معنی حرب

لغت نامه دهخدا

حرب

حرب. [ح َ رَ] (ع مص) سخت خشمگین شدن. سخت خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن سلم بن زیادبن ابیه. آنکس است که نهر حریب بدو منسوب است.

حرب.[ح َ] (ع مص) ربودن مال کسی را و بی چیز گردانیدن او را. ربودن مال. بستدن مال. (تاج المصادر بیهقی).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن عزالملک، ملقب به ملک تاج الدین. از ملوک سیستان در زمان سلاجقه، برادرزاده ٔ ملک شمس الدین است. او بواسطه ٔ عمه ٔ خود بر عم خویش ملک شمس الدین خروج کرد و ملک شمس الدین کشته شد، و مردم سیستان او را به طوع ورغبت به سلطنت برداشتند و او برخلاف عم خود به صفت عدل و احسان متصف بود و مدت شصت سال در خطه ٔ سیستان وبلاد غور و خراسان حکم راند، و بسیاری معابد و مساجدو خوانق بساخت، و چون درگذشت پسرش معین الدین بهرامشاه بجای پدر نشست. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 627).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن مالک، مکنی به ابی هنیده. محدث است. و برخی نام وی را حریث آورده اند.

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن محمد الحقوری الهروی، مکنی به ابوالحرث حقوری. از معاریف خراسان و مشاهیر فضلا بوده است، شعرش از شِعری ̍ درگذشته و فضلش بساط هنر عنصری درنوشته، در قصیده ای میگوید و جواب و سؤال را رعایت میکند:
گفتم این گه گه نمودن روی جباری بود
گفت قدر مرد اندر خویشتن داری بود
گفتم این خواری چه باید کی پرستم مر ترا
گفت هر کو بت پرستد ازدر خواری بود
گفتم آن زلفین تاری زاستر بر زآن دو رخ
گفت مه را روشنی اندر شب تاری بود
گفتم ای مه راست گوئی ماه را مانی همی
گفت مه رادور خط از مشک تاتاری بود
گفتم این بازیگری با هر کسی چندین چراست
گفت بازیگر بُوَد کودک چو بازاری بود
گفتم آسانی و ناز از من ربود این عشق تو
گفت عشق نیکوان با رنج و دشواری بود.
رباعی:
تا بر گل تو نگشت پیدا عنبر
از مشک زره نبود، وز سیم سپر
تا روی تو و لب تو ننمود اثر
از لاله نمک که دید، وز پسته شکر.
(لباب الالباب چ 1 ج 2 صص 60-61).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن ریطهبن عمر. با گروهی از طائفه ٔ خود بنزد پیغمبر (ص) آمد، و در میان جحفه و مدینه او را ملاقات کرد، پس گروهی از ایشان درگذشتند و این موجب تطیر دیگران شد و مراجعت کردند، و حرب بن ریطه اشعاری مشعر بر ایمان به او فرستاد که ابن سیدالناس آنها را نقل کرده است. (الاصابه قسم اول ج 1 ص 334).

حرب.[ح َ] (اِخ) ابن هلال. رجوع به حرب بن ابی حرب شود.

حرب. [ح َ] (اِخ) نام ابوالوداد است. و گویند نام وی عبیدبن قیس باشد. (الاصابه قسم اول ج 1 ص 334).

