معنی ارغ

لغت نامه دهخدا

ارغ

ارغ. [اَ رُ] (اِ) بادی که از گلوی مردم بخوردن طعام یا چیزی ناگوارا به آواز برآید. (مؤید الفضلاء). بادی است بدبو که از گلوی مردم در وقت امتلای معده برآید. آروغ. زراغن. گوارش. بادگلو. آجل. رجک. جشاء. آرغ. زروغ. روغ. وروغ.

ارغ. [اُ] (ص) بادام و پسته و فندق و نارگیل و گردکان و زردالو و امثال آن را گویند که درون آن تیز و تلخ و تند شده باشد. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج). گردکانی که بدبو و بدطعم شده باشد و آنرا بتازی خنز گویند بفتح خای معجمه و کسر نون و آخرش زای معجمه. (فرهنگ سروری). زَنِخ. (فرهنگ رشیدی). (جهانگیری) (برهان قاطع).


رغ

رغ. [رُ] (اِ) آروغ را گویند و آن بادی است که با صدا از راه گلو برمی آید. (برهان). مخفف آروغ است. (انجمن آرا) (از آنندراج). بادی بود که از گلو برآید و آروغ و ارغ و رچک نیز گویند. (فرهنگ خطی) (از شعوری ج 2 ورق 24). آروغ. (فرهنگ جهانگیری). آجل. رجک. (فرهنگ سروری). فواق. رجغک. رجوع به مترادفات کلمه شود.


گوز

گوز. [گ َ / گُو] (اِ) گردکان را گویند، و معرب آن جوزاست. (برهان). پهلوی گوز «تاوادیا 161»، گوچ «اونوالا 101»، کردی گوز، گویز «ژابا ص 369»، طبری اقوز، مازندرانی کنونی جوز «واژه نامه 41»، گیلکی آقوز، شهمیرزادی خوز، معرب آن جوز (= جوگلانس رگیا، لاتینی) «ثابتی 176، 210». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). بالضم و واو مجهول، چارمغز، و معرب آن جوز است، و در فرهنگ به فتح گاف گفته، در اصل به معنی گرد و غنده است و چارمغز چون گرد و غنده است بدین مناسبت گوز گویند. (رشیدی):
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک (از لغت فرس: خایسک).
ز زیتون و از گوز و از میوه دار
که هر مهرگان شاخ بودی به بار.
فردوسی.
بتکوب، ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
ناصرخسرو.
چنانک در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و انگور و انجیر و مانند این... باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130).
از پی خرس حرص و موش طمع
گاه گوز و گهی پنیر مباش.
سنائی.
هست آسمان چو سفره و خورشید قرص او
انجم چو گوزو مه چو پنیر اندر آسمان.
سوزنی.
|| درخت گوز. درخت گردکان. ضبر [ض َ /ض َ ب ِ]:
کاین فاخته زین گوز و دگر فاخته زآن گوز
بر قافیه ٔ خوب همی خواند اشعار.
منوچهری (دیوان چ 2 ص 174).
- امثال:
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فکندن.
ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 2 ص 659).
گوز بر پشت قبه کی پاید ؟
سنایی (از امثال و حکم ج 3 ص 1329).
منه دل بر سرای دهر سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز.
سعدی (غزلیات).
- گوز ارغ، گردوی پوسیده ٔ گندیده. (ناظم الاطباء).
- گوز باختن، گردوبازی کردن.
- گوز بر گنبد افشاندن (فشاندن)، کار عبث و بیهوده کردن:
تو با این سپه پیش من رانده ای
همی گوز بر گنبد افشانده ای.
فردوسی.
گوز بر گنبد ایچ کس نفشاند.
سنایی (از امثال و حکم ج 3ص 1329).
گوز بر گنبد فشان و روز همچون شب گذار
یعنی از ظلمت میا بیرون چو مرغ شب پری.
ادیب پیشاوری.
- گوز بلغار،فندق. (ناظم الاطباء).
- گوز پوده شکستن، کار بی فایده کردن: این جوان را بگوئید تا... نابوده نجوید و گوز پوده نشکند. (سندبادنامه ص 185).
- گوزکنا، تاتوله و جوز ماثل. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

ارغ

(اَ رُ) (اِ.) نک آروغ.

حل جدول

ارغ

کپک روی نان


کپک روی نان

ارغ

فرهنگ فارسی هوشیار

گیر

انگلیسی دنده در خود رو ‎ (فعل) امر حاضر (دوم شخص) از گرفتن، (اسم) سد و مانع پدید آمدن در چیزی گیر کردن، قدرت گرفتن و ضبط نیرو قوت: گیر از انگشتانم رفته، (اسم) در بعض ترکیبات بمعنی گیرنده آید: دستگیر گردگیر گردگیر. توضیح گاه همین ترکیب برای اسم مکان بکار رود: آبگیر آفتابگیر بادگیر و گاه برای اسم آلت: آتشگیر برقگیر، (اسم) در برخی ترکیبات بمعنی گرفته و گرفتار آید: گردگیر (اسیر پهلوان)، تیزی و تلخیی که در مغز بادام و پسته و گردکان بهم رسد ارغ. یا به گیر آمدن. گرفتار شدن. یا به گیر کسی آمدن. بدست او گرفتار شدن: مادر بخطا خ خوب بگیرم آمدی. یا به گیر آوردن. گرفتار کردن، بدست آوردن. یا به گیر افتادن. گرفتار شدن.

معادل ابجد

ارغ

1201

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری