معنی آلوی کوهی
لغت نامه دهخدا
آلوی کوهی. [ی ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به آلوکوهی شود.
آلوی خراسانی
آلوی خراسانی. [ی ِ خ ُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آلوبخارا.
آلوی سیاه
آلوی سیاه. [ی ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به آلوسیاه شود.
آلوی سفید
آلوی سفید. [ی ِ س َ / س ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شاهلوک. شاهلوج. آلوزرد.
آلوی بخارا
آلوی بخارا. [ی ِ ب ُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آلوی بخارایی. آلوبخارا.
آلوی جیلی
آلوی جیلی. [ی ِ جی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آلوچه. گوجه گیلانی. آلوی گیلی.
آلوی کشته
آلوی کشته. [ی ِ ک ِ ت َ / ت ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آلوی خشک کرده.
آلوی چینی
آلوی چینی. [ی ِ چی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام درختی است که میوه ٔ آن را تولی و تیره تُلی و چاکشو، و برود نیز گویند.
آلوی دشتی
آلوی دشتی. [ی ِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) زعرور.
آلوی گیلی
آلوی گیلی. [ی ِ گی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گوچه.
آلوی ابوعلی
آلوی ابوعلی. [ی ِ اَ ع َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آلبالو. قراصیا.
کوهی
کوهی. (ص نسبی) منسوب به کوه. (ناظم الاطباء). منسوب به کوه. جبلی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). مقابل دشتی: بادام کوهی. بزکوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
برادرکه بُد مر تو را سی وهشت
پلنگان کوهی و شیران دشت.
فردوسی.
ز برگ گیاهان کوهی خورَد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
گر شیرخواره لاله ٔ سرخ است پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
و به نوبنجان نخجیر کوهی باشد بیش از اندازه. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147). || مردمی را نیز گویند که در کوهستان می باشند. (برهان) (آنندراج). مردم کوهستانی. (ناظم الاطباء). مردمی که در کوهستان زندگی کنند. (فرهنگ فارسی معین): کوفج مردمانیند بر کوه کوفج و کوهیانند و ایشان هفت گروهند. (حدود العالم). و هم در این سال اسفهسالار محمدبن دشمن زار را علاءالدوله لقب نهادند پسر کاکو ابوالعباس دشمن زار خال سیده و ایشان کوهی بودند. (مجمل التواریخ و القصص ص 402). || (اِ) آلوی کوهی را گویند، و به عربی زعرورخوانند. (برهان) (آنندراج). زعرور و کوهیج. (ناظم الاطباء). این درخت را که زالزالک هم می نامند در جنوب خراسان هنوز هم به صورت گُهِج تلفظ می کنند. و رجوع به کوهیج شود. || قوهی، و آن نام پارچه و جامه ای است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
حل جدول
نلک
کالری خوراکی ها
معادل ابجد
88