حرب. [ح َ] (اِخ) سجزی ملک تاج الدین پدر میر ناصرالدین عثمان بن حرب السجزی. عوفی گوید: امیر ناصر پسر ملک تاج الدین حرب که از عدل شامل او باز با تیهو صلح کرده بودو آتش در جوار پنبه قرار گرفته، ملکی حلیم کریم، ملک دنیا را او وسیلت حصول ملک عقبی ساخته بود، و در تجمل پادشاهی بناء ملاهی و مناهی را تمام برانداخته.
فلا هو فی الدنیا مضیع نصیبه
ولا عرض الدنیا عن الدین شاغله.
و او را بیست پسر بود و ولیعهد او در آن عهد امیر ناصرالدین عثمان بود، جان مردی و کان مردمی، و آثار او بسیار است، و یکی از آن جمله فتح ترشیز است که به یک نهضت صد هزار ملحد جاحد را به دوزخ فرستاد و پیش از او کسی را آن میسر نشده بود و چون به دارالملک سیستان آمد هرکس بر تهنیت این فتح اشعار گفتند، و یک بیت از قطعه ای که از برای او امام شرف الدین فرهی گفته است ایراد کرده آمد:
چنان کز تو شاد است حزب محمد
روان محمد از این حرب شاد است.
و در آن وقت که مؤلف این ترتیب به سجستان بود امیر ناصرالدین به رحمت ایزدی پیوسته و ولیعهد اوملک یمین الدین بهرام شاه بود که این ساعت ممالک سجستان در ضبط اوست. و مآثر ناصرالدین عثمان بسیارست. ازامام ادیب رشیدالدین تاج الادبا عبدالمجید شنیدم که وقتی در هری زن مطربه زاهده نام در مجلس انس او حاضر بود، طوطی سخنی که چون شکر از پسته روان کردی تربیت قوت روان کردی، و چون ده فندق را برای مدد قول و غزل در عمل آوردی غارت گری عقل انس و جان کردی، آن امیر این رباعی در حق او گفته و این بدیهه انشا کرد:
چشم و رخ تو به دلبری استادند
انگشتانت در طرب بگشادند
ای زاهده زاهدان ز چنگ خوش تو
چون نرگس تو مست و خراب افتادند.
و بیش از این نیفتاده است از اشعار او بدین اختصارکرده آمد. (لباب الالباب چ 1 ج 1 صص 49-50).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن طاهربن محمد، مکنی به ابونصر. از اسواری و مظالمی نقل کند. (ذکر اخبار اصبهان ج 1 ص 304).

حرب. [ح ُ رَ] (اِخ) ابن مَظّه. از قبیله ٔ مَذْحِج. (منتهی الارب).

حرب. [ح َ رَ] (ع مص) گرفتن مال کسی و بی چیز ماندن او.

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن حارث محاربی. ربیعبن زیاد از وی روایت دارد. بخاری درتاریخ او را یاد کرده. (الاصابه قسم اول ج 1 ص 334).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن جنادب. فتح دمشق در عهد عمر دریافت و اقطاعی (تیولی) در آنجا بدست آورد. (الاصابه قسم سوم ج 2 ص 60).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی العالیه، مکنی به ابی معاذ.تابعی است. (منتهی الارب). و رجوع به ابومعاذ شود.

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن ابی حرب ثقفی.برخی نام پدرش را هلال یاد کرده اند. تابعی است. عبدان وی را یاد کرده است. (الاصابه قسم چهارم ج 2 ص 78).

حرب. [ح َ] (اِخ) در کتاب الموطاء مالک نام وی آورده است. (الاصابه ج 1 قسم اول ص 334).

حرب. [ح َ رَ] (ع اِ) شکوفه ٔ خرما که از غنچه پدید آید. (منتهی الارب). طلع. بهار خرما. و بعضی بکسر اول و فتح ثانی گفته اند.

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲ بلخی راوندی. از سرداران منصور عباسی و متولی شرطه ٔ بغداد و سپس موصل بود. و به جنگ ترکان به تفلیس شد و در آنجا کشته گردید. حربیه محله ای به بغداد بدو منسوب است و آثار وی در موصل تا زمان ابن اثیر باقی بود. (اعلام زرکلی ج 1 ص 216) (ابن اثیر در حوادث سالهای 145-147 هَ. ق.).

حرب. [ح َ] (اِخ) (باب...) محله ای به بغداد نزدیک قبر احمدبن حنبل. (معجم البلدان).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن امیه. جد اعلای بنی امیه و پدر ابوسفیان است. ابوالعاص که جد عثمان و مروان بوده برادر همین حرب است. (تاریخ گزیده ص 236) (قاموس الاعلام ترکی).

حرب. [ح َ رِ] (ع ص) مردی حرب، مردی بسیارجنگ. سخت خشمگین. شیری حرب، شیری خشمناک. (منتهی الارب). ج، حَرْبی ̍.

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن میمون. محدث است. (منتهی الارب).وی جز حرب انصاری یا عبدی مکنی به ابی الخطاب است.

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن خالد. محدث است. (منتهی الارب).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن شریح. محدث است. (منتهی الارب).

حرب. [ح َ] (اِخ) سلمی. رجوع به حریث سلمی شود.

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن زهیر. محدث است. (منتهی الارب).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن قیس. محدث است. (منتهی الارب).

حرب. [ح َ] (اِخ) شهری است میان ینیم و بیشه بر سر راه صنعاء که آنرا بنات حرب نیز گویند. (معجم البلدان).

حرب. [ح َ] (ع اِ) نبرد. ناورد. آورد. ستیز. رزم. کارزار. (مهذب الاسماء). جنگ. (ترجمان عادل). مقابل صلح. کین. کینه. معرکه. وقیعه. وقعت. مقاتله. وغا. ام صبار. (المرصع). ام صبور. ام قسطل. (المرصع). پرخاش. پیکار. ج، حُروب:
پیامی بدادی به آئین و چرب
بدان تا نباشد به بیداد حرب.
فردوسی.
بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
چنین حرب سازند مردان مرد.
فردوسی (از لغت فرس اسدی ص 241).
به بدر واحد هم به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی.
ناصرخسرو.
وَرْت به حرب افتد با یار کار
حرب به اندازه و مقدار کن.
ناصرخسرو.
قولت تیر است و زبانت کمان
گرْت بدین حرب بدل رغبت است.
ناصرخسرو.
زی حرب تو آمده ست دیوی
بدفعل تر از همه شیاطین.
ناصرخسرو.
آنکه تا هرکش منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی بگه حرب گواش.
ناصرخسرو.
این سه دشمن چو همی سوی من آیند بحرب
نیستشان خنجر بُرّنده مگر آرزوم.
ناصرخسرو.
از واقعه ٔ جور هفت گردون
پنداری در حرب هفت خوانم.
مسعودسعد.
آتش حرب سوزان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 350). شعله ٔ آن حرب بر آن حالت زبانه میزد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 352). میان ایشان حربی سخت قائم شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 389). بحر حرب در موج آمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 368). میان فریقین حربی عظیم قائم شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 29). لشکری که با حرب و ضرب الفت گرفته بودند و عادت بر قهر و قسر خصم کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 390).
از خیال حرب نهراسید کس
لاشجاعه قبل حرب ای جان و بس.
مولوی.
|| غزو. غزوه: سال نهم فتح خیبر و حجهالوداع بود و سبب حرب پیدا گشت که... (قصص الانبیاء جویری ص 219).
- حرب عظیم، ملحمه (ج، مَلاحِم).
|| (ص) دشمن جنگی: رجل حرب. (منتهی الارب). در مذکر و مؤنث و مفرد و جمع. (منتهی الارب).

حرب.[ح َ] (اِخ) خثعمی. تابعی است. (الاصابه ج 2 ص 78).

حرب. [ح َ] (اِخ) ابن صبیح، صاحب الاعمیه. محدث است. (منتهی الارب).

حرب.[ح َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. محدث است. (منتهی الارب).

حرب. [ح َ] (اِخ) سریج، مکنی به ابی سفیان. محدث است.

فرهنگ معین

حرب

(حَ) [ع.] (اِ.) جنگ، نبرد.

فرهنگ عمید

حرب

جنگ، نبرد، رزم، پیکار، کارزار،

حل جدول

حرب

جنگ

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حرب

جنگ

مترادف و متضاد زبان فارسی

حرب

آرزم، جدال، جنگ، دعوا، رزم، ستیزه، کارزار، محاربه، مواقعه، نبرد،
(متضاد) آشتی، سازش، صلح، مصالحه

فارسی به انگلیسی

حرب‌

Combat, War

عربی به فارسی

حرب

جنگ , حرب , رزم , محاربه , نزاع , جنگ کردن , دشمنی کردن , کشمکش کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

حرب

نبرد، ستیز، رزم، کارزار، مقاتله، پیکار، پرخاش

فرهنگ فارسی آزاد

حرب

حَرْب، جنگ (بین دو کشور یا دو لشکر)، کارزار،

فارسی به آلمانی

حرب

Krieg (m)

فارسی به عربی

حرب

حرب، معرکه

معادل ابجد

حرب

210

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری