معنی حشمت

لغت نامه دهخدا

حشمت

حشمت. [ح ُ م َ] (ع اِ) حُشمَه. زن. خویشی. زن و حق حرمت و قرابت. || مهار شتر.

حشمت. [ح ِ م َ] (ع اِ) شکوه. شکه. (لغت نامه ٔ اسدی). احتشام. جاه و جلال. جاه. دبدبه. بزرگی. حرمت. احترام. آب. محل. قدر. منزلت. اعتبار. آب رو. شرم. (غیاث):
ورا هر زمان پیش افراسیاب
فزونتر بدی حشمت و جاه و آب.
فردوسی.
هر آنکس که بر تخت حشمت نشست
بباید خردمند و یزدان پرست.
فردوسی.
از حشمت ایچ شاه نیارد نهاد روی
آنجایگه که بنده ٔ او برنهد قدم.
فرخی.
همواره همیدون بسلامت بزیادی
با دولت و بانعمت و با حشمت و شادی.
منوچهری.
و بفر دولت عالی این جا حشمتی بزرگ بیفتاد، چنانکه نیز هیچ مخالف قصد اینجا نکند. (تاریخ بیهقی ص 40). گفت بر دلم می گردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم بر جانب هندوستان دوردست تر، تا سنت پدران تازه کرده باشیم و مردی حاصل کرده و شکری گزارده و نیز حشمتی بزرگ افتد در هندوستان و بدانند که اگر پدر ما گذشته شد ما ایشان را نخواهیم گذاشت که خواب بینند. (تاریخ بیهقی ص 284). و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد. (تاریخ بیهقی). آن کارها که تا اکنون میرفت به حشمت پدر بود چون خبر مرگ وی آشکار گردد کارها از لونی دیگر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 13). حشمت دیوان وزارت بر آن جمله بود که کسی مانند آن یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 18). و ایشان را [پادشاهان و گردنکشان اطراف] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیر محمد جای وی نتواند داشت و از وی تثبتی نیاید و از خداوند اندیشند که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131). پس در آن میان مرا گفت پوشیده که منکر نیستم بزرگی و تقدم خواجه عمید بونصر را حشمت بزرگ که یافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). روز چهارشنبه... امیر [مسعود] مظالم کرد روزی سخت بزرگ و بانام و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154). حسنک گفت: سگ ندانم که بوده است خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). گرفتم که برخون این مرد [حسنک] تشنه ای [بوسهل] مجلس وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). این پسر بقیهالوزراء که جباری بود از جبابره و مردی فاضل و بانعمت و آلت و عدت و حشمت بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). هر چند کارها بحشمت خداوند پیش رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 168). سالاری باید بانام وحشمت که آنجا رود و غزو کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). بنده را صواب تر آن مینماید که خداوند این زمستان به بلخ رود تا به حشمت حاضری وی رسولان را بر مراد بازگردانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 284). اگر در این باب جهدی نرود جد فرمائیم که ایزد عزذکره ما را از این بپرسد که هم حشمت است جانب ما را و هم عده و آلت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294). گردنان چون علی قریب و اریارق و همه برافتادند خوارزم شاه مانده است که حشمت و آلت و لشکری دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). روز چهارم آدینه بار داد [خوارزمشاه] نه بر آن جمله که هر روز بودی بلکه با حشمتی و تکلفی دیگرگونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). و چون مهمی بود این معما نبشتم، گفتند این مهم چیست ؟ جواب داد که این ممکن نگردد که بگویم گفتند ناچار بباید ما گفت که برای حشمت خواجه تو [آلتونتاش خوارزمشاه] این پرسش بدین جمله است و الا بر نوع دیگر پرسیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321). از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده یکی آنکه امیر ماضی با قدرخان دیدار کرد تا بدان حشمت خانی ترکستان از خاندان ایشان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). خواجه بوسهل حمدوی می نشست به نیم ترک دیوان و در معاملت سخن می گفت که از همگان وی بهتر دانست و نیز حشمت وزارت گرفته بود و امیر بچشمی نیکو [در وی] می نگریست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 87). این حکایت بگویم یکی آنکه بنمایم حشمت استادم که وزیری با بزرگی احمد حسن بتعزیت و دعوت نزدیک وی رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). هر کرا اختیار کند همگان او را مطیع باشند و حشمت شغل وی را نگاه دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل و با حشمت قدیم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372). آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). اگر این اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و فرزند گوش به اشارت تو دارد و حشمتی بزرگ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). از آن شرح کردن نبایدکه بمعاینه حالت و حشمت و آلت و عده وی [محمود] دیده آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412). رمادی...خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی بحشمت و آلت و عدت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 497). این عبداﷲ... صاحب برید بلخ بود و کاری باحشمت داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 777). امیر حرکت کرد... بر جانب بلخ... با حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 887). علی تکین دشمن است... که برادرش را طغاخان از بلاساغون بحشمت امیر قاضی برانداخته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 975). اگر بهانه آرد و آن حدیث قائد ملنجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد که بی حشمت وی علی تکین را برنتوان انداخت. (تاریخ بیهقی). و نیمه ٔ ماه به هراه آمد سخت باشکوه و آلت و حشمت تمام. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
بتاریکی سخن هرگز نگوید
چو با حشمت مشهر شهریاری.
ناصرخسرو.
بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
سپه کشیده و آراسته بداد جهان
بدست حشمت برکند دیده ٔ بیداد.
مسعودسعد.
تو شاد نشسته ای بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو و دارا.
مسعودسعد.
دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت.
مسعودسعد (دیوان، رشید یاسمی ص 75).
چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو کند مرا الکن.
مسعودسعد.
ملک محمود ابراهیم مسعودبن محمود آن
که هستش حشمت جمشید و قدر و قامت دارا.
مسعودسعد.
حرمت روی ترا نجویم لاله
حشمت زلف ترا نبویم عنبر.
مسعودسعد.
و مر باز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست و عقاب از وی بزرگتر است ولیکن وی راآن حشمت نیست که باز را. (نوروزنامه). آن قصب که بانیرو بود دبیران دیوان را شاید، که قلم بقوت برانندتا صریر آرد و نبشتن ایشان را حشمت بود. (نوروزنامه). ما در پناه دولت و سایه ٔ حشمت این ملک روزگار خرم گردانیده ایم. (کلیله و دمنه ص 353). و حشمت ملک و هیبت پادشاهی در ضمایر دوستان و دشمنان قرار گرفت. (کلیله و دمنه ص 382).
جانم بحشمت تو نه غمی که خرم است
کارم بهمت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
حشمت او مالک رق رقاب
عصمت او سالک خط جنان.
خاقانی.
اسباب هست و نیست گر نیست گو مباش
کاین نیستی که هست مرا حشمت من است.
خاقانی.
و بدین فتح که برآمد هیبتی و حشمتی تام بیفتاد که بعد از واقعه ٔ خطا فتحی نرفته بود و کار ملک از سر طراوتی نو گرفت. (راحه الصدور راوندی). داراچند کلمه که لایق خدمت حضرت و حشمت بساط سلطنت نبود بگفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 382).
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش.
حافظ.
در حشمت سلیمان آنکس که شک نماید
برعقل و دانش او خندند مرغ و ماهی.
حافظ.
- باحشمت، دارای حشمت: و همه سلاح باحشمت است و بایسته ولیکن هیچ از شمشیر باحشمت ترو بایسته تر نیست. (نوروزنامه).
- به حشمت، شگرف. (فرهنگ اسدی).
- بی حشمت، بی شرم. بی انقباض. بی ملاحظه. بی محابا. بی پروا. گستاخ. استاخ.
- || دور از رسم: گفت چون قاید بادی پیدا کند او را باز باید داشت. گفتم به از این باید، سری را که چون مسعود پادشاهی باد خوارزمشاهی در آن نهاد بباید بریدن اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت این بس زشت و بی حشمت باشد. گفتم این یکی به من بازگذارد خداوند، گفت گذاشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337).
- جمشیدحشمت، کسی که حشمت جمشید دارد: جمشیدحشمت ناهیدبزم. (حبیب السیر ج 4 ص 322).
- حشمت آئین، دارای حشمت: بر امرای حشمت آئین و غازیان ظفرقرین. (حبیب السیر ج 3 ص 352).
- حشمت افتادن، نموده شدن شکوه و جلال و قدرت و توانائی: و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد. (تاریخ بیهقی ص 367). شغلی سخت بزرگ و بانام است. چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاده کسی می باید در پایه ٔ وی. (تاریخ بیهقی ص 268).
- || قدرت نمائی و ایجاد رعب: و بسیار مردم را نیز از خونیان میان به دو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی ص 693). گفتم خود همچنین است اما دندانی باید نمود تا هم این جا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزم شاه خفته نیست. (تاریخ بیهقی ص 337).خوارزمشاه گفت این چیست ای احمد که رفت ؟ گفتم این صواب بود. گفت بحضرت چه گوئید؟ گفتم تدبیر آن کردم و بگفتم که چه نبشته ام. گفت دلیرمردی تو، گفتم خوارزم شاهی نتوان کرد جز چنین و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد [ازکشتن قاید ملنجوق]. (تاریخ بیهقی ص 338). و صدوبیست دار بزدند و از آن اسیران و مفسدان که قویتر بودند بر دار کردند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. (تاریخ بیهقی ص 40). ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447).
- حشمت افکندن، ترسانیدن: حسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید تا پس دندانها کند شود از ری. (تاریخ بیهقی ص 39).
- حشمت بنهادن، جشن گرفتن.نمودن ظفر و فتح و غلبه ای را: جنگی عظیم سخت رفت... آخر هزیمت شدند... دیگر روز چون خبر رسیدکه ایشان نیک میانه کردند بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده نهادند عبرت را و بیست وچهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی ص 448 چ ادیب).
- حشمت داشتن از کسی، احتشام. (تاج المصادر بیهقی).
- حشمت داشتن، احترام نگاه داشتن: و حشمت میداشتند پیش احمد نمی نشستندجهد بسیار کرد تا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358).
- حشمت راندن،اطفاء غضب خویش با آزار و شکنجه و یا قتل کسی یا کسانی کردن: و در اخبار ملوک عجم خواندم ترجمه ٔ ابن مقفع که بزرگتر و فاضل تر پادشاهان ایشان چون وی را شهوتی بجنبیدی که آن زشت است و خواستی حشمت وسطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [خردمندان از ندیمان] آن را دریافتندی و محاسن و مقابح آن وی را باز نمودندی. (تاریخ بیهقی ص 100).
- حشمت نگاه داشتن، احترام نگاه داشتن: بلگاتکین گفت: خواجه ٔ بزرگ [احمد حسن] مرا این نگوید چه دوستداری من میداند و دیگر خلعت خداوند سلطان پوشیده است و حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). بلگاتکین گفت خواجه بزرگ... حشمت آن ما بندگان را نگاه باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 469). چشم آن دارم که تا آنگاه که رفته آید. حشمت من نگاه دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 530).
- حشمت نهادن، شوکت و عظمت و قدرت و توان نمودن و پیدا و آشکار کردن آن: صاحب برید ری رسید که اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که به اطراف بودند به هر درکشیدند و طاهر دبیر شغل کدخدائی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). امیر گفت دلم قرار بر تاش فراش گرفته است که پدری است و به ری با ما بوده است و آنجا او را حشمتی نهاده بودیم. (تاریخ بیهقی).
- عطاردحشمت، حشمت عطاردی: ناهیدبهجت سپهراحتشام عطاردحشمت. (حبیب السیر ج 3 ص 1).
|| محابا. پروا. شرم. حیا. انقباض ازکسی:
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست
که تا ز حشمت او درنماند از گفتار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
- بی حشمت، بی ترس. بی محابا. بی ملاحظه. گستاخ. گستاخ وار:
خداوند... دستوری دهد ایشان را تا بی حشمت، چونکه خداوند در خشم شود به افراط شفاعت کنند. (تاریخ بیهقی). هر کسی را مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت. (تاریخ بیهقی). پدر ما امیر ماضی... گفتی که رای وی [رای آلتونتاش] مبارک است باید که... بی حشمت تر... که سخن وی را نزدیک ما محلی دیگر است. (تاریخ بیهقی). و باید که وی نیز بر این رود و میان دل را به ما می نماید و صواب و صلاح کارها میگوید بی حشمت تر. (تاریخ بیهقی). خواجه بونصر... گفت مرا در این هفته سلطان بخواند و خالی کرد و گفت... به از این می خواهم، بی حشمت نصیحت باید کرد. (تاریخ بیهقی). فضل همچنان جمله ٔ لشکر و حاشیت را گفت سوی بغداد باید رفت و برفتند. مگر کسانی که میل داشتند به مأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت، آشکارا، برفتند سوی مأمون به مرو. (تاریخ بیهقی). [طاهربن خلف] بپای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند [باخلف پدر طاهر] و منجنیقها از زبر و زیر کار کردند بی هیچ حشمت و محابا. (تاریخ سیستان). || غضب. خشم. تندی: آن شیربچه ٔ ملک زاده [نصراحمد سامانی] سخت نیکو برآمد و بر همه ٔ آداب ملوک سوار شد و بی همتا آمد، اما در وی شرارتی و زعارتی و سطوتی و حشمتی بافراط بود و فرمانهای عظیم میداد از سر خشم تا مردم از وی رمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101). || رودربایستی: امیر سخت در خشم شده بود [از پیغام و رسالت ترکمانان]... گفت این رسولان را باز باید گردانید و مصرح بگفت که میان ما و شما شمشیر است... وزیر گفت تا این قوم سخن بر این جمله میگویند و نیز آرمیده اند پرده ٔ حشمت برناداشته بهتر، بنده را صواب آن مینماید که جواب درشت ونرم داده آید تا مجاملتی در میان بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).

حشمت. [ح َ ش َ م َ] (ع اِ) حَشَمَه. حشم. حشمه ٔ مرد؛ چاکران مرد و کسان وی از اهل و همسایگان که بجهت وی غضب کنند. خدمتکاران. تابعین. تبعه.


حشمت پرست

حشمت پرست. [ح ِ م َ پ َ رَ] (نف مرکب) ثروت پرست. جاه طلب:
تکبر کند مرد حشمت پرست
نداند که حشمت به علم اندرست.
(بوستان).


بی حشمت

بی حشمت. [ح ِ م َ] (ص مرکب) بی ترس. بی واهمه. بی ملاحظه:
هر کسی را که مظلمتی است بباید آمد و بی حشمت سخن خویش گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). گفت به از این میخواهم بی حشمت نصیحت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61). تو مردی که جز راست نگویی و غیر صلاح نجویی در این کار چه بینی بی حشمت بازگوی. (تاریخ بیهقی چ ادیب).


حشمت رود

حشمت رود. [ح ِ م َ] (اِخ) نام شعبه ای از سفیدرود که لاهیجان و نواحی آن را آب دهد.


حشمت قاجار

حشمت قاجار. [ح ِ م َ ت ِ] (اِخ) همایون میرزا شاعر دوره ٔ ناصرالدین شاه. مثنوی «یوسف و زلیخا» و «گلشن محمود» و «سفینه » از آن اوست. (ذریعه ج 9 ص 256 از مجمع الفصحاء ج 1 ص 22) (دانشمندان آذربایجان ص 175).

فرهنگ معین

حشمت

(حِ مَ) [ع. حشمه] (اِ.) عظمت، شکوه.

فرهنگ عمید

حشمت

بزرگی،
بزرگواری،
[قدیمی] شرم، حیا،
[قدیمی] غضب،

حل جدول

حشمت

بزرگی

کوکبه

نام های ایرانی

حشمت

دخترانه و پسرانه، بزرگی و احترام ناشی از قدرت وثروت، شرم، حیا

مترادف و متضاد زبان فارسی

حشمت

ارج، بزرگی، جبروت، جلال، جلوه، دبدبه، شان، شکوه، شوکت، صولت، عظمت، فر، فره، کبریا، کوکبه، مجد

فرهنگ فارسی هوشیار

حشمت

شرم، حیا، بزرگی، منزلت، قدر، اعتبار، شکوه

فرهنگ فارسی آزاد

حشمت

حِشْمَت، بزرگی و شوکت- جاه و جلال- شرم و حیا- غضب،

معادل ابجد

حشمت

748

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری