفتار من به اشکال برنخورد که چه بهتر و چنانچه تولید شورش و انقلاب کرد نظر قدوس را راجع به اظهارات من خواهند خواست واو مرا کافر میخواند و می کوشد دوباره مرا به اسلام بازگرداند و حضار این رأی را پسندیدند زیرا متفق بودند که یک روز باید پرده از روی کار برداشته شود. پس هرچه زودتر بهتر و کار چنان شد و قرهالعین بگفتگو پرداخت و چون هنگام ایراد سخن در پشت پرده ٔ نازکی قرارمیگرفت آن روز دستور داد مستخدمین با مقراض آماده باشند تا با اشاره ٔ او بندهای پرده را قطع کرده پرده به یک سو افتد و با آرایش کامل پشت پرده ظاهر شد با عباراتی مهیج و آهنگی نافذ آغاز سخن کرد تا بدین کلمات رسید: «شماها باید امروز بدانید که خداوند ظهور کرده است... و کتاب جدید از آسمان برای ما نازل شده وقوانین جدیدی برای ما مقرر گردیده است » و با اشاره بندهای پرده قطع و پرده بکنار افتاد و او با جلال و شکوه تمام در برابر حضار ظاهر گردید و ظاهراً خدمتکاران را توبیخ کرد که چرا چنین بی احتیاطی شد و سپس جمعیت را مخاطب ساخته گفت: «این قضیه چه اهمیت دارد و نباید با نظر اعتنا به آن نگاه کرد آیا من خواهر شما نیستم و شما برادرهای من نیستید؟ کدام خواهری صورتش را از برادرش پوشیده است ؟ اما اثر این پیش آمد مانند صاعقه بر سر مستمعین فرودآمد بعضی صورت خود را با دست پوشانیدند و پاره ای دامن لباس بر سر کشیدند تا نظرشان بر زن نامحرم نیفتد و قرهالعین بی اعتناء بمیان آنها درآمد و مرتب میگفت: برادران من !... امر حجاب ازمیان رفت ولی نتوانست کاملاً به مقصود برسد چه عده ٔ قلیلی آنهم بندرت به او نگاه میکردند. میرزا حسین علی بها چون دید صحنه ٔ تماشا بطول انجامید و شاید خطر خونریزی بمیان آید فوراً عبای خود را بر سر قرهالعین انداخته او را بچادر برد. مجلس در میان همهمه و ناسزا که چرا این زن برخلاف قوانین مذهبی صورت خود را بمردان نمود، پایان یافت و برخی را عقیده بر این بود که این زن ناگهان مبتلا به جنون شده است و پاره ای نسبت هرزگی به او میدادند. و عده ٔ قلیلی هم از او طرفداری میکردند. قدوس طبق نقشه ناراضیان را بار داد و با کمال مهربانی و خوشروئی از آنها پذیرائی کرد و واقعه را با جزئیات شنید و درجه ٔ نفرت مسلمانان را ازین عمل دریافت و گفت: «مسئله فی حد ذاته غامض است و مرا به اشتباه می اندازد و هرگاه واقعاً طاهره چنین که شمامیگوئید رفتار کرده مسلماً کافر است و شما نیز بایدمن بعد او را کافر شمارید ولی شاید در این اعمال و رفتار معمائی باشد که معنی آن بر من پوشیده است ». و از آن پس بذر تردید را که ماهرانه در دماغ پیروان خود کاشته بود آبیاری کرد و به بحث و گفتگو پرداخت و چنین گفت: موضوع حجاب عادتی بیش نیست... امام مهدی باید تاریکیهای کتاب خدائی را برای ما روشن نماید و قوانین آن را بسط و توسعه دهد نه این که آنها را بکلی از میان بردارد. پس باید با قرهالعین مباحثه کرده ونظر او را دریافت و چنین کردند و قدوس مغلوب او شد و او و همراهانش از او پیروی کردند و بدین ترتیب حقیقت مذهب جدید را بر پیروان آشکار ساختند و پراکنده شده و برای تبلیغ و جمعآوری زوار برای ماکو به شهرستانهای ایران مسافرت کردند.
واقعه ٔ مازندران: پس از اجتماع بزرگان بابی در بدشت، آنان به بحث و گفتگو در میان خود پرداختند. چون اهل آن آبادی آنها را غیر از خود یافتند بر ایشان تاختند و اموالشان به غارت بردند. و حضرات از یکدیگر متفرق گردیدند. جمعی به اشرف و گروهی به آمل و برخی به بارفروش آمدند و قدوس نیز مخفی از مردم به بارفروش شد و طاهره به نور رفت و چون خبر بدشت در صفحات شمال منتشر گردید هر کجا ازین قوم قدم میگذاشتند آنان را به رسوائی هرچه تمامتر بیرون میکردند وچون سعیدالعلما از ورود قدوس مطلع گردید به حاکم ساری نوشت تا او را دستگیر کند و حاکم هم او را تحت الحفظ به ساری برد و باب الباب با یاران خود در حوالی مازندران توقف کرد.
یک روز شاهزاده حاکم مازندران عبوراً به اردوی او برخورد سؤال نمود با این جمعیت آراسته از کجا می آئید و به کجا میروید جواب داد از خراسان می آئیم و به کربلا مشرف میشویم. چند روزی گذشت و خبر فوت محمدشاه به آنها رسید، پس به فیروزکوه آمدند و ملاحسین بالای منبر شد و گفت ما عزیمت مازندران داریم و همینکه وارد آن سرزمین شدیم دیگر بجهت ما نجاتی نیست و ما کشته خواهیم شد. هر کس بطمع دنیا آمده است تا گرفتار نشده است برگردد و علت این اظهار آن بود که قدوس در نامه ای که برای او فرستاده بود چنین پیش بینی را کرده بود که با عده ای دیگر کشته خواهد شد دویست نفر با او همراهی کردند و سی نفر اجازه گرفته مرخص شدند. و او با یاران خود بسواد بارفروش درآمد. سعیدالعلماءخبر شد و مانع از ورود آنان بشهر گردید. ملاحسین اظهار داشت که ما زواریم و چند روزی در بلد شما می مانیم و میرویم. چونکه شاه مرده و سفر کردن مشکل است ولی چون تقاضای او مورد قبول واقع نشد، مقاومت کرد و در نتیجه نزاع بین طرفین درگرفت و عده ای کشته شدند و درکاروانسرای میدان سبز منزل کردند. عباسقلی خان سردارلاریجانی به بارفروش آمد و چون از جریان واقف شد داماد خود را نزد ملاحسین فرستاد و گفت چون شاه فوت کرده است و آرامش برقرار نیست بهتر است شما شهر را ترک گوئید. ملاحسین قبول کرد بشرط آنکه راه دهند و مزاحم او نشوند. سردار تعهد کرد و داماد خود را بهمراه آنهافرستاد و او مسافتی آنها را بدرقه کرد و بازگشت. ولی خسرو قادی کلائی با یکصد سوار خود در نزدیکی قلعه ٔ طبریه بر آنها تاخت چون تاب مقاومت نیاوردند اسباب خود ریخته و به قلعه ٔ طبریه پناه بردند. ولی خسرو در این واقعه کشته شد. پس از چندی قدوس هم به این جمع پیوست و دستور ساختن قلعه را داد. چون خبر ساختن قلعه بشهر رسید سعیدالعلماء نامه ای به ناصرالدین شاه که تازه بر تخت نشسته بود نوشت و جریان را به اطلاع شاه رسانید. شاه به سرکردگان آن حدود دستور قلع و قمع دادو سپاهیان در نزدیکی قلعه در ده نظرخان سنگر ساختندولی مردم قلعه بر آنها شبیخون زدند و عده ٔ زیادی بقتل آوردند و ده را متصرف شدند و خراب کردند و اشیاء غارتی را با خود به قلعه آوردند و آذوقه ٔ دو سال تأمین گردید. چون این خبر به طهران رسید، شاهزاده مهدیقلی میرزا را با مهمات و ادوات لازم حاکم مازندران کردند و عباسقلی خان سردار لاریجانی که در طهران بود بهمراه شاهزاده به مازندران آمد و در دوفرسخی قلعه در ده «وازگرد» و «واسکس » بنا بنقل مؤلفین ناسخ التواریخ و ذیل روضهالصفا منزل نمود و منتظر ورود عباسقلی خان شد و نامه ای به قدوس نوشت که دست از نزاع بردارید و تسلیم شوید و تعیین کنید که دعوای دنیا دارید یا دین. قدوس در پاسخ گفت نزاع دین داریم و مایلیم علما باما مباحثه کنند تا حقیقت بر آنها آشکار شود، سپس سلطان مسلمین بپذیرد و پس از آن رعایا قبول نمایند و مدت سه سالست که چنین تقاضا کرده ایم جز لعن و استهزاءجوابی بما نداده اند با این حال ما مردمانی مظلوم و غریب و اسیر هستیم هرگاه به ما راه دهید به کربلا میرویم و اگر اراده ٔ قتل ما دارید دفاع میکنیم، اما تو ای شاهزاده فریب دنیا مخور و بدان که ناصرالدینشاه سلطان باطل است و مائیم سلطان حق. شاهزاده موافقت کردکه علما را جمع و حاضر بمباحثه کند ولی قلعگیان شبیخون کردند و دولتیان بگمان این که قوای عباسقلیخان سردار است متعرض نشدند و آنها براحتی توانستند قورخانه را بتصرف آورند و سپس به درون قلعه راه یافتند و قورخانه را آتش زدند و عده ٔ بسیاری را کشتند و هزیمت بر سپاهیان افتاد. شاهزاده مهدیقلی میرزا خود را به جنگل رسانید و نجات داد و قلعگیان آتش درزدند، شاهزاده سلطان حسین میرزا فرزند فتحعلیشاه و داودمیرزا فرزند ظل السلطان سوختند و با این که جمعآوری غنیمت منع شده بود در این مورد اطاعت نکرده به گردآوری اموال سرگرم شدند تا صبح فرارسید و دولتیان از تاریکی شب استفاده کرده بر سر آنها ریخته عده ای کشته و جمعی هزیمت شدند و تیری به دهن قدوس رسید و دندانهای او را دردهان بریخت و نیمی از صورت او را مجروح ساخت، سپس به قلعه بازگشتند. چون این خبر به عباسقلیخان رسید بالشکریان خود به بارفروش آمد و با شاهزاده که در بارفروش بود عازم قلعه شدند و بساختن سنگر و تهیه ٔ مقدمات پرداختند. برای بار دوم قلعگیان شبیخون زدند و عده ٔ بسیاری را بقتل آوردند و ب


باب باب کردن

باب باب کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) تبویب. (دهار). قسمت قسمت کردن. فصل فصل کردن.

فرهنگ معین

باب

(اِ.) = بابا. بابو: پدر.

درخور، شایسته، لایق، مرسوم، معمول، طبع مطابق طبع، دندان هر چیز موافق با ذوق، غذای مطابق سلیقه. [خوانش: (ص.)]

در، دروازه، بخشی از کتاب، تنگه میان دو خشکی، واحدی برای شمارش خانه و مغازه، قسم، گونه، باره، خصوص: در باب فلانی، بارگاه سلطان. [خوانش: [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

باب

واحد اندازه‌گیری طول، تقریباً برابر با ۶ گز،

درخور، شایسته: باب روز،
رایج: به بازاری که دلال است دلدار / متاع ناله هم باب است بسیار (زلالی: لغت‌نامه: باب)،
(اسم) موضوع، باره، مورد: در این ‌باب،
(اسم) قسمتی از یک کتاب که دارای استقلال نسبی باشد، فصل،
(اسم) (جغرافیا) = بُغاز
(اسم) [جمع: اَبواب] [قدیمی] در، دروازه،
* باب دندان: [مجاز] چیزی که مطابق میل و پسند کسی باشد،
* باب طبع: موافق میل، به‌دلخواه،

پدر: به گیتی نه فرزند مانَد نه باب / تو بر سوک باب ایچ‌گونه متاب (فردوسی۲: ۱۵۶۴)،

حل جدول

باب

هر فصل کتاب، در، واحد شمارش مغازه، موضوع و مقوله، مرسوم

مرسوم

موضوع و مقوله

هر فصل کتاب

واحد شمارش مغازه

واحد شمارش ملک و خانه

در

مترادف و متضاد زبان فارسی

باب

رایج، رسم، متعارف، متداول، مد، مرسوم، معمول، در، دروازه، بارگاه، سرا،
(متضاد) کلبه، دریچه، پنجره، بخش، فصل، مدخل، اب، بابا، پدر،
(متضاد) مام، مادر، ام، خاص، مخصوص، ویژه، باره، خصوص، فقره، مورد، بغاز، تنگه 01 درخور،

فارسی به انگلیسی

باب‌

Channel, Fad, Fashionable, Form, Popular, Prevailing, Prevalent, Sound, Standard, Strait

فارسی به ترکی

باب‬

bölüm

فارسی به عربی

باب

بوابه، فصل، مضیق

عربی به فارسی

باب

درب , در , راهرو , پشت پنجره , پشت دری , حاءل , دیافراگم

فرهنگ فارسی هوشیار

باب

بابا، پدر، اب، والد

فرهنگ فارسی آزاد

باب

باب، در، دروازه، فصل و بخشی از کتاب (جمع: اَبواب) و نیز به بزرگان روحانی که درهای فیض و سعادتند گفته شده، ایضاًَ به نٌوّاب امام و علمای طراز اول و بجناب شیخ احمد احسائی و جناب سید کاظم رشتی نیز اطلاق شده است و در اصطلاح شیخیّه به واسطه ای که حامل فیض الهی بین نبی یا امام و خلق است گفته شده و نیز لقب جناب ملا حسین بشرویه است،

معادل ابجد

باب

5

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری