معنی آبدار
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
آبدار باشی، ساقی، گیاه و میوه پرآب، تیز، برُنده، فصیح و روان، سخت، محکم، غلیظ. صفتی برای دشنام، سیلی. [خوانش: (ص.)]
فرهنگ عمید
پرآب: میوۀ آبدار،
شاداب، باطراوت،
دارای جلا و برندگی، جوهردار: شمشیر آبدار،
[مجاز] رکیک: فحش آبدار،
(شیمی) هیدراته، آمیخته با آب،
[مجاز] محکم: بوسهٴ آبدار،
(اسم، صفت) متصدی آبدارخانه که شربت، چای، قهوه، قلیان، و مانندِ آن تهیه میکند، آبدارباشی،
(اسم، صفت) [قدیمی] ساقی،
حل جدول
تر
مترادف و متضاد زبان فارسی
آبکی، باطراوت، پرآب، رقیق، شاداب، مایع، آبدارچی، ایاغچی، ساقی، شربتدار، قهوهچی، آبدیده، برنده، تیز، سخت، تند، زننده، نیشدار، آبخیز، آبزا، رسا، روان، فصیح، گویا،
(متضاد) بیآب، خشک
فارسی به انگلیسی
Aqueous, Hydrous, Rheumy, Sappy, Succulent, Water
گویش مازندرانی
آبیار، میراب
فرهنگ فارسی هوشیار
شربت دار، ساقی، شاداب
معادل ابجد
208