معنی آب کره

حل جدول

آب کره

هیدروسفر

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

کره کره

کره کره. [ک َ رَ ک َ رَ] (اِخ) امیرآباد. دهی است از توابع تنکابن مازندران. (سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 106 و ترجمه ٔ آن ص 144).

کره کره. [] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش شاهین دژ شهرستان مراغه. کوهستانی و معتدل است و 90 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


کره

کره. [ک ُ رَ / رِ] (از ع، اِ) هر چیز گرد. (ناظم الاطباء). || گوی گونه ای از آلات منجنیق جغرافیین که بدان هشت فلک و صورت کواکب و هیئت زمین و قسمتهای آن را شناسند آن را بیضه نیزگویند. شکلی باشد مجسم یک سطح گرد وی را احاطه کرده و در اندرون او نقطه ای که همه ٔ خطهای مستقیم که از آن نقطه خیزد و به سطح رسد همه همچند یکدیگر باشد و آن نقطه را مرکز خوانند. (یادداشت مؤلف). || مجازاً بمعنی افلاک و زمین و دنیاست:
آوخ ز وضع این کره و ز کارش
زین دایره ٔ بلا و ز پرگارش.
ناصرخسرو.
راز کره ٔ پیازمانند
پیش دل تو برهنه چون سیر.
(سندبادنامه).
- کره ٔ آب، کنایه از موج آب باشد. (برهان) (آنندراج). موج آب. (ناظم الاطباء).
- || آبی که زمین را احاطه کرده است. (ناظم الاطباء).
- کره ٔ آتش، اثیر. رجوع به اثیر شود.
- کره ٔ ارض، کره ٔ خاک. (ناظم الاطباء).
- کره ٔ بخار، آن کره ٔ هوای کثیف مخلوط با بخارها و آن مرکز عالم است و مختلف القوام است، زیرا نزدیکتر آن بزمین کثیف تر و متراکم تر است تا دورتر آن، چون لطیف تربیشتر متصاعد می شود. کره ٔ لیل و نهار هم نامیده می شود که پذیرای نور و ظلمت است و عالم نسیم هم گویند، زیرا که جای وزش باد است و بالای آن هوای صافی ساکن است. (یادداشت مؤلف).
- کره ٔ خاکی، زمین: کره ٔ خاکی زخلقت بوی رضوان یافته. (راحهالصدور).
- کره ٔ کل، فلک اعظم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به فلک شود.
- کره ٔ کوکب، فلک کلی هر ستاره است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کره ٔ گِل، زمین. کره ٔ خاکی:
گنبد پیروزگون پر ز مشاغل
چند بگشته ست گرد این کره ٔ گِل.
ناصرخسرو.
- کره ٔ لاجورد، کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج). کره ٔ نیلگون.نیلگون کره. کره ٔ وهم سوز. فلک:
رنگ خر است این کره ٔ لاجورد
عیسی از آن رنگرزی پیشه کرد.
نظامی.
- کره ٔ نیلگون، کره ٔ لاجورد. کره ٔ وهم سوز. نیلگون کره. آسمان.
- کره ٔ وهم سوز، بمعنی کره ٔ لاجورد است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (آنندراج).
- کره ٔهوا، جو. اتمسفر. رجوع به جو شود.
- نیلگون کره، کره ٔ نیلگون. آسمان:
چیزی همی عجبتر ازین در چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره.
ناصرخسرو.
|| قفل. (ناظم الاطباء). کلیدان. (برهان). || زبانه ٔ قفل. (ناظم الاطباء). دندانه ٔ کلیدان. (برهان). || کوره ٔ آهنگری. (ناظم الاطباء). || عنصر. (منتهی الارب). عناصر را گویند به طریق اضافه چون کره ٔ آتش و کره ٔ هوا و کره ٔ آب و کره ٔ خاک. (برهان).

کره. [ک َ رَ] (اِخ) نام شهری است. (برهان). کرج است اما اهل آن ولایت آن را کره نامند. (از معجم البلدان ذیل کرج). رجوع به کرج، کره رود و کرج ابی دلف شود.

کره. [ک ِرْ رَ / رِ] (اِصوت) در لهجه ٔ مردم قزوین، آواز کشیده شدن پای روی زمین. (یادداشت لغتنامه). کِرّ. || خنده ٔ بلند و ممتد. رجوع به کره زدن و کروکر خندیدن شود.
- کره زدن، خندیدن به آواز و ممتد.

کره. [ک ُرْ رَ / رِ] (اِ) چون مطلق گویند مراد بچه ٔ اسب باشد. مَهر. (یادداشت مؤلف). || بچه ٔ اسب و ستور و خرالاغ را گویند. (برهان). بچه ٔ اسب و خر و اشتر. (آنندراج). بچه ٔ ستور مانند اسب و خر و شتر تا یک سال و یا دو سال. (ناظم الاطباء). بچه ٔ اسب که هنوز زین ننهاده اند. بچه ٔ اسب و دیگر ستور. (یادداشت مؤلف):
بسودی همی کره را چشم و یال
که همتا بد او با سکندر بسال.
فردوسی.
بدو گفت قیصرکه تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای
چنین پاسخ آورد یزدان پرست
کز آن راه بر کره باید نشست.
فردوسی.
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم.
فردوسی.
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کره ٔ توسن.
فرخی.
رایضان کرگان بزین آرند
گرچه توسن بوند و مردافکن.
فرخی.
هر کره کاندر کمند شست بازی درفکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 177).
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور وهنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی.
که خود زود بندازد این شوم کره
شبانگاه در چاه هفتاد بازش.
ناصرخسرو.
ای گشته به مال و زور تن غره
تازنده چو اسب شرزه و کره.
ناصرخسرو.
پند بپذیر و چو کره ٔ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره زشیب.
ناصرخسرو.
کره تا در سرای بومره است
تا بصد سال همچنان کره است.
سنائی.
با این همه کره ٔ جهانی
جز در رمه ٔ جهان چه باشی.
خاقانی.
چون دل از دست بدرشد مثل کره ٔ توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش.
سعدی.
تو بر کره ٔ توسنی بدگهر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر.
سعدی (بوستان).
نشاید آدمی چون کره ٔ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر.
سعدی.
- ستاغ کره، کره اسب زین ناکرده. (از برهان ذیل ستاغ):
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من.
خفاف.
- کره ٔ توسن، هَیدَخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). اسب تند وتیز و جهنده. (برهان ذیل هیدخ):
تو هیدخی و همی نهی [ظ: نهم] زین
بر کره ٔ توسن تجاره.
منجیک.
رجوع به هیدخ شود.
- کره خر، خر کره. بیسراک. بچه ٔ خر. حُزاقی ّ. عَیر. (یادداشت مؤلف).
- || طفل نافهم. (لغت محلی شوشتر).
- کره ٔ دریائی، در افسانه ها اسبی است که به شب از دریا بیرون می آید و بروز به دریا فرومی شود. (یادداشت مؤلف).
- کره ٔ دیرتاز، کنایه ازروزگار و فلک است:
مده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کره ٔ دیرتازش.
ناصرخسرو.
- کره کردن، زادن. افزودن. فزون یافتن. زیاده شدن.
- کره ٔ ناگشاد، بمعنی بچه ٔ اسب که هنوز بر آن سواری نکرده باشند. (آنندراج).
|| مبلغی مانده در قمار که قابل قسمت میان حریفان نیست. مبلغی کمتر از واحدی که برای برد و باخت معین شده است در قمار. در اصطلاح قماربازان گویند: کره با بانک است. (یادداشت مؤلف).
- کره کردن، افزودن. فزونی یافتن.
|| تازیانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لفظ مشترک است در هندی.
- کره ٔ خاردار، نوعی تازیانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
تنم بی تو ازسیر گلشن فگار است
مرا شاخ گل کره ٔ خاردار است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
|| تنگ و کمربند ستور که بدان زین و پالان و جز آن را بندند. (ناظم الاطباء). || نباتی است در خراسان به بلندی دو وجب با مزه ٔ تلخ که خشک آن را مردم خراسان بهترین رشوه و کود برای زراعت شمارند. (یادداشت مؤلف).

کره. [ک ُ] (اِ) اسم گیاه اشق است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اشق شود.

کره. [] (اِخ) از طسوج وناحیه ٔ رود آبان به ناحیه ٔ قم. (تاریخ قم ص 113).

کره. [ک ُرْه ْ] (ع ص) دشوار. (از ناظم الاطباء). || چیزی که خود شخص آن را ناپسند دارد. || (اِمص) زبردستی. (یادداشت مؤلف). || زور. (یادداشت مؤلف). قهر و جبر. (ناظم الاطباء):
مال خدایگان بستاند به عنف و کره
از دست منکرانی چون منکر و نکیر.
فرخی.
چو مردم بخرد آبروی را همه سال
به کره بنده ٔ اینیم و چاکر آنیم.
مسعودسعد.

کره. [ک َرْ رِ] (اِخ) دهی است سه فرسخ شمال احمدحسین به فارس. (فارسنامه ٔ ناصری).

فارسی به عربی

کره

زبد، کره ارضیه، مجال

فرهنگ معین

کره

(کُ رِ) [ع. کره] (اِ.) هر جسم گرد.

تعبیر خواب

کره

خوردن: عدم توافق با دوستان

تولید کره: نگرانی - لوک اویتنهاو

گویش مازندرانی

کره

بیخ گلو، غره شدن به چیزی، کره اسب، گوسفندی که گوش های کوچک...

معادل ابجد

آب کره

228

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری