معنی کفشدوز
لغت نامه دهخدا
کفشدوز. [ک َ] (نف مرکب) کفاش. (ملخص اللغات کرمانی). کسی که کفش می دوزد. (ناظم الاطباء). کفش دوزنده. آنکه کفش دوزد. کفاش. کفشگر. اسکاف. حذأ. ارسی دوز. (یادداشت مؤلف):
پیر مردی لطیف در بغداد
دختر خود به کفشدوزی داد.
سعدی (گلستان).
مگو کفشدوز آن نگار فرنگ
کز و خانه برمن بود کفش تنگ.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
|| (اِ مرکب) حشره ای است از رسته ٔ قاب بالان که دارای سه گونه میباشد و در اکثر نقاط زمین میزید. این حشره کوچک و کروی است و از شته ها تغذیه میکند.بدنش قرمزرنگ و دارای نقاط سیاه رنگ است. عده ای از کفشدوزها گاهی به مزارع یونجه حمله می کنند و موجب آفت میشوند. پینه دوز. کفشدوزک. (فرهنگ فارسی معین).
کفشدوزک
کفشدوزک. [ک َ زَ] (اِ مصغر) مصغر کفشدوز. || کفشدوز (جانور). رجوع به کفشدوز شود.
کفشدوزی
کفشدوزی. [ک َ] (حامص مرکب) شغل و عمل کفشدوز. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) دکان کفشدوز. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کفشدوز شود.
مترادف و متضاد زبان فارسی
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) آنکه کفش دوزد کفاش: (پیر مردی لطیف در بغداد دخترک را بکفشدوزی داد) . (گلستان)، حشره ایست از راسته قاب بالان که دارای سه گونه میباشد و در اکثر نقاط زمین میزید. این حشره کوچک و کروی است و از شته ها تغذیه میکند. بدنش قرمز رنگ و دارای نقاط سیاه رنگ است. عده ای از کفشدوز ها گاهی بمزارع یونجه حمله میکنند و موجب آفت میشوند پینه دوز کفشدوزک.
کفشدوزی
شغل و عمل کفشدوز، دکان کفشدوز
چرمینه دوز
کفشدوز
اسکاف
کفشدوز
کفشدوزک
مصغر کفشدوز
واژه پیشنهادی
لالَکایی
کفشدوز
کفشدوز = اسکاف
از بازیگران فیلم تولّد یک پروانه
سپیده کفشدوز جبّاری
معادل ابجد
417