معنی پسیکانالیز

فرهنگ معین

پسیکانالیز

(پِ) [فر.] (اِ.) روانکاوی.

فرهنگ عمید

پسیکانالیز

روان‌شناسی

حل جدول

پسیکانالیز

روانکاوی


روانکاوی

پسیکانالیز

فرهنگ فارسی هوشیار

پسیکانالیز

فرانسوی روانکاوی روانکاوی

لغت نامه دهخدا

دفاع

دفاع. [دِ] (ع مص) دور کردن از کسی. (از منتهی الارب). دور کردن. (دهار). دفع کردن از کسی. (تاج المصادر بیهقی) (از ترجمان القرآن جرجانی) (از اقرب الموارد). || همدیگر را راندن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مزاحم کسی شدن، گویند: سید غیرمُدافَع. هرگاه در سروری او مزاحم ورقیبی نباشد. (از اقرب الموارد). || دارادار کردن حق کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مماطله کردن حق کسی را. (از اقرب الموارد). || یاوری کردن و حمایت کردن کسی را. (از اقرب الموارد). || حریص و آزمند شدن و فرورفتن در کاری. (از اقرب الموارد). مُدافعه. و رجوع به مدافعه شود. || دفع شر. (ناظم الاطباء). || از دستبرد دشمن (انسان، حیوان) حفظ کردن. (فرهنگ فارسی معین). || بازداشتن. پس زدن.
- ساز و کار (مکانیسم) دفاع، اصطلاحی در پسیکانالیز، حاکی از رفتاری که لاعَن ْشعور برای دفاع از محکومیت یا انتقاد خیالی یا احتمالی از شخص سرمیزند. اینگونه رفتار انحاء مختلف دارد از قبیل: توجیه (تعویض محرکات غیراجتماعی با آنچه مقبول عموم است)، تکبیت (ممانعت از اشتغال خاطر به افکار پریشان کننده)، ترجیع (بازگشت به رفتار کودکانه و دلخوشی های بچگانه)، تجسم (منسوب داشتن انگیزه هایی که مورد قبول خویشتن واقع نشده به دیگران)، تمثل (ازآن ِ خود تلقی کردن امیال و اهواء دیگران)، تعالی («لیبیدو» را متوجه به مقاصد مفید و مثبت کردن)، تقلیب (ظاهر شدن تنازعات روحی بصورت علائم جسمی). (دایرهالمعارف فارسی).
|| (اصطلاح فقه) در مقابل جهاد است و آن در موقعی است که دشمنان بر مردم مسلمان هجوم آوردند و حمله نمایند، و آن بر همه ٔ افراد واجب است. دفاع از حقوق اولیه ٔ هر فردی است جهت حفظ مال و جان و عرض و ناموس خود. (از فرهنگ علوم نقلی، از شرح لمعه ج 2 ص 325). || (اصطلاح حقوق) پاسخ طرف مقابل در هر دعوی. (فرهنگ فارسی معین). ادعای طرف مقابل دارنده ٔ دعوی در مقابل تعقیب.رجوع به دعوی در همین لغت نامه و به فرهنگ حقوقی شود.
- دفاع به معنی اخص، چنین است که مدعی علیه، حقوق ادعائی مدعی را انکار کند. (فرهنگ حقوقی).
- دفاع به معنی اعم، آن دو فرد دارد: الف: ایراد، و آن چنین است که مدعی علیه ادعای مدعی را ماهیهً نفی نکند بلکه آنرا بنحوی که ایراد شده صالح برای جواب دادن نداند. ب: دفاع به معنی اخص. (از فرهنگ حقوقی). و رجوع به دفاع به معنی اخص شود.
- دفاع مشروع، کسی که مورد تعرض قرار گیرد اساساً باید به قوای دولتی متوسل شود. ولی در موقع ضرورت (نداشتن وقت) می تواند به قوای شخصی از خود و دیگری وعرض خود و مال خود با رعایت شرایط خاص دفاع نماید، این دفاع را اصطلاحاً دفاع مشروع گویند و آنرا شرایطی است. رجوع به فرهنگ حقوقی و به مواد 41 و 184 و 186- 188 قانون مجازات عمومی در ایران شود.


بیماری

بیماری. (حامص، اِ) رنجوری، و با لفظ پیچیدن ودادن مستعمل است. (آنندراج). مرض و ناخوشی و رنجوری و ناتندرستی. (ناظم الاطباء). ناتندرستی. ناخوشی. آزار. انحراف مزاج بر اثر تغییر وضع ساختمان یا عمل انساج. (دائره المعارف فارسی). نالانی. رنجوری. رنج. درد. علت. ناخوشی. دردمندی. سقم. سقام. ناتندرستی. مقابل تندرستی و صحه. ظبظاب. سأم. (منتهی الارب). آفت. (مهذب الاسماء). شکو. شکیه. شکوی. شکاه. شکاء. (منتهی الارب). وذاه. وذیه. وصب. نصب. وصم. (منتهی الارب). سقم. داء. (دهار). مرض. (ترجمان القرآن):
ز بیماری او غمی شد سپاه
چو بیرنگ دیدند رخسار شاه.
فردوسی.
به بیماری اندر بمرد اردشیر
همی بود بیکار تاج و سریر.
فردوسی.
بدانگه که یابی تنت زورمند
ز بیماری اندیش و درد و گزند.
فردوسی.
به بیماری اندیشه را تیز کن
ز هر خوردنی سرد پرهیز کن.
اسدی.
لیکن گه سخنت پدید آید
از جان و دل ضعیفی و بیماری.
ناصرخسرو.
جسم راطبیبان و معالجان اختیار کنند تا هر بیماری که افتدزودتر آنرا علاج کنند. (تاریخ بیهقی). از بیماری دموی و صفرایی بماءالشعیر ایمنی بود و اطباء عراق وی راماء مبارک خوانند و وی آن چیزیست که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد. (نوروزنامه). و چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تعلم و تأدب... و مضرت درد و بیماری افتد. (کلیله و دمنه).
بود بیماری شب جان سپاری
ز بیماری بتر بیمارداری.
نظامی.
به انتظار عیادت که دوست می آید
خوشست بر دل رنجور عشق بیماری.
سعدی.
چراغ از بهر تاریکی نگه دار
که بیماری توان بودن دگربار.
سعدی.
رنج بیماری تو گنج زر آورد ثمر
ای بسا درد که باشد بحقیقت درمان.
قاضی شریف.
بیدماغی باعث بیماری من گشته است
بیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنم.
صائب.
- امثال:
تن بیماری بهتر از کیسه بیماریست. (یادداشت مؤلف).
- بیماری باریک، بیماری سل. (از آنندراج).
- بیماری خواب، نام دو بیماری که با خواب آلودگی یا بیهوشی مشخص میشود یکی به اسم آنسِفالیت لِتارژیک ناشی از ویروس خاصی است و مسری است و در مخ جا میگیرد، دومی که ناشی از یکی از آغازیان بنام تریپانوزوم است در مناطق حاره ٔ افریقا شیوع دارد و بتوسط مگس معروف به تسه تسه انتقال داده میشود. (دائره المعارف فارسی).
- بیماری دل، عشق:
نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا
روزه باطل میکند اشک دهان آلای من.
خاقانی.
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل.
مولوی.
- بیماری رشته، نام بیماری است که چیزی مانند تار ریسمان از بدن انسان بیرون آید. پیوک:
یکی را حکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک.
سعدی.
رجوع به رشته و رجوع به پیوک شود.
- بیماری سنگین، بیماری گران که زود زائل نشود. (آنندراج).
- بیماری گران، مرض شدید. بیماری سنگین و وخیم:
بیماری گران و بشب راندن سبک
روز آب چون بمن نرسد زان خران ده.
خاقانی.
دل گران بیماریی دارد ز غم
روز من چشم از جهان دربسته به.
خاقانی.
- بیماری نیوکاسل، (از انگلیسی) از امراض مسری مرغان. علائم عمده ٔ آن سرفه، عطسه و اختلالات عصبی است. (دائره المعارف فارسی).
- بیماریهای بومی، امراض محلی. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای بیرونی، امراض خارجی. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای پراکنده، امراض انفرادی. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای پی، امراض عصبی. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای جهانگیر، امراض وبائی. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای روان، امراض روحی. (فرهنگستان ایران).
- (درمان) بیماریهای روانی، شعبه ای از علم طب که بتشخیص و معالجه ٔ اختلالات روانی اختصاص دارد و کوشش منظم برای مطالعه و معالجه ٔ امراض روانی جهت بهبود دادن بوضع کسانی که در آسایشگاهها بسر میبردند بوسیله ٔ فیلیپ پینل فرانسوی آغاز گردید. در آن حالی که مصلحین بشردوست قرن 19 برای وضع قوانین مبارزه میکردند دانشمندان بکشف علل اساسی اختلالات روحی اشتغال داشتند. امیل کرپلین آلمانی اولین دانشمندی بود که اختلال مشاعر را تشخیص داد و فروید با توجه به رفتار مریض و تاریخچه ٔ عاطفی وی پسیکانالیز را بنیان نهاد. درمان با شوک، درمان روحی، روشهای جدید جراحی روانی و روانپزشکی برای معالجه ٔ امراض روانی و بعضی امراض که ظاهراً جسمانی هستند بکارمیرود. (دائره المعارف فارسی).
- بیماریهای زنانه، امراض نسوان. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای زهروی، بیماریهای عفونی که معمولاً بواسطه ٔ مقاربت سرایت میکند مانند سوزاک. (دائره المعارف فارسی).
- بیماریهای کودکان، امراض اطفال. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای گرمسیر، امراض مناطق حاره. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای مغز، امراض دماغی.
- بیماریهای میزه راه، امراض مجاری بول. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای واگیر، امراض ساریه. (فرهنگستان ایران).
- بیماریهای همه گیر، امراض وبائی. (فرهنگستان ایران).


درمان

درمان. [دَ] (اِ) علاج و دوا و دارو. (برهان). علاج بیمار. (غیاث) (آنندراج). دارو. (شرفنامه ٔ منیری). چاره. آنچه درد را بزداید و چاره ٔ بیماری کند. مداوا. (ناظم الاطباء):
همانکه درمان باشد بجای درد شود
وباز درد همان کز نخست درمان بود.
رودکی.
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوق درمان بود.
بوشکور.
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
بوشکور.
بمانیم تا سوی خاقان شود
چو بیمار شد سوی درمان شود.
فردوسی.
نگه کن بر این گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد.
فردوسی.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست.
فردوسی.
همه نیک و بد زیر فرمان اوست
همه دردها زیر درمان اوست.
فردوسی.
خورشگر ببردی به ایوان شاه
وز او ساختی راه درمان شاه.
فردوسی.
اگر درمان بیمار از طبیب است
مرا خود رنج و تیمار از طبیب است.
(ویس و رامین).
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان.
(ویس و رامین).
همه دردی رسد آخر به درمان
دل ما بی که دردش بی دوا بی.
باباطاهر.
دار نکو مر پزشک را گه صحت
تات نکو دارد او به سقم ز درمان.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
جهل مانند علم نیست چو هست
جهل چون درد و علم چون درمان.
ناصرخسرو.
خوش و ناخوش که از این خاک همی روید
زین طعامست ترا جمله وز آن درمان.
ناصرخسرو.
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند.
ناصرخسرو.
درد گنه را نیافتند حکیمان
جز که پشیمانی ای برادر درمان.
ناصرخسرو.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نَلْفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
حسد کنندم و درمان آن ندانم یافت
که دید هرگز داروی درد بی درمان ؟
مسعودسعد.
ندارد سود درمان زمینی
کرا دریافت درد آسمانی.
مسعودسعد.
درد در عالم ار فراوان است
هر یکی را هزار درمانست.
سنائی.
درد خویش را درمان نیافتم. (کلیله و دمنه).
که پیران هشیار خوش گفته اند
که درمان بدمست سیلی بود.
انوری.
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان.
خاقانی.
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
خاقانی.
آنجا که زخم کردی مرهم نمی نهی
آنجا که درد دادی درمان نمیدهی.
خاقانی.
پنداشتم که هستی درمان سینه ٔ من
پندار من غلط شد درمان نه ای که دردی.
خاقانی.
درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کیمیائی است کز او هیچ اثرکس را نی.
خاقانی.
کار عشق از وصل و هجران درگذشت
دردما از دست درمان درگذشت.
خاقانی.
پیشت بدمی ز درد تو خواهم مرد
دردت بکشم بیا که درمان منی.
خاقانی.
نطقم از آن گسست که همدم ندیده ام
دردم از آن فزودکه درمان نیافتم.
خاقانی.
با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد
آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد.
خاقانی.
دارم آن درد که عیسیش بسر می نرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر می نرسد.
خاقانی.
نالنده ٔ فراقم وز من طبیب عاجز
درمانده ٔ اجل را درمان چگونه باشد.
خاقانی.
گر جگرش خسته شد از فزع حادثات
نعت محمد بس است نشره و درمان او.
خاقانی.
چو میخواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان.
نظامی.
چند اندیشی بمیر از خویش پاک
تا نمیری کی ترا درمان بود.
عطار.
دوست تر دارم من آشفته دل
ذره ای دردت ز هر درمان که هست.
عطار.
خوشست درد که باشد امید درمانش
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
عاقل نکند شکایت از درد
مادام که هست امید درمان.
سعدی.
رنج بیماری تو گنج زر آورد ثمر
ای بسا دردکه باشد بحقیقت درمان.
قاضی شریف.
استطباب، درمان پرسیدن از طبیب. (از منتهی الارب).
- امثال:
هر دردی را درمانیست. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
هر دردی را درمانی مقرر است. (امثال و حکم):
هر کجا دردیست درمانش مقرر کرده اند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
- بی درمان، بدون درمان. بی علاج و بی دوا. بی چاره. علاج ناشدنی:
علم درّیست نیک با قیمت
جهل دردیست سخت بی درمان.
؟ (از تاج المآثر).
رجوع به بیدرمان در ردیف خود و درد بی درمان ذیل دردشود.
- دارو و درمان، مداوا و معالجه و وسیله ٔ علاج:
به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مرگ کس را نکاست.
فردوسی.
به دارو و درمان و کار پزشک
بدان تا نیالود باید سرشک.
فردوسی.
- درمان اشتغالی (حرفه ای)، (اصطلاح روانپزشکی) مشغول داشتن شخص به فعالیت های دِماغی یا بدنی است برای درمان یا بهبود حال وی پس از بیماری یا آسیب یا برای سازگار ساختن او با محیط و اوضاع زندگی. درمان اشتغالی نزد یونانیان و مصریان قدیم خاصه درمورد بیماریهای روانی معمول بود و در جنگ جهانی دوم برای درمان سربازان از کار افتاده رواج یافت. امروزدر بعضی کشورها بیمارستانهائی برای درمان اشتغالی مجهزند. (از دائرهالمعارف فارسی).
- درمان با تب، (اصطلاح پزشکی) معالجه ٔ بیماری است با تولید تب مصنوعی زیرا حرارت زیاد ممکن است بعضی عناصر بیماری زا را تلف کند بدون آنکه به خود بیمار صدمه ٔ زیاد بزند. (از دائرهالمعارف فارسی).
- درمان با شوک، (اصطلاح پزشکی) در درمان بیماریهای روانی بکار بردن مواد شیمیائی یا برق برای معالجه یا برای آماده کردن بیمار جهت درمان روحی، اگرچه ارزش کلی درمان باشوک مورد گفتگو است، شوک برقی در مورد اختلالات همراه با یأس مفید واقع شده است. (از دائرهالمعارف فارسی).
- درمان برقی، (اصطلاح پزشکی) استعمال برق است برای تشخیص و مخصوصاً معالجه ٔ بیماریها. جریان مستقیم برق برای سوزاندن آماسهای پوستی و لکه ها. تقویت جریان سطحی خون و نفوذ دادن ذرات داروئی در بافتها و دیاترمی برای تأثیر در انساج و اعضای عمیق بکار برده میشود. (از دائرهالمعارف فارسی).
- درمان حرفه ای، درمان اشتغالی. رجوع به درمان اشتغالی در همین ترکیبات شود.
- درمان (بر) دردهای کسی شدن، به مداوای آنها پرداختن. دردهای او را درمان کردن:
دگر آنکه زی او به مهمان شویم
بر آن دردها پاک درمان شویم.
فردوسی.
- درمان روانی، درمان روحی. رجوع به درمان روحی در همین ترکیبات شود.
- درمان روحی (روانی)، (اصطلاح روان پزشکی) معالجه ٔ اختلالات ذهنی با روش های روانشناسی. پسیکانالیز فرویدی اولین نمونه ٔ اینگونه معالجات است. هرگاه استفاده از این طریقه مقتضی یا مجاز نباشد برای بهبود حال مریض از مشاوره و راهنمائی روانشناسی، تلقین بنفس، درمانهای حرفه ای و امثال آنها استفاده میشود. (از دائرهالمعارف فارسی).
- درمان کسی (چیزی) شدن، سبب معالجه ٔ او گشتن. موجب مداوای او شدن:
که آهسته دل کی پشیمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود.
فردوسی.
|| چاره. تدبیر. علاج:
همی این سخن بر دل آسان نبود
جز از خامشی هیچ درمان نبود.
فردوسی.
چه بادافره است آن برآورده را
چه سازیم درمان خودکرده را.
فردوسی.
ندانند درمان آنرا به بند
اگر بد نخواهی تو مینوش پند.
فردوسی.
چه سازیم و درمان این کار چیست
نباید که بر کرده باید گریست.
فردوسی.
از آن یاوریها پشیمان شدند
پر اندیشه دل سوی درمان شدند.
فردوسی.
سپه را خورش بس فراوان نماند
جز از گرز و شمشیر درمان نماند.
فردوسی.
بدو گفت درمان این کار چیست
در این کار درد مرا یار کیست.
فردوسی.
که درمان این کار یزدان کند
مگر کاین غمان بر تو آسان کند.
فردوسی.
برآشفت قیدافه چون این شنید
جز از خامشی هیچ درمان ندید.
فردوسی.
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر کردن چیست درمان.
(ویس و رامین).
کنون آتش ز جانم که فشاند
کنون خود کرده را درمان که داند.
(ویس و رامین).
دل از خراسان و نشابور می بر نتوانست داشت [بوعلی سیمجور] و خودکرده را درمان نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). پوشیده مانده است که درمان این کار چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 631). گفتم خواجه ٔ بزرگ تواند دانست درمان این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325). گفتم... این کار را درمان چیست ؟ گفت جز آن نشناسم که تو هم اکنون بنزدیک افشین روی. (تاریخ بیهقی).
درمان تو آن بود که برگردی
زین راه وگرنه سخت درمانی.
ناصرخسرو.
از علم جز که نام نداند چیز
این حال را که داند درمانی.
ناصرخسرو.
داود گفت یا جبرئیل چاره ٔ این چیست و چه کنم ؟ گفت درمان تو آنست که خصم را از خود خوشنود کنی. (قصص الانبیاء ص 154). گفت غیر از آن هیزم که معهود است قدری هیزم بنام من بر سر پشته بنهید تا درمان این کار کنم. (قصص الانبیاء ص 179). چه کنم بار کشم راه برم
که مرا نیست جز این درمانی.
رشید وطواط.
آه و دردا که به شروان شدنم
دل نفرماید درمان چه کنم.
خاقانی.
زمانی بپیچید و درمان ندید
ره سر کشیدن ز فرمان ندید.
سعدی.
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را.
سعدی.
درمان چه سود واقعه افتاد و کار بود. (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
- امثال:
خودکرده را چه درمان.
خودکرده را درمان نیست.
(از امثال و حکم).
|| (ص) درمانده. (برهان). ضعیف. ناتوان. درمانده. (ناظم الاطباء).

معادل ابجد

پسیکانالیز

191

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری