معنی رق

لغت نامه دهخدا

رق

رق. [رَ] (از ع، ص) هر چیزی که بلند ایستاده باشد. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). || از اتباع شق است: شق و رق، آخته بالا و کشیده قامت.
- رق و شق، در تداول عامه، راست ایستاده. بلندشده. (یادداشت مؤلف).
- شق و رق،صاف و هموار و سخت مانند کاغذ آهاردار. (فرهنگ فارسی معین).
- || کسی که راست و مستقیم راه رود. (فرهنگ فارسی معین).

رق. [رِق ق] (ع مص) بنده گردیدن یا بنده ماندن. || نرم و لطیف شدن پوست انگور. (از اقرب الموارد).

رق. [رُق ق] (ع اِ) زمین نرم و فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || آب تنک در دریا یا رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

رق. [رِق ق] (ع اِ) ملک. || بنده. (فرهنگ نظام) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بنده ٔ زرخرید. عبد. (یادداشت مؤلف):
اگر چه مالک رقی و پادشاه بحقی
همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل.
سعدی.
|| (اِ) بندگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (لغت محلی شوشتر) (دهار). بندگی و غلامی. (غیاث اللغات). عبودیت. بندگی. غلامی. (یادداشت مؤلف). اسم است از استرقاق برای عبودیت. (از اقرب الموارد):
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان.
خاقانی.
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب.
خاقانی.
عاقبت او پخته و استاد شد
جست ازرق جهان آزاد شد.
مولوی.
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان احمقند از بند رق.
مولوی.
هفت چرخ ازرقی دررق اوست
پیک ماه اندر تب و در دق اوست.
مولوی.
|| (اِ) گیاهی است خاردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برگ درخت یاشاخه های نرم که ستور خوردن تواند. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). || چیزی تنک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیز نازک. (از اقرب الموارد). || زمین نرم و فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زمین نرم و فراخ و به این معنی به «ضم » هم آمده است. (آنندراج). رجوع به رُق ّ شود. || آب تنک در دریا یا در رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پوست تنک از آهو و جز آن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پوست لاک پشت دریایی. (لغت محلی شوشتر) (برهان). لغتی است در رَق ّ در معنی پوست مذکور. (از اقرب الموارد). || بعضی دیگر گفته اند نام لاک پشت صحرایی است و به این معنی به فتح اول هم آمده است. (برهان). کشف بزرگ. (بحر الجواهر). رجوع به رَق ّ شود.
- رق بحری، در مفردات ابن بیطار این نام در ذیل شرح کلمه ٔ مراره آمده است. (یادداشت مؤلف).
|| (ص) سبکروح. (لغت محلی شوشتر).
|| (اِمص) ضعف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (اقرب الموارد). در لغت به معنی ضعف است و رقهالقلب از همین معنی است. (از تعریفات جرجانی). || رق: در لغت ضعف است و از آن است رقه قلب به معنی ضعف قلب و در عرف فقیهان آن عجزی است که بر حسب حکم حاکم برای کسی حاصل میشود و علت تشریع چنین عجزی مکافاتی است که شرع برای کفر قائل شده. اما می گوئیم شخص بوسیله ٔحکم شرع عاجز میشود بدان جهت که عاجز در اینمورد مالک آن حقوقی که حر و آزاد است نمی باشد از قبیل حقوق شهادت و قضایی [و جز آن دو] که شخص آزاد دارد. اما می گوئیم این عجز حکمی است بدان دلیل که عبد غالباً دراعمال جسمی از حر قوی تر است و فقط بوسیله ٔ حکم حاکم ضعیف تر آمده است. (از تعریفات جرجانی). || رق آن است که یکی به دیگری می گوید: اگر پیش از تو بمیرم دارایی من برای تست و اگر پیش از من مردی آن به من بازمی گردد. گویی که هر یک از آن دو در انتظار مرگ دیگری است. (از تعریفات جرجانی).

رق. [رَق ق] (ع اِ) آن پوستی که بر وی خط نویسند. (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (از اقرب الموارد). پوست تنک از آهو و جز آن که بر وی نویسند و منه قوله: فی رق منشور. (منتهی الارب). پوست آهو که بر وی نویسند. (غیاث اللغات). کاغذ و پوست نازکی که بر آن نویسند. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). پوست که بر آن نویسند. (از مهذب الاسماء) (دهار). کاغذ. (دهار). پوست تنک کرده که بر وی نویسند. کاغذ از پوست. کاغذ از پوست آهو. (یادداشت مؤلف): و ربما سمی [یعنی اشق] لزاق الذهب لَاءَن ّ الکاغذ و الرق والکراریس یذهب به. (مقاله ٔ ثانیه از کتاب ثانی قانون ابوعلی سینا ص 159). و الروم تکتب فی الحریر الابیض و الرق و غیره و فی الطومار المصری و الفلجان. (الفهرست ابن ندیم.) کانت الفرس تکتب فی الجلود و الرق و تقول لانکتب فی شی ٔ لیس فی بلادنا. (الوزراء و الکتاب ص 100).
خوبی آهو ز خشن پوستی است
رقش از آن نامزد دوستی است.
نظامی.
|| پوست که بر طبل یا کوس و نظایر آن کشند:
ز بس شورش رق رویینه طاس
به گردون گردان درآمد هراس.
نظامی.
|| صحیفه ٔ روشن از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سنگ پشت بزرگ. ج، رقوق. در مصباح سنگ پشت نر. (از اقرب الموارد). سنگ پشت بزرگ. (منتهی الارب).سلحفاه بحری است. (از اختیارات بدیعی). سلحفاه بری است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). کشف بزرگ. (دهار). ج، رقوق. (مهذب الاسماء). کشف بزرگ. جنسی از سنگ پشت که بزرگ است. (یادداشت مؤلف). لاک پشت صحرایی. (از برهان). || نوعی از چهارپایان آبی که به تمساح ماند.ج، رُقوق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (ص) ضد غلیظ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).

فرهنگ عمید

رق

بندگی، بردگی،
(اسم) بنده، برده،
(اسم) هرچیز رقیق و نازک،
(اسم) پوست نازک که روی آن چیزی بنویسند،
(اسم) پوست آهو،
(اسم) برگ درخت،

حل جدول

رق

بندگی و عبودیت

عبودیت

بندگی خدا

بندگی خدا، بردگی، عبودیت، برگ درخت

بردگی

برگ درخت

گویش مازندرانی

رق

رگ

مدفوع رقیق، اسهال، ریگ

شن ماسه ریگ

فرهنگ فارسی آزاد

رق

رَقّ، پوست نازک که بر آن چیزی نویسند- کاغذ- صحیفه سفید- بنده- غلام (جمع: رُقُوق)

رِقّ، عبودیت- بندگی- نازک و باریک- برگ (جمع: رُقُوق)

فرهنگ معین

رق

(~.) [ع.] (اِ.) هر چیز نازک، پوست نازک که بر آن چیزی نویسند.

(رِ قّ) [ع.] (اِمص.) بندگی، بنده شدن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

رق

بردگی، بندگی، عبودیت، غلامی، برگ

فرهنگ فارسی هوشیار

رق

در بندگی باقی ماندن و بمعنی هر چیز رقیق و نازک

معادل ابجد

رق

300

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری