معنی انصاف

لغت نامه دهخدا

انصاف

انصاف. [اِ] (ع مص) داد دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). عدل کردن. (از اقرب الموارد). داد کردن. (تاج المصادر بیهقی). || راستی کردن. || به نیمه رسیدن روز و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روز به نیمه رسیدن. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). || در نیمه ٔ روز سیر کردن. || خدمت کردن. || نصف چیزی گرفتن. || شتافتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نصف کردن و برابر داشتن که بر هیچ طرف زیادی نشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). برابری داشتن بین دو طرف و معامله کردن با آنها بعدل. (از اقرب الموارد). || (اِمص) عدل و داد و معدلت. (ناظم الاطباء). داد. (مهذب الاسماء). قسط. (یادداشت مؤلف). نصفت. عدالت. (یادداشت لغت نامه): چون ما جواب بر این جمله یافتیم مقرر گشت که انصاف نخواهد بود و بر راه راست نایستد. (تاریخ بیهقی).
مظلومم و خیزد از تو انصافم
بیمارم و باشداز تو درمانم.
مسعودسعد.
عالم از انصاف تو شاد است شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش.
مسعودسعد.
اما طراوت خلافت بجمال انصاف و کمال معدلت باز بسته است. (کلیله و دمنه). اما چون صورت انصاف نقاب حسد از جمال بگشاید. (کلیله و دمنه).
یأجوج ظلم بینم جز رای روشن او
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم.
خاقانی.
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از چشم و ظلم
در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا.
خاقانی.
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم.
خاقانی.
زین هفت رصد بیفکنم بار
کانصاف تو دیده بان ببینم.
خاقانی.
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن.
نظامی.
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری.
(گلستان).
- انصاف جستن، عدل کردن. (یادداشت مؤلف): همچنان بر عادت میان زنان انصاف جستی [پیغمبراسلام]. (مجمل التواریخ).
- || داد خواستن:
همه عالم انصاف جویند و ندْهند
از این جا کس انصاف یابی نبیند.
خاقانی.
- انصاف جوی، دادخواه:
سایه ٔ یزدان تویی و آفتاب ملک تو
خلق یزدان از تواَند انصاف جوی و دادیاب.
خاقانی.
- انصاف خواستن، داد خواستن. حق خواستن:
دیده خون افشان و لب آتشفشان است از غمت
والحق ار انصاف خواهی جای آن است از غمت.
خاقانی.
- انصاف خواهی، دادخواهی:
چو طوفان انصاف خواهی بود
نترسد ز غرق آنکه ماهی بود.
نظامی.
- انصاف دادن، رجوع به همین ماده شود.
- انصاف ده، آنکه انصاف دهد. آنکه داد کند.دادده. عادل:
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم.
خاقانی.
دو سر انگشت بر دو چشم نه
هیچ بینی از جهان انصاف ده.
مولوی.
- انصاف سازی، دادگری. معدلت جویی:
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با فرزند از اینسان رفت بازی.
نظامی.
- انصاف ستدن، انصاف ستاندن. رجوع به انصاف ستدن شود.
- انصاف کردن، عدالت کردن:
بکرد با تن خود هرچه کرد از انصاف
همین قیاس بکن گر کسی کند بیداد.
سعدی.
- انصاف گرفتن، انتقام گرفتن. (ناظم الاطباء). حق گرفتن: بنده نیز زبون نیست که بدوران خداوند انصاف خویش از وی نتوان گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 636).
- انصاف یاب، بدست آورنده ٔ انصاف. یابنده ٔ انصاف:
همه عالم انصاف جویند و ندْهند
از اینجا کس انصاف یابی نبیند.
خاقانی.
- باانصاف، باعدل و باداد. (ناظم الاطباء).
- به انصاف، بحق. بسزا:
خسرو عالم علاء دولت مسعود
آنکه به انصاف، پادشاه جهان است.
مسعودسعد.
- بی انصاف، بی داد و ظالم. (ناظم الاطباء). آنکه انصاف ندارد. بیدادگر: زر، این... بی انصاف برده است. (کلیله و دمنه).
- ناانصاف، بی انصاف.
- ناانصافی، انحراف از راه انصاف. بیدادگری:
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس.
حافظ (از آنندراج).
|| راستی. صداقت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین): بلک دم مسیحاست که مردگان ِ انصاف را بیک دم زدن اشارت زنده کند. (جهانگشای جوینی). مروت. (ناظم الاطباء).
- امثال:
اگر بی انصاف نداند که انصاف چیست
انصاف داند که بی انصاف کیست. (خواجه عبداﷲ انصاری از امثال و حکم دهخدا).
انصاف بالای طاعت است. (امثال و حکم دهخدا):
من کیستم که سجده برم پیش ابروَش
انصاف گفته اند که بالای طاعت است.
کاتبی (از آنندراج).
انصاف نصف ایمان است. (امثال و حکم دهخدا).
|| (ق) انصافاً. از روی داد. از روی انصاف. انصاف را. براستی:
گستاخ سخن گفتم و پرسیدم و انصاف
با من بسخن گفتن گستاخ درآمد.
سوزنی.
انصاف از تو توقع دارم.... (گلستان). انصاف که از این مالیخولیا چندان فروخواند که مرا بیش طاقت شنیدن نماند. (گلستان). انصاف برنجیدم و لاحول کنان گفتم... نُصْف. (گلستان).

انصاف. [اَ] (ع اِ) ج ِ نِصف و نَصف و نُصْف. || ج ِ نَصَف. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردات کلمه شود.


خوش انصاف

خوش انصاف. [خوَش ْ / خُش ْ اِ] (ص مرکب) باانصاف. آنکه انصاف و نصفت نکو دارد. منصف. || بی انصاف. بی نصفت (در وقت طعنه زدن).


انصاف دادن

انصاف دادن. [اِ دَ] (مص مرکب) عدالت کردن. داد دادن. احقاق حق کردن. (ناظم الاطباء): لکن اگر انصاف خواهد داد بوسهل حمدونی بجوانی روز از پادشاهی چون سلطان محمود، ساخت و نواخت یافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397).ما چون ولیعهد پدریم این مجاملت واجب میداریم و جهانیان دانند که انصاف تمام داده ایم. (تاریخ بیهقی).
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده گلوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو.
بدهید انصاف امروز به شمشیر و قلم
در جهان چون ثقهالملک که دیده ست و کجاست.
مسعودسعد.
ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
خیام.
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم.
خاقانی.
جورخواران را جهان انصاف داد
کز خود انصاف جهان درخواستند.
خاقانی.
انصاف بده که هست ارزان
یوسف صفتی بهفده درهم.
خاقانی.
تا دهی انصاف خلق روزی در هفته ای
هفته ٔ دارالسلام روز سلام تو باد.
خاقانی.
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی انصافیت انصاف دادم.
نظامی.
ای که انصاف دل سوختگان می ندهی
خود چنین روی نبایست نمودن بکسی.
سعدی (کلیات ص 601).
از شرم چون تو آدمیان در میان خلق
انصاف می دهد که نهان می شود پری.
سعدی (کلیات ص 619).
انصاف می دهم که لطیفان و دلبران
بسیار دیده ام نه بدین لطف و دلبری.
سعدی.
نظر آنان که نکردند برین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
|| راستی کردن. (یادداشت مؤلف).

مترادف و متضاد زبان فارسی

انصاف

داد، رحم، عدالت، عدل، مروت، نصفت،
(متضاد) بیداد

فارسی به انگلیسی

انصاف‌

Disinterest, Equity, Fairness, Justice, Justness, Objectivity, Plain Dealing, Rightfulness, Sportsmanship

فرهنگ فارسی هوشیار

انصاف

میانه روی، عدل و داد کردن


فربه انصاف

دادمند (صفت) پر انصاف با انصاف: از ضعیفان گوشه چشم مروت وامگیر فربه انصافان شکار صید لاغر کرده اند. (صائب)


با انصاف

دادمند برابر نگر میانه گیر (صفت) آنکه انصاف دارد منصف باداد با عدل عادل: مرد با انصافی است مقابل: بی انصاف.

فارسی به ایتالیایی

انصاف

equità

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

انصاف

دادمندی

فارسی به ترکی

فرهنگ معین

انصاف

(مص م.) داد دادن، عدل کردن، راستی نمودن، (اِمص.) عدل، داد. [خوانش: (~.) [ع.]]

(اِ) [ع.] (مص ل.) به نیمه رسیدن. نیمه چیزی را گرفتن.

(اَ) [ع.] جِ نصف، نیم ها، نیمه ها.

فرهنگ عمید

انصاف

خدمتگزارها،

داد دادن، عدل‌و‌داد کردن،
راستی کردن،
به نیمه رسیدن،
میانه‌روی،
(قید) [قدیمی] انصافاً، حقیقتاً،

حل جدول

فارسی به عربی

انصاف

عداله

معادل ابجد

انصاف

222

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری