معنی دلفریبی
لغت نامه دهخدا
دلفریبی. [دِ ف َ] (حامص مرکب) دلفریب بودن. فریبندگی دل. دل آرایی. حالت و چگونگی دلفریب. دل آرایی. زیبائی:
سوی ما نامه کرد و ما را خواند
فصلهایی به دلفریبی راند.
نظامی.
آورده مرا به دلفریبی
واداده بدست ناشکیبی.
نظامی.
بدین دلفریبی سخنهای بکر
بسختی توان زادن از راه فکر.
نظامی.
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی.
سعدی.
عشوه سازی
عشوه سازی. [ع ِش ْ وَ / وِ] (حامص مرکب) عمل و حالت عشوه ساز. عشوه زنی. عشوه کاری. (فرهنگ فارسی معین). کرشمه و دلفریبی. (ناظم الاطباء).
ناشکیبی
ناشکیبی. [ش ِ] (حامص مرکب) جزع. بی تابی. بی قراری. بی صبری. بی آرامی. ناشکیبائی:
که ترسم مریم از بس ناشکیبی
چو عیسی برکشد خود را صلیبی.
نظامی.
آورده مرا به دلفریبی
واداده به دست ناشکیبی.
نظامی.
چون که دید او ستیزه کاری من
ناشکیبی و بی قراری من.
نظامی (هفت پیکر ص 179).
جادو سخنی به دلفریبی
عاشق منشی به ناشکیبی.
ملاعبدالشکور بزمی.
بخود گفت این گل از بی عندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی.
وصال.
یک رکیبی
یک رکیبی. [ی َ / ی ِ رِ] (حامص مرکب) مماله ٔ یک رکابی. کنایه از پای فشاری و ثبات قدم است. (یادداشت مؤلف). کنایه از مستعد کاری شدن بود. (انجمن آرا):
کز این بیش بر دلفریبی مباش
به ناراستی یک رکیبی مباش.
نظامی.
|| (ص نسبی، اِ مرکب) رفیق و همدم. (ناظم الاطباء).
فارسی به انگلیسی
Glamor, Glamour
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
واژه پیشنهادی
عشوه گری
انگلیسی به فارسی
دلفریبی
سوئدی به فارسی
سفسطه، دلفریبی، اغوا، تحریف، مهارت، کمال،
نام های ایرانی
دخترانه، آهو، کنایه از زیبایی و دلفریبی
مترادف و متضاد زبان فارسی
جاذبه، جذبه، خوشگلی، دلفریبی، شیرینرفتاری، لطافت، نمکین بودن، بانمک بودن، ملیح بودن، خوبرو بودن، شیرین رفتار بودن
فرهنگ عمید
کسی که سِحر را از کار بیندازد،
چیزی که سِحر را باطل کند،
[مجاز] بسیار زیبا: دلفریبی به غمزه جادوبند / گلرخی قامتش چو سرو بلند (نظامی۴: ۶۵۷)،
معادل ابجد
336