معنی جازر

حل جدول

جازر

شتر کشتنی

لغت نامه دهخدا

هورام

هورام. (اِخ) نام شهریار جازر بود که هنگام گشودن فلسطین بر جازر شهریار بود. (قاموس کتاب مقدس).


راذان

راذان. (اِخ) نام دو شهر است در حومه ٔ بغداد (سواد عراق) بنام های راذان اسفل و راذان اعلی و دارای دههای بسیار و گروهی از متأخران بدانجا منسوبند، عبیداﷲبن الحر گفته است:
اقول لاصحابی باکناف جازر
و راذانها هل تأملون رجوعا.
و نیز جماعتی به راذان عراق منسوبند که ازآن جمله محمدبن حسن راذانی زاهد است که در سال 480 فوت شده است. (معجم البلدان) (منتهی الارب). راذان و بین النهرین دو ولایت است بر آب نهروان. محصولات نیکو دارد. حقوق دیوانیش پنج تومان است. (نزهه القلوب چ اروپا مقاله ٔ 3 ص 41).


شادهرمز

شادهرمز. [هَُ م ُ] (اِخ) نام کوره ای منسوب به هرمز شاه و از نواحی بغداد. اول آن سامرا و هفت طسوج بوده (از جمله) شهر مداین که در آن ایوان است و طسوج الرازان الاعلی و طسوج الرازان الاسفل. (از انجمن آرای ناصری). یکی از ولایات دوازده گانه ٔ اقلیم عراق واقع در اطراف بغداد مشتمل بر طسوج نهر بوق و کلواذی و نهربین و طسوج کهنه شهر (طسوج المدینه العتیقه). مقابل مدائن و طسوج راذان بالا (راذان الاعلی) و راذان پائین (راذان الاسفل) و دو طسوج دیگر (بزرگ شاپور = بزرج سابور و جازر) جمعاً دارای هفت طسوج. (از سرزمینهای خلافت شرقی و معجم البلدان).


خازر

خازر. [زِ] (اِخ) ظاهراً نام مکانی بوده است در بغداد. صاحب مجمع الامثال میدانی این کلمه را جازَر ذکر کرده و میگوید بخط ازهری این کلمه خازر آمده است ویوم خازر جنگی بوده است که در خازر بین اهل عراق و ابراهیم بن الاشتر از یکسو با عبیداﷲبن زیاد و اهل شام از سوی دیگر درگیر شد و در این جنگ عبیداﷲبن زیاد کشته شد. (مجمع الامثال میدانی چ تهران ص 769). در عقدالفرید ج 2 ص 241 آمده است: «علی بن ابی طالب رضی اﷲ عنه از جمله کسانی که نفی بلدشان نمود عبداﷲبن سبا بود که به ساباط تبعید شد و عبداﷲبن السوداء بود که بحازر فرستاده شد» محشی در ذیل صفحه از قول صاحب کتاب الفرق بین الفرق تبعیدگاه عبداﷲبن السوداء را مدائن می داند و در فهرست کتاب عقدالفرید جلد هشتم محشی در تردید است که حازر اصل است یا خازر. در عقدالفرید ج 4 ص 172 چنین آمده است: «فخرجوا و لزم عبیداﷲ یزید یرد مجلسه یطأعقبه ایاماً حتی رمی به معاویه الی البصرهوالیاً علیها، ثم لم تزل تو کسه افعاله حتی قتله اﷲ بخارز». در ج 5 عقدالفرید ص 167 در خبر مختاربن ابی عبید آمده است: عبداﷲبن الزبیر، ابراهیم بن محمدبن طلحه را امیر کوفه کرد و سپس او را معزول نمود و مختاربن ابی عبید را بدانجا گسیل داشت. از طرف دیگر عبدالملک هم عبیداﷲبن زیاد را بسوی کوفه فرستاد. چون خبر آمدن عبیداﷲبن زیاد به مختار رسید او ابراهیم بن الاشتر را با لشکری به پیش عبیداﷲبن زیاد روانه کرد و دو لشکر در خازر بهم رسیدند و عبیداﷲبن زیاد و حصین بن نمیرو ذوالکلاع و جماعتی از همراهان او کشته شدند و سر آنها به پیش عبداﷲبن الزبیر فرستاده شد. یاقوت در معجم البلدان خازر را نیاورده است و خارز دارد که در قبل گذشت. شاید این نام جازر باشد که در معجم البلدان آمده است و آن را قریه ای در نهروان از توابع بغداد ذکر می کند. رجوع به جارز شود. رجوع بماده ٔ قبل شود.


ذوالرمة

ذوالرمه. [ذُرْ رُم ْ م َ] (اِخ) غیلان بن عقبهبن بهیش بن مسعودبن حارثهبن عمروبن ربیعهبن ساعدهبن کعب بن عوف بن ربیعهبن ملکان بن عدّی بن عبدمناهبن ادّابن طابخهبن الیاس بن مضربن نزاربن معدّبن عدنان. مکنّی به ابی الحرث. شاعر مشهور. معروف بذی الرمّه یکی از سران شعر. گویند وی وقتی اشعار خود در سوق الأبل میخواند و فرزدق برسید و بشنودن گفته های اوبه ایستاد، ذوالرمه بدو گفت ای با فراس این گفته ها چون بینی ؟ گفت بسی نیکو. گفت پس چگونه است که مرا درعداد گردنان شعر بشمار نیارند فرزدق گفت از آنکه گریستن تو بر ویرانه ها و اوصاف تو در شوگاه اشتران است. و ذوالرمه یکی از عشاق معروف عرب است و معشوقه ٔ وی میّه دختر مقاتل بن طلبهبن قیس بن عاصم منقری است. و این قیس همان است که با وفد بنی تمیم بخدمت رسول صلوات اﷲ علیه و آله شد و پیغمبر اکرم او را اکرام کرد و فرمود تو سید اهل وَبَر باشی. و ابوعبیده ٔ بکری گوید: میّه بنت عاصم بن طلبهبن قیس بن عاصم است. و بیشتر تشبیهات و مغازلات او در شعر با میّه باشد و ابوتمام طائی در گفته ٔ زیرین از قصیده ٔ یائیه ٔ خود این دو دلداده را اراده کرده است:
ما ربع میه معموراً یطیف به
غیلان ابهی رباً من ربعها الخرب.
و ابن قتیبه در کتاب طبقات الشعراء گوید ابوضرار غنوی گفت من میه را بدیدم آنگاه که او را پسران چند بود. و من از ابوضرار درخواستم تا میه را برای من وصف کند، گفت رو و خدی کشیده وبینی باریک و برجسته داشت و هنوز آثار حسن و جمال در وی مشهود بود گفتم آیا چیزی از شعرهای عاشق خویش ترا انشاد کرد گفت آری، میه گفت دیر زمانی من اشعار وی را در حق خویش می شنیدم و لکن خود او را ندیده بودم با خود نذر کردم که اگر وی را بینم شتری در راه خداقربان کنم و آنگاه که وی را بدیدم و بر سیاهی و زشت روئی وی آگاه شدم با خود گفتم و اسوأتاه و ابؤساه !و ذوالرمه در این وقت گفت:
علی وجه می ّ مسحه من ملاحه
و تحت الثیاب العار لو کان بادیا
الم تر ان ّالماء یخبث طعمه
و ان کان لون الماء ابیض صافیا
فواضیعهالشعر الّذی لَج فانقضی
بمی ّ و لم املک ضلال فوأدیا.
و باز گویند که ذوالرّمه هیچگاه میه را جز پوشیده به برقع ندیده بود. و آرزو میکرد تا به روی او بنگرد و این ابیات بگفت:
جزی اﷲ البراقع من ثیاب
عن الفتیان شرّاً ما بقینا
یوارین الملاح فلا نراها
و یخفین القباح فیزدهینا.
و میّه برقع از جمال برگرفت و آفتابی بیرون از ابر بتافت و چون چشم ذوالرمه بر خورشید طلعت وی افتاد گفت:
علی وجه می ّ مسحه من ملاحه
و تحت الثیاب العار لو کان بادیا.
و میّه جامه از تن بدر کرد و برهنه در برابر ذوالرمه به ایستاد و ذوالرمه گفت:
الم تر ان ّ الماء یخبث طعمه
و ان کان لون الماء ابیض صافیا
یعنی آیا نبینی که آب هرچند روشن و صافی بود چون دیری سرپوشیده ماند مزه بگرداند. و میّه گفت اکنون چاشنی کردن مزه آرزو کنی گفت آری سوگند با خدای ! گفت مزه ٔ مرگ پیش از آن خواهی چشیدن. یعنی هرگز نخواهی چشید.
و هم روایت کرده اند که ذوالرمه گاهی نیز تشبیب بخرقاء دختری از بنی البکأبن عامربن صعصه کرده است و شرح آن این است که ذوالرمه در سفری به بادیه گذر کرد ناگهان خرقاء از خیمه ای بیرون شد و ذوالرمه را نظر بر وی افتاد و دل از دست بداد و مطهره ٔ خویش بشکافت و بدین بهانه بدو نزدیک شد و گفت من مردی مسافرم و مطهره ٔ من بدریده است آن را برای من راست کن خرقاء گفت زهی شغل نیکو که مرا پیش آمد! من پاره دوزی ندانم و خرقائی از خرقا آن باشم و خرقاءزنی مجلله را گویند که برای کرامت و حرمت او دیگران شغل او گذارند و خود کار خویش نکند. از آنگاه ذوالرمه در شعر تشبیب او کرد و نام خرقاء بوی میداد و او را اراده کرده است آنجا که گوید:
و ما شفتا خرقاء داهیتاالکلی
سقا بهما ساق و لم یَتبلاَ
بما ضیع من عینیک للدّمع کلّما
تذکّرت ربعاً او توهمت منزلا.
مفضل ضبّی گوید در سفر مکّه به خیمه ٔ عربی نزول کردم و چند روز ببودم روزی مرا گفت خواهی خرقاء را دیدن گفتم بسی آرزو دارم. همگی با دلیلی او راه برگرفتیم و به مقدار میلی از جاده منحرف شدیم و بخانه ای چند رسیدیم و او دری را بکوفت و در باز شد و زنی سرو بالا در نهایت حسن بیرون آمد سلام گفتم و بنشستم و ساعتی از هر در سخن راندیم پس مرا گفت دیگر بار بزیارت خانه مشرف بوده ای گفتم بارها این سعادت دریافته ام گفت چه شده است که بدیدار من نیامده ای آیا ندانی که من نیز منسکی ازمناسک حج باشم. و من از گفتار وی عجب کردم و گفتم این چگونه بود گفت قول عم ّ خود ذوالرمه را نشنیده ای که گوید:
تمام الحج ان تقف المطایا
علی خرقاه واضعهاللثام.
و ذوالرمّه را در مدیح بلال ابن ابی برده قصاید بسیار است، و از جمله در قصیده ای که ناقه ٔخویش مسمّاه به صیدح را مخاطب کرده گوید:
اذا ابن ابی موسی بلال بلغته
فقام بفاس بین وصلیک جازر.
وفات ذوالرمه به چهل سالگی در 117 هَ. ق. بود.
و محمدبن جعفربن سهل الخرائطی از محمدبن سلمهالضبّی حکایت کند که گفت به زیارت حج شدم و گاه بازگشت در یکی از مراحل منزلی می جستم، خیمه ای در کنار جاده دیدم و بر در آن فروکش کردم و بانگ کردم فرودآیم ؟ آوازی برآمد که فرودآی پرسیدم درآیم ؟ هم پاسخ آمد که درآی و بزیر آمدم و بخیمه اندر رفتم کنیزکی پیش آمد رشک پری و حور و تابنده تر از ماه و فتنه ٔ زهره و مشتری پس سلام کردم و بنشستم بسخن درآمدیم گوئی شکر از دهان درمیریخت و شهد با می می آمیخت پس از ساعتی عجوزی عبائی ازار و عبائی ردا کرده بیرون شد و گفت فرزند نزد این غزال نجدی چه پائی که نه حبل و رسن پذیرد و نه الف و انس گیرد کنیزک گفت ای جدّه رها کن او را چه هم بدانسان که ذوالرمه گوید:
فأن لایکن الاّ تعلل ساعه
قلیل فأنّی قانع بقلیلها.
او بهمین تعلل و پا بپا کردن قلیل قانع است و من تمام روز بدانجای ببودم و شبانگاه راه برگرفتم در حالی که آتش عشق او در دل افروخته و جگری در فرقت او ریش و سوخته داشتم. نقل به اختصار و معنی از تاریخ ابن خلکان. و یاقوت در معجم الادباء گوید که برادر ذوالرمه هشام بن بهیش بن مسعود نیز شاعری مجید است ومیان دو برادر ملاحاتی است و از جمله هشام گوید خطاب بذی الرمه:
أغیلان ان ترجع قوی الودّ بیننا
فکل الذی ولی من العیش راجع
فکن مثل اقصی الناس عندی فأننی
بطول التنائی من اخ السوء قانع.
و ذوالرمه بپاسخ او آرد:
أغر هشاماً من اخیه ابن امه
قوادم ضأن اقبلت و ربیع
و هل تخلف الضأن الغرار اخاالندی
اذاحل ّ أمر فی الصدور مریع
و هشام در جواب او گوید:
اذا بان مالی من سوامک لم یکن
الیک و رب ّ العالمین رجوع
فأنت الفتی ما اهتز فی الزهر الندی
و انت اذا اشتدالزمان منوع.
و ابن خلکان گوید او را دو برادر دیگر بود یکی بنام مسعود و دیگری اوفی و مسعود نیز شاعر بوده است واو در رثاء دو برادر خود اوفی و ذوالرّمه گفته است:
تعزیت عن اوفی بغیلان بعده
عزاء و جفن العین ملاَّن مترع
و لم ینسنی او فی المصیبات بعده
و لکن نکاءالقرح بالقرح اوجع.
و گویند گاه مرگ گفت مرا نیم سِن هرم است یعنی چهل سال بیش از عمر من نگذشته است و نیز گفت:
یا قابض الروح عن نفسی اذا احتضرت
و غافر الذنب زحزحنی عن النار.
و علت اینکه او را ذوالرمه گویند این بیت است که گفته: اشعث باقی رمهالتقلید. و رمّه بضم راء رسن پوسیده و بکسر استخوان ریزیده است. و ابوعمروبن العلاء گوید شعربأمری القیس آغاز گردید و بذی الرّمه پایان یافت... و ابوعمرو از جریر روایت کند که اگر ذوالرّمه پس از قصیده ای که به این مصراع می آغازد:
ما بال عینک منهاالدمع منسکب.
خاموشی می گزید شاعرترین فرزندان آدم بود.و هم ابوعمرو گوید که ذوالرمه میگفت چون غریبی به خیام ما فرودآید نخست از وی پرسیم که شیر دوست تر داری یا دوغ اگر گوید دوغ خواهم پرسیم غلام کیستی و اگر گوید شیر گوئیم پدر تو کیست و دیوان او را ابوالعباس محمدبن حسن بن دینار معروف به احول گرد کرده است. (ابن الندیم). و در دیوان منوچهری دو بار نام معشوقه ٔ وی میه آمده است:
نوروز برنگاشت بصحرا بمشک و می
تمثالهای عزّه و تصویرهای می.
وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان:
عزه و عفرا و هند و میه و لیلی سکن.
و درمعجم المطبوعات آمده است که: ذوالرمه ابوالحارس غیلان بن عقبهبن مسعود المعروف بذی الرمه (77- 117) کان من أشعر اهل زمانه، و کان مربوع القامه قصیراً ذمیماً بلیغالکلام لسنا قال جریر فی وصفه انه اخذ من ظریف الشعر و حسنه ما لایسبقه الیه أحد. دیوان شعر ذی الرمه - و هو غیلان بن عقبه العدوی - عنی بتصحیح و تنقیحه کارلیل هنری هیس مکارتنی - طبع علی نفقه کلیه کمبریج فی مطبعهالکلیه 1919- 1337 ص 676 عدا الفهارس والذیل. معجم المطبوعات رجوع شود به فهرست ابن الندیم چ مصر ص 178 و الجماهر فی معرفهالجواهر ابوریحان بیرونی ص 100 و 109 و 111 و 118 و123 و 138 و 234 و مافروخی چ طهران ص 35 و فهارس عقدالفرید جزو 1 تا 4 و 6 تا 8 و انساب سمعانی در کلمه ٔ ذوالرمه. والبیان والتبیین، فهارس جزء 1 تا 3 و ابن خلکان چ تهران ص 440 تا 443 و فهارس عیون الاخبار ج 2و 3 و 4 و فهرست جوالیقی. و معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 374 و 377 و ج 7 ص 254 سطر 13 و الموشح ص 170 و تاریخ جهانگشای جوینی ح، 266 و ح 267 و لباب الالباب ج 1 ص 96 و الاعلام زرکلی. ج 1 ص 313. و روضات الجنّات ص 520 (ل) و تاریخ ادبیات ایران ص 230 و حبیب السیر ج 1 ص 362 یا262 تاریخ مغول ص 537 و ص 93 س 7 از ج 26 معجم الادباء یاقوت و ص 102 همان ج س 1 و ج 2 ص 374 و 377 و ج 7 ص 254.


زر

زر. [زَ / زَرر] (اِ) طلا را گویند، و آن را به عربی ذهب خوانند. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری). اکثر بمعنی طلا و ذهب آید. (غیاث اللغات). فلزی است زرد و گرانبها و قیمتی و سنگین و از آن نقود زرد می سازند و طلا و تله و تلی نیز گویند و به تازی ذهب نامند. (ناظم الاطباء). «زر» و «زر» (طلا) فارسی، مانند «زرین » و «زرین » طلائی هر دو وجه آمده. پارسی باستان «زرنه »، اوستا «زره نه » و «زرنه اینه » و «زره نئنه »، پهلوی «زر» «زرین »، هندی باستان «هری »، کردی «زر» و «زیر»، افغانی و استی «زرینه « » سوغ » و «سیزغارین » (طلا، طلائی)، بلوچی «زر»، سغدی «سیرن »، ختنی «زیرر»...، اورامانی «زره »... (حاشیه ٔ برهان چ معین). فلزی است گرانبها به رنگ زرد و درخشان قابل تورق که برای ساختن سکه ها و زیور و غیره بکار رود ودر 1100 درجه ذوب گردد. طلا. ذهب. (فرهنگ فارسی معین). قدرت تورق این فلز فراوان است و تا یک هزارم میلیمتر میرسد. وزن مخصوص آن /26 و نقطه ٔ ذوب آن 1063 درجه ٔ سانتیگراد است. از هدایت کنندگان خوب حرارت و الکتریسیته است در مقابل هوا و در میان آب زنگ نمی زند و در میان اسیدها فقط در محلول مخلوطی از اسید نیتریک و اسید کلوریدریک که بنام تیزآب سلطانی معروف است، حل میشود. این فلز، غالباًدر خاک و بحالت خالص و مخلوط با مواد دیگر کشف و استخراج می شود و مهمترین معادن این فلز در روی زمین به ترتیب در آفریقای جنوب شرقی، روسیه، استرالیا، کالیفرنیای آمریکا، برزیل، شیلی، پرو و مکزیک یافت شده است... (از لاروس). مرحوم دهخدا در نمودار ساختن وزن مخصوص این فلز و مقایسه ٔ آن با سایر فلزات آرد: اگر قالبی را از زر مذاب بینبارند و زر آن را وزن کنند، وزن صد باشد. همان قالب را چون به زیبق پر کنند هفتادویکی (71) و سرب پنجاه ونه (59) و رصاص (قلع) سی وهشت (38) و سیم پنجاه وچهار (54) آهن چهل (40) مس چهل وپنج (45) صفر (روی) چهل وشش (46) - (انتهی):
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دخ.
شاکری بخاری.
گرچه زرد است همچو زر، پشیز
یا سپید است همچو سیم، ارزیز.
لبیبی.
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.
فردوسی.
صد اشتر ز گنج و درم کرد بار
ز دینار پنجه ز بهر نثار...
چو از جامه ٔ خز و چینی حریر
ز زر و زبرجد یکی آبگیر...
به مریم فرستاد چندین گهر
یکی نغز طاووس کرده بزر.
فردوسی.
چنین تا بگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن تخت دید
همی برفزودی بر آن چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز.
فردوسی.
کوه غزنی ز پی خسرو زرزاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم.
فرخی.
تا او به امارت بنشست از پی گنجش
هر روزه به کوه از زر بفزاید کانی.
فرخی.
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری.
نه هر آن چیز که او زرد بود زر باشد
نشود زر اگرچند شود زرد زریر.
ناصرخسرو.
مریخ زاید آهن بدخو را
وز آفتاب گفت که زاید زر.
ناصرخسرو.
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش بود زری کآن با غش و بار است.
ناصرخسرو.
زر ز معدن سرخ روی آمد برون
صحبت ناجنس کردش روی زرد.
سنائی.
دوستی فاضل از آن وی تخته ٔ زر در دست داشت. (کلیله و دمنه).
بسا هر زری را عیاری است اما
محک داند آن و ترازو شناسد.
خاقانی.
دمی خاکپایی ترا مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی.
خاقانی.
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند.
خاقانی.
زر اگر جائی به غایت درخور است
هم برای قفل فرج استر است.
عطار.
گرچه سیم و زر ز سنگ آید برون
در همه سنگی نباشد زر و سیم.
سعدی (گلستان).
چه خوش گفت شیدای شوریده سر
جوابی که باید نوشتن به زر.
سعدی (بوستان).
زر آن زمان عزیزتر آیدکه ناقدی
بگدازدش به بوته و بگذاردش به قال.
قاآنی.
|| زرین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
باز در زلف بنفشه حرکات افگندند
دهن زر خجسته به عبیر آگندند.
منوچهری (یادداشت ایضاً).
|| ذهب و گاهی دینار که زر مسکوک است. دینار. سکه ٔ زرین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بشوی نرم هم به زر و درم
چون به زین و لگام، تند ستاغ.
شهید بلخی.
فزون زآنکه بخشی به زائر تو زر
نه ساوه نه رسته برآید ز کان.
فرالاوی.
اگر زر خواهی ز من یا درم
فرازآورم من به نوک قلم.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 293).
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک برنبشته
دگر آهن آبداده یمانی.
دقیقی.
به شاهی بر او آفرین خواندند
همه زر و گوهر برافشاندند.
فردوسی.
همه زر و گوهر برآمیختند
به تخت سپهبد فروریختند.
فردوسی.
بسی زر و گوهر برافشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چند غوشای.
طیان.
بکاوید کالاش را سربسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
دوستانم همه ماننده ٔ وسنی شده اند
همه زآن است که با من نه درم ماند و نه زر.
عسجدی.
چو خواست کردن از خود جدا ترا آن شاه
نه سیم داد و نه زر و نه زین نه زین افزار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
گاه صراف است و گه بزاز وهرگز کس ندید
رایگان زر، صیرفی و رایگان دیبا بزاز.
منوچهری.
جمله گریختگان بازآمدند... بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111).
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
به رشته می کشم این زر و درّ و مرجان را.
ناصرخسرو.
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج زر سپری دنب مار گیر.
سنائی.
شاهدان راگر وفائی دیدمی
زر و سر در پایشان افشاندمی.
خاقانی.
زر داند ساخت کار من آری
کار همه کس به زر چو زر گردد.
خاقانی.
هدیه ٔ پای تو زر بایستی
رشوه ٔ رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی.
خاقانی.
سر و زر ریختمی در پایت
گر از این دست بسی داشتمی.
خاقانی.
کز سخن تازه و زر کهن
گوی چه به ؟ گفت سخن به سخن.
نظامی.
هرکه را زر در ترازوست، زور دربازوست. (گلستان).
|| مطلق نقد خواه سیم باشد خواه طلا و مس و مانند آن وبدین معنی مرادف پل بود که پول مشبع آن است. غایتش زر سرخ و سفید و پل سیاه و سفید مستعمل است و پل سرخ مسموع نیست و نقدینه و مس را زر سیاه گویند. (آنندراج). نقود. (ناظم الاطباء). گاهی بر نقره و سیم و روپیه و نقود نیز اطلاق کنند. (غیاث اللغات). پول. نقد. وجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دولت و ثروت. (ناظم الاطباء):
زر و بز هر دو نباشد، مثل عام است این
یک رهت سوی جحیم است و دگر سوی نعیم.
ناصرخسرو (دیوان ص 300).
مده زر بی گرو گر پادشاهی
که دشمن گرددت، گر بازخواهی.
ناصرخسرو (دیوان ص 300).
زر نداری ترا که باشد امیر
خر نداری چه ترسی از خرگیر.
سنائی.
لیک بی زر نتوان یافت به بغداد مراد
پری دجله به بغداد زرم بایستی.
خاقانی.
زر به بهای می جوینه مکن کم
آتش بسته مده به آب گشاده.
خاقانی.
شنیدم ز پیران دینارسنج
که زر، زر کشد در جهان گنج، گنج.
نظامی.
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره ٔ بهرام گور.
نظامی.
تلمیذ بی ارادت عاشق بی زر است.
(گلستان).
بی زر نتوان رفت به زور از دریا
ور زر داری به زور محتاج نئی.
سعدی.
به اعتماد وفا نقد عمر صرف مکن
که عنقریب تو بی زر شوی و او بیزار.
سعدی.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
مولوی.
زر ز من خواهد آن ماه ندارم لیکن
تن بی زور و رخ زرد و دل زارم هست.
اوحدی.
بی زری کرد بمن آنچه به قارون زر کرد.
صائب.
ز جمعمال ندانم نشاط ممسک چیست
که همچو کیسه، زر از بهر دیگری دارد.
وحید قزوینی.
کردند داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچو زر قمار سفید و سیاه و سرخ.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- بزر؛ زرین. ساخته از زر:
به مریم فرستاد چندی گهر
یکی نغز طاووس کرده بزر.
فردوسی.
ایستادن ملکان را به در خانه ٔ او
به ز آسایش و آرامش بر تخت بزر.
فروخن.
- || زربفت در صفت جامه: صد بار جامه همه قیمتی از هر دستی، از آن ده بزر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). و بیاراستند به چند گونه جامه های بزر و بسیار جواهر. (تاریخ بیهقی).
- بزر نوشتن سخنی، کنایه از جامع بودن آن. کنایه از کمال آن:
جوابی که باید نوشتن بزر.
سعدی (بوستان).
- پرزر، در صفت جامه بمعنی بزر.زربفت:
ز مفرشها که پر دیبا و زر بود
زصد بگذر که پانصد بیشتر بود.
همه پر زر و دیباهای چینی
کز آنسان در جهان اکنون نبینی.
نظامی (خسرو و شیرین چ ادیب ص 385).
- زر اصل، زر خالص. (ناظم الاطباء).
- || مبلغ اصلی و مایه. (ناظم الاطباء).
- زر بر سکه رساندن، زر بر سکه زدن. مسکوک ساختن. (آنندراج):
از چرخ به هیچ است تسلی دل واله
بر سکه رساندیم زر مختصری را.
واله هروی (از آنندراج).
چو بر سکه ٔ شاه زر می زنی
چنان زن که گر بشکند نشکنی.
نظامی (ایضاً).
- زر به آتش زدن، کنایه از سوختن زر و تلف کردن آن. (آنندراج):
کار تو نیست عشق، نگهدار دین و دل
زر را به آتش از هوس کیمیا مزن.
نعمت خان علی (از آنندراج).
- زر بهبهانی، نوعی زر قلب. (آنندراج).
- زربه زینت ده، که زر را به زینت دهد. که زر راوسیله ٔ زینت و جلال قرار دهد. که زر را بهر آرایش خواهد:
درم به جورستانان زر به زینت ده
بنای خانه کنانند و بام قصر اندای.
سعدی.
- زر به سنگ سیاه کشیدن، کنایه از عیار گرفتن. (آنندراج):
مرا به غیر برابر کنی و معذوری
بلی کشند زر سرخ را به سنگ سیاه.
باقر کاشی (از آنندراج).
- زر به کان یا به معدن بردن، نظیر: زیره به کرمان بردن است:
حدیث جان بر جانان همین مثل دارد
که زر به کان بری و گل به بوستان آری.
سعدی.
سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان
در به دریا می فرستی، زر به معدن میبری.
سعدی.
- زر به نام کسی زدن، بمعنی مسکوک ساختن به نام آن شخص. زر به نام کسی ساختن. (آنندراج):
تا عشق دوست بردل من گشت پادشاه
بر رخ به نام او همه شب زر همی زنم.
امیر معزی (از آنندراج).
سکه ٔ مردان نداری معرفت کم خرج کن
فتنه ها دارد به نام پادشاهان زر زدن.
صائب (ایضاً).
- زر به نام کسی ساختن، زر به نام کسی زدن. (آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زر بی آمیغ، زر بی غش. زر بی غل. زر خالص. زر پاک عیار. رجوع به زر پاک عیار شود.
- زر پاک عیار، زر خالص و ویژه. (آنندراج). زر بی آمیغ. زر بی غش.
- زر پخته، زر گدازیافته. (بهار عجم) (آنندراج). در شواهد زیر به معنی زر مرغوب و یا زر بی غش و خالص آمده است:
جمال گیرد شعر من از روایت تو
چو زر پخته شود گر چو سیم باشد خام.
سوزنی.
چو سیم خام شود گر نهی سرب بر دست
چو زرپخته شود گر نهی بر آهن گام.
سوزنی.
تدبیر ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زر پخته از دل چون سیم خام تست.
سوزنی.
بدان بد هر آن بدنمائی که هست
که آن نیز نیکوست جایی که هست
سیه مار کز کفچه شد زهرسنج
زر پخته هم بخشد ازدیگ گنج
همان زهر کو دشمن جان بود
بسی دردها را که درمان بود.
امیرخسرو.
باغ مجلس بین و مرجان شاخ و زر پخته بار
سبزه زارش از زمردهای ریحانی نگر.
امیرخسرو (از بهار عجم).
- زر تازه، زری که به تازگی سکه زده باشند و آن را تازه سکه و بهندی سکه ٔ حالی گویند. (آنندراج):
گل به قیمت، دل صد پاره دهد روی ترا
به زر تازه خرد ماه نوابروی ترا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- زر تر، زر پاک. زر بی غش. زر ناب. زر تازه:
جگرم خشک شد از بس سخن تر زادن
سخن تر چه کنم زر ترم بایستی.
خاقانی.
گل ز باغ رخت آنکس چیند
که چو گل زرترش در دهن است.
خاقانی.
- زر تمام عیار؛ زر کامل. زر خشک. (مجموعه ٔ مترادفات). زر خالص. زر تلی. (آنندراج).
- زر توقیفی، زری که پنهان خیرات کنند. (آنندراج):
موفق گشته ای از خاک راهش از جبین ساقی
زر توقیفی من خوش عیار کاملی دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- زر جایز؛ زر جایزه. (حاشیه ٔ هفت پیکر چ وحید):
در ادا کردن زر جایز
وامدار منست روئین دز.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 365).
- زر جعفری، زر خالص که جعفر برمکی سکه زدن آن فرمود. (فرهنگ رشیدی). زر خالص است و به جعفر برمکی نسبت دهند. (انجمن آرا). نوعی از زر خالص. (ناظم الاطباء). طلای خالص بود منسوب به جعفر نامی که کیمیاگر بوده است و بعضی گویند پیش از جعفر برمکی زر قلب سکه می کردند، چون او وزیر شد حکم فرمود که طلا را خالص کردند و سکه زدند و به او منسوب شد. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات). مسکوک زر منسوب به جعفر برمکی. درست جعفری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
یک خانه دارم از زر رکنی و جعفری
زآن کس که رکن خانه دین خواند جعفرش.
خاقانی.
گر همه زر جعفری دارم
مرد بی توشه برنگیرد کام.
سعدی.
مر زبان را داد صد افسونگری
وآنچه کان را داد زر جعفری.
مولوی.
ای که در روتان نشان مهتریست
فرّتان خوشتر ز زر جعفریست.
مولوی.
باز صادق که بود در همه کار
چون زر جعفری تمام عیار.
؟ (از حبیب السیر چ 2 ج 3 جزء3 ص 406).
- زر خالص، زر بی غش و بی بار و زر اعلا. (ناظم الاطباء). زر تلی. زر تمام عیار. (آنندراج). زر عیار. زر پاک. (مجموعه ٔ مترادفات):
ز آتش زر خالص برفروزد
چو غشی نیست، اندروی چه سوزد.
شبستری.
- زر خوردن، کنایه از زر گرفتن. (از آنندراج):
باقر که ننگ مفلسی اش کرد زردرو
گر زردروست هست ولی زر جعفری
شکر خدا که بی طمع است از تمام خلق
هرگز زری نخورده به عنوان شاعری.
باقر کاشی (از آنندراج).
- زر دست افشار، یعنی دست افشارده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). طلای دست افشار مشهور است که خسرو پرویز داشت و مانند موم نرم می شد و هر صورتی که از آن می خواست، می ساخت. گویند اهل عمل آن را به این مرتبه رسانیده بودند. (برهان) (آنندراج). نوعی از زر بیش قیمت که خسروپرویز داشت... و در سراج نوشته که بعضی گویند که به کیمیا نرم کرده بود. (غیاث اللغات). طلای خالص که مانند موم نرم باشد وبتوان آنرا با دست به هر شکلی که خواسته باشند، متشکل نمود. گویند چنین زری در خزانه ٔ خسروپرویز بود. (ناظم الاطباء). و بجای آن سیم دست افشار نیز آمده... ودست افشار بر یاقوت نیز اطلاق کرده اند... (آنندراج):
ز دست افشار زرین بس خمش شو
بیا این سیم دست افشار بشنو.
جامی (از آنندراج).
رجوع به زرمشت افشار و دست افشار شود.
- زرده پنجی، زری باشد قلب و ناسره که نصف آن طلای خالص است و نصف دیگر مس و امثال آن. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). زر پستی که نصف آن بار باشد. (ناظم الاطباء):
مثل است این که در سخن سنجی
دهدهی زر دهم نه ده پنجی.
نظامی (از آنندراج).
- زر دهدهی، زر خالص سره ٔ تمام عیار باشد. (برهان). طلایی که هیچ بار نداشته باشد. (ناظم الاطباء). زر خالص تمام عیار. (غیاث اللغات). زر جعفری یعنی زر خالص و همچنین زر شش سری... (فرهنگ رشیدی). بمعنی زر خالص. سکه ٔ تمام عیار. آن را شش سری نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). زر خالص. طلای تمام عیار. (فرهنگ فارسی معین):
یا چو سیم اندوده شش ماه بدیع
حلقه حلقه گرد زردهدهی.
منوچهری.
باز رو در کان چو زر دهدهی
تا رهد دستان تو از ده دهی.
مولوی.
صحبتت چون هست زر دهدهی
پیش خائن چون امانت می نهی.
مولوی.
رجوع به زر شش سری شود.
- زر ده ششی، زری که از ده حصه چهار حصه ٔ آن غل و غش باشد و شش حصه ٔ دیگر طلای خالص. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
- زر ده مهی، بهتر از زر دهدهی تمام عیار است. (برهان). زر اعلا. (ناظم الاطباء). زری بود بهتر از دهدهی تمام عیار کذا فی البرهان و از ترتیب ده پنجی و غیره مستفاد می شود که زر ده مهی به میم ظاهراً تحریف است در لفظ و سهو در معنی و صحیح ده نهی به نون بمعنی زری که نه حصه ٔ زر خالص و یک حصه مس داشته باشد... (بهار عجم) (آنندراج). بمعنی زر خالص و این زری را گویند که عیار آن به یک مرتبه از زر دهدهی کمتر باشد یعنی نه حصه طلای خالص و یک حصه غش داخل باشد. (غیاث اللغات). رجوع به زر ده نهی شود.
- زر ده نهی، زری را گویند که عیار آن بیک مرتبه از دهدهی کمتر باشد، یعنی نه حصه طلای خالص و یک حصه غش داخل داشته باشد. (برهان). تحقیق این لفظ در زر ده مهی گذشت. (آنندراج). زری که نه حصه ٔ آن طلای خالص باشد و یک حصه ٔ آن مس و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). (از ناظم الاطباء). رجوع به زرد ده مهی شود.
- زر ده هشتی، زری باشد که عیار آن به دو مرتبه از دهدهی کمتر است. یعنی هشت حصه ٔ آن طلای خالص باشد و دو حصه ٔ دیگر مس وامثال آن. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء).
- زر ده هفتی، زری باشد که از ده حصه طلای خالص سه حصه مس داشته باشد. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء).
- زر رکنی، زری بود خالص و منسوب به رکنی نامی که کیمیاگر بوده است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). زر خالص که رکنی کیمیاگر می ساخت. (فرهنگ رشیدی). زر خالص منسوب به رکن که کیمیاگر بوده. (غیاث اللغات). زر خالص. (ناظم الاطباء). سکه ٔ طلای خالص منسوب به رکن الدوله ٔ دیلمی. (فرهنگ فارسی معین):
یک خانه دارم از زر رکنی و جعفری
زآن کس که رکن خانه ٔ دین خواند جعفرش.
خاقانی.
- || مسکوک طلای گوشه دار. (فرهنگ فارسی معین).
- زر روکش، نوعی از زرقلب. (آنندراج). رجوع به زر رومال شود.
- زر رومال، زر روکش را گویند و آن زری باشد که درون آن مس و بیرون آن تنگه ٔ طلا یا نقره که بر روی مس پوشیده باشند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین): مطلا؛ یعنی جسمی که درون آن مس و نقره و جز آن بود و پرده ٔ بسیار تنک و نازکی از زر بروی آن کشیده باشند. (ناظم الاطباء).
- زر رومی، نوعی از زر خالص. (غیاث اللغات) (آنندراج):
آن زر رومی که به سنگ دمشق
راست برآید به ترازوی عشق.
نظامی.
- زر رومی سرخ سپهر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین).
- زر روی، کنایه از آفتاب. (آنندراج).
- زر زده، طلای از حدیده گذشته. آراسته:
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زر زده در دهنا.
منوچهری.
بی سکه ٔ شاه آمد، زآن خوار و خجل رفت
زر زده و نقره خام گل و سوسن.
سیدحسن غزنوی.
- زر ساده، طلائی باشد که آن را نو از کان برآورده باشند. (برهان) (آنندراج) (ازبهار عجم). کنایه از طلاست که از کان بیرون آمده باشد. (انجمن آرا).
- زر سارا، زر خالص. (بهار عجم) (آنندراج).
- زر ساو، زر خالص تمام عیار را گویند که ریزه و کوچک باشد همچو بیستی و پاره و امثال آن. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). زرخالص تمام عیار را گویند... (انجمن آرا) (آنندراج):
باد راکیمیای سوده که داد
که از او زر ساو گشت گیاه.
فرخی.
زنده شد کشته ز زخم دم گاو
همچو مس از کیمیا شد زر ساو.
مولوی.
- || براده ٔ زرگری را نیز گفته اند... (برهان) (از فرهنگ فارسی معین). بعضی بمعنی خرده ٔ زر که سوهان کرده باشند گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). زر ساوه. سونش وبراده ٔ طلا. (ناظم الاطباء).
- || بعضی گفته اند که در نخشب معدنی بوده زر ساو برمی آمده، چنانکه فردوسی گفته:
به پایان شب چون بخواند چکاو
زمین زردگون گردد اززر ساو.
و آن را زر ساوه نیز گویند... (انجمن آرا) (آنندراج).و رجوع به ترکیب زر ساوه شود.
- زر ساوه، زر سرخ خرده باشد چون گاورسه. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 172). براده و سونش طلا و نقره باشد و زر ریزه و خرده و شکسته را نیز گویند. (برهان).زری که مانند ارزن خرد و سرخ رنگ باشد. (فرهنگ فارسی معین). یعنی خورده ٔ زر که به سوهان کردن ریخته باشد، و زرگران سهاله گویند. (فرهنگ رشیدی):
چو زر ساوه چکان ایژک از او لیکن چو بنشستی
شدی زر ساوه چون سیمین پشیزه غیبه ٔ جوشن.
شهید بلخی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
باد را کیمیای زر که داد
که از او زر ساوه گشت گیا.
فرخی (بنقل لغت فرس).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زر سرخ، طلا و اشرفی. (غیاث اللغات) (آنندراج). زر مسکوک و اشرفی. (ناظم الاطباء):
خموش حافظ وین نکته های چون زر سرخ
نگاهدار که قلاب شهر صراف است.
حافظ.
و کسورات زر سرخ طلا دویست و چهار هزارو ششصد و شصت و نه دینار و نیم دینار و نیم دانگ.... (تاریخ قم ص 125).
- || طلا و زر سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). طلای احمر. (فرهنگ فارسی معین):
نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلا کرد برون سو.
منوچهری.
- زر سرخ سپهر، زردکف، زردمی، زرگرچرخ، زرین زنخ، زرین کاسه و زرین کلاه کنایه از آفتاب باشد. (آنندراج).
- زر سفید، سیم و روپیه. (غیاث اللغات). نقره و نقره ٔ مسکوک مانند قران. (ناظم الاطباء). رجوع به تذکره الملوک چ 4 ص 34 شود.
- زر شاو، بمعنی زر خالص. (غیاث اللغات).
- زر شش سری، زر خالص تمام عیار را گویند. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زر خالص. (جهانگیری) (غیاث اللغات). زر دهدهی. (فرهنگ رشیدی). سکه ٔ تمام عیار. زر دهدهی را زر شش سری گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج):
شاهد طارم فلک رست ز دیو هفت سر
ریخت بهر دریچه ای اقچه ٔ زر شش سری.
(خاقانی چ سجادی ص 419).
آن می و جام بین بهم، گوئی دست شعبده
کرده ز سیم دهدهی صره ٔ زر شش سری.
خاقانی.
تن بشکن نُه دریئی گو مباش
زر بفکن شش سریئی گو مباش.
نظامی (مخزن الاسرار ص 138).
- || در سراج اللغات نوشته که زر شش سری بمعنی زر خالص در ایام سابق بتی از جای برآمده بودکه شش سر داشت و همه جسم آن طلای خالص پس آنرا شکسته، مسکوک ساختند. (غیاث اللغات).
- || در شرح خاقانی نوشته که اشرفی مسدس شکل، یعنی قرص آن شش پهلو باشد. (غیاث اللغات).
- زر شکسته، زر کم عیار. (آنندراج).
رواج ساختگیهای روزگار نداشت
زر شکسته ٔ دل بیش از این عیار نداشت.
جلال اسیر (از آنندراج).
- زر صامت، زر خاموش که همین طلا و نقره باشدو صامت مقابل ناطق، چنانکه مال صامت، زر و نقره است. و مال ناطق، غلام و کنیز و اسب و فیل. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- زر صرف، زر خالص. (فرهنگ فارسی معین).
- زر طلا، زر خالص. (آنندراج). زر نرم اعلا که در تذهیب و طلاکاری بکار می برند. (ناظم الاطباء). زر طلی. از: زر (فارسی)، بمعنی ذهب (فلز معروف) یا طلا مخفف طلاء (عربی) بمعنی مذهب، مطلاکننده، زراندای. و طلی نیز همان طلا است. در عربی طلی، بمعنی زرورق آمده، زر خالص که برای اندودن و طلا کردن مس و چیزهای دیگر بکار میرود. (حاشیه ٔ برهان چ معین). زر طلی. (فرهنگ فارسی معین):
شمس گردون بگسترد به طلوع
بر زمین از زر طلا مفروش.
سوزنی.
چرخ ستاره زده بر سیم ناب
زر طلا از ورق آفتاب.
نظامی.
- زر طلی، زر خالص. (ناظم الاطباء). زر طلا:
وجود مردم دانا مثال زر طلی است
بهر کجا که رود قدر و قیمتش دانند.
سعدی.
آتش چو با عیار تو در نیستان فتد
پیدا شود ز زر طلی لعل آبدار.
سیف اسفرنگ.
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زر عیار، مرادف زر طلا. (آنندراج). طلای خالص. (فرهنگ فارسی معین):
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید به خلق زر عیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
ز حجت شنو حجت ای منطقی
ز هر عیب صافی چو زر عیار.
ناصرخسرو.
آنگه بمثل سفال بودم
و اکنون به یقین زرعیارم.
ناصرخسرو.
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاکتر از زر عیار است.
ناصرخسرو.
جانم به خاک درگه تو شاد چون شده ست
گر خاک درگه تو چو زر عیار نیست.
امیر معزی (از آنندراج).
- زر قلب، زر مسکوک ناسره. (ناظم الاطباء). سکه یا طلائی که آن را بصورت ذهب ساخته باشند فریب مردم را.
- زر کانی، زری که نو از کان برآورده باشند. (آنندراج):
دو چیز است کو را به بند اندرآرد
یکی تیغ هندی یکی زر کانی.
دقیقی.
اگر نیستی کوه غزنی توانگر
بدین سیم روینده و زر کانی
به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
- زر کامل عیار، زر خالص. (آنندراج).
- زر مذاب، زر گداخته. (ناظم الاطباء).
- زر مسکوک، پول طلا. (ناظم الاطباء).
- زر مشت افشار، زری بود که چون کسری ̍ بدست بیفشردی نرم شدی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 159). همان طلای دست افشار است که در خزانه ٔ پرویز بود و مانند موم نرم میشد، چنانکه هر صورتی که می خواستند از آن می ساختند. گویند اهل صنعت اکسیر آن را به این مرتبه رسانیده بودند. (برهان). گویند که قدری زر بوده در خزانه ٔ خسروپرویز مانند موم نرم، که هر صورتی از آن خواستندی بی آتش [ساختندی]. (از جهانگیری). پارچه ٔ طلائی که پرویز داشت و چون موم نرم بود، از آن هرچه خواستی بساختی. (فرهنگ رشیدی). گویند پارچه ای زر بوده که پرویز آن را داشته و مانند موم نرم بوده و آنرا دست افشار نیز می گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج):
با درفش کاویان و طاقدیس
زر مشت افشار و شاهانه کمر.
رودکی (از لغت فرس اسدی ص 159).
زر مشت افشار بودی بوسه ٔ او را بها
سبلت آورد و سرای تیز مشت افشار شد.
سوزنی (از جهانگیری).
رجوع به زر دست افشار شود.
- زر مصر، زر خالص در ملک مغرب کانی است که زر بهتر از آن حاصل نمیشود. چون مصربه ملک مغرب قرب دارد بیشتر از مغرب به مصر فروخته میشود، لهذا زر مذکور را به مصر نسبت کنند و بعضی نوشته اند که زر مصر عبارت از زر مسکوک مصر است که خوش وضع باشد. (غیاث اللغات). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زر مصری، زر خالص. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری). زر خالص تمام عیار. (ناظم الاطباء). زر شش سری. (مجموعه ٔ مترادفات):
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن.
نظامی.
زر مصری در اوهزار درست
زآن کهن سکه ها که بود نخست.
نظامی.
- زر مغربی، کنایه از زر خالص باشد. (برهان). زر خالص، چه در ملک مغرب کانی است که از آنجا زر بهتر حاصل می شود. (غیاث اللغات). زر خالص. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء). طلای منسوب به ممالک مغرب (شمال آفریقا) و کنایه از زر خالص. (از فرهنگ فارسی معین):
کس فرستاد سوی مغرب شاه
بازر مغربی و افسر و گاه.
نظامی.
- || کنایه از آفتاب هم هست. (برهان). آفتاب. خورشید. (فرهنگ فارسی معین). نیراعظم. (فرهنگ رشیدی). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- زر مغشوش، زر ناخالص. طلای غش دار:
بادیه بوته ست ما چون زر مغشوشیم راست
چون بپالودیم از او خالص چو زر کان شدیم.
سنائی.
رجوع به تذکره الملوک چ 2 ص 33 شود.
- زر ناب،طلای خالص. طلای بی غش:
خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد
از دهان تو درهای خوشاب
وآن نقاب عقیق رنگ ترا
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب.
ناصرخسرو (دیوان ص 33).
- || کنایه از رنگ زرد. صورتی چون زر که بغایت زرد و نزارباشد:
گل سرخ رویم نگر، زر ناب
فرورفت چون زرد شد آفتاب.
سعدی (بوستان).
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
زر نابم که همان باشم اگر بگدازم.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 518).
- زر ناخنی، زری را گویند بغایت خالص که چون ناخن بر آن نهاده زور کنند، فرورود. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء):
دیده را از سیل خون افکنده ام در ناخنه
بس به ناخن رخ چو زر ناخنی بشخودمی.
خاقانی.
از ناخن و زر چهره برنایدکار
کز توهمه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 720).
- زر نثار، زری که در عید یا عروسی یا دیگر مراسم در میان مردم می افشاندند. سکه های طلای افشانده و پراکنده:
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پی سپراست.
خاقانی.
رجوع به نثار شود.
- زر نرگس، به اضافت تشبیهی و به اعتبار زردی و سفیدی رگهای آن. (بهار عجم) (آنندراج).
- زر نشابوری، در دو شاهد زیر ظاهراً نوعی از طلای بی آمیغ و پاک بوده است: زر نشابوری، هزارهزار دینار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 468).
اطلس رومی عبا، زر نشابوری سرب
درعمانی شبه یاقوت رمانی جمست.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زر و زور، ثروت و قدرت. ثروت. تمول. پول و توانایی:
می گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا زیر و زار کرد.
خاقانی.
رجوع به زور شود.
- زر و زیور، تجمل. طلا و سنگهای گرانبها که بر سر و دست و سینه و گردن آویزند تجمل و زینت را. آنچه از طلا و احجار کریمه که آرایش و زینت را بکار آید:
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری.
منوچهری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همیشه در طلب باغ و راغ و گلشن و قصر
مدام درطلب جوهر و زر و زیور.
ناصرخسرو.
از او کم و زو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زر و بر چرخ زیور.
ناصرخسرو.
گویی که مرغ صبح زر و زیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری
یا به خضاب و سرمه ای یابه عبیر و عنبری.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 590).
- زر و سیم، طلا ونقره. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- || دینار و درهم. (فرهنگ فارسی معین). پول و ثروت: زر و سیم و آنچه آورده بودند همه را نسخت کرده پیش سلطان فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 381). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سودنداشت. (تاریخ بیهقی).
گر تمتع نباشد از زر و سیم
چه زر و سیم و چه سفال و حجر.
ابن یمین.
- غلام زر، غلام به زر خریده. زرخرید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کدام شمس بود، شمس زرگر آنکه بود
غلام زر بر او شمس آسمان بلند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
- امثال:
زر ازمعدن به کان کندن برآید، نظیر: مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. رجوع به امثال و حکم دهخدا (از تو حرکت...) شود.
زر بر سر پولاد نهی نرم شود. (آنندراج)، کنایه از آن است که زر قویترین راه حل مشکلات است و سخت ترین کسان را تسلیم می سازد. رجوع به ای زر تو خدا... در امثال و حکم دهخدا شود.
زر به جهنم برد، نظیر: زر به کشتن دهد. کنایه از پایان زشت حرص و گردآوری زر و مال است.
زر پاک از محک نمی ترسد، نظیر: زر پاک از محک چه دارد باک. زر خالص است و باک نمی دارد از محک... (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 903).
زر پیش زر می رود. (آنندراج)، نظیر: روغن روی روغن می رود، بلغور خشک ماند.
زر زر کشد. (امثال و حکم دهخدا)، کنایه از آن است که مال و ثروت بیشتر نصیب ثروتمندان می شود.
زر دادن و دردسر خریدن، نظیر: تره خریدم قاتق نانم بشود قاتل جانم شد. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 905).
زر، دوست بسیار دارد، نظیر: زر بر سر پولاد نهی...
زر را دشمن گیر تا مردمان ترا دوست گیرند. (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 904).
زر را دوست بسیار است و زردار را دشمن بسیار. (از امثال و حکم ج 2 ص 905).
زر سفید «؟» برای روز سیاه است، نظیر: پول سفید برای روز سیاه خوب است. (از امثال و حکم ج 2 ص 905).
زر فکندن و پشیز گرفتن، نظیر: خر دادن و خیار ستدن. کلند به امید سوزن گم کردن. ده فروختن و در دیه دیگری کدخدا شدن. (از امثال و حکم ج 2 ص 905).
زر کار کند مرد لاف زند. (آنندراج). رجوع به ای زر تو خدا... در امثال و حکم دهخدا شود.
زر محک مردم بدگوهر است.
امیرخسرو (از امثال وحکم دهخدا ج 2 ص 905).
زر و فرج استر، گویا در قدیم این عضو استر را قفل زرین می زده اند و شعرا چون تعبیری، مثلی مکرر بدان تمثل کرده اند:
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب و حلقه ٔ معلوم استرکرده اند.
سنائی.
با قفل زر است فرج استر
با مهره ٔ لعل گردن خر.
خاقانی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 906).
زر هرچه که بیشتر بلا بیش، نظیر: هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
زری که پاک شد از امتحان چه غم دارد، نظیر: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است یا زر پاک از محک...
|| توسعاً قیمت. بها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
وآن زر از تو بازخواهد آنک تا اکنون از او
چو غری خوردی همی و طایفی و لیولنگ.
غمناک (از لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 111).
|| مردم پیر فرتوت را نیز گفته اند عموماً خواه مرد باشد و خواه زن. (برهان) (از غیاث اللغات). پیر کهن گشته. (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 114) (از اوبهی) (از شرفنامه ٔ منیری) (از جهانگیری). پیرمرد و پیرزن. (ناظم الاطباء). مرد پیر فرتوت را نیز گفته اند. (آنندراج). پیر. (فرهنگ رشیدی). هندی باستان «جرنت »، ارمنی «چر» (پیرمرد)، استی «زرند» (پیر)... (حاشیه ٔ برهان چ معین).
همی نوبهار آید و تیر ماه
جهان گاه برنا شود گاه زر.
دقیقی.
تا که گیتی ز گردش خورشید
گاه باشدجوان و گاهی زر
رستم عدل زال سان بادا
بنده ٔدرگه تو از پی زر.
شمس فخری (از جهانگیری).
|| پیر سفیدموی سرخ رنگ را گویند خصوصاً و پدر رستم را از این جهت زال زر گفتندی که با رنگ سرخ و موی سپید از مادر متولد شده بود. (برهان). لقب زال بوده بهمین مناسبت که بسبب سپیدی مو، پیر مینموده. (آنندراج). پدر رستم را زال زر از آن گفتند که از مادر سپیدموی زاد. (لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 114) (از جهانگیری) (از شرفنامه ٔ منیری). پیرمردسفیدموی سرخ رنگ. (ناظم الاطباء). || مخفف زرد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (غیاث اللغات):
هر نگاری که زر بود بدنش
لاجوردی رزند پیرهنش.
نظامی.
|| (اصطلاح تصوف) ریاضت و مجاهده را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || مزید مؤخر امکنه: چیزر. تیزر. شیزر. خازر. جازر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).

معادل ابجد

جازر

211

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری