معنی ناجوانمرد

لغت نامه دهخدا

ناجوانمرد

ناجوانمرد. [ج َ م َ] (ص مرکب) بدخواه. بدسرشت. (ناظم الاطباء). مقابل جوانمرد. نانجیب. رذل. بداصل. دور از جوانمردی:
همی گفت هر کس که این بد که کرد
مگر قیصر آن ناجوانمرد مرد.
فردوسی.
مکافات یابد بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد.
فردوسی.
که تورانشه آن ناجوانمرد مرد
نگه کن که با شاه ایران چه کرد.
فردوسی.
از این حادثه که حاجب بزرگ را در بلخ افتاد هر ناجوانمردی بادی در سر کرده است. (تاریخ بیهقی ص 569). وی را بگرفتند چنانکه البته هیچ نتوانست جنبید و آواز داد بکتکین را که ای برادر ناجوانمرد بر من این چکار بود آوردی. (تاریخ بیهقی). || فرومایه. کمینه.دون همت. (ناظم الاطباء). سفله. بی همت. بی حمیت. نامرد: جنگی رفت با مخالفان که از آن صعب تر نباشد از بامداد تا نماز دیگر راست و میخواست که فتح برآید ناجوانمردان یارانم مرا فروگذاشتند. (تاریخ بیهقی ص 554). هر چه بود مرا و آن ناجوانمردان را به دست خصمان افتاد. (تاریخ بیهقی ص 555). طغرل حاجبش را بروی [عضدالدوله یوسف] در نهان مشرف کرده بود تا انفاس یوسف میشمرد و هر چه رود باز مینماید و آن ناجوانمرد این ضمان کرد. (تاریخ بیهقی). آن ناجوانمرد بخت برگشته فرمان نبرد. (اسکندرنامه ٔ خطی).
این شیفته رای ناجوانمرد
بی عافیت است و رایگان گرد.
نظامی.
گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم
عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد.
سعدی.
اگر من ناجوانمردم به کردار
تو بر من چون جوانمردان گذر کن.
سعدی.
|| بیدادگر. ظالم. ستمکاره. بیرحم. تبهکار:
پدرم آنکه زو دل پر از درد بود
نبد دادگر ناجوانمرد بود.
فردوسی.
گر او ناجوانمرد بود و درشت
که سی و شش از شهریاران بکشت.
فردوسی.
فرآئین همی ناجوانمرد گشت
ابی داد و بی بخشش و خورد گشت.
فردوسی.
که این ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینمش بر جای تخت.
سعدی.
|| نابکار. بدکاره. بی عفت. بی عفاف. که پاس ناموس دیگران ندارد: دختر اسکندر را گفت ای ناجوانمرد چرا باز ایستادی که اینک پدرم با لشکر خویش رسید. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی). کنیزک مرا گفت ای ناجوانمرد خدای تعالی مکافات تو باز کناد که من علویم و از حله گریخته ام. (مجمل التواریخ). بقال را شاگردی بود بغایت ناجوانمرد و بیباک. (سندبادنامه ص 131).
در ایام پدر این ناجوانمرد
ز ناپاکی به پیوندم طمع کرد.
نظامی.
|| بخیل. ممسک. لئیم. خسیس. زفت. مقابل جوانمرد به معنی صاحب مروت و کرم و سخاوت و شخص کریم و سخی الطبع و دست و دلباز:
ترا خواند همه کس ناجوانمرد
چو تو گوئی مرا نومید برگرد.
(ویس و رامین).
گفتند اهل انطاکیه ناجوانمرد بوده اند که ایشان را طعام نداده اند. (قصص الانبیاء).
گر از رای توبرگردم بخیل و ناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد.
سعدی.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ معین

ناجوانمرد

(جَ مَ) (ص مر.) فاقد خصلت های نیک و پسندیده. مق جوانمرد.

فرهنگ عمید

ناجوانمرد

ناکس، پست‌فطرت، خسیس، بخیل، فرومایه،

حل جدول

ناجوانمرد

لامروت


بی مروت و ناجوانمرد

لاکردار


نارفیق

ناجوانمرد


بی بهره از مردانگی

ناجوانمرد


بی مروت

ناجوانمرد


بداصل و رذل

ناجوانمرد

مترادف و متضاد زبان فارسی

ناجوانمرد

بدجنس، بدذات، بی‌حمیت، بی‌مروت، دون‌همت، سفله، فرومایه، ناکس، بخیل، لئیم، ممسک،
(متضاد) جوانمرد

فرهنگ فارسی هوشیار

ناجوانمرد

نانجیب، رذل، بداصل

واژه پیشنهادی

بد نهاد و رذل

ناجوانمرد

معادل ابجد

ناجوانمرد

355

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری