معنی آسمان دره

لغت نامه دهخدا

آسمان دره

آسمان دره. [س ْ / س ِ دَ رَ / رِ / دَرْ رَ / رِ] (اِ مرکب) کاهکشان. کهکشان. مجرّه. اُم ُّالسماء. راه مکه.راه حاجیان. شرج. شرج السماء. (السامی):
بکوچه ای که رَوی با کف گهرافشان
چو آسمان دره سازی ز بس گهرباری.
منجیک (از جهانگیری).
سمند از آسمان داده نشانش
بسان آسمان درّه کمانش.
ثنائی.


دره

دره. [دَ رَ / رِ / دَرْ رَ / رِ] (اِ) گشادگی میان دو کوه. (برهان). گشادگی میان کوه را به شکنبه تشبیه نمودند ودره گفتند. (جهانگیری). گشادگی میان کوهها بخصوص درآنجایی که رود روان می گردد. وادی و گشادگی میان تپه ها، که مخصوص به روان گشتن رود است. (از ناظم الاطباء). وادی چون دره ٔ نیل. بستر رود. مسیل. مقابل ماهور. (یادداشت مرحوم دهخدا). تنگ. (لغت فرس اسدی.) شاجنه.شَجن. (از منتهی الارب). هُوَّه: ترکان گنجینه گروهی مردمانند اندک و اندر کوهی که میان ختلان وچغانیان است اندر دره ای نشسته اند. (حدود العالم).
کوه و دره ٔ هند مرا ز آرزوی غزو
خوشتر بود از باغ و بهار و لب مرزوی.
فرخی.
در این بیم بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد ویله ای از دره.
اسدی.
نشیمنش گفت آن شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره.
اسدی.
چند گوئی که از آن تنگ دره حجت
هم برون آمدی ار نیک سوارستی.
ناصرخسرو.
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای غیر از دره و کهسار نیست.
ناصرخسرو.
خارو سنگ دره ٔ یمگان از طاعت تو
در دماغ و دهن بنده ات عود و شکر است.
ناصرخسرو.
منگر بدانکه در دره ٔ یمگان
محبوس کرده اند مجانینم.
ناصرخسرو.
درهای حوادث باز است و دره های نجات فراز. (سند بادنامه ص 327).
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته.
نظامی.
ز شیرین گیاهان کوه و دره
شکر یافته شیر آهو بره.
نظامی.
اگر دره ٔ هولناک پیش آید که موجب هلاک باشد... زمام از کفش درگسلاند. (گلستان سعدی).
سیه گشته چشمش برآهوبره
برآورده کبکان خروش از دره.
خواجو.
زنگار فشاندند یکسره
بردشت وکه و پشته و دره.
هدایت (از آنندراج).
- امثال:
دره ای پاک نگذاشته است، روباهی از درد شکم به طبیب شکایت برد طبیب گفت از خاک آن دره که ملوث نکرده باشی خور. روباه تأملی کرده گفت اگر دارو منحصر است مرگ من ناگزیر باشد، چه دره ٔ پاک بجای نمانده ام. (امثال وحکم).
- دره ٔ آسمان، کنایه از کهکشان است و به عربی مجره خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج).
- دره ٔ بیداد، دره ٔ سخت عمیق و دراز و خشک. نهایت عمیق که آواز به تک آن نرسد، یا آوا از تک آن برنیاید. که کس آنجا مر کس را نرسد. (از امثال و حکم).
- || مجازاً، جای بی فریادرس. ظلمکده.
|| راهی که در کوه باشد. (غیاث). راه باریک میان دوکوه که آن را در نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). || گوی که آب روان در زمین کند. || مزید مؤخر امکنه قرار گیرد. جزء دوم بعضی اعلام امکنه چون: آسمان دره. آودره. اخی پی دره. ازدره. اغوزدره. الدره. اولنگ دره. بیم دره. تلمادره. تنگ دره.توی دره. جال دره. جودره. جهنم دره. خرم دره. خشک دره. ده دره. دی دره. دیوان دره. سردره. سه دره. سیاه دره. شهریاردره. شیردره. شیل دره. طولندره پی. فغندره. کلاپی دره.کل دره. کوله دره. گرم دره. گزدره. گلاب دره. گیودره. ملاعلی دره. ملیه دره. منزل دره. میان دره. نودره. نیاردره. واودره. هزار دره. یورت سه دره. (یادداشت مرحوم دهخدا). || شکنبه ٔ گوسفند و غیره. (برهان). شکنبه و شکم که معده ٔ بهائم باشد. (از غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). شکنبه. (جهانگیری) (شرفنامه ٔ منیری).کده که شکنبه ٔ گوسفند و غیره باشد. (لغت محلی شوشترنسخه ٔ خطی). کرش. (دهار). شکنبه و کرش، و آن در ستور نشخوارکننده است بجای معده در انسان. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دره ٔ من شده ست از نِعَمَت
چون زنخدان خصم پرعذره.
کسائی.
گرگ از رمه خوران و رمه درگیا چران
هریک به حرص خویش همی پر کند دره.
ناصرخسرو.
ده مرغ مسمن تو به تنهای بخوردی
او دره گاوی به ده انباز نیابد.
سوزنی (از جهانگیری).
روث سرگین است لیکن فرث سرگین دره. (نصاب). || پوست شکنبه که بر روی دهل و طبل و تارو امثال آن کشند. پوست نازک که بردف و دهل و نقاره و مانند آن کشند. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چیست آن گرد بزرگ اشکم دورویه ٔ زشت
دره در روی کشیده به شکم در دره نی
بی خبر باشد از جنگ و بی آگاه از صلح
هیچ صلحی به جهان بی وی و جنگی سره نی.
سوزنی (در لغز طبل).
|| دهن. (شرفنامه ٔ منیری). ودر سایر مآخذ به این معنی دیده نشد.

دره. [دُرْ رَ] (اِ) دلیل و برهان. (برهان).

دره. [دِرْ رَ / رِ] (اِ) دِرَّه. تازیانه. پوستی چند باشد باریک که برهم بدوزند یا برهم ببافند و گناهکاران را بدان تنبیه سازند و گاه باشد که دهل و نقاره را بدان نوازند. (برهان) (جهانگیری). چرمی که محتسب بدان حد زند. (غیاث). گویا معرب تُرنا باشد، دره ٔ عمر، ترنائی که بدان مردم را زدی برای نهی منکر و امر به معروف. جامع و پارچه ٔ دراز که یک بار آن را بتابند و دولا کنند و بار دیگر تافته کنند و عامه ترنا گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). طَبطَبیَّه. عَرَقَه. مِخراق. (منتهی الارب). مِخففه. (دهار): عمر را دیدند به گوشه ٔ مزکت اندر خفته روی سوی دیوار کرده و دره در زیر بالین نهاده و پیراهنی پوشیده و برآن پاره های بسیار دوخته. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ایوب را خدای عزوجل گفت ضغثی بگیر، و ضغث دره باشد یا دسته ٔ چوبهای باریک... و رحمه زن خویش را بزن به یکبار. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
من مرد ذوالفقارم و تو مرد دره ای
دره کجا بس آید با ذوالفقار من
زی ذوالفقارم آید سیصد هزار تو
زی دره نامده ست یکی از هزار من.
ناصرخسرو.
تا برنزند کسی به بیغاره
بر ساقت چوب و بر سرت دره.
ناصرخسرو.
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصارگیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دار و گهی ذوالفقارگیر.
سنائی.
در ره دین سلاح دره ٔ او [دره ٔ عمر]
کرده خونها مباح دره ٔ او.
سنائی.
ذره ٔ خاک درش کار دو صد دره کرد
راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب.
خاقانی.
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیس وار.
نظامی.
دره ٔمحتسب که داغ نهست
از پی دوغ کم دهان دهست.
نظامی.
مال و ملکش بود دلق و دره ای
زان نمی ترسید از کس ذره ای.
عطار.
پس بفرمود تا ربیع را فروکشند و دره بزدند و خازن را پنج دره بزدند. (جوامع الحکایات).
یا به زخم دره ده او را جزا
آنچنانکه رای تو بیند سزا.
مولوی.
آتش از قهر خدا خود ذره ای است
بهر تهدید لئیمان دره ای است.
مولوی.
آن مردی که چون دره ٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت ابلیس را زهره ٔ آن نبود که در بازار وسوسه ٔ خویش به طراری و دزدی جیب دلی بشکافد. (مجالس سبعه ص 50). مجبران باید که قیاس کنند این معنی را با دره و نار و صلب که به همه حال علی به از عمر باشد و ذوالفقار از دره کمتر نیست. (النقض ص 1367). محتسب عارف علوی که بی ریا و سمعه دره بر دوش نهاده و همه سال نهی منکرات را میان بسته. (النقض ص 164). عمر دره برگرفت و از خانه بیرون آمد و به حضور جمهور مهاجر و انصار دره برآورد. (النقض ص 340).
همی زدند مرا غرچکان سنگین دل
چو دره بردهل عید و پتک برسندان.
روحی سمرقندی (از جهانگیری).
فش عمامه درآمد به احتساب رخوت
براند دره به نهی محرمات دگر.
(نظام قاری ص 15).
- دره کاری کردن، زدن به دره، از قبیل چوب کاری کردن. (از آنندراج). تعذیب کردن. برای سیاست و تازیانه زدن. (ناظم الاطباء):
به مستیش در احتساب اشتلم
هوا را کند دره کاری ز دم.
ظهوری (از آنندراج).

دره. [دُرْ رَ] (ع اِ) دره. مروارید بزرگ. (غیاث). || یک مروارید. مرواریدی درشت و از جنسی خوب. ج، دُرّات و دُرَر:
ای صاحبی که کف جود تو روز بزم
خورشید دره ذره و ابرگهر نم است.
سوزنی.
|| ثمره ٔ علیق. (یادداشت مرحوم دهخدا).


آسمان

آسمان. [س ْ / س ِ] (اِ) چرخ. سماء. سما. فلک. اثیر. ام النجوم. سپهر. گنبد. گردون. گرزمان. خضراء. خضرا. میناء. عجوز. جرباء. رقیع. ضاحیه. جربهالنجوم. و آن بعقیده ٔ قدماء هفت باشد. مقابل زمین:
اخترانند آسمانْشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
همه بازبسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اَزْغها پاک کن مر مرا
همه آفرین زآفرینش ترا.
ابوشکور.
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
ستاره شناسان برِ او شدند
همی زآسمان داستانها زدند.
فردوسی.
ز سُم ّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت.
فردوسی.
درختش ز یاقوت و آبش گلاب
زمینش سپهر، آسمان آفتاب.
فردوسی.
اگر یاد گیری چنین بیگمان
گشاده ست بر تو در آسمان.
فردوسی.
چگونه رسد نوک تیر خدنگ
بر این آسمان برشده کوه و سنگ.
فردوسی.
کسی را که رستم بود هم نبرد
سرش زآسمان اندرآرد بگرد.
فردوسی.
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی.
فردوسی.
همی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی.
فردوسی.
گرفتی زمین وآنچه بد کام تو
شود آسمان نیز در دام تو.
فردوسی.
و پارسیان او را آسمان نام کردندیعنی ماننده ٔ آس از جهت حرکت او که گرد است. (التفهیم).
سخاوت تو ندارددر این جهان دریا
سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام.
عنصری.
اسب تاختن گرفتم چنانکه ندانستم که بر زمینم یا در آسمان. (تاریخ بیهقی).
ز من بگسل بفضل این آشنائی
نه بر من پاسبان کرد آسمانت.
ناصرخسرو.
همی دانم که این جور است لیکن
ندانم زآسمان یا زآسمانگر.
ناصرخسرو.
بگشای درِ آسمان به نیکی
نیکیت کلید در آسمان است (کذا).
ناصرخسرو.
بر آسمانْت خواند خداوند آسمان
بر آسمان چگونه توانی شد از زمی ؟
ناصرخسرو.
آسیاآساست ناساید دمی
آسمان زآن است نام او همی.
عطار.
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون به ری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب
کرد رو بر آسمان کای آسمان تدبیر چیست
آسمان گفتش ترکت الرأی بالری در جواب.
سلمان ساوجی.
- آسمان برین، فلک اعلی. فلک الافلاک. آسمان نهم. فلک اطلس.
- آسمانها، ج ِ آسمان. سماوات. افلاک. اضاحی.
- هفت آسمان، سم̍وات سبع.
|| مدار. فلک. فلک دائر. چرخ:
نخستین آنچه پیدا شد مَلَک بود
وز آن پس جوهر گردان فلک بود
وز ایشان آمد این اجرام روشن
بسان گل میان سبز گلشن
... اگر بی اخترستی چرخ گردان
نگشتی مختلف اوقات کیهان
نبودی این عللهای زمانی
کز او آید نباتی زندگانی
چو این مایه نبودی رُستنی را
نبودی جانور روی زمی را
وگر بی آسمان بودی ستاره
جهان پرنور بودی هامواره.
(ویس و رامین).
|| سقف. آسمانه. آسمانخانه. چُخت. چُخد:
خرامان همی رفت بهرام گور
یکی خانه دید آسمانش بلور.
فردوسی.
و آلات زرین داد تا بر آسمان بیت المقدس بیاویزند. (مجمل التواریخ).
|| بالا. جانب علو:
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل.
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ای است خدنگ.
فرخی.
|| (اِخ) خدا:
ملک زآن داده ست ما را کن فکان
تا ننالد خلق سوی آسمان.
مولوی.
|| (اِ) آسیا:
دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست
بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان.
خاقانی.
|| فضا. هوا:
نپرّید بر آسمانش عقاب
از آن بهره ای شخ ّ و بهری سراب.
فردوسی.
چو جادو بکشت آسمان تیره گشت
بر آنسان که چشم اندرو خیره گشت.
فردوسی.
- آسمان وفا، تعبیری مثلی به معنی مَثَل اعلا و امام و صنم عقلی وفا:
ببزم اندرون آسمان وفاست
برزم اندرون تیزچنگ اژدها است.
فردوسی.
- به آسمان شدن، مردن. درگذشتن: پس از این بوسعید صراف کدخدای غازی به آسمان شد. (تاریخ بیهقی).
- دست بر آسمان برداشتن، دعا کردن با افراختن دو دست:
اوحدی را چو زور و زر کم بود
دست زاری بر آسمان برداشت.
اوحدی.
- امثال:
آسمان به زمین نیامدن، کمی و بیشی سخت در امر پیدا نشدن.
آسمان و ریسمان، من سخن از آسمان می گویم او از ریسمان.
... از ماست بر ما بدِ آسمان.
فردوسی.
مصائب وبلیات که بر ما آید نتیجه ٔ اعمال خود ماست.
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، با تغییر شغل یا جای یا مخدوم امید بهتری نیست.
در هفت آسمان یک ستاره نداشتن، سخت فقیر بودن.
قطره ٔ آبی نخورد ماکیان
تا نکند روی سوی آسمان.
امیرخسرو.
آدمی را شکر نعما و آلاء خدای سبحانه و هر منعم دیگر وظیفه است.
کلاه به آسمان انداختن، سخت شادان و راضی بودن.
مرغ که آبکی خورَد سر سوی آسمان کند.
خاقانی.
رجوع به مَثَل «قطره ٔ آبی...» شود.
من سخن از آسمان میگویم او از ریسمان، میان گفتار من و او هیچ تناسبی نیست.

آسمان. [س ْ / س ِ] (اِخ) نام کوهی نزدیک بندر نخیلو بجنوب ایران.

آسمان. [س ْ / س ِ] (اِ) نام روز بیست وهفتم یا بیست وپنجم و بعضی بیست وششم گفته اند از هر ماه فارسی. و در این روز نیک است بسفر دور شدن و نشاید هیچ کار دیگر کردن:
مه بهمن و آسمان روز بود
که فالم بدین نامه پیروز بود.
فردوسی.
آسمان روز ای چو ماه آسمان
باده نوش و دار دل را شادمان.
مسعودسعد.
و این بیت مسعود مثال برای روز 27 است و بس. || در تداول عوام، صحو. هوای بی ابر. || (اِخ) نام فرشته ٔ موکل تدبیر امور و مصالح آسمان روز:
همه ساله ز اشتادو از آسمان
تن و جانْت با شادی و کامتان (کذا).
فردوسی (از جهانگیری).
|| نام فرشته ٔ موکل بر ممات یعنی عزرائیل. (برهان).

فرهنگ معین

آسمان دره

(~. دَ رُِ) (اِمر.) کاهکشان، کهکشان.

فرهنگ عمید

آسمان دره

کهکشان: به کوچه‌ای که روی با کف گهرافشان / چو آسمان‌دره سازی ز بس گهر باری (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۴۹)،

حل جدول

آسمان دره

کهکشان

فرهنگ فارسی هوشیار

آسمان دره

کهکشان

گویش مازندرانی

آسمان

آسمان

تعبیر خواب

دره

گر بیند در دره ای شد، دلیل که در غم و اندوه گرفتار شود. اگر بیند از دره بیرون آمد، از غم و اندوه رسته شود. - محمد بن سیرین


آسمان

اگر کسی خود را بر آسمان بیند، دلیل که او را سفری پیدا شود و در آن سفر او را مرتبت دنیا و عز حاصل شود. اگر بیند که در پهنای آسمان می پرد، سفری بود با نعمت و برکت. و اگر بیند که همچنان راست می پرید، تا به آسمان رسید، دلیل کند که مضرت و رنج بیند و اگر دید که به آسمان رفت، بدان نیت که به زمین باز نیاید، دلیل کند که بزرگی و پادشاهی یابد و کاری بزرگ طلب کند و بیابد. اگر بیند که از آسمان بانگ و ندا می شنود، دلیل کند بر خیر و سلامت. اگر بیند که مرغی از آسمان با وی سخن می گفت، دلیل بود که شادمان گردد - محمد بن سیرین

معادل ابجد

آسمان دره

361

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری