معنی زیرفرمان

حل جدول

زیرفرمان

تحت‌الامر

فرهنگ فارسی هوشیار

تحت الامر

زیرفرمان تحت امر

لغت نامه دهخدا

ایتالیا

ایتالیا. (اِخ) جمهوری ایتالیا در حدود 47021000 تن جمعیت دارد. پایتختش شهر رم است. و قسمت شمالی آن بوسیله ٔ کوههای آلپ از فرانسه، سویس، اتریش، و یوگسلاوی مجزا شده. قسمت مرکزی و جنوبی شبه جزیره ایست چکمه مانند که میان دریاهای تیرنه و آدریاتیک در مدیترانه پیش رفته است.کشور جمهوری سان مارینو و کشور مستقل واتیکان در داخل خاک ایتالیا واقعند. ایتالیا به 19 ناحیه منقسم میشود که مشتمل بر 91 ایالت است. بر طبق قانون اساسی 1948 مقرر شده است که باین نواحی در امور داخلی حقوق خودمختاری اداری اعطا شود. ولی تا این تاریخ فقط نواحی مرزی وال، آئوستا، ترنتینو، آلتو، آویجه و فریولی و نتسیا جولیا و جزایر سیسیل، و ساردنی خودمختاری یافته اند. دیگر نواحی عبارتند از: آبروتتسی، مولیزه، آپولیا، امیلیا، رومانیا، اومبریا، بازیلیکاتا، پیمون، توسکان، کالابریا، کامپانیا، لاتیوم، لومباردی، لیگوریا، مارکه و ونسی. از رودهای ایتالیا باید رود پوکه در دامنه های آلپ جاریست و همچنین رودهای آرنو، وتیبر را نام برد. ثروتمندترین منطقه ٔ ایتالیا قسمت شمالی آن است که شامل میلان، جنوا و تورن میباشند. قسمت مرکزی دارای مراکز تاریخی و فرهنگی معتبری از قبیل بولونیا، پیز، راونا، رم و فلورانس میباشد. صادرات ایتالیا میوه، شراب، روغن زیتون و پنیر است. ایتالیاسرزمین باستانی است که شامل چند قسمت است: 1- در موقعی که مورد هجوم قبایل وحشی قرار گرفته و در حدود قرن هشتم قبل از میلاد اتروسکها در ایتالیای شمالی و یونانیان در سواحل جنوبی مستقر شدند و در قرن 5 میلادی سلتها (یا گلها در اصطلاح مورخین رومی) به ایتالیا هجوم آوردند و اتروسکها را از دره ٔ رود پو بطرف جنوب راندند. ولی پیشروی اتروسکها را سامنتیها متوقف ساختند. لاتینها با سابینها (همسایه ٔ آنها) نیای رومیان بودند. تاریخ ایتالیا از قرن 5 قبل از میلاد تا قرن 5بعد از همان تاریخ میباشد که امپراطوری روم است. 2- تاریخ قرون وسطایی است که پس از تقسیم امپراطوری کارولنژیان در قرن نهم تشکیل و بتدریج ایتالیا از زیرفرمان امپراطوری خارج و دستخوش هرج و مرج گردید. سرانجام اوتوی (پادشاه آلمان) به دعوت پاپ به ایتالیا تاخت و بعنوان شاه ایتالیا حکومت کرد و در 962 م. بعنوان امپراطور بدست پاپ تاجگذاری نمود و این اتحاد آلمان و ایتالیا آغاز امپراطوری مقدس روم بود. اما امپراطوران این امپراطوری نتوانستند استیلای خود را بر ایتالیا حفظ کنند. 3- در حال تجزیه و احیاناً با شروع جنگهای ایتالیا در 1494م. است. ایتالیا میدان جنگ کشورگشایی فرانسه و خاندان هابسبورگ گردید. جنگهای اروپایی انقلاب فرانسه سازمان ایتالیای قرن 18 میلادی را بر هم ریخت. ناپلئون چند بار نقشه ٔ ایتالیا را تغییر داد جمهوریهای سیسپادان و ترانسپادان که در 1796م. تشکیل شده بود با هم به جمهوری سیزالپین تبدیل شد (1797م.) که پیمان کامپوفورمیو آنرا در 1802م. به رسمیت شناخت. جمهوری سیزالپین مشتمل بر لومباردی و امیلیا و رومانیا جمهوری ایتالیا نامیده شد و در 1805 م. نامش به مملکت ایتالیا (تحت سلطنت ناپلئون نیابت سلطنت اوژن دوبو آرنه) تبدیل گردید و ونسی بآن منضم شد. 4- ایتالیای نوین از 1861م. تا ظهور دیکتاتوری فاشیستی موسولینی میباشد و بر طبق قانون اساسی که ساردنی در 1848م. اتخاذ کرده بود اداره شد. در سلطنت ویکتورامانوئل دوم (1861- 1878م.) و پادشاهی اومبرتوی اول (1878- 1900م.) و نیمه ٔ اول سلطنت ویکتور امانوئل سوم (1900- 1947م.) حکومت ایتالیا نسبتاً قرین آزادی بود. در این مدت ایتالیا مستعمراتی از قبیل (سومالی لند، اریتره، لیبی) بدست آورد و از جنبه ٔ صنعتی توسعه یافت. جمعیت آن بیش از اندازه زیاد شد ولی مهاجرتهایی به آمریکا صورت گرفت. بالاخره میهن پرستان ایتالیا در 1921م. نهضتی تشکیل دادند که منجر به پیدایش فاشیسم گردید و رهبر آن بنیتو موسولینی گردید وی خدمات قابل ملاحظه به ایتالیا کرد. تا زمانیکه شاه موسولینی را عزل کرد و بادوگلیو را به نخست وزیری منصوب نمود و ایتالیا را تسلیم متفقین کرد. دولت بادوگلیو در اکتبر 1943م. به آلمان اعلان جنگ داد و متفقین ایتالیا را بعنوان «هم نبرد» بر ضد آلمان شناختند. در سال 1944م. دولت بادوگلیو استعفا داد و شاه اختیارات خود را به پسرش اومبرتوی دوم واگذار کرد و در نتیجه به آرای عمومی ایتالیا جمهوری شد (1946م.) و ایتالیا در سال 1955م. به عضویت سازمان ملل پذیرفته شد. رجوع به دائرهالمعارف فارسی و فرهنگ فارسی معین شود.


تاجور

تاجور. [تاج ْ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب) این کلمه از تاج (معرب تاگ) است با مزید مؤخر «ور». بزبان ارمنی تاگاور (تاجور). کنایه از پادشاه. (آنندراج). شهریار. تاجدار. مَلِک. سلطان. صاحب تاج. تاج گذارده. شاه. بزرگ. معمم. مکلل. مکلله:
از این دو نژاده یکی تاجور
بیاید برآرد بخورشید سر.
فردوسی.
از آن تاجور خسروان کهن
بکاوس و کیخسرو آید سخن.
فردوسی.
اگر پادشاهی بود در گهر
بباید که نیکی کند تاجور.
فردوسی.
از آن تاجور ماند اندر شگفت
سخن هرچه بشنید در دل گرفت.
فردوسی.
بیاید دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.
فردوسی.
بیامد بر تاجور سوفرای
بدستوری بازگشتن بجای.
فردوسی.
بیامد فرنگیس چون ماه نو
بنزدیک آن تاجور شاه نو.
فردوسی.
بگفتیم تا جمله گردان کمر
ببندند پیش تو ای تاجور.
فردوسی.
بگفتند با تاجور یزدگرد
که دانش ز هر گوشه کردیم گرد.
فردوسی.
بکردار کشتی بیامد هیون
دل و دیده ٔ تاجور پر ز خون.
فردوسی.
بکاخ اندر آمد دمان کندرو
در ایوان یکی تاجور دید نو.
فردوسی.
بحال من ای تاجور درنگر
میفزای بر خویشتن دردسر.
فردوسی.
بدو گفت رهام کای تاجور
بدین کار تنگی، مگردان گهر.
فردوسی.
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران.
فردوسی.
بزرگان چو در پارس گرد آمدند
بر تاجور یزدگرد آمدند.
فردوسی.
بکار من ای تاجور درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.
فردوسی.
بهر چند گاهی ببندم کمر
بیایم ببینم رخ تاجور.
فردوسی.
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند شد تاجور.
فردوسی.
پس از اردشیرش بهفتم پدر
جهاندار ساسان بدان تاجور.
فردوسی.
پدربرپدر بر پسربرپسر
همه تاجور باد و پیروزگر.
فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سربسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.
فردوسی.
جهانجوی کیخسرو تاجور
نشسته بر آن تخت و بسته کمر.
فردوسی.
چو ضحاک بشنید بگشاد گوش
ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش...
چو آمد دل تاجور باز جای
به تخت کئی اندرآورد پای.
فردوسی.
چو خواهی ستایش پس از مرگ تو
خرد باید ای تاجور ترگ تو.
فردوسی.
چنان شاد شد زین سخن تاجور
تو گفتی به کیوان برآورد سر.
فردوسی.
چو رستم پدر باشد و من پسر
بگیتی نماند یکی تاجور.
فردوسی.
ز ره چون بدرگاه شه بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت.
فردوسی.
ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.
فردوسی.
ز سی نیز بهرام بد پیشرو
که هم تاجور بود و هم شاه نو.
فردوسی.
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید.
فردوسی.
سر تاجور از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.
فردوسی.
سر تاجور زیرفرمان بود
خردمند از او شاد و خندان بود.
فردوسی.
سرانجام مرد ستاره شمر
بقیصر چنین گفت کای تاجور.
فردوسی.
سر تاجور اندرآمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه و چندان سپاه
همان تخت زرین و زرین کلاه.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور
بمرد و ببالین نبودش پسر.
فردوسی.
فرستاد پاسخ به شیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز.
فردوسی.
فزون بایدم نزد ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور.
فردوسی.
که بودند کشته بدان رزمگاه
ز خون بر سر تاجورْشان کلاه.
فردوسی.
که هرگز مبادا چنین تاجور
که او دست یازد بخون پسر.
فردوسی.
که این تاجور شاه لهراسپ است
که باب جهاندار گشتاسپ است.
فردوسی.
کشاورز باشد وگر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر.
فردوسی.
کی ِ تاجور بر لب آورده کف
بفرمود تا برکشیدند صف.
فردوسی.
که دستور باشد مرا تاجور
کز ایدر شوم بی کلاه و کمر.
فردوسی.
گر آگه کنی تا رسانم پیام
بدان تاجور مهتر نیک نام.
فردوسی.
نژادش ندانم ندیدم هنر
از اینگونه نشنیده ام تاجور.
فردوسی.
نیاید ز شاهان پرستندگی
نجوید کس از تاجوربندگی.
فردوسی.
ندیدم من اندر جهان تاجور
بدین فر و مانندگی با پدر.
فردوسی.
نکوهش مخواه از جهان سربسر
نبود از تبارت کسی تاجور.
فردوسی.
ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید.
فردوسی.
همی خواست دستوری از تاجور
که تا بازگردد سوی زال زر.
فردوسی.
همه نیکوئیها ز یزدان شناس
مباش اندرین تاجور ناسپاس.
فردوسی.
کس نبیند چو تو کمربندی
در جهان پیش هیچ تاجوری.
مسعودسعد.
تو تاجور ملک شرف بادی و اعدات
بر آتش غم سوخته بادند چوورتاج.
سوزنی.
بسته و خسته روند تاجوران پیش او
بسته به تیغ سبک خسته بگرز گران.
خاقانی.
من که خاقانیم از خون دل تاجوران
می کنم قوت و ندانم چه عجب نادانم.
خاقانی.
تاجوران را ز لعل، طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع، داغ نهی بر سرین.
خاقانی.
تاجور جهان چو جم، تخت خدای مملکت
خاتم دیوبنداو بندگشای مملکت.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 474).
سرورانی که مرا تاج سرند
از سر قدر همه تاجورند.
خاقانی.
بنده خاقانی از تو سرور گشت
بس نمانده که تاجور گردد.
خاقانی.
زین اشارت که کرد خاقانی
سرفراز است بلکه تاجور است.
خاقانی.
ای تاجور اردشیر اسلام
کاجری خورت اردوان ببینم.
خاقانی.
مملکه شهباز راست گرچه خروس از نسب
هست بسر تاجور هست بدم طوقدار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 197).
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش
بانگ کوس ملک تاجور آمیخته اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 133).
تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهری ترا مفخرتاج گوهری.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 439).
تاجورم چو آفتاب اینْت عجب که بی بها
بر سر خاک عور تن نور تنم دریغ من.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 835).
سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
کیانی تاج را بی تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند.
نظامی.
از سر تخت و تاج شد پدرش
کس نبد تخت گیر و تاجورش.
نظامی.
هرکه تاج از دو شیر بستاند
خلقش آن روز تاجور داند.
نظامی.
بیک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون شود ملک یابد گزند.
نظامی.
بر او رنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهرآگین کمر.
نظامی.
تاجوران تاجورش خوانده اند
وآن دگران آن دگرش خوانده اند.
نظامی.
تاج بستان که تاجور تو شدی
بر سر آی از همه که سر تو شدی.
نظامی.
راهروان ِ عربی را تو ماه
تاجوران عجمی را تو شاه.
نظامی.
دل تاجور شادمانی گرفت
بشادی پی کامرانی گرفت.
نظامی (از آنندراج).
سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک.
سعدی (بوستان).
من اول سر تاجور داشتم
که سر در کنار پدر داشتم.
سعدی (بوستان).
- تاجوران، پادشاهان. بزرگان. تاجداران:
گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک
زایشان شکم خاکست آبستن جاویدان.
خاقانی.
ای ملک جانوران رای تو
وی گهرتاجوران پای تو.
نظامی.
رجوع به تاج و تاجدار شود


حاتم

حاتم. [ت ِ] (اِخ) ابن عنوان البلخی ملقب به اصم. ابن الجوزی در کتاب صفوه الصفوه آورده است: در نام پدر او اختلاف است. حاتم بن عنوان و حاتم بن یوسف و حاتم بن عنوان بن یوسف گفته شده است. کنیه ٔ او ابوعبدالرحمن است و از موالی مثنی بن یحیی محاربی بوده و صحبت شقیق دریافته است و جامی در نفحات الانس چ نول کشور ص 43 گوید: «او استاد احمد خضرویه است » - انتهی. و در تذکرهالاولیاء و نفحات الانس و قاموس الاعلام آمده است: که حاتم از مردم بلخ است و وفات او در خراسان. و بنا به گفته ٔ جامی در نفحات الانس، در واشجرد که دیهی است از نواحی بلخ، بسال 237 هَ. ق. نوشته اند و هم در صفوهالصفوه آمده است:
محمدبن ابی عمران گوید: حاتم اصم را پرسیدند که کار خود را در توکل بخدا، بر چه استوار کردی ؟ گفت: بر چهار خصلت. دانستم که روزی مرا غیر از من نخواهد خورد پس اطمینان یافتم که خواهد رسید و دانستم که کار من کسی جز من نخواهد کرد پس مشغول آن شدم. و دانستم که مرگ ناگهان خواهد رسید پس بر او پیشدستی جستم و دانستم هر جا که باشم از نظر پروردگار دور نیستم پس پیوسته از او شرم دارم. نقل است که عبداﷲبن سهل گفت حاتم اصم را شنیدم که میگفت: سی سال نزد شقیق تردّد داشتم. روزی مرا گفت چه دریافتی ؟ گفتم روزی خود را نزد خدای یافتم پس جز به خدا مشغول نشوم. و چون دیدم که خداوند تعالی دو ملک بر من گماشته که آنچه گویم مینویسند جز بحق سخن نگویم. و چون دیدم که مردم برون مرا نگرند و خدای تعالی درون مرا پس مراقبت درون را اولی و واجب تر دیدم و ظاهر را دست بداشتم.و دیدم که پروردگار را مستحثی است که خلق را به وی میخواند پس من خود را برای او آماده کردم تا هنگامی که مرا آید بکشتن من نیازمند نشود و گوید ای حاتم سعی تو هدر نشد و حسن بن علی العابد از او روایت کند که میگفت اگر صاحب خبری نزد تو نشسته باشد که سخن ترا نویسد از او می پرهیزی و حال آنکه سخن تو بر پروردگار عرضه میشود و از او پرهیز نداری. نقل است که ابوتراب نخشبی گفت: حاتم را شنیدم که میگفت مرا چهار زن و نه فرزند است. شیطان طمع نکرد که در امر روزی آنان درمن وسوسه کند. و حامد لفاف از حاتم روایت کند که گفت در سه جای مواظبت خویش کن گاه عمل بیاد آر که خدای تعالی ترا بیند و گاه گفتار بیاد آر که او عزّوجل ّ می شنود و گاه خاموشی بیادآر که خدای ترا میداند.
در تذکرهالاولیاء ذکر حاتم اصم قدس اﷲ روحه آمده است: از بزرگان مشایخ بلخ بود و در خراسان بر سرآمده بود. مرید شقیق بلخی بود و نیز خضرویه را دیده بود و در زهد و ریاضت و ورع و ادب و صدق و احتیاط بی بدل بود. توان گفت که بعداز بلوغ یک نفس بی مراقبت و بی محاسبت از وی برنیامده بود و یک قدم بی صدق و اخلاص برنگرفته بود تا بحدی که جنید گفت صدّیق زماننا حاتم الأصم و او را در سخت گرفتن نفس و دقایق مکر نفس و معرفت رعونات نفس کلماتی عجب است و تصانیفی معتبر و نکت و حکمت او نظیر ندارد چنانکه یکی روز یاران را گفت اگر مردمان شما را پرسند که از حاتم چه می آموزید چه گوئید؟ گفتند گوئیم علم. گفت اگر گویند حاتم را علم نیست، گفتند بگوئیم حکمت. گفت اگر گویند حکمت نیست چه گوئید؟ گفتند بگوئیم دو چیز: یکی خرسندی بدانچه در دست اوست، دوم نومیدی از آنچه در دست مردمان است. یکی روز اصحاب را پرسید که عمری است تا من رنج شما میکشم باری هیچکس چنانکه می باید نشده اید. یکی گفت فلان کس چندین غزا کرده است. گفت مردی غازی بود، مرا شایسته ای می باید. گفتند فلان کس بسی مال بذل کرده است. گفت مردی سخی بود مرا شایسته ای می باید. گفتند فلان کس بسی حج کرده است گفت مردی حاجی بود مرا شایسته ای می باید. گفتند ما نمی دانیم تو بیان کن که شایسته کیست گفت آنک جز از خدا نترسد و جز بخدای امید ندارد. و کرم او را تا بحدی بود که روزی زنی بنزد او آمد و مسئله ای پرسید مگر بادی ازاو رها شد حاتم گفت آواز بلندتر کن که مرا گوش گران است تا پیرزن را خجالتی نیاید. پیرزن آواز بلند کردتا او آن مسئله را جواب داد. بعد از آن تا آن پیرزن زنده بود قرب پانجده سال خویشتن کر ساخت تا کسی با پیرزن نگوید که او نه چنانست. چون پیرزن وفات کرد آنگاه سخن آهسته را جواب داد که پیش از آن هرکه با او سخن گفتی. گفتی بلندتر گوی. بدین سبب اصمش نام نهادند. نقل است که یکی حاتم را بدعوت خواند. گفت مرا عادت نیست به مهمان رفتن. مرد الحاح کرد. گفت اگر لابد است اجابت کردم سه کار ترا باید کرد گفت بکنم گفت آنجا نشینم که من خواهم و آن کنی که من خواهم و آن خورم که من خواهم. گفت نیک آمد پس برفت و درآمد و بصف نعال بنشست. گفتند این نه جای تست. گفت شرط کرده ام که آن جا نشینم که من خواهم. چون سفره بنهادند حاتم قرصی جوین از آستین بیرون کرد و خوردن گرفت گفت یا شیخ از طعام ما چیزی بخور. گفت: شرط کرده ام که آن خورم که من خواهم. چون فارغ شدند گفت آن سه پایه را در آتش بنه تا سرخ شود. مرد چنان کرد. گفت اکنون بدین راه گذر بنه مرد چنان کرد برخاست و پای بر سه پایه نهاد و گفت قرصی خوردم و بگذشت. و گفت اگر شما می دانید که صراط حق است و دوزخ حق است و از هر چه کرده باشید برآن صراط پرسند انگارید که این سه پایه آن صراط است پای بر آنجا نهید و هر چه امروز در این دعوت بخوردیدحساب بمن دهید گفتند یا حاتم ما را طاقت آن نباشد حاتم گفت پس فردا چون طاقت خواهید داشتن که از هر چه کرده باشید در دنیا و خورده از همه باز پرسند: قال اﷲ تعالی: و لتُسْئلُن ّ یومئذ عَن النعیم آن دعوت بر همه ماتم شد. نقل است که یک روز کسی بر او آمد گفت مال بسیار دارم و میخواهم که از این مال ترا و یاران ترا بدهم می گیری گفت از آن میترسم که تو میری و مرا باید گفت که روزی دهنده ٔ آسمان و روزی دهنده ٔ زمین بمرد. مردی حاتم را گفت ازکجا میخوری گفت از خرمن گاه خدای که آن نه زیادت و نه نقصان پذیرد آن مرد گفت مال مردمان بفسوس میخوری حاتم گفت از مال تو هیچ میخورم ؟ گفت نی گفت کاشکی تو از مسلمانان بودتی. گفت حجت میگوئی گفت خدای تعالی روز قیامت از من حجت خواهد. گفت این همه سخن است. گفت خدای تعالی سخن فرستاده است و مادر بر پدر تو بسخن حلال شده است. گفت: روزی شما از آسمان آید. گفت روزی همه از آسمان آید و فی السماء رزقکم و ما توعدون گفت مگر از روزن خانه شما فرو می آید. گفت در شکم مادر بودم آن روز نه روزی می آمد؟ گفت به ستان بخسب تا روزی بدهان تو آید. حاتم گفت دو سال در گهواره استان خفته بودم و روزی بدهان من در می آمد. گفت هیچ کسی را دیدی که می درود ناکشته ؟ گفت موی سرت که می دروی ناکشته است. گفت در هوا رو تا روزی بتو رسد. گفت چون مرغ شوم برسد. گفت بزمین فرو روتا برسد. گفت اگر مور شوم برسد. گفت بزیر آب شو و روزی بطلب گفت ماهی را روزی در زیر آب می دهد اگر بمن نیز برسد عجب نبود آن مرد خاموش گشت و توبه کرد و گفت مرا پندی ده گفت طمع از خلق ببر تا ایشان بخیلی ازتو ببرند و نهانی میان خویش با خدای نیکوکن تا خدای آشکارای ترا نیکو گرداند و هر کجا باشی خالق را خدمت کن تا خلق ترا خدمت کنند و هم او را مردی گفت از کجا میخوری گفت: وللّه خَزاین السموات ِ والارض. نقل است که حامد لفاف گفت که حاتم گفت که هر روزی بامداد ابلیس وسوسه کند که امروز چه خوری گویم مرگ گوید چه پوشی گویم کفن گوید کجا باشی گویم به گور گوید ناخوش مردی ! مرا ماند و رفت. نقل است که زن وی چنان بود که گفت من بغزو میروم. زن راگفت ترا چندی نفقه مانم. گفت چندانکه زندگانی بخواهی ماند گفت زندگانی بدست من نیست. گفت روزی هم بدست تو نیست. چون حاتم رفت پیرزنی مر زن حاتم را گفت حاتم روزی تو چه مانده است گفت حاتم روزی خواره بود روزی ده اینجاست نرفته است. نقل است که حاتم گفت چون بغزابودم ترکی مرا بگرفت و بیفکند تا بکشد دلم هیچ مشغول نشد و نترسید منتظر میبودم تا چه خواهد کرد کارد می جست ناگاه تیری بر وی آمد و از من بیفتاد. گفتم تو مرا کشتی یا من ترا؟ نقل است که کسی به سفری خواست رفت حاتم را گفت مرا وصیتی کن. گفت اگر یار خواهی تراخدای بس و اگر همراه خواهی کرام الکاتبین بس و اگر عبرت خواهی ترا دنیا بس و اگر مونس خواهی قرآن بس و اگر کار خواهی عبادت خدای ترا بس و اگر وعظ خواهی ترامرگ بس و اگر اینکه یاد کردم ترا بسنده نیست دوزخ ترا بس. نقل است که حاتم روزی حامد لفاف را گفت چگونه ای ؟ گفت بسلامت و عافیت. او گفت سلامت بعد از گذشتن صراط است و عافیت آن است که در بهشت باشی. گفتند ترا چه آرزو کند؟ گفت عافیت. گفتند همه روز در عافیت نه ای ؟ گفت عافیت من آنروز است که آن روز عاصی نباشم. نقل است که حاتم را گفتند فلان مال بسیار جمع کرده است. گفت زندگانی به آن جمع کرده است. گفتند نه. گفت مرده را مال به چه کار آید. یکی حاتم را گفت حاجتی هست. گفت بخواه. گفت حاجتم آن است که نه تو مرا بینی و نه من ترا. و یکی از مشایخ حاتم را پرسید که نماز چگونه کنی ؟ گفت چون وقت در آید وضوء ظاهر کنم و وضوء باطن کنم. گفت ظاهر را به آب پاک کنم و باطن را بتوبه وآنگاه بمسجد در آیم و مسجد حرام را مشاهده کنم و مقام ابراهیم را در میان دو ابروء خود بنهم و بهشت را بر راست خود و دوزخ را بر چپ خود و صراط زیر قدم خوددارم و ملک الموت را پس پشت خود انگارم و دل را بخدای سپارم آنگاه تکبیر بگویم با تعظیم و قیامی بحرمت و قرأتی با هیبت و سجودی با تضرع و رکوعی با تواضع و جلوسی بحلم و سلامی بشکر بگویم. نماز من این چنین بود. نقل است که یکروز بجمعی از اهل علم بگذشت و گفت اگر سه چیز در شماست و اگر نه دوزخ شما را واجب است.گفتند آن سه چیز چیست ؟ گفت حسرت دینه که از شما گذشت و نتوانید در آن طاعت زیادت کردن و نه گناهان را عذر خواستن و اگر امروز به عذر دینه مشغول شوی حق امروز کی گزاری ؟ دیگر امروز را غنیمت شمردن و در صلاح کار خویش کوشیدن بطاعت و خشنود کردن خصمان. سوم ترس و بیم آنکه فردا بتو چه خواهد رسید نجاه بود یا هلاک و گفت خدای تعالی سه چیز در سه چیز نهاده است فراغت عبادت پس از امن مؤونت نهاده است و اخلاص در کار در نومیدی از خلق نهاده است و نجات از عذاب به آوردن طاعت نهاده است تا مطیع اوئی امید نجات است. و گفت حذر کن از مرگ به سه حال که ترا بگیرد کبر و حرص و خرامیدن اما متکبر را خدای از این جهان بیرون نبرد تا نچشاند خوارئی از کمترین کس از اهل وی و اما حریص را بیرون نبرد از این جهان مگر گرسنه و تشنه گلوش را بگیردو گذر ندهد تا چیزی بخورد اما خرامنده را بیرون نبرد تا او را نغلتاند در بول و حدث. و گفت اگر وزن کنید کبر زاهدان روزگار ما را و علما و قراء ایشان را بسی زیادت آید از کبر امرا و ملوک. و گفت بخانه و باغ آراسته غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست آدم دید آنچه دید. دیگر به بسیاری کرامت و عبادت غره مشو که بلعم با چندان کرامت و با نام بزرگ خدای که او راداده بود دید. آنچه دید. خدای تعالی گفت فمثله کمثل الکلب. دیگر به بسیاری عمل غره مشو که ابلیس باآن همه طاعت دید آنچه دید. دیگر بدیدن پارسایان و عالمان غره مشو که هیچ کس بزرگتر از مصطفی نبود صلی اﷲ علیه و آله و سلم. ثعلبه در خدمت وی بود و خویشان وی وی را می دیدند و خدمت میکردند و هیچ سود نداشت و گفت: هرکه در این مذهب آید سه مرگش بباید چشید: موت الابیض و آن گرسنگی است و موت الاسود و آن احتمال است و موت الاحمر و آن مرقع داشتن است و گفت هر که بمقدار یک سبع از قرآن حکایات پارسایان در شبانروزی بر خود عرضه نکند دین خویش بسلامت نتواند نگاه داشت و گفت: دل پنج نوع است دلیست مرده و دلیست بیمار و دلیست غافل و دلیست متنبه و دلیست صحیح. دل مرده دل کافران است دل بیمار دل گناه کاران است دل غافل دل برخوردارست دل متنبه دل جهود بدکار است قالوا قلوبنا غلف. و دل صحیح دل هشیار که در کار است وبه اطاعت بسیار است و با خوف از ملک ذوالجلال جبّار است. و گفت در سه وقت تعهد نفس کن: چون عمل کنی یاد دار که خدای ناظر است بتو و چون سخن گوئی یاد دار که خدای می شنود آن چه می گوئی و چون خاموش باشی یاد دار که خدای میداند که چگونه خاموشی. و گفت شهوت سه قسم است: شهوتی است در خوردن و شهوتی است در گفتن و شهوتی است در نگریستن. در خوردن اعتماد بر خدای نگاه دارو در گفتن راستی نگاه دار و در نگریستن عبرت نگاه دار و گفت در چهار موضع نفس خود را بازجوی: در عمل صالح بی ریاء و در گرفتن بی طمع و در دادن بی منت و درنگاه داشتن بی بخل و گفت منافق آن است که آنچه در دنیا بگیرد بحرص گیرد و اگر منع کند بشک منع کند و اگر نفقه کند در معصیت نفقه کند و مؤمن آنچه گیرد به کم رغبتی و خوف گیرد و اگر نگاه دارد بسختی نگاه داردیعنی سخت بود بر او نگاه داشتن و اگر نفقه کند در طاعت بود خالصاً لوجه اﷲ تعالی. و گفت جهاد سه است: جهادی در سرّ با شیطان تا وقتی که شکسته شود و جهادی است در علانیه در اداء فرایض تا وقتی که گزارده شود، چنانکه فرموده اند نماز فرض بجماعت آشکارا و زکوه آشکارا و جهادی است با اعداء دین در غزو اسلام تا شکسته شود یا بکشد و گفت مردم را از همه احتمال باید کرد مگر از نفس خویش. و گفت اول زهد اعتماد است بر خدای و میانه ٔ آن صبر است و آخر آن اخلاص است و گفت هر چیزی را زینتی است زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل است و این آیت برخواند: الا تخافوا و لا تحزنوا. (قرآن 30/41). و گفت اگر خواهی که دوست خدا باشی راضی باش به هر چه خدای کند و اگر خواهی که ترا در آسمانها بشناسند بر تو باد بصدق وعده. و گفت شتاب زدگی از شیطان است مگر در پنج چیز: طعام پیش مهمان نهادن و تجهیز مردگان و نکاح دختران بالغه و گزاردن وام و توبه ٔ گناهان. نقل است که حاتم را چیزی فرستادندی قبول نکردی. گفتند چرا نمی گیری. گفت اندر پذیرفتن ذل خویش دیدم و اندر ناگرفتن عز خویش دیدم. یکبار قبول کرد.گفتند چه حکمت است ؟ گفت عز او بر عز خویش اختیار کردم و ذل خویش بر ذل او برگزیدم. نقل است که چون حاتم ببغداد آمد خلیفه را خبر دادند که زاهد خراسان آمده است، او را طلب کرد چون حاتم از در درآمد خلیفه را گفت یا زاهد خلیفه گفت من زاهد نیم که همه ٔ دنیا زیرفرمان من است زاهد توئی. حاتم گفت نی که توئی زاهد که خدای تعالی می فرماید: قل متاع الدنیا قلیل. (قرآن 77/4). و تو به اندکی قناعت کرده ای زاهد تو باشی نه من، که بدنیا و عقبی سرفرو نمی آورم چگونه زاهد باشم - انتهی. حاتم اصم مریدان را گفت هر که را از شما روز قیامت شفیع نبود در اهل دوزخ او از مریدان من نیست. (تذکرهالاولیاء ص 103). در نفحات الانس چ نول کشور ص 44 آمده است: شخصی از وی طلب موعظت کرد گفت: اذا اردت َ ان تعصی مولاک فاعصه فی موضع لایراک. صاحب روضات الجنات در باب حاتم اصم ّ آرد: قشیری در رساله ٔ خویش گوید که از استاد ابوعلی دقاق شنیدم که زنی نزد حاتم شد و از مسئلتی بپرسید و قضا را در این حال از زن بادی بجست و زن سخت شرمسار گشت. حاتم گفت آواز بلند کن چه مرا شنوائی کند است و زن مسرور شد و پیش خود گفت پس او آن آواز نشنید و غلبه ٔ اسم اصم بر حاتم از اینجاست - انتهی.
او از کبار اصحاب معرفت و وجدان و ذوق و عرفان است و گفتارهای نغز دارد و بزمان خلافت معتصم عباسی و خلیفه ٔ پس از معتصم بود و صحبت شقیق بلخی و دیگر شیوخ دریافت و احمدبن خضرویه ٔ بلخی از کبار مشایخ خراسان کلمات او شنیده است و چنانکه در تاریخ اخبار البشر آمده است وفات او بخراسان در حدود سال 237 هَ. ق. بود و او را کلمات و حکایات ظریفه است که ارباب فن در رسائل خود ذکرکرده اند و از جمله آنکه وقتی او را گفتند به چه چیزبحکمت رسیدی ؟ گفت به تهی بودن شکم و شب زنده داری و سخاء نفس و آنگاه که او در علم و تقوی بمقام بلند رسید بدو گفتند چرا در جامع با ما ننشینی ؟ گفت نشستن جامع را دوکس باید یا جامعی و یا جاهلی. من جامع نباشم و جاهل بودن را نیز دوست نگیرم و گفت ملازم خانه ٔ خویش باش و اگر همصحبت طلبی خداوند تعالی ترا بسنده است و اگر رفیق خواهی کرام الکاتبین ترا بس و قرآن مونسی نیکوست و ذکر موت واعظی بزرگ است و علی بن القسم در این قطعه نظر بگفته های حاتم دارد:
ترکت الانس بالانس
فما فی الانس من انس
و اقبلت علی القرآ
ن درسا ایما درس
عسی یونسنی ذاک
اذا استوحشت من رمسی.
و شیخ مصلح الدین سعدی فرماید:
گروهی برآنند ز اهل سخن
که حاتم اصم بود باور مکن
برآمد طنین مگس بامداد
که در چنبر عنکبوتی فتاد
همه ضعف و خاموشیش کید بود
مگس قند پنداشتش قید بود
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار
نه هر جا شکر باشد و شهد و قند
که در گوشه ها دامها هست و بند
یکی گفت از آن حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای
مگس را تو چون فهم کردی خروش
که ما را بدشواری آمد بگوش
تو آگاه گردی ببانگ مگس
نشاید اصم خواندنت زین سپس
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش
کسانی که با من بخلوت درند
مرا عیب پوش و ثناگسترند
چو پوشیده دارندم اخلاق دون
کند همّتم پست و نفسم زبون
چنان مینمایم که من نشنوم
مگر کز تکلف مبرا شوم
چو کالیوه دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هر چه هست
اگر بد شنودن نیاید خوشم
ز کردار بد دامن اندرکشم
بحبل ستایش فرو چه مشو
چو حاتم اصم باش و غیبت شنو.
رجوع به الصفاج 4 صص 134- 137 و تذکره الاولیاء چ لیدن ج 1 صص 244- 251 و روضات الجنات ص 153 و 194 و 196 و 197 و 202 و 288 شود.

معادل ابجد

زیرفرمان

588

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری