معنی لهب

لغت نامه دهخدا

لهب

لهب. [] (اِ) بادنجان. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن).

لهب. [ل َ هََ] (اِخ) مغنیه من مغنیات المصر العباسی فی خلافه المتوکل، کانت لخالدبن یزیدبن هبیره. قال ابوشبل الشاعر: کان خالد یغشانا و جاریته لهب فکنت اعبث بهما کثیراً او یشتمانی فقام مولاها یوماً الی الخابیه یستقی نبیذاً فاذا قمیصه قد انشق فقلت فیه:
قالت له لهب یوماً و جادلها
بالشعر فی باب فعلان و مفعول
اماالقمیص فقد اودی الزمان به
فلیت شعری ماحال السراویل.
(اعلام النساء ج 3 ص 1364).

لهب. [ل َ] (ع اِ) شعله ٔ آتش بی دود. (منتهی الارب). زبانه ٔ آتش بی دود. (مهذب الاسماء).

لهب. [ل َ هََ] (ع اِ) زبانه ٔ آتش یا شعله ٔ آن. (منتهی الارب). مارج. شواظ. زبانه (در آتش). افرازه. شعله. لهیب. لظی. گرازه (در تداول مردم قزوین):
با رخ رخشان چون گرد مهی بر فلکی
بر سماوات علا برشده زیشان لهبی.
منوچهری.
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
گر پدیدار شود ز آتش خشم تو لهب.
سنائی.
بر چرخ کمان کشیدم از دل
کز آتش دل لهب کشیدم.
خاقانی.
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد.
مولوی.
شعله شعله می رسد از لامکان
میرود دود و لهب تا آسمان.
مولوی.
زآنکه چون مرده بود تن بی لهب
پیش او نی روزبنماید نه شب.
مولوی.
بل بجای خوان خود آتش آمدی
اندر این منزل لهب بر ما زدی.
مولوی.
آتش از استیزه افزودی لهب
میرسد اورا مدد از صنع رب.
مولوی.
|| غبار بالارفته. (منتخب اللغات). گرد بالا و بلندبرآمده. (منتهی الارب).
- ابولهب، کنیت عبدالعزی بن عبدالمطلب کنی لجماله و التهاب وجهه او لماله. (منتهی الارب). رجوع به ابولهب شود.

لهب. [ل َ هََ] (ع مص) تشنه گردیدن. (منتهی الارب). تشنه شدن. (دهار) (زوزنی) تاج المصادر). عطش مفرط.

لهب. [ل َ / ل َ هََ] (ع مص) لهیب. لهبان. لهاب. زبانه زدن آتش بی دود. (منتهی الارب). گرازه کشیدن آتش (در تداول مردم قزوین).

لهب. [ل َ هََ] (اِخ) ابن الخندق... قال ابوموسی فی الذیل ذکره عبدان المروزی و اخرج من طریق العوام بن حوشب عن لهب بن الخندق رجل منهم و کان جاهلیا قال عوف بن مالک فی الجاهلیه الجهلاء لان اموت عطشاً احب الی من ان اموت مخلافا لوعد. قلت و قد اخرج ابن منذه هذا الاثر من هذا اوجه و لم یقل فی لهب بن الخندق انه کان جاهلیا فی روایته عوف بن النعمان کما تقدم فی ترجمه عوف بن النعمان و قد ذکر لهیبا فی التابعین البخاری و غیره. (الاصابه ج 6 ص 12).

لهب. [ل ِ / ل َ هَِ] (ع اِ) گشادگی میان دو کوه یا شکاف کوه یا شعبه ٔ خرد در آن یا روی کوه همچو دیوار برآمده که بر آن برآمدن نتوانند. ج، الهاب، لهوب، لهاب، لهابه. || (اِخ) قبیله ای است از ازد. (منتهی الارب).

حل جدول

لهب

شعله

زبانه آتش، شعله آتش

فرهنگ فارسی آزاد

لهب

لِهب، شکاف کوه، درّه و فضای بین دو کوه (جمع: اَلهاب لُهوب، لِهاب، لِهابَه)،

لَهَب، زبانه آتش، غبار برخاسته، شعله آتش،

فرهنگ معین

لهب

(لَ هَ) [ع.] (اِ.) شعله آتش.

فرهنگ عمید

لهب

شعله، زبانۀ آتش،
گردوغبار بالاآمده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

لهب

زبانه، شرار، شرر، شعله، لهیب

فرهنگ فارسی هوشیار

لهب

شعله و زبانه آتش

عربی به فارسی

لهب

شعله , زبانه اتش , الو , تب وتاب , شورعشق , شعله زدن , زبانه کشیدن , مشتعل شدن , تابش

معادل ابجد

لهب

37

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری