معنی محتشم

لغت نامه دهخدا

محتشم

محتشم. [م ُ ت َ ش َ] (ع ص) دارای حشمت. بااحتشام. باحشمت. (از منتهی الارب). زبردست و توانا و بزرگ و دارای خدم و حشم بسیار. (ناظم الاطباء). صاحب خدم و حشم. (غیاث). با شوکت و دبدبه.بشکوه. باشکوه. باشکه. باجلالت. باعظمت:
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه
از خردمنش محتشمان را حدثان است.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 10).
بربط تو چو یکی کودککی محتشم است
سر ما زان سبب آنجاست که او را قدم است.
منوچهری.
و پادشاهان محتشم راحث باید کرد بر برافراشتن بناء معالی. (تاریخ بیهقی ص 391). این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. (تاریخ بیهقی ص 125). بروزگار آل بویه آنجا شاهنشاهان محتشم بودند. (تاریخ بیهقی ص 264). و اگر بزرگی و محتشمی گذشته شدی وی [ابوالمظفر برغشی] به ماتم آمدی. (تاریخ بیهقی چ 2 فیاض ص 458).... چنان بودکه عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود. (منتخب قابوسنامه ص 47).
چون نکنم بر کسی ستم نبود
حشمت آن محتشم به کار مرا.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 125).
به داد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
حجام به خانه ٔ محتشمی خواست رفتن. (کلیله و دمنه). در ضبط فرمان آن شاهنشاه محتشم... آمد. (کلیله و دمنه).
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است.
خاقانی.
حاصل شش روز کن چون توئی از هفت چرخ
بر تو سزد تا ابد ملک جهان محتشم.
خاقانی.
به جباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش.
نظامی.
محتشم را به مال مالش کن
بی درم را به خون سگالش کن.
نظامی.
اوفتاد از کمی نه از بیشی
محتشم تر کسی به درویشی.
نظامی.
بسیار زبونیها بر خویش روا دارد
درویش که بازارش با محتشمی باشد.
سعدی.
برفتند و گفتند و آمدفقیر
به تن محتشم در لباس حقیر.
سعدی.
- محتشم شدن، با حشمت شدن. جلال و شکوه یافتن:
به داد ودهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
سیمجوریان برافتادند و کار سپاهسالار، امیر محمود، قرار گرفت و محتشم شد. (تاریخ بیهقی ص 205).
خود چه زیانت کند گر بقبول سگی
عمر زیان کرده ای از تو شود محتشم.
خاقانی.
- محتشم گشتن، با حشمت و بزرگوار شدن:
ز کژگویی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت.
نظامی.
|| شخص موجه و سرشناس وبزرگ ناحیتی: بر راه ترشیز زد چون بدانجارسید محتشم آن از کزلی التماس استرداد آن جماعت کرد. (جهانگشای جوینی). || گاه صفت اشیاء نیزواقع گردد در معنی با جلال و شکوه: اما خانگاهی محتشم است همچون حرمی از آن شیخ ابواسحاق شیرازی رحمه اﷲ. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
بدیدم من آن خانه ٔ محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه.
معروفی.

محتشم. [م ُ ت َ ش ِ] (ع ص) حشمت و شکوه دارنده. || شرمنده ٔ از احترام. (ناظم الاطباء). شرم دارنده از کسی. (آنندراج).

محتشم. [م ُ ت َ ش َ] (اِخ) (میرزامحتشم قائنی) به گفته ٔ نصرآبادی در تذکره فرزند میرزا هادی است و ایشان از اکابر قائن خراسانند. آباء ایشان همگی فاضل بوده اند چنانکه میرزا کافی عم مشارالیه در عهد خود در میان فضلا مثل جناب شیخ بهاءالدین محمد و سایر علما به فضیلت مشهور بوده است و با وجود فضایل مذکور به حیثیات مثل شعر و انشاء و معما آراسته بود سپس نصرآبادی می افزاید که مجموعه ٔ نظمی از مرحوم مذکور به نظر فقیر رسید که قصاید قدما در زمان حیات شیخ سعدی انتخاب شده و در حاشیه ٔ آن در حل اشعار مشکله تحقیق... که حد هیچ سخن فهمی نیست. فقیر به خدمت میرزا هادی رسیده با اینکه عادت به کوکنار داشت و افراطی هم در آن واقع میشد هنگام صحبت از علوم عقل و نقل و نثر و نظم کمال مهارت و آگاهی داشت. میرزا محتشم هم از علوم ظاهر بهره دارد خصوصاً علم هندسه و نجوم چنانچه احکام غریب از او ملاحظه میشد. شعرش این است:
خلوت ناز تو بر خیل ملک در بسته است
گردش چشم تو راه دور ساغر بسته است
خون ز پروازش چو مرغ نیم بسمل میچکد
نامه ٔ شوقی که بر بال کبوتر بسته است
من هلاک آن کمر، هر جا خیال نازکیست
مأخذش آن است اما یار بهتر بسته است
مبتلای رنج باریکیست از دوران چرخ
هرکه همچون رشته دل بر جمع گوهر بسته است.
(تذکره ٔ نصرآبادی ص 191).


حسن محتشم

حسن محتشم. [ح َ س َ ن ِ م ُ ت َش َ] (اِخ) رجوع به محتشم السلطنه ٔ اسفندیاری شود.


محتشم زاده

محتشم زاده. [م ُ ت َ ش َ دَ / دِ] (ص مرکب) بزرگ زاده. از خاندان محتشم. عریق:
ز یونانیان محتشم زاده ای
ندیده چو او گیتی آزاده ای.
نظامی.
در میان بود مردی آزاده
مهترآیین و محتشم زاده.
نظامی.


محتشم نهاد

محتشم نهاد. [م ُ ت َ ش َ ن ِ / ن َ] (ص مرکب) که بزرگی و حشمت ووقار و گوهر دارد. کریم الاصل. اصیل زاده:
به قناعت کسی که شاد بود
تا بود محتشم نهاد بود.
نظامی.

فرهنگ معین

محتشم

توانا و بزرگ، دارای خدم و حشم بسیار، باشکوه و جلال. [خوانش: (مُ تَ شَ) [ع.] (اِفا.)]

حل جدول

محتشم

مهتر، بزرگ

نام های ایرانی

محتشم

پسرانه، دارای حشمت و شکوه، با حشمت

فرهنگ فارسی آزاد

محتشم

مُحتَشَم، با شرم و حیا، در فارسی به معانی: با ادب، با حشمت، با خَدَم و حَشَم (حَشمَهدر اصل لغت عرب به معنای غضب و ثانویا" به معنای حیا بوده و به تدریج در همان لسان عرب معانی ادب و مهابت و جلال بدان اضافه گشته است و در فارسی بیشتر به معانی اخیر یعنی جلال، جاه شکوه و شوکت مصطلح است)

مُحتَشِم، شرم کننده، حیا کننده، غضب کننده... (به مُحتَشَم نیز مراجعه شود)،

فرهنگ عمید

محتشم

باحشمت، دارای شکوه،
دارای خدم‌وحشم زیاد،
[مجاز] ثروتمند،

مترادف و متضاد زبان فارسی

محتشم

جلیل، باحشمت، شکوهمند، شوکتمند، محترم، مهتر، بزرگ، توانگر، ثروتمند، متمول

عربی به فارسی

محتشم

با احتیاط , امل

فرهنگ فارسی هوشیار

محتشم

با حشمت، زبر دست و توانا و بزرگ

معادل ابجد

محتشم

788

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری