معنی احول

لغت نامه دهخدا

احول

احول. [اَ وَ] (اِخ) فرید. رجوع بفرید احول شود.

احول. [اَ وَ] (اِخ) رجوع به ابوالعلاء احول شود.

احول. [اَ وَ] (اِخ) رجوع به احمدبن ابی خالد احول شود.

احول. [اَ وَ] (اِخ) رجوع به احمد محرر و احول محرر شود.

احول. [اَ وَ] (ع ن تف) حیله کننده تر. حیله ورتر.حیله گرتر. (منتهی الارب). مکارتر. چاره گرتر. احیل.
- امثال:
احول من ذئب، پرحیلت تر از گرگ.
|| نعت تفضیلی از حول. گردان تر. گردنده تر.
- امثال:
احول من ابی براقش.
احول من ابی قلمون.

احول. [اَ وَ] (اِخ) (صفین...) وزیر مروان اموی. رجوع بحبط ج 1 ص 243 شود.

احول. [اَ وَ] (ع ص) مرد که چشمش حولاء باشد. صاحب حول. کژچشم. (زوزنی) (السامی) (مهذب الاسماء) (زمخشری). کج چشم. کژ. کاژ. کاج. کوچ. کلک. کلیک. کلیک چشم. (دستور). چپ. دوبین. دوبیننده. اخلف. (منتهی الارب). کسی که یک چیز را دو بیند. (غیاث). آنکه یکی را دو بیند. (مؤید). احدر. کلاژ. کلاژه.کلاجو. کلاذه. لوش. لوچ. چشم گشته. (صحاح الفرس). گشته کاینه. شاه کال. رنگ. صاحب آنندراج بنقل از منتخب گوید: آنچه مشهور است که احول فطری یکی را دو می بیند غلطاست مگر آنکه بنادر یافته شود اما احول که بتکلف چشم را کج کند اکثر اوقات یکی را دو بیند:
یک دو بیند همی بچشم احول.
مسعودسعد.
احول ارهیچ کج شمارستی
بر فلک مه که دوست چارستی.
سنائی.
و اگر نادانی این اشارت را که بازنموده شده است بر هزل حمل کند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله و دمنه).
همه روز اعور است چرخ ولیک
احولست آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
شاه احول کرددر راه خدا
آن دو دمساز خدائی را جدا.
مولوی.
اصل بیند دیده چون اکمل بود
فرع بیند چونکه مرد احول بود.
مولوی.
این منی و هستی اول بود
که از او دیده کژ و احول بود.
مولوی.
گفت احول زان دو شیشه تا کدام
پیش تو آرم بکن شرحی تمام.
مولوی.
آن نظر بر بخت چشم احول کند
کلب را کهدانی و کاهل کند.
مولوی.
مؤنث: حَوْلاء. ج، حول.

احول. [اَ وَ] (اِخ) عباس. معاصر هرمز شاهنشاه ساسانی. در آغاز سلطنت این پادشاه وی با عمرو ازرق از بلاد عرب بکنار فرات شتافته ساکنان سواد را در انواع مشقت و تعب انداختند. رجوع بحبط ج 1 ص 86 شود.

احول. [اَ وَ] (اِخ) ابوالعباس محمدبن حسن بن دینار. یکی از علماء لغت و شعر. او راست: کتاب الدواهی. کتاب السلاح. کتاب ما اتفق لفظه و اختلف معناه. کتاب فعل و افعل. کتاب اشباه. و او دیوان ذوالرمه و بعض دیگر از شعرای عرب را گرد کرده است. (ابن الندیم).

فرهنگ عمید

احول

لوچ

حل جدول

احول

لوچ

مترادف و متضاد زبان فارسی

احول

دوبین، کاچ، کاج، کاژ، کج‌بین، کژبین، لوچ

فرهنگ فارسی هوشیار

احول

چاره گرتر

فرهنگ معین

احول

(ص.) لوچ، دو بین، کسی که همه چیز را دوتایی می بیند، (ص تف.) حیله گر، چاره گرتر. [خوانش: (اَ وَ) [ع.]]

فرهنگ فارسی آزاد

احول

اَحْوَل، چپ، لوچ، کج چشم، حیله گر تر، باحیله تر،

معادل ابجد

احول

45

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری