معنی لخم

لغت نامه دهخدا

لخم

لخم. [ل َ] (ع مص) بریدن. || طپانچه زدن. || لخم وجه فلان، بسیار شد گوشت روی او و درشت و سطبر گردید. ابن درید گوید: هو فعل ممات. (منتهی الارب).

لخم. [ل َ] (اِخ) ابن عدی بن الحارث بن مره از کهلان. جدّی جاهلی است. مؤسس قبیله ٔ آل لخم یا لخمیون. پسران وی را امارت حیره و بازماندگان ایشان را که «آل عباد» یا «بنوعباد» نامیده میشوند حکمرانی اشبیلیه بوده است. و هم گروهی از ایشان به صعیدمصر در برّ شرقی و آل ارسلان از لخمیون بسوریه بوده اند. (الاعلام زرکلی ج 3 و الحلل السندسیه ج 2 ص 297).

لخم.[ل ُ] (ص) گوشت بی استخوان از گوسفند و جز آن. که استخوان و لسه ندارد. گوشت بی پی و کرکرانک و جز آن. لیک. وَذَرَه. گوشت بی استخوان و فضول و رگ و ریشه.

لخم. [ل َ] (اِخ) (ملوک...) رجوع به معد و نیز رجوع به لخم بن عدی و لخمی شود. حیی است از یمن از اولاد لخم و اسم لخم مالک بن عدی بن الحارث بن مرّهبن اددبن زیدبن کهلان، یا زیدبن یشحب بن یعرب بن قحطان. سمی لخمالانه لطم. از آن حی اند پادشاهان حمیر و آسیه بنت مزاحم زن فرعون. (منتهی الارب). ملوک آل لخم 23تن باشند که قریب 360 سال امارت کردند و چون یکی ازآنها منذر بود ایشان را مناذره نیز گویند. امارت نشین ایشان حیره بود و امرای مشهور لخمی بقرار ذیلند:
1- نعمان بن امری القیس 431-473. رجوع به نعمان بن امری القیس شود. 2- امری القیس بن نعمان. رجوع به امری القیس بن نعمان شود. 3- منذربن ماءالسماء. رجوع به منذربن ماءالسماء شود. 4- نعمان بن منذر. رجوع به نعمان بن منذر شود.
قلقشندی آرد: الحی التاسع من بنی کهلان. و هم بنولخم بن عدی بن الحارث بن مرهبن اددبن زیدبن یشحب بن عریب بن زیدبن کهلان. و لخم اخو جذام المقدم ذکره و کل منهما عم لِکِنده المقدم ذکره ایضاً وعد صاحب حماه: لخماً من بنی عمروبن سباءکما عدجذاماً اذا کانا اخوین کما تقدم. و قد کان للمفاوز من اللخمیین ملک بالحیره من بلاد العراق، ثم کان لبنی عباد من بقایاهم بالاندلس ملک باشبیلیه و ذکر القضاعی انهم حضَر و افتح مصر، واختلطوا بهاهم و من خالطهم من جذام. قال الحمدانی: و بصعیدالدیار المصریه منهم قوم یسکنون بالبرالشرقی، ذکر منهم الحمدانی سبع ابطن. الاولی: سماک و هم المعروفون بالسماکین و بنومر، و بنو ملیح، و بنونبهان، و بنوعبس و بنو کریم، و بنو بکیر، و دیارهم من طارف ببا (کذا؟) بالبهنسا الی منهدر دیر الجمیره فی البرالشرقی. الثانیه: بنوحدان و هم بنومحمد و بنوعلی و بنوسالم و بنومدلج و بنورعیش و دیارهم من دیرالجمیره الی ترعه صول. الثالثه: بنوراشد و هم بنومعمر بنوواصل و بنومرا، و بنوحبان و بنومعاد، و بنوالبیض و بنوحجره، و بنوشنوه، و دیار هم من مسجد موسی الی اسکر، و نصف بلاد اطفیح و لبنی البیض، الحی الصغیر، و لبنی شنوءه من ترعه شریف الی معصره بوش. الرابعه: بنوجعد و هم بنومسعود، و بنوحدیر و هم المعروف بالحدیریین، و بنوزبیر، و بنوثمال، و بنونصار و مسکنهم ساحل اطفیح، الخامسه: بنوعدی و هم بنوموسی، و بنومحرب و مساکنهم بالقرب منهم. السادسه: بنو بحر، و هم بنوسهل، و بنومعطار، و بنوفهم، و هم المعروف بالفهمیین، و بنوعسیر، و بنومسند، و بنو سباع و مسکنهم الحی الکبیر. السابعه: قبس، و هم بنوغنیم، و بنوعمرو، و بنو حجره و لبنی غنیم، منهم العدویه، و دیرالطین الی حبسر مصر و لبنی عمرو، الرستق و لهم نصف حلوان و لبنی حجره، النصف الثانی و نصف طرا. و من بطون لخم، بنوالدار، رهط تمیم الداری صاحب رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم، و هم بنوالداربن هانی بن حبیب بن نماره بن لخم. قال الحمدانی و بلدالخلیل علیه السلام معمور من بنی تمیم الداری رضی اﷲ عنه و بید بنی تمیم هولاء الرقعه التی کتبها النبی صلی اﷲعلیه وآله وسلم لتمیم و اخوته باقطاعهم بیت جبرون التی هی بلد الخلیل علیه السلام و بعض بلادها، و یقال اَنها مکتوبه فی قطعه من ادم من خف امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام و بخطه. (صبح الاعشی ج 1 ص 334)

لخم. [ل ُ] (ع اِ) ماهیی است دریایی و کوسج خوانند. (منتهی الارب). کوسج. کوسه. (فارسی آن پیشواذ است). جمل البحر. فیشوا. پیشواذ.ضرب من السمک خبیث له ذنب طویل یضرب به و یسمی جمل البحر. (الجماهر بیرونی ص 143): و فی هذا البحر [بحر هرکند] سمک یدعی اللخم و هو سبع یبتلع الناس. (اخبار الصین و الهند ص 6). رجوع به کوسج شود.


بنی لخم

بنی لخم. [ب َ ل َ] (اِخ) پسران لخم. یکی از قبایل عرب که اصلشان از یمن بود.گروهی از آنان در قرنهای دوم و اول قبل از هجرت بسمت شمال جزیرهالعرب و سوریه و فلسطین و عراق مهاجرت کردند. آنان دشمن غسانیان و نخست مسیحی بودند و سپس اسلام آوردند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به لخم شود.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ معین

لخم

(لُ) (اِ.) (عا.) گوشت بی استخوان و بدون رگ و چربی و پی.

فرهنگ عمید

لخم

گوشتی که چربی و استخوان نداشته باشد، گوشت خالص،

حل جدول

لخم

گوشت بی استخوان

گوشت بی پوست و بی استخوان.

گوشت بی استخوان، گوشت بی پوست

فرهنگ عوامانه

لخم

گوشت بی پوست و بی استخوان را گویند.

فرهنگ فارسی هوشیار

لخم

گوشت بی استخوان از گوسفند و جز آن

کالری خوراکی ها

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

لخم

670

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری