معنی انخساف

لغت نامه دهخدا

انخساف

انخساف. [اِ خ ِ] (ع مص) کور شدن چشم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کور شدن. (از اقرب الموارد). یقال: انخسفت العین. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بزمین فرو رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || پوشیده شدن. (آنندراج). ناپدید شدن. گرفته شدن. (فرهنگ فارسی معین). || گرفته شدن ماه و آفتاب. (آنندراج). گرفتن ماه. (فرهنگ فارسی معین). خسوف. خسف. || (اِمص) گرفتگی ماه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به خسوف شود.


منخسفة

منخسفه. [م ُ خ َ س ِ ف َ] (ع ص) چشم کور. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انخساف شود.


ماه گرفتگی

ماه گرفتگی. [گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (حامص مرکب) خسوف. خسف. انخساف. احتجاب قمر. پوشیدگی ماه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب) لکه های نسبهً بزرگ سیاه یا سرخ تیره رنگ بر ظاهر بشره مادرزاد. خالهای بزرگ سیاه به مقدار کفی، خردتر و بزرگتر که در بشره ٔ بعضی باشد مادرزاد که گمان برند آنگاه که ماه گرفته است زن آبستن به هر جای تن خود دست ساید همانجای تن جنین سیاه شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


پوشیده شدن

پوشیده شدن. [دَ / دِ ش ُ دَ] (مص مرکب) ملبس شدن. بتن کرده شدن. تغطی. تغشی. تستر. استتار. انتقاب. فرا گرفته شدن چیزی بچیزی. انخساف. انغمام. (تاج المصادر). اکتنان. (تاج المصادر) (منتهی الارب). تکنین. تطمس. انطماس. لیه. التطاط؛ پوشیده شدن زن. (منتهی الارب). تلبس، لوذ، لواذ، لیاذ؛ پوشیده شدن بچیزی. تکفر؛ پوشیده شدن در سلاح. (تاج المصادر). تدجیج، پوشیده شدن بسلاح. (از منتهی الارب). || مخفی شدن. پنهان ماندن. پنهان شدن. بوص. (منتهی الارب). اکتنان. (منتهی الارب) (تاج المصادر). استبطان. اشکال. (تاج المصادر). اشتباه. ادحال. دسوه. ضرء. انطماس. کمون. (منتهی الارب). انکتام. (تاج المصادر). سرق. (منتهی الارب). استبهام. وَدس. (تاج المصادر) (منتهی الارب). تواری. (منتهی الارب). التباس. تکمی. (تاج المصادر) (منتهی الارب): چنانکه دمادم قاصدان میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرو نماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). انطلاس، پوشیده شدن کار. (منتهی الارب). اشتباه، پوشیده شدن کار. عمامه؛ پوشیده شدن خبر. (تاج المصادر).


لادوام ذاتی

لادوام ذاتی. [دَ م ِ] (ص مرکب) (اصطلاح منطق) سلب کردن حقی از شیئی وقتی از اوقات چنانکه کل کاتب متحرک الاصابع بالضرورهمادام کاتباً ای لاشی ٔ من الکاتب بمتحرک الاصابع بالفعل. (غیاث). و آن قیدی است که برای قضیه ٔ مشروطه ٔ عامه و عرفیه ٔ عامه و وقتیه ٔ مطلقه و مطلقه ٔ عامه و منتشره ٔ مطلقه آرند و هر یک از این پنج قضیه را بدان مقید سازند و معنی لادوام ذاتی آن باشد که نسبت مذکوره در قضیه ٔ دائم بدوام ذات موضوع نیست بلکه نقیض آن دریکی از زمانها واقع شود. و هرگاه مشروطه ٔ عامه را مقید به لادوام ذاتی سازند مشروطه ٔ خاصه نامیده شود مانند این مثال: کل کاتب متحرک الاصابع بالضروره مادام کاتباً لادائماً. معنی لادوام در این قضیه این باشد که حرکت انگشتان برای کاتب همیشه ضرورت ندارد بلکه دوام آن بسته به اشتغال او به کتابت خواهد بود در این صورت از قید لادوام قضیه ٔ دیگری حاصل میشود که اثبات نقیض آن قضیه باشد بالفعل چنانکه در قضیه ٔ مذکوره معنی لادائماً چنین بود که لاشی ٔ من الکاتب بمتحرک الاصابع بالفعل. و هرگاه که عرفیه ٔ عامه را به لادوام ذاتی مقید سازند، عرفیه ٔ خاصه گردد چنانکه گوئیم: لا شی ٔ من الکاتب بساکن الاصابع مادام کاتباً لا دائماً. و معنی لادوام این بود که سلب سکون اصابع از کاتب همیشگی نبوده بلکه مادامی است که وصف کتابت برای او ثابت باشد و از قید لادوام قضیه ٔ دیگری به دست می آید و آن این است که کل کاتب ساکن الاصابع بالفعل. اما وقتیه ٔ مطلقه و منتشره ٔ مطلقه آنگاه که به لادوام ذاتی مقید شوند، لفظ اطلاق از آنها حذف شده و تنها وقتیه و منتشره نامیده خواهند شد پس وقتیه همان وقتیه ٔ منتشره ٔ مقید به لادوام باشد چنانکه گوئی: کل قمر منخسف بالضروره وقت الحیلوله لا دائماً. یعنی انخساف دائمی نبود بلکه مقید به وقت حیلوله بود بنابراین از قید لادوام قضیه ٔ دیگری به دست آید که این است: لا شی ٔ من القمر بمنخسف بالفعل. و منتشره همان منتشره ٔ مطلقه ٔ مقید بلادوام باشد. چنانکه گوئی: لا شی ٔ من الانسان بمتنفس بالضروره و قتاً ما لادائماً. که ضرورت سلب تنفس از انسان برای همیشه نبوده بلکه در وقتی از اوقات تواند بود که این ضرورت سلب شود بنابراین نتیجه ٔ قید لادوام این باشدکه: کل انسان متنفس بالفعل و گاهی نیز مطلقه ٔ عامه را بدان مقید کنند پس هرگاه که مطلقه ٔ عامه بلادوام ذاتی مقید شود وجودیه ٔ لادائمه نامیده گردد چنانکه گوئیم: لا شی ٔ من الانسان بمتنفس بالفعل لادائماً. و معنی لادوام در این قضیه چنین بود که هیچ انسان در یکی از ازمنه ٔ سه گانه متنفس نباشد لکن این سبب همیشگی نبوده پس از قید لادوام قضیه ٔ دیگر حاصل شود که کل انسان متنفس بالفعل. بنابراین مطلقه ٔ عامه مقید بلادوام مرکب از دو مطلقه ٔ عامه باشد یکی سالبه و دیگری موجبه.


اصول

اصول. [اُ] (ع اِ) ج ِ اصل. اساسها و بیخ و بن ها. (فرهنگ نظام). اصلها. جمع اصل که بمعنی بیخ است. (آنندراج) (غیاث). ریشه ها، و اصول و فروع، ریشه ها و شاخه ها. (ناظم الاطباء).
- اصول اظفار، بن های ناخن.
|| قواعد. قوانین. پایه ها. قواعد و قوانینی که هر علم بر آنها استوار شود. در برابر فروع. ارکان و پایه های هر چیز:
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون.
فرخی.
در مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلا صاعد رحمه اﷲ کرده است... دیدم نبشته در اصول مسائل این قول بوحنیفه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 195).
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مؤدب.
مسعودسعد.
و آنرا اصول و فروع و زوایا نهاده. (کلیله و دمنه). از اصول و فروع معتقد ایشان استکشافی کنم. (کلیله و دمنه). تا همت بتحصیل علم و تتبع اصول و فروع آن مصروف گردانید. (کلیله و دمنه).
- امثال:
اصل اصول پاشنه سی دی.
|| به اصطلاح موسیقیان، بمعنی آنکه آنرا تال گویند. (از چراغ هدایت و کشف). بدان که اصول که بهندی آنرا تال گویند نزد عجم هفده است: یکی مخمس، دوم بحر ترک ضرب و آنرا ترکی نیز گویند، سوم دو یک، چهارم دور، پنجم ثقیل، ششم خفیف، هفتم چهارضرب، هشتم درافشان، نهم ماتین، دهم ضرب الفتح، یازدهم اصول فاخته، دوازدهم چنبر، سیزدهم نیم ثقیل. چهاردهم اذفر، پانزدهم ارصد، شانزدهم رمل، هفدهم هزج. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به ناظم الاطباء و فرهنگ نظام شود:
بدوستی که ز دست تو ضربت شمشیر
چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول.
سعدی (طیبات).
که بار غمم بر زمین دوخت پای
بضرب اصولم برآور ز جای.
حافظ.
|| به اصطلاح موسیقیان کشمیر، دهل کوچک که به انگشتان نوازند. (آنندراج). || نام ضرب موسیقی و طرز نواختن ساز. (فرهنگ نظام). || به اصطلاح فارسیان، بمعنی حرکت موزون و خوش آیند. (غیاث) (آنندراج). حرکت موزون و خوش آیند. (ناظم الاطباء). حرکت موزون و خوش آینده در رقص.
- ادا و اصول درآوردن، در تداول عامه، تقلید کسی درآوردن. حرکاتی مشابه مقلدان و رقاصان نشان دادن: فلان در حرف زدن مثل مطربها اصول درمی آورد. (فرهنگ نظام).
- به اصول پای نهادن، حرکت موزون کردن. رقصیدن:
ز تاب سیلی غم چون صدای دف گاهی
برون ز دایره پا می نهم ولی به اصول.
وحید (از آنندراج).
- رقص به اصول، نوعی رقص در برابر رقص یرلیغ چنانکه از این شاهد مستفاد میشود: شخصی با او گفت که تو رقص به اصول نمیکنی زحمت مکش، مولانا گفت من رقص به یرلیغ میکنم نه به اصول. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 179). و رجوع به رقص شود.
|| نام علمی که در آن از هر چهار اصول فقه که ادله ٔ شرعیه عبارت از آنست بحث کنند و آن اینست: کتاب و سنت و اجماع الامه و قیاس. در اینجا معنی کتاب و سنت، قرآن و حدیث است، پس اجماع امت عبارت از اتفاق صحابه یا مجتهدین بر چیزی، و قیاس عبارتست از تشبیه چیزی بچیزی به سبب اشتراک آن هر دو در امری تا که ثابت شود در چیز اول حکمی که ثابت است در چیز دوم، چنانکه تشبیه دادن لواطت را به وطی در حالت حیض بسبب اشتراک هر دو در نجاست. پس ثابت کردند برای لواطت حکمی که ثابت است برای وطی مذکور یعنی حرمت. (غیاث) (آنندراج). نام علمی که مقدمه ٔ علم فقه است. (فرهنگ نظام). علمی که در آن از ادله ٔ شرعیه که چهار اصول فقه باشد بحث میکند و این چهار عبارت است از کتاب و سنت و اجماع و قیاس. (ناظم الاطباء). و صاحب نفایس الفنون آرد: علم اصول عبارت است از معرفت احوال نظر از جهت کیفیت و صوره و ماده و لاجرم متأخران اوائل آنرا با ابحاث منطقی مصدر کرده اند. (نفائس الفنون):
بگفت ای صنادید شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول.
سعدی (بوستان).
و رجوع به اصول فقه شود.
- اصول شرعی، اصول، ج ِ اصل در لغت چیزهائی است که بدانها نیاز پیدا میشودو آنها نیازی بجز خود ندارند و در شرع عبارت از چیزهایی هستند که دیگر اشیاء بر آنها مبتنی میشوند و آنها بر غیر خود مبتنی نیستند و اصول آنهایی هستند که حکم آنها بنفسه ثابت میشود و دیگر چیزها بر آنها مبتنی میگردد. (از تعریفات جرجانی). رجوع به اصل و اصول دین و اصول فقه شود: و اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل آمدی. (کلیله و دمنه).
|| (اِخ) مقصود از اصول در برخی از گفته های علما که گویند: هکذا فی روایه الاصول، جامع صغیر و جامعکبیر و مبسوط و زیادات است. (از تعریفات جرجانی). || در تداول شیعه ٔ امامیه اصول بر چهارصد کتاب اطلاق می شد. بنا به گفته ٔ شیخ مفید علمای امامیه از زمان حضرت امیرالمؤمنین علی تا عهد امام یازدهم چهارصد کتاب تألیف کرده بودند که آنها را اصول میخوانند. اصل در اصطلاح علمای حدیث، مجرد کلام ائمه ٔ معصومین است در مقابل کتاب و مصنف که در آنها علاوه بر کلام ائمه از خود مؤلف نیز بیاناتی هست و مؤلفین کتب رجال در ابتدا اصحاب اصول را از مصنفین جدا میکردند و اول کسی که این کار را بحد استیفا انجام داده بود ابوالحسین احمدبن حسین بن عبیداﷲ غضایری از مؤلفین نیمه ٔ اول قرن چهارم هجری است که دو کتاب یکی در ذکر مصنفات و دیگر در ذکر اصول تألیف کرده بود ولی این دو کتاب او بزودی از میان رفته و شیخ طوسی کتاب فهرست خود را بعد از او در جمع بین مصنفین و اصحاب اصول گرد آورده است. (از خاندان نوبختی ص 71). رجوع به اصول اربعمائه شود.
|| (ع اِ) اصول در منطق گاه در مبحث برهان آید و اصول برهان عبارتند از مبادی و مقدمات اولی که جمهور مردم آنها را شناسند، چون کل بزرگتر از جزء است، یا اشیاء مساوی با یک شی ٔ متساوی باشند. و خواجه نصیر در مبحث برهان در ذیل مطالب آرد: مطالب دو صنف باشد، اصول و فروع، صنف اول آنست که اقتصار برآن کافی بود در اکثر مواضع و آن سه مطلب بود که هر یک منقسم شود بدو قسم، و به آن اعتبار شش شود.
الف - مطلب ما، و آن یا طلب معنی اسم را بود، چنانکه: عنقاچیست ؟ و یا طلب حقیقت و ماهیت مسمی را، چنانکه: حرکت چیست ؟ ب - مطلب هَل، و آن یا بسیط بود یا مرکب. و بسیط طلب وجود موضوع را بود، چنانکه: فرشته هست ؟ و مرکب طلب وجود محمول بود موضوع را، چنانکه: فرشته ناطق است ؟ و وجود در این قسم رابطه باشد، و در قسم اول محمول. و ارسطاطالیس اول را موجود بکل خواند، و دوم را موجود بخرد. ج - مطلب لِم، و آن یا بحسب اقوال بود، یا بحسب نفس امور. و اول طلب علت وجود تصدیق را بود در ذهن، چنانکه: چرا عالم را علتی است ؟ و دوم طلب آن علت را در خارج، چنانکه: چرا مغناطیس جذب آهن کند؟ و صنف دوم از مطالب که فروع است، بعدد بسیار بود.و مشهورترین شش بود: مطلب اَی ّ و مطلب کیف و مطلب کم و مطلب اَین و مطلب متی و مطلب من. و جمله راجع بود با مطلب هَل مرکب اگر موضع طلب بتعیین معلوم بود، چنانکه گویی: هل هو ناطق و هل هو اسود، و هل هو عشره، و هل هو فی الدار و هل هو الآن، و هل هو زید. و از جمله بسیطتر مطلب اَی ّ است، و آن تمیز را بود به فصول ذاتی یا به خواصی عرضی. و اگر خواهند مطلب ای ّ را نیز از اصول شمرند و دیگر فروع را به او راجع کنند، چنانکه گویی: ای ّ لون له، و ای ّ مقدار له، فی ای ّ موضع هو، فی ای ّ زمان هو، ای ّ شخص هو. و بر آن تقدیر مطالب اصلی چهار شود: دو طالب تصور، و آن ما و ای ّ بود. و دو طالب تصدیق، و آن هل و لِم بود. و بالجمله مطالب ذاتی در علوم این است، و آنرا امهات مطالب خوانند. و فرق است میان مطلب ماء شارح اسم و طالب حقیقت، چه اول آن معنی طلبد که اسم بر او اطلاق کنند بر اجمال، خواه آن معنی موجود باشد و خواه معدوم. و دوم آنچه حد اسم آنرا شامل بود بتفصیل، و آن بعد از ثبوت ووجود این معنی تواند بود و تعلق اول بلغت زیادت بود، و تعلق دوم بمنطق. و باشد که یک شرح بدو اعتبار مطلب هر دو ما باشد، چنانکه تفسیر مثلث در فاتحت کتاب اقلیدس مثلاً شرح اسم است و بعد از تحقیق شکل اول که چون وجود مثلث معلوم شود همان تفسیر بعینه حد حقیقی مثلث باشد. پس اول بمثابت معرفت است و دوم بمثابت علم... و به این بیان معلوم شود که مطلوب ماء شارح اسم بر همه مطالب مقدم بود. و بعد از او مطلب هل بسیط بود. پس مطلب ماء دوم و مطلب ای ّ که طالب فصول بود دراین مطلب داخل بود بحقیقت. و مطلب هل مرکب اگر بعد از تحقیق ماهیت بود بعد از مطلب ماء دوم بود بوجهی وتحقیقش بمطلب لِم بود. و مطلب لم طالب تصدیق تنها بر مطلب لم طالب علت مقدم بود. و اگر اول روشن بود ساقط شود و دوم بماند، چنانکه گویند: چرا مغناطیس جذب آهن کند؟ و باشد که هر دو یکی بود چون حد اوسط علت بود.
و بباید دانست که مطلب لِم بهر دو مطلب هل متصل باشد، چه لم اگر طالب علت تصدیق مجرد بودو اگر طالب علت تصدیق و وجود بهم، در هر دو حال طلب علت وجود یا عدم موضوعی کند بر اطلاق، یا طلب علت وجود یا عدم چیزی موضوع را. و این هر دو مطلب هل است. و قیاسی که به آن هل بسیط بیان کنند اولی آن بود که استثنائی متصله بود. و علت در جزو مستثنی افتد، چنانکه گوییم: اگر موجودی هست واجب الوجودی هست، و آنچه هل مرکب به آن بیان کنند شاید که حملی بود و علت حد اوسط باشد، چنانکه گوییم: عالم ممکن است و ممکن محتاج بود به موجدی. و مطلب ما به حسب ذات تابع هر دو مطلب هل باشد، اما تابع هل بسیط بر آن وجه که گفتیم. و اما تابع هل مرکب در دو موضع بود: یکی آنجا که طلب حداکبر کنند، و دیگر آنجا که طلب حد اوسط کنند، و اول چنان بود که موضوعی را که به مائیت و هلیت معلوم باشد اثبات عرضی ذاتی یا نفسیش خواهند کرد، و لامحاله وجود آن عرض بقیاس با آن موضوع از باب هل مرکب بود و بقیاس با خود از باب هل بسیط بود، چه هر عرضی ذاتی که موضوع خود را موجود بود فی نفس الامر موجود بوده باشد، و هرچه موضوع خود را موجود نبود فی نفس الامر ممتنعالوجود بود. پس طریق اثبات هلیت بسیط اعراض ذاتی اثبات هلیت مرکب آن اعراض توان کرد موضوعات را، چنانکه در فاتحت کتاب اقلیدس وجود مثلث متساوی الاضلاع فی نفسه بوجود این حکم مثلثی را که بر نصف قطری مشترک میان دو دائره متقاطع کرده باشند، اثبات کنند. پس همچنانکه از آن روی که عرض ذاتی به هل بسیط مطلوب باشد مطلب ما تابع وی افتد، چه موضع این طلب اینجا باشد، چنانکه گفته آمد. و اگرچه گاه بود که آنچه در مطلب ماء شارح گفته باشد بقیاس با این موضوع کافی بود، و از تکرار معنی از آن روی نیز که به هل مرکب مطلوب باشد و مطلب ما که طالب حقیقت حد اکبر بوده باشد تابع هل مرکب باشد. و در موضوع دوم چنان بود که به ما علت هل مرکب طلبند بالفعل، چنانکه گویند: ما عله انخساف القمر. یا بالقوه، چنانکه گویند: هل القمر منخسف ؟ گویند: نعم. پس حد اوسطی که علت این حکم باشد و در ضمن این جواب به قوت مذکور به لِم طلب کنند و بحقیقت لم همان بود که: ما الحد الاوسط، یا ما العله فی ذلک، پس ما چون در این موضوع طالب حد اوسط هل مرکب باشد تابع او بوده باشد. و مطلب لم نیز بر این وجه راجع بود با مطلب ما و از جهت اشتراک ما و لم در بعضی مواضع میان اجزاء حد حقیقی و برهان مشارکت افتد، چنانکه بعد از این معلوم شود. و به این بحث معلوم شد که همه ٔ مطالب بقوت در هر دو مطلب هل و ما که یکی طالب برهان بود و دیگر طالب حد حقیقی مندرج باشد. و چون مطلب هل بر ماء ذاتی متقدم است مباحث برهان بر مباحث حد حقیقی مقدم باید داشت. (اساس الاقتباس صص 351- 354). || اصول در تداول عرفان و تصوف، قسم پنجم از ده قسم منزل یا مقام در تصوف است که خواجه عبداﷲ انصاری اقسام مزبور را در منازل السائرین بدین سان آورده است: 1- بدایات 2- ابواب 3- معاملات 4- اخلاق 5- اصول 6- اودیه 7- احوال 8- ولایات 9- حقایق 10- نهایات. وی هر یک از مقامات مزبور را بده منزل تقسیم کرده که مجموع آنها صد منزل است. و در قسم اصول آرد: اماقسم اصول ده باب است که عبارتند از قصد، عزم، اراده، ادب، یقین، انس، فقر، غنی، مقام و مراد. (از شرح منازل السائرین عبدالمعطی لخمی اسکندری چ قاهره 1954م.). و رجوع به ص 106 همان کتاب شود. || (اصطلاح عروض) اصول را در عروض بر چیزهائی اطلاق کنند که ارکان از آنها ترکیب میشود، و ارکان اصلی یا اصول عبارتند از وتد و سبب و فاصله. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 96). و رجوع به هر یک از اصول مزبور شود.
- اصول افاعیل، در تداول عروض عبارتند از اجزاء. رجوع به اجزاء شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 96).
- بلد اصوله، وطن نیاکانش. میهن آبا و اجدادی. زادگاه پدری. (از دزی ج 1 ص 27).
- به اصول رسیدن کار، کنایه از سر و سامان گرفتن آن. پایدار شدن و استوار شدن کار:
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول.
حافظ (از یادداشت مؤلف).
- بی اصول، بی بنیاد. بی قاعده.
- سخن بی اصول، سخن یاوه و بیهوده که بر اصولی مبتنی نباشد:
مغزت نمیبرد سخن سرد بی اصول
دردت نمیکند سر رویین چون جرس.
سعدی (هزلیات).
- ماءالاصول، دوای خیسانده. خیس کرده. (از دزی ج 1 ص 27).

فرهنگ معین

انخساف

ناپدید شدن، گرفته شدن، گرفتن ماه. [خوانش: (اِ خِ) [ع.] (مص ل.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

انخساف

کور شدن چشم، ناپدید شدن، ماه گرفتگی

فرهنگ عمید

انخساف

فرورفتن،
ناپدید شدن،
کور شدن،
(نجوم) = خسوف

حل جدول

انخساف

کور شدن


کور شدن

انخساف


کورشدن

انخساف، اعمی

فرهنگ فارسی آزاد

انخساف

اِنْخِساف، گرفته شدن ماه (خُسُوف)، کور و نابینا شدن، منهدم شدن، پوشیده و مخفی گشتن،

معادل ابجد

انخساف

792

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری