معنی الوی کوهی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

الوی

الوی. [اَل ْ وی ی] (ع اِ) همان الوه بمعنی چوب عوداست. (دزی ج 1 ص 35). و رجوع به الوه و اُلُوّ شود.

الوی. [اَل ْ وا] (ع ص) کج: قرن الوی، شاخ کج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دم تافته. (منتهی الارب). دمی که بخلقت خمیده باشد. ج، لُی ّ. و قیاس آن لِی ّ بکسر لام بمناسبت یاء است. (از اقرب الموارد). || راه دورو دراز ناشناخته. || مرد سخت پیکار و سخت جنگاور. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سخت خصومت. (مصادر زوزنی). || مرد تنها و گوشه نشین. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).مؤنث: لَیّاء. (از اقرب الموارد). || (اِ) نوعی از درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به الوه و اَلوی ّ و دزی ج 1 ص 35 شود.


کوهی

کوهی. (ص نسبی) منسوب به کوه. (ناظم الاطباء). منسوب به کوه. جبلی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). مقابل دشتی: بادام کوهی. بزکوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برادرکه بُد مر تو را سی وهشت
پلنگان کوهی و شیران دشت.
فردوسی.
ز برگ گیاهان کوهی خورَد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
گر شیرخواره لاله ٔ سرخ است پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147). || مردمی را نیز گویند که در کوهستان می باشند. (برهان) (آنندراج). مردم کوهستانی. (ناظم الاطباء). مردمی که در کوهستان زندگی کنند. (فرهنگ فارسی معین): کوفج مردمانیند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروهند. (حدود العالم). و هم در این سال اسفهسالار محمدبن دشمن زار را علاءالدوله لقب نهادند پسر کاکو ابوالعباس دشمن زار خال سیده و ایشان کوهی بودند. (مجمل التواریخ و القصص ص 402). || (اِ) آلوی کوهی را گویند، و به عربی زعرورخوانند. (برهان) (آنندراج). زعرور و کوهیج. (ناظم الاطباء). این درخت را که زالزالک هم می نامند در جنوب خراسان هنوز هم به صورت گُهِج تلفظ می کنند. و رجوع به کوهیج شود. || قوهی، و آن نام پارچه و جامه ای است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


میش کوهی

میش کوهی. [ش ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) غُرم. (لغت فرس اسدی) (یادداشت مؤلف): گوشت بز کوهی و میش کوهی بدو [به گوشت گاو کوهی] نزدیک باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


بابای کوهی

بابای کوهی. [ی ِ] (اِخ) رجوع به باباکوهی شود:
ندانی که بابای کوهی چه گفت
بمردی که ناموس را شب نخفت.
سعدی (بوستان).


خر کوهی

خر کوهی. [خ َ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از چارپایان کوهی است چون «آهو» و بزکوهی و «کل » که شکار کرده میشود. عیر. (دهار): و ایشان را جلبه بود چونانک خران کوهی. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 781). از میان مکه و مدینه می رفتند خر کوهی پیش آمد. (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 221). و اگر گاو کوهی یا خرکوهی بصید بگیرد... (تفسیر ابوالفتوح ج 2 ص 223).


کوهی شیرازی

کوهی شیرازی. [ی ِ شی] (اِخ) رجوع به باباکوهی شود.

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

الوی برقانی

Pflaume (f), Zwetschge (f)

گویش مازندرانی

کوهی میچکا

گنجشک کوهی

فرهنگ فارسی هوشیار

در کوهی

مهایک کوهی


کوهی

مقابل دشتی، جبلی، منسوب به کوه


فلفل کوهی

پلپل کوهی پنجنگشت


بلوط کوهی

کو مازو از درختان (گویش گیلکی) بلوت کوهی

معادل ابجد

الوی کوهی

88

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری