معنی استخوان پهلو

حل جدول

فرهنگ عمید

پهلو

کنار، یک طرف چیزی،
ضلع،
یک سمت بدن،
کنار سینه و شکم: خار است به زیر پهلوانم / بی روی تو خوابگاه سنجاب (سعدی۲: ۳۱۹)،
* پهلو تهی کردن: [مجاز] دوری کردن و کناره کردن از کاری، زیر بار نرفتن، شانه خالی کردن،
* پهلو دادن: [قدیمی، مجاز] به کسی سود رساندن و او را چیزدار کردن، مدد کردن،
* پهلو زدن: [مجاز]
برابری کردن،
همسری کردن در قدر و مرتبه: سِحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار / سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد (حافظ۲: ۳۲۵)،
* پهلو کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] کناره کردن، کناره گرفتن: با آنکه حلال توست باده / پهلو کن از آن حرام‌زاده (نظامی۳: ۵۳۳)،
* پهلو گرفتن: (مصدر لازم) کنار گرفتن، در ساحل ایستادن و لنگر انداختن کشتی،

پهلوان، مرد دلیر: به قلب اندرون پای خود را فشرد / به هر «پهلُوی» پهلویی را سپرد (نظامی۵: ۷۹۷)،
نیرومند،
از مردم قوم پارت، قوم پارت: گزین کرد از آن نامداران سوار / دلیران جنگی ده‌ودوهزار ـ هم از پهلو، پارس، کوج و بلوج / ز گیلان جنگی و دشت سروج (فردوسی: ۲/۲۴۲)،
شهر: یکی لشکر از پهلو آمد به دشت / که از گَرد ایشان هوا تیره گشت (فردوسی: ۲/۱۵۲)،


استخوان

(زیست‌شناسی) هریک از قسمت‌های سختی که اسکلت مهره‌داران را تشکیل می‌دهد،
[مجاز] قدرت، محکمی،
(زیست‌شناسی) [قدیمی] = هسته: گه از نطفه‌ای نیک‌بختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸)،
* استخوان شرمگاهی (عانه): (زیست‌شناسی) استخوان شرمگاه که جلو استخوان لگن قرار دارد،
* استخوان لامی: (زیست‌شناسی) استخوانی به ‌شکل «ل» که در ناحیۀ گردن در بالای حنجره قرار دارد،

لغت نامه دهخدا

پهلو

پهلو. [پ َ] (اِ) هر دو طرف سینه و شکم. (غیاث). راستا و چپای شکم مردم. (شرفنامه ٔ منیری). جنب. حقو. صقله. صقل. ضیف. معد.دث ّ. ملاط. فقر. کشح. صفح. (منتهی الارب). جانحه. (دهار) (منتهی الارب). نضفان. (منتهی الارب):
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون.
فردوسی.
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر.
فردوسی.
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
دو چیزش بشکن و دو بر کن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
چریده دیو لاخ آکنده پهلو
بتن فربه، میان چون موی لاغر.
عنصری.
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از این پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیرخوار.
خاقانی.
ترا به بیشی همت بکف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا.
خاقانی.
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری در یکی پهلو دو قصاب.
نظامی.
بسی کوشید شیرین تا بصد زور
غذای شیر گشت از پهلوی گور.
نظامی.
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست.
نظامی.
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی.
تو برداشتی آمدی سوی من
همی در خلاندی بپهلوی من.
سعدی.
خارست بزیر پهلوانم
بیروی تو خوابگاه سنجاب.
سعدی.
بیاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیر پهلو.
سعدی.
زدن بر خر بیگنه چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فکار.
سعدی.
در خواب نمیروی که بی یار
پهلو نه خوشست بر حریرم.
سعدی.
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی درآن ناحیت بود گفت.
سعدی.
حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پر کردن از پهلوی درویش.
سعدی.
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم.
سعدی.
هر جا که عدلت بگذرد بوم آن زمین را نسپرد
در پهلوی آهوخورد خون جگر شیر اجم.
سلمان.
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند.
شفائی.
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چربست و پی و پهلو نیست.
سلیم (از آنندراج).
انقراع، پهلو بپهلو گشتن.جحشر؛ اسبی که استخوان پهلوی او کوتاه باشد. تدغلب،بر پهلو خفتن. متدغلب، بر پهلو خفته. عکم، اندرون پهلو. اعکی، درشت و سطبر هر دو پهلو. هزر؛ بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. اهضم، بهم درآمده پهلو. هضم، بهم درآمدن پهلو. جانحه؛ استخوانهای پهلو نزدیک سینه. تکبیث، پهلو خمانیدن کشتی را و نقل کردن رخت آن بدیگر کشتی. (منتهی الارب). تشطیب، پهلو بپهلو کردن جوزو خربزه و مانند آن. (تاج المصادر). جنب، بپهلو چسبیدن شش از غایت تشنگی. جنبه، شکست پهلوی او را. ضجوع، ضجع، پهلو بر زمین نهادن. (منتهی الارب). اضطجاع. (دهار) (منتهی الارب). بر پهلو خفتن. || دنده. ضلع. جانحه. (منتهی الارب): و ده پهلوهاء دیگر که باقیست از هر سوئی پنج پاره است، طبیبان آن را اضلاع الخلف گویند، یعنی پهلوهاء پس. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بجانب پهلوهای کوچک که اضلاع الخلف گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و از این جمله چهارده پاره است که آنها را پهلوهای سینه گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جوانح، کش ها و استخوانهای پهلو نزدیک سینه. (منتهی الارب). || ضلع. کناره. حد: شش پهلو. چهار پهلو. سه پهلو. دو پهلو: (مربع) آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشند و زاویه ٔ هر چهار قائمه. (التفهیم). پهلوی سه سو ضلع مثلث. (دانشنامه ٔ علائی ص 39).
درختیست شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ.
نظامی.
بمیدان در آمد چو عفریت مست
یکی حربه ٔ چار پهلو بدست.
نظامی.
فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویه ٔ مربع باشد و حدود چهار پهلو باشد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 120). || قاچ: همچون خربزه ٔ دوازده پهلو. (التفهیم).
- پهلو کردن خربزه را، کوزه کوزه کردن آنرا. تشرید. (زمخشری).
|| جانب. جنبه. (منتهی الارب). جنب. کنار:
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار.
فرخی.
لجیفه الباب، پهلوی در. خَطل، پهلوی خیمه و جامه که درازا بر زمین کشان بود. تخویع؛ شکستن توجبه پهلوهای وادی را. دف ّ؛ پهلو از هر چیز یا کناره ٔ آن. دفه؛ پهلو یا کناره ٔ هر چیز و روی آن. کبد؛ پهلو و مابین دو طرف علاقه ٔ کمان. (منتهی الارب).
- چای قند پهلو، مقابل چای شیرین. قند نیامیخته. که حبه های قند بکنار استکان نهند.
|| سو. جهت:
شدم باز پس چشم بر هر سوی
زمانی دویدم ز هر پهلوی.
فردوسی.
|| طرف. دست. قبل. سوی. جانب:
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
|| نزد. پیش. جوار. کنار: پهلوی...، برِ. نزدِ، پیش ِ، نزدیک ِ: پهلوی او نشستم. پهلوی او رفتم:
چنان چون بگویند اندر مثل ها
که پهلوی هر گل نهاده ست خاری.
فرخی.
سروبالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سرسلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662).
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو.
المطیع، وی را هم کور کردند و هم در آن بمرد و بپهلوی دیگرانش دفن کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
آنجا طبلی دید [روباه] پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه).
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین.
مولوی.
گفت آری پهلوی یاران خوشست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان.
مولوی.
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد بپهلوی بیمار سست.
سعدی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
|| سود و نفع. (آنندراج). || سخت نزدیک. (شرفنامه).
- از پهلوی خود یا او خوردن، غم بسیار خوردن.
- || از طرف او متمتع شدن. از اصل مایه خوردن:
نباشی بس ایمن ببازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش.
فردوسی.
بدخواه دولت تو ز پهلوی خود خورد
همچون سگی که او خورد از استخوان خویش.
معزی.
- از پهلوی کسی کاری کردن، کاری به امداد وی کردن:
دیده ام گوهر بدامان ریخت از پهلوی اشک
ابر دایم ریزش از پهلوی دریا میکند.
هاشم (از آنندراج).
- به پهلوی ناز خفتن، در بستر راحت و آسایش غنودن:
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
- پک و پهلو، از اتباع.
- پهلوی خود خوردن، بکسب دست و رنج خود چیزی بهمرسانیدن و منت کسی نکشیدن. (آنندراج).
- پهلوی چرب، چرب پهلو، پهلودار. رجوع به پهلو چرب شود.
- پهلوی کسی راه رفتن، در عرض او رفتن. برابر اورفتن.
- چرب پهلو. رجوع به چرب پهلو و پهلو چرب شود.
- چهارپهلو.
- درست پهلو:
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
- دوپهلو (درسخن)، که دو معنی تواند داد. مبهم. رجوع به دوپهلو شود.
- سینه پهلو، ذات الجنب.
- شانزده پهلو. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
- هشت پهلو.
- هم پهلو:
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
باخردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد.
نظامی.
رجوع به هم پهلو شود.
- یک پهلو، یک دنده، لجوج. سخت سمج در عقیده های غلط خود.

پهلو. [پ َ ل َ] (اِ) شیرمرد و دلیر و مردانه بود. (لغت نامه ٔ اسدی). مرد شجاع و دلاور. (برهان). دلیر بمناسبت شجاعت و دلیری قوم پارت. پهلوان. گرد. گندآور. ج، پهلوان:
چو دستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن.
دقیقی (از شاهنامه ٔ فردوسی).
بیارند زی پهلو نامدار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار.
فردوسی.
سرانجام سنگی بینداختند
جهان را ز پهلو بپرداختند.
فردوسی.
رمیدند از آن پهلو نامور
دلاوربیامد بنزدیک در.
فردوسی.
به یک هفته می بود با سوک و درد
سر هفته پهلو سپه گرد کرد.
فردوسی.
بنامه درون سربسر نیک و بد
نمودش بر آن پهلو پرخرد.
فردوسی.
وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی پهلو بی همال.
فردوسی.
بر آن کوه بر خویش کیخسرو است
که یک موی او به ز صد پهلو است.
فردوسی.
فراوان از آن لشکر بیشمار
بگفتند با پهلونامدار.
فردوسی.
که تا کیست این پهلو پرگزند
کجا شیر گیرد بخم ّ کمند.
فردوسی.
فریبرز باشد سپه کش براه
چو رستم بود پهلو کینه خواه.
فردوسی.
از آن پس پراکنده شد انجمن
سوی خانه شد پهلو پیلتن.
فردوسی.
گرفتش سنان و کمان وکمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
چه دانستم ای پهلو نامور
که باشد روانم بدست پدر.
فردوسی.
گزین بزرگان کیخسرو است
سر نامداران و هم پهلو است.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
که فرمود سالار گیتی فروز
سر سرکشان پهلو نیمروز.
فردوسی.
هزار آفرین باد بر شهریار
بویژه برین پهلو نامدار.
فردوسی.
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین.
فردوسی.
دهاده برآمد ز هرپهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی.
فردوسی.
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگاوران.
فردوسی.
سواری برافکند بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی.
فردوسی.
دو پهلو بر آشوبد از چشم بد
نخستین ازین بد به ایران رسد.
فردوسی.
چو بازارگانان درین دژ شویم
نداند کس از دژ که ما پهلویم.
فردوسی.
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از اینجات کردن گذار.
فردوسی.
ببردند نامه به هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دل پهلو پسر بساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
به قلب اندرون پای خود را فشرد
به هر پهلوی پهلوی را سپرد.
نظامی.
کند هرپهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
شه ایران و توران را مسلم شد به یک هفته
بلاد خسرو توران به سعی پهلو ایران.
عبدالواسع جبلی.
پهلو ایران گرفت رقعه ٔ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی.
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم به پهلوی.
ابن یمین.
|| نجیب. اصیل. آزاده. مردم بزرگ و صاحب حال را گویند چه مراد از راه پهلوی راه بزرگان یزدانی است. (برهان). ج، پهلوان:
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگ آوران.
فردوسی.
|| شهر:
ز پهلو برون رفت کاوس شاه
بهر سو همی گشت گرد سپاه.
فردوسی.
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند [کیخسرو]
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
بفرمود تا قارن رزمجوی
ز پهلو بدشت اندر آورد روی.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو بهامون گذارد سپاه.
فردوسی.
سپاهش پراکنده بر هر سوی
بتاراج کردن بهر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.
فردوسی.
سپاه اندر آمد بهر پهلوی
همی سوختند آتش از هر سوی.
فردوسی.
یکی لشکر آمد ز پهلو بدشت
که از گرد اسپان هوا تیره گشت.
فردوسی.
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد تفت.
فردوسی.
برافروختند آتش از هر سوی
طلایه برآمد ز هر پهلوی.
فردوسی.
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان.
فردوسی.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
ز پهلو بپهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تن کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
همی بود تا نامورشهریار
ز پهلو برون رفت بهر شکار.
فردوسی.

پهلو. [پ َ ل َ] (اِخ) نام پسر سام بن نوح و پارس پسر او بوده و پارسی و پهلوی بدیشان منسوب است. و معرب آن فهلو است. (برهان).

پهلو. [پ َ ل َ] (اِخ) پهله. پارت. (ایران باستان ج 3 ص 2592 و 2593).پرتو.اسم پارت در زبان پارسی باستان پرثوه بوده (کتیبه های داریوش بزرگ)، بمرور زمان پرثوه به پرهوه و پلهوه بدل شده است، بعضی نویسندگان ارمنی «پهلوانی » راموافق تلفظ زمان خود پلهونی ضبط کرده اند، سپس برای سهولت تلفظ «هَ» بر «ل » مقدم شد و حرکت واو حذف گردید و پهلو شد. (ایران باستان ج 3 ص 2184). بنابراین معنی اصلی و اولی پهلو یعنی پارت و پهلوی یعنی پارتی. فردوسی بهمین معنی گوید (در لشکر کشیدن سیاوش):
گزین کرد از آن نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلوی، پارس، کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی ودشت سروچ.
و بعدهابهمین مناسبت عنوان و لقب رؤسای خاندانهای: قارن، سورن و اسپاهبذ که از نژاد اشکانیان بوده اند و هم درعهد اشکانی و هم ساسانی اعتبار داشتند «پهلو» بود، چنانکه میگفتند: قارن پهلو، سورن پهلو، اسپاهبذ پهلو. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 124). اما اینکه مؤلف برهان قاطع «پهلو» را بمعنی شهر دانسته و همچنین نواحی اصفهان، بعید نیست چنانکه ماد- نام قوم بزرگ شمال و شمال غربی ایران - بعدها بصورت ماه (پهلوی ماد) به عده ای از شهرها و نواحی مانندماه نهاوند و ماه بصره و ماه کوفه و ماهی دشت (تبریز) و غیره اطلاق شده است، همانگونه نیز نام پرثوه، پارت، پهلو، به عده ای از شهرها و نواحی که با این قوم رابطه داشته اطلاق شده است از آن جمله است پهل شاهسدان. مورخان قدیم، پهل شاهسدان را در ناحیتی در صفحه ٔ کوشان دانسته اند و شاهسدان مبدل شاهستان است و موسی خورنی مورخ ارمنی (در کتاب 2 بند 2) پهل شاهسدان را پهل آراوادن نوشته. ارشک بزرگ (مؤسس سلسله ٔ اشکانی) در همین پهل سلطنت را بدست گرفت و ظاهراً پهل شاهسدان همان گرگان کنونی است. (ایران باستان ص 2595 متن و حاشیه) (از حاشیه ٔ فرهنگ برهان قاطع چ دکتر معین ذیل لغت پهلو). || نواحی اصفهان. (برهان). اصفهان و ری و همدان و نهاوند. و زبان منسوب بدین شهرها پهلوی است. (انجمن آرا) (آنندراج).


استخوان

استخوان. [اُ ت ُ خوا / خا] (اِ) عَظْم. (دهار) (منتهی الارب). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است. و آن عام است بر حیوانات و نباتات، برخلاف استه که مخصوص نباتات است. (برهان). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد یا عضو منوی غیرحساس است که از غایت صلابت نتوان دوتا کرد. و قید غیرحساس در تعریف ثانی برای اخراج دندان است از استخوان. جزء جامد و صلب که دعامه ٔ بدن انسان و دیگر حیوانات فقاری را متشکل میسازد. عدد استخوانهای تن مردم از روی صورت دویست و چهل و هشت پاره است بی استخوان لامی که اندر حنجره است و بی استخوانهای سمسمانی. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
تشریح ذره بینی: از ملاحظه ٔ با ذره بین در عظام یابسه مستفاد میشود که مجموع آنها حاصل شده اند از مواد عظمیه که از اصول تشریحیه ٔ اساسیه مثل مواد تشریحیه که در نسوج عظام رطبه دیده میشود حاصل شده اند. این مواد عظمیه از جنس واحدند و شکل معینی ندارند و دارای املاح آهکی هستند که آنها را صلب و شکننده میکند. خانه خانه های صفاری که در جوف آنها واقعاند بعضی را استئوپلاست یا تجاویف مختصه ٔ بعظم و بعضی دیگر را که بزرگند مجاری «هاوِر» بنام مشرّحی که آنرا منکشف کرده نامیده اند. (جواهرالتشریح تألیف میرزا علی ص 22).
حجاج، استخوان ابرو. (منتهی الارب). رسغ؛ استخوان احرامی، استخوان دمعه. سلامی، استخوان انگشت. (دهار). استخوان انگشت دست و پا. کسر و کِسر؛ استخوان بازو. عُراق، استخوان باگوشت. (منتهی الارب). قصبه ٔ کبری، استخوان بزرگ ساق. قصبه ٔ صغری، استخوان بیرونی ساق. قصبه الانف میکعه، استخوان بینی. عصعص، استخوان بن دنب. عظم لامی، استخوان بن زبان. عظم عقب، استخوان پاشنه. صلع؛ استخوان پهلو. (منتهی الارب) (دهار). دنده. رمام، رفات، استخوان پوسیده. عاج، استخوان فیل. (دهار).پیلسته. أخُر، آخرک، استخوان ترقوه. جناغ، چنبر گردن. عظم اکلیلی، استخوان جبهه. تمشش، استخوان خاییدن. (منتهی الارب). حرقفه،استخوان خاصره. کعبره، استخوان درشت گره. (منتهی الارب). عظم الفخذ؛ استخوان ران. عظم رکابی، استخوان رکابی. رکاب گوش. رکاب الاذن. رفات و رمیم، استخوان ریزیده. لحی، استخوان زنخ. (دهار). استخوان زورقی. ظنبوب، استخوان ساق. (دهار). شَظیّه. شَظی ّ. شِظی ّ. (منتهی الارب). سته، استخوان سرین. (منتهی الارب). تریبه؛ استخوان سینه. (دهار). ج، ترائب. قص و قصص. (منتهی الارب). زند اسفل، استخوان طرف انسی ساعد. زند اعلی، استخوان طرف وحشی ساعد. کعبره، استخوان عجز. رجوع به عجز شود. عظم الوجنه، استخوان عِذار. استخوان فخذ، استخوان ران. استخوان قلابی، یکی از هشت استخوان رسغ: و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. (ترجمه ٔ تفسیر طبری):
به پیش من آمد پر از خون رخان
همی چاک چاک آمدش زاستخوان.
فردوسی.
همه خرد در تن شده استخوان
چنان جسته از بیم رستم دوان.
فردوسی.
کردی آنجا بگور مر خود را
همچنان استخوان که گشته رمیم.
ناصرخسرو.
از دست توخوش نایدم نواله
زیراکه نواله ات پراستخوان است.
ناصرخسرو.
و در میان هر استخوانی پی متصل کرده اند تااز یکدیگر جدا کرده اند و بقول بعضی سیصدوشصت پاره استخوان آفریده است. (قصص الانبیاء ص 11).
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است.
خاقانی.
درآمد چو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان میشکست.
نظامی.
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
چند استخوان که هاون دوران روزگار
خردش چنان بکوفت که خاکش غبار کرد.
سعدی.
عجب گر بمیرد چنین بلبلی
که بر استخوانش نروید گلی.
سعدی.
همیشه خصم تو در سایه ٔ همای بود
ز بس که بر سرش از بهر استخوان گردد.
(از سروری).
مخفف آن ستخوان است:
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان.
منوچهری.
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش.
منوچهری.
آنگاه بیارد رگشان و ستخوانشان
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان.
منوچهری.
- امثال:
استخوان سگ را شایسته است و سگ استخوان را.
استخوان خورده ٔ مجنون مفکن پیش همای که تعلق بجناب سگ لیلی دارد.
استخوان لای زخم (یا در زخم) گذاشتن، بقیتی از کار قابل انجام را برای سود بیشتر تمام نکردن. رجوع به امثال و حکم شود.
اگر گوشت یکدیگر را بخورند استخوانشان را پیش غریبه نمی اندازند؛ در اختلافات خانوادگی بیگانه را دخالت نمیدهند.
مگر گوشت را از استخوان می توان جدا کرد؛ نزدیکان و خویشان را نمیتوان از هم برید.
|| نام جانوریست غیرمعلوم. (مؤید الفضلاء) (برهان). شاید سی پیا (؟).
|| هسته. استه. نواه. حب. تخم. دانه ٔ میوه ها. استه ٔ خرما. (برهان). هسته ٔ خرما و غیر آن. (مؤید الفضلاء). تخم خرما و انگور و انار و مانند آن. هسته های بی مغز پاره ای میوه ها. هسته ٔ سنجد، استخوان انگور؛ تکج و هسته ٔ آن. تخم درون حب آن. تکس، استخوان انگور بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تگژ؛ استخوان انگور. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 179). استخوان خرما؛ بفارسی اسم نوی التمر است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن): و گروهی گفته اند نشانش [نشان تمام رسیدن انگور] آنست که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد... (یواقیت العلوم). یک سال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی، هرکه بیشترخوردی بهر استخوانی درمی بدادی. (تذکره الاولیاء عطار). بعضی آن باشد [از انواع شفتالو] که با استخوان چسبیده باشد. (فلاحت نامه). درخت از استخوان میوه برآرد و استخوان میوه از درخت. (تفسیر ابوالفتوح).
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای تر
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند.
خاقانی.
گه از نطفه ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی.
نظامی.
رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد.
نظامی.
ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بیدود.
نظامی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
سعدی.
|| اسدی در فرهنگ خویش «سفال » را استخوان جوز و فندق و مانند آن آورده. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 18). و سفال، پوست گردکان وپسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آنرا نیز گویند. (برهان). || نسل. نژاد: از اوردوی قوتوی خاتون از استخوان و او را دوپسرند. (جامع التواریخ رشیدی). نام او ایل ایکاجی از استخوان قنقرات. (جامع التواریخ رشیدی). نام او بقاجین ایکجی از استخوان ختایان. (جامع التواریخ رشیدی). نام او هیجین خواهر اقرابیکی از استخوان کورلوت. (جامع التواریخ رشیدی). دیگر کویک خاتون از استخوان پادشاهان اقوام اویرات دختر تورالجی کورکان. (جامع التواریخ رشیدی). خاتون دیگر قوتوی خاتون دختر... از استخوان پادشاهان اقوام... (جامع التواریخ رشیدی). اولجای خاتون دختر بورالجی کورکان از استخوان پادشاهان اقوام اویرات. (جامع التواریخ رشیدی). || نوعی از سلاح زنگیان. (غیاث از شرح سکندرنامه). نام سلاحی از اسلحه ٔ جنگ. (مؤید الفضلاء) (برهان). اره ٔ پشت نهنگ که آلتی است اهل زنگ را برای جنگ. (آنندراج):
درآمدچو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان می شکست.
نظامی.
|| پایه و بنیان عمارت.
- استخوان بزرگ، کنایه از شخصی است که او را اصالت و نجابت و نسب عالی بوده باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). و امروز استخوان دار گویند.
- استخوان بزرگ داشتن، کنایه از اصیل و نجیب بودن. (آنندراج).
|| عظام بالیه، صاحبان اعتبار قدیم که امروز بواسطه ٔ تغییر اوضاع و یا فقر آنان بچیزی نیستند.
- استخوان ترکاندن و ترکانیدن، بالا کشیدن. بلند شدن قد (بیشتر در دختران). فربه و بلند گشتن جوان و نوبالغ.
- استخوان خرد کردن، رنج بسیار در علمی یا هنری و مانند آن بردن.
- استخوان دررفتن، از جای بشدن استخوان.
- استخوان در گلو گرفتن، کنایه از رنج و محنت کشیدن باشد. (برهان) (رشیدی).
- استخوان در ناف گرفتن، بند شدن استخوان در ناف:
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
- استخوان سبک کردن، کاستن گناهان بوسیله ٔ زیارت اعتاب مقدسه.
- استخوان سنگین داشتن، بحمله ٔ صرعی و نوعی امراض عصبی مبتلا بودن.
- استخوان (کسی) سنگین شدن،دیوزد شدن. جنی شدن.
- استخوان شکستن، کسر عظم.
- استخوان شکستن در آموختن فنّی یا علمی، سخت رنج بردن در آن. دود چراغ خوردن.
- بااستخوان، صاحب نفوذ کلمه و نفاذ امر و قدر و منزلت.
- کارد به استخوان رسیدن، به نهایت درجه ٔ سختی و عسرت و شدت بکاری رسیدن.
- گرد از مغز استخوان کسی برآوردن، دمار از کسی برآوردن:
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ص 435).
- مثل استخوان، سخت. صلب.
- یک پوست و یک استخوان شدن، سخت لاغر و نزار گشتن.

تعبیر خواب

استخوان

استخوان را (مال حرام) دانسته - نفایس الفنون

استخوان در خواب، مالی بود که مردم بدان معیشت کنند. اگر بیند که استخوان فراگرفت و بر آن استخوان گوشت بود، دلیل بود که بر قدر آن گوشت خیر و مال یابد. اگر بیند که بی گوشت بود، دلیل کند که اندکی خیر بدو رسد. اگر بیند که او به کسی استخوان داد، دلیل که از او بدان کس خیر رسد - محمد بن سیرین

میدانیم که استخوان تشکیل دهنده اسکلت و قوام بدن آدمی و حتی حیوانات بر اسکلت است و لاجرم استخوان. معبران در مورد استخوان عقاید متفاوت دارند ولی غالبا آن را (مال) تعبیر کرده اند یعنی ثروتی که قوام زندگی شما بر آن است. به دارائی و اندوخته خویش متکی هستید و هر چه بیشتر باشد در خواب به صورت استخوان های محکم تر مجسم می شود - منوچهر مطیعی تهرانی


پهلو

دیدن پهلو در خواب بر پنج وجه است. اول: زن، دوم: دختر، سوم: کنیزک، چهارم: خادم، پنجم: پیرزنی که در خانه است. - امام جعفر صادق علیه السلام

پهلو در خواب زن است. اگر بیند پهلوی چپ او آماس کرده بود، دلیل که زن و کنیزک او هر دو آبستن شوند. اگر بیند پهلوی او سرخ شده بود و پاره گوشت خون آلود از پهلوی او بیفتاد، دلیل که زن او بچه بی هنگام بیفکند. اگر بیند هر دو دست بر پهلو نهاده، دلیل که وی را غمی سخت رسد. - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

استخوان

ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته است و محل اتکای عضلات و مخاط ها ودیگر قسمت های نرم بدن است.استخوان های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می شوند. در وسط استخوان ماده نرمی قرا [خوانش: (اُ تُ خا) [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

استخوان پهلو

1161

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری