معنی آبسالان

لغت نامه دهخدا

آبسالان

آبسالان. (اِ مرکب) ج ِ آبسال:
همان شیپور با صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان.
(ویس و رامین).


گاودم

گاودم. [دُ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنچه بشکل دُم ِ گاو باشد:
سیه چشم و بور ابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم.
فردوسی [در وصف رخش رستم].
|| نفیر. که برادر کوچک کرنا است و بعضی گویند کرنا است و به عربی بوق خوانند. (برهان). نفیر که در جنگ نوازند و آن به ترکیب دم گاو بود چنانکه نوشته اند. کرنای خواهد بود. (آنندراج). و بمعنی هر چیزی و شکلی که یک سر آن پهن و سر دیگر آن باریک باشد و آن را مخروطی گویند. بوقی کوچک. (آنندراج). نای رویین که بر صورت دم گاوی است و در وقت جنگ زنند و بنفیر مشهور است. (اوبهی). غندرود. (اوبهی). همان پرچم است که دم گاو خطایی برآن می آویخته اند. خرنای. کلمه ٔ چینی گودونگ که امروز معمول است ازدو جزء گو (گاو) فارسی و دونگ مصحف دم است. این کلمه را چنانکه صاحب اخبار الصین و الهند (ص 15)، گوید مردم چین جادم گویند. و بی شک کلمه ٔ جادُم همان گاودم فارسی چینی شده است. و آن چیزی است چون بوق به درازای سه چهار ذراع و قطر دو دست بهم گرد کرده است یعنی دو کف چون حلقه کرده و دهانه ٔ آن که به دهان دمنده پیوندد و تنگ که در دهان جای گیرد:
«فِمن مدائنهم [مدائن اهل الصین]. خانفو و هی مرسی السفن تحتها عشرون مدینه. و انما تسمی مدینهً، اذا کان لهاء جادُم و الجادم مثل البوق، ینفخ فیه و هو طویل ٌ. و غلغله مایجمع الکفین جمیعاً. هومطلی بدواء الضیقات و طوله ثلثه و اربعه اذرع. و رأسه دقیق بقدر مایلتقمه الرجل. و یذهب صوته نحواً من میل. و لکل مدینه اربعه ابواب. فعلی کل ّ باب ِ منا من الجادم خمسه: تنفخ فی اوقات من اللیل و النهار. و علی [باب] کل مدینه عشره طبول، تضرب معه... و به یعرفون اوقات اللیل و النهار. (اخبار الصّین والهند ص 15):
سفیده بزد نای روئینه خم
خروش آمد از ناله ٔگاودم.
فردوسی.
بفرمود [کیخسرو] تابر درش گاودم
زدند و بجوشید روئینه خم.
فردوسی.
خروش آمد و ناله ٔ گاودم
جرس برکشیدند روئینه خم.
فردوسی.
بدرید کوه از دم گاودم
زمین آمد از سم اسپان بخم.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
ز درگاه و آواز رویینه خم.
فردوسی.
دمنده دمان گاودم بردرش
برآمد خروشیدن از لشکرش.
فردوسی.
ز میدان خروشیدن گاودم
شنیدندو آواز رویینه خم.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین و روئینه خم.
فردوسی.
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
یکی ابر بست از پی گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
خروش آمد و ناله ٔ گاودم
ببستند بر پیل رویینه خم.
فردوسی.
برآمد ز در ناله ٔ گاودم
خروشیدن کوس و رویینه خم.
فردوسی.
فروکوفت برپیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم.
فردوسی.
وز آن جایگه ناله ٔ گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم.
فردوسی.
بزد نای سرغین و رویینه خم
برآمد ز در ناله ٔ گاودم.
فردوسی.
برانگیخت پس رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
بفرمود تا گاودم بر درش
زدند و پر از بانگ شد کشورش.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
جهان پرشد از بانگ رویینه خم.
فردوسی.
سپهبد بزد نای و رویینه خم
خروش آمد و ناله ٔ گاودم.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
بزد نای روئین و رویینه خم
خروش آمد و ناله ٔ گاودم.
فردوسی.
خروش آمد از نای و از گاودم
هم از کوهه ٔ پیل و رویینه خم.
فردوسی.
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم برو کفت چون گاودم.
فردوسی.
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز [خسرو] دید.
بفرمود تا گاودم پرورش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش.
فردوسی.
ببستند بر پیل رویینه خم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
برآمد دم مهره ٔ گاودم
شد از گرد گردان خور و ماه گم.
(گرشاسب نامه).
غو کوسشان زخم بربطسرای
دم گاودم ناله و آوای نای.
(گرشاسب نامه).
برآمد دَم مهره ٔ گاودم
خروشان شد از خام روئینه خم.
اسدی.
همان شیپور با صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاودم با وی به یک جا
چنان چون دو سراینده بهم پا.
(ویس و رامین).
خروش آمد زدِز روئینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را.
(ویس و رامین).
ز فریاد خرمهره و گاودم
علی اﷲ برآمد ز رویینه خم.
نظامی.
دماغ از دم گاودم گشت سیر.
نظامی.
درآمد بشورش دم گاودم
به خمبک زدن گاو روئینه خم.
نظامی.
ز نعره برآوردن گاودم
شده ز آسمان زهره ٔ گاو گم.
نظامی.
|| پرچم است که دم گاو خطائی بر آن می آویخته اند:
بمیدان ششم لباس بنفش
بسی آلت از گاودم وز درفش.
فردوسی.


باغ

باغ. (اِ) بستان. روضه. مشترک است در عربی و فارسی و جمع آن در عربی بیغان است. (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). گلستان. صاحب آنندراج گوید: از مولوی حبیب اﷲخان شنیده شد که باغ لغت عربی است و بیغان جمع آن... در عرف هندیان به کاف فارسی خوانند و این از توافق لسانین بود - انتهی. محوطه ای که نوعاً محصور است و در آن گل و ریاحین و اشجار مثمر و سبزی آلات و جز آنها غرس و زراعت میکنند. (ناظم الاطباء). آبسالان. (برهان). بوستان. ج، باغات و این جمع تراشیده ٔ فارسی زبانان متعرب است. (از آنندراج). در پهلوی: باغ «مناس 269» سغدی: باغ، گیلکی: باک. فریزندی: باک، نطنزی: باگ. سرخه ای و شهمیرزادی: باک. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). حدیقه. (انجمن آرای ناصری) (برهان). جایی که در اودرختان میوه دار و گل آور باشد. (هفت قلزم). عُلجوم، باغ بسیاردرخت. (منتهی الارب). مَغلوبَه، باغ بهم نزدیک و درهم و پیچیده درخت. (منتهی الارب):
ببگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و بیاران او شد نفاغ.
ابوشکور.
کجا باغ بینی همه راغ بود
کجا راغ بینی همه باغ بود.
ابوشکور.
آمدآن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در صراف.
ابوالمؤید.
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی.
سروتن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ.
فردوسی.
سوی میوه و باغ بودیش [خسروپرویز] روی
بدان تا بیابد زهر میوه بوی.
فردوسی.
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ.
فردوسی.
دگر شارسان برکه ٔ اردشیر
پراز باغ و پر گلشن و آبگیر.
فردوسی.
خداوندا یکی بنگر بباغ و راغ و دشت اندر
که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی و خوبی.
منوچهری.
هر کجا باغی بود آنجا بود آواز مرغ
هر کجا مرغی بود آنجا بود تیرسفین.
منوچهری.
باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود
باد همچون طبل عطاران پر از عنبر شود.
عنصری.
بر دست راست این باغ حوضی است بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). چون از سرای عدنانی بگذشته آید باغی است بزرگ. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت: بایستی این باغ دیده شدی. (تاریخ بیهقی ص 346).
سوی باغ گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره.
ابونصر (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
بود جغد خرم به ویرانه زشت
چو بلبل بخوش باغ اردی بهشت.
اسدی.
شهری نه یکی باغ پر از میوه، پر از گل
دیوار مزین همه و خاک مشجر.
ناصرخسرو.
گرنه چو یوسف شده ست گل چو زلیخا
باغ چرا بازشد دوازده ساله.
ناصرخسرو.
تین و زیتون ببین در این باغ
وان شهر امین و طور سینین.
ناصرخسرو.
ای باغ جان کزان لب به نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم.
خاقانی.
گویی از باغ جان رسدخبرت
بویی ای مه نمیرسد چه رسد.
خاقانی.
برسد میوه بست در باغت
که بهیچ آفتاب می نرسد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 783).
عروس باغ مگر جلوه میکند امروز
که باد غالیه سای است و ابرلؤلؤ بار.
ظهیر فاریابی.
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن باشد از باد خزانی.
نظامی.
باغ سبز عشق کو بی منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه هاست.
مولوی.
سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید.
سعدی.
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست.
سعدی.
بلبل بیدل تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل بدرآید.
حافظ.
باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بارگل.
کاتبی ترشیزی.
ز آب و رنگ گل باغ عارضت گلچین
گمان بری که مگر بسته در نگار انگشت.
محمد قلی سلیم (از شعوری).
در باغ طبیعت نفشردیم قدم را
چیدیم و گذشتیم گل شادی و غم را.
عرفی.
چندانکه بهار است و خزان است در این باغ
چشم دل شبنم نگرانست در این باغ.
صائب.
گشته دستم شاخ گل از بسکه دارد داغها
یادگار باغ نومیدیست بر سر میزنم.
میرزا فصیح (از شعوری).
|| کنایه از چهره ٔ محبوب. (ناظم الاطباء). || (ص) دلگشای. دلفریب. آراسته. (آنندراج). || (اِ) ظاهراً فردوسی در بیت ذیل باغ را بمعنای محوطه ای وسیع نظیر میدانهای ورزشی آورده است:
بباغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست هر گونه راهی گرفت
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
|| کنایه از بهشت. (هفت قلزم). || بهشت اصلی که خداوند تبارک و تعالی برای آدم قبل از سقوطش ترتیب داد. (فرهنگ قاموس مقدس).
ترکیب ها:
- باغ ابراهیم، در بیت ذیل شاید کنایه از گلستانی باشد که از آتش نمرود بر ابراهیم پیدا آمد:
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم.
نظامی.
- باغ باغ، کنایه از بسیار شکفته و خرم. (آنندراج):
چمن را تا نسیمت در دماغ است
ز شادی غنچه را دل باغ باغ است.
خیالی خجندی (از آنندراج).
هوس از ریاحین معطر دماغ
ز بوی چمن آرزو باغ باغ.
(اکبرنامه، از آنندراج).
- باغ بالا و آسیای پائین داشتن، کنایه از ثروتمند بودن.
- باغ بدیع، کنایه از بهشت. اشاره ٔ به بهشت. (ناظم الاطباء). کنایه از جنت المأوی. (هفت قلزم).
- باغ پر ستاره، پر از گلهای شکفته. (ناظم الاطباء).
- باغ در باغ، باغی بدنبال باغ دیگر:
باغ در باغ گرد بر گردش
خلد موسی و روضه شاگردش.
نظامی (هفت پیکر ص 114).
- باغ دیدن، گردش کردن در باغ. تفرج در گلستان:
باغ دیدن غذای روح بود.
سنائی.
- باغ رفیع، بهشت.
- باغ رنگین، گیتی و جهان. (ناظم الاطباء).
- باغ سخا، گیتی و جهان و روزگار. (ناظم الاطباء).
- || مردم صاحب همت. (ناظم الاطباء).
- باغ فردوس، باغ بهشت که هشت باب یا در دارد:
باغ فردوس است، گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرین است، خورشیدش نگویم یا قمر.
سعدی.
- باغ قدس، بهشت. (ناظم الاطباء).
- باغ لیل و نهار، اشاره به باری تعالی و آفتاب. (ناظم الاطباء).
- باغ وسیع، بهشت. (ناظم الاطباء).
- چهار باغ، خیابانی که به دست ور شاه عباس کبیر در سال 1005 هَ. ق. در اصفهان احداث گردید، ابتدای این خیابان در آن عهد، عمارت منهدم شده ٔ جهان نما (در محل دروازه دولت فعلی اصفهان) بود و انتهای آن باغ و قصر هزار جریب، در محل فعلی دروازه ٔ شیراز. از قصر جهان نما تا پل اللهوردی خان بنام چهارباغ پائین و از پل مزبور تا قصر هزار جریب چهار باغ بالا نام داشته است. وجه تسمیه ٔ آن باین علت بوده که در هر یک از اضلاع شرقی و غربی دو چهار باغ پایین و بالا، چهار باغ بزرگ وجود داشته و هر باغ دارای دو عمارت بوده. دیوار باغها نیز صورت مشبک داشت و از خیابان، فضای مشجر باغها نمایان بود. (از گزارشهای باستانشناسی ج 3ص 204). و رجوع به اصفهان و همچنین آثار ایران جزو اول از ج 2 ص 67 تا 74 شود.
|| تره کاری. (هفت قلزم). || آبگیر. (هفت قلزم). || کنایه از روزگار و دنیا. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). باغ جهان.روزگار. دنیا. || زراعت. (هفت قلزم).
- در باغ سبز نشان دادن، وعده های امیدبخش دادن. وعده های خوش بی اساس کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به در باغ سبز نمودن شود.
- هشت باغ، کنایه ازبهشت:
ز نه خراس برون شو بکوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت، هشت باغ بقا.
خاقانی.
داده ست قضا بهای قدرت
نه گلشن و هشت باغ درهم.
خاقانی.

فرهنگ عمید

آبسالان

بهار،
سال پرآب و پرباران،
باغ، بوستان: همان شیپور بر صد راه نالان / به سان بلبل اندر آبسالان (فخرالدین‌اسعد: ۶۳)،

حل جدول

نام های ایرانی

آبسالان

دخترانه، باغها

فرهنگ معین

آبسالان

(اِمر.) بهاران، فصل کار.


آبسال

(اِمر.) بهار، آبسالان.

فرهنگ فارسی هوشیار

آبسالان

(اسم) بهاران فصل بهار هنگام بهار نوبهاران.

واژه پیشنهادی

مترادف و متضاد زبان فارسی

بهار

آبسال، آبسالان، بهاران، ربیع، نوبهار،
(متضاد) پاییز، شکوفه، بت‌خانه، بتکده

معادل ابجد

آبسالان

145

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری