معنی مگو

لغت نامه دهخدا

مگو

مگو. [م َ](ص) نگفتنی.(ناظم الاطباء).
- سِرِّ(راز) مگو، رازی که باید در پنهان داشتن آن منتهای کوشش را بجای آورد. سری که افشای آن خطرناک است. گاه نیز به طعن و تمسخر به حرف بی اهمیت یا رازی که برملا شده است اطلاق می شود: این سرّ مگو را کسی که نمی داند خواجه حافظ شیرازی است.(فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).

فرهنگ معین

مگو

(مَ) (ص.) ناگفتنی، سِرُ.

حل جدول

مگو

نهی از گفتن


سخن مگو

راز ، سر ، رمز


حرف مگو

راز، سر

راز، سِر


بگو مگو

مجادله


مگو اندوه خویش با دشمنان که لامول گویند شادی کنان

دشمن را به ناراحتی خود شاد نکن

فرهنگ فارسی هوشیار

مگو

‎ (فعل) دوم شخص مفرد نهی از گفتن نگو، (صفت) نا گفتنی: } مثل آنکه راز مگویی را فاش میسازد با اشاره دست گفت. . . { (شام. 9- 328)


بگو مگو

(اسم) گفتگو جر و بحث.


بگو مگو کردن

گفتگو کردن جر و بحث کردن مباحثه کردن.

فارسی به ایتالیایی

بگو مگو

battibecco

بانک شعر

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو

سخن رنج یعنی سخنی که از عشق نباشد، از معشوق نگوید همه رنج است و ملال.

تحمیل مکن!


من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

در حضور من فقط از معشوق بگو یا دم فروبند! شمع و شکر یعنی نور و شیرینی

ضرب المثل فارسی

معادل ابجد

مگو

66

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری