معنی الزام
لغت نامه دهخدا
الزام. [اِ] (ع مص) لازم کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل) (آنندراج). واجب و لازم گردانیدن. (منتهی الارب). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. (غیاث اللغات). اثبات و ادامه ٔ چیزی. (از اقرب الموارد):
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت.
سعدی (گلستان).
|| در گردن کسی کردن کاری را. (صراح) (منتهی الارب). بر گردن کسی انداختن [کاری را]. (از آنندراج). واجب و مقرر کردن مال یا کار کسی را. (از اقرب الموارد). کسی را بر گردن گیرانیدن کاری. ملزم کردن کسی. اجبار. مجبور کردن. متعهدکردن.
- الزام خصم، ملزم کردن او را. عهده دار کردن او رابه مالی یا کاری.
|| معترف کردن کسی را به ناتوانی وی. (از آنندراج). بر گردن گیرانیدن سخن را. در المنجد آمده: الزام حجت یعنی چیره شدن بر کسی در دلیل. محکوم و مجاب کردن - انتهی. با لفظ «دادن » استعمال میکنند. (از آنندراج): و از جهت الزام حجت و اقامت بینت برفق و مدارا دعوت فرمود. (کلیله و دمنه). ومقدمات انذار و تحذیر از برای الزام حجت و اقامت بینت بدفعات تقدیم فرمود. (جهانگشای جوینی).
الزام آور
الزام آور. [اِ وَ] (نف مرکب) تعهدآور. ملتزم کننده. اجباری. رجوع به اِلزام شود.
الزام کردن
الزام کردن. [اِ ک َ دَ] (مص مرکب) واجب کردن. ملتزم و متعهد کردن. لازم گردانیدن. ملزم و مجبور گردانیدن. رجوع به اِلزام شود: اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). همه را الزام کرد تا در دو طرف از روز ملازمت دیوان او مینمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 438).
فارسی به انگلیسی
Constraint, Demand, Incumbency, Indication, Obligation, Requirement, Stipulation
فرهنگ فارسی هوشیار
واداشت بایاندن نا گزیراندن فراچوانش (مصدر) گردن گیر کردن وا داشتن وادار کردن بعهده کسی قرار دادن، لازم کردن واجب کردن، (اسم) اثبات. جمع: الزامات.
فرهنگ فارسی آزاد
اِلْزام، لازم گردانیدن، واجب ساختن کاری برکسی، موظف و مسؤول کردن،
فرهنگ معین
وادار کردن، به عهده کسی قرار دادن.2- لازم گردانیدن، واجب کردن. [خوانش: (اِ) [ع.] (مص م.)]
فرهنگ عمید
حل جدول
اجبار، ناچار، ناگزیر، وادار
مترادف و متضاد زبان فارسی
اجبار، گردنگیر، ناچار، ناگزیر، وادار
عربی به فارسی
اجبار , اضطرار
فارسی به آلمانی
معادل ابجد
